logo





گابریل گارسیا مارکز

قطعه دیگری از مرگ

ترجمه علی اصغر راشدان

يکشنبه ۷ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۲۷ آپريل ۲۰۲۵



( به مناسبت سالگشت درگذشت نویسنده نام آور در ۱۷ آوریل ۲۰۱۴ )

ازخواب پرید ودلیلش رانفهمید.بوی تیزوپرباربنفشه وگاز« فرمالدئید»ازاطاق پهلوئی نفوذکرد وبابوی جوانه های جوان گلهای در حال بیدارشدن باغچه درآمیخت و راهی داخل شد.تلاش کرد آرامش یابد، خونسردی‌اش را که تو خواب از دست داده بود، دوباره به دست آورد. باید گرگ و میش صبح می بود.بیرون و تو باغچه، فواره آوازش را رو علف ها شروع کرده بود و آسمان تو پنجره باز، آبی بود. نگاهی به درون اطاق لرزان تو سایه- روشن انداخت و تلا ش کرد دلیل بیداری نامنتظره ش را بفهمد. این احساس و اطمینان فیزیکی را داشت که در مدت خوابید نش کسی داخل خانه شده. با این وصف، تنها بود و در از داخل بسته، گواه تجاوزی نبود. ستاره ی صبحگاهی تو فضای بالای پنجره اوج گرفته بود. لحظه ای با سکوت در جاماند. تلاش کرد دلهره عصبیش را که به پهنه خوابش رسوخ کرده بود، به آرامش بدل کندو روی پشت دراز کشید. چشم‌هاش رابست. سعی کرد رشته های ناجور را دوباره به آرامش گره بزند.فشار خون شدید گلو گیرش شد.قلبش ضربه هائی مایوسانه و عمیق به سینه ش کوبید: تاپ،تاپ،تند و آهنگین. انگار راهپیمایی نفس گیری پشت سرش داشت. دوباره تو ذهنش در مورد دقایق گذشته، کند و کاو کرد. احتمالا خوابهای پر کابوس دیده بود. باید رویائی آلپی دیده باشد. نه، این هم دلیل خاص بی دستاویز از خواب پریدن نبود.

تو قطاری سفر می کردند- حالا به خاطر می آورد، میان دشتی بودند- رویایی که با رها دیده بود- زندگی پر از سکوت و کشتزاری از درختهای مصنوعی با میوه هائی آویخته به آنها. چاقوی هرس و ابزار دیگر آرایش درخت ها هم بودند:

« حالا فهمیدم، باید موهام را کوتاه کنم»

بارهااین خواب رادیده بود،هیچوقت ازخواب نپریده بود.برادرش پشت درختی ایستاد، برادر دیگر دوقلویش. بعد از ظهر مراسم خاک سپاریش که بود، تکان خورده بود- این قضیه هراز گاه تو زندگی واقعیش پیش آمده بود:

« با دستاویزی قطار را متوقف کردم»

بیهودگی کا رش را پذیرفت. به پشت واگن راه آهن دوید؛ توش نفس نفس زد و با دهن کف کرده، رو زمین افتاد. مهمل گوئیها پاسخ ناپذیر بود و خوابهاش مهمل، اما ابدا نمیتوانست عامل این بیداری عصبی باشد. دوباره چشمهاش رابست. خوابهاش انگار ضربه های مشت هیولائی بودند. ضربه های شدید خون میکوبید. قطار تو صحرائی خشک وب ی حاصل و خسته کننده پیش میرفت. احساس دردی تو پای چپش، توجهش را از صحرا واگرفت « اجازه ندارم دیگر کفش تنگ بپوشم» متوجه غده ای در انگشت وسط پاش شد. خیلی طبیعی وازروی عادت،پیچ گوشتیئی ازکیفش درآوردونوک غده راکند.بااحتیاط تویک قوطی گذاشت:

« آدم توخوابهاش رنگهاراهم می بینید؟»

رشته ای چربی مانند زردرنگ رادرانتهای جای بریده دید.انگارمنتظرحضوراین غده بود، خونسردوبه آرامی ودقیق، مشغول کشیدنش شد. رشته ای درازپنجاه سانتی بود.بی مزاحمت وبی درد، بیرون کشیده شد. نگاهش رابالاگرفت ودید واگن قطارخالی شده. توواگن بعدی تنهازن لباس پوشیده برادرش رامقابل یک آینه دید. سعی می کردبایک قیچی، چشم چپ خودرادرآورد. این روءیاواقعاناراحتش کرد. یل نداشت برای خودروشن کند دربرابر نقاشیها که شبیه روءیائی آلپی پرازکابوس بود، ایستاد،چرا سیستم گردش خونش مکث کرد. میل داشت آرامشش راحفظ کند. احساس کرد دستهاش سردشدند. بوی بنفشه وف رمالدئید همه جاگیر و سرکش وآزارنده بود. باچشم های بسته، کندکردن وپائین آوردن تنفس، تلاش کردموضوعی روزمره پیداکند ودوباره چنددقیقه به خوابی شکننده فرورود. توانست فکرکند که بایدساعت سه به انستیتوی خاک سپاری برودوهزینه هارالغوکند.زنگ زنگ سیرسیرکی ازگوشه اطاق بالاگرفت. اطاق ازصدای سوراخ کننده وبرنده ته گلوش پرشد. تشویش اعصابش کمی فروکش کرد. روتشک نرم وقطوردرازشد، که رواعصابش تاثیرونرم وخواب آلودشان کند. ازحسی شیرین وسبک وبی وزن پربود. اندامش لبریز ازسرخوشی وخستگی بود، به آرامی آگاهیش راازساختارمادیش از دست داد. ازهرگونه سنگینی مادی زمینی که معرف اوبودواوراتوسلسله مراتب بخش دقیق وت غییرناپذیر جانورشناسی قرارمیداد وساختمان پیچیده ش راتوگروه کامل سیستمی که شامل مهندسی دقیق ارگانهائی بودکه اوراتا مرحله حیوانی بامهارت ارادی ومنطقی بالامیکشید، رهاشد.پلکهای رام شده باهمان طبیعت یکسان روقرنیه آرام گرفت. بابازوهاوپاهای کاملادرآمیخته بااعضای دیگر، رفته رفته از خو درهاشد.انگارهمزمان تمام ارگانیسمش تویگانگیئی بزرگ وارگانیسمی گسترده طلوع کرد. انگاراو- انسان-ازریشه مرگش رهاشده تاتوریشه ای عمیق وسخت تردیگری، توریشه ای ابدی وروءیائی فراگیر و نهائی رسوخ کند. بیرون، ازطرف بیرون جهان آوازخوانی سیرسیرکها راضعیف ترشنید و سرآخر ناپدیدشد، انگار دور خود دیوارکشید.خودرافرورفته درزمانی ساده واطاق ومواد وفیزیک دردآورتازه ی حاصل ازحشرات حس کرد.بوی بنفشه وفرمالدئیدهمه رادر خودگرفت وجهان رامحو کرد.بارضایت ازآب وهوای معتدل،لبریزازاشتیاق آرامش ،مرگ روزانه تصنعی خودراسبکتر حس کرد. توصحرائی تحسین برانگیز ، تودنیائی ملایم ودلخواه غرقه شد. تودنیائی که کودکی،بی معادلات جبری،بی خداحافظی های عاشقانه وبی نیروی جاذبه ای ، طراحی میکند، فرو رفت. نمیتوانست دقیقابگویدکه چقدرازآن مدت طولانی رامیان این سطح ممتاز ازروءیاهاوواقعت هابود، متنهی به یاد آوردکه انگار ناگهان کاردی گلوش رادراند.به تختخواب رفت.حس کردبرادر دوقلوش، برادر مرده ش، رو لبه تخت نشسته .دوباره قلبش مثل قبل، مشتی شد تو دهنش وازجاپرانده ش.پرتولامپ آزارنده، سیر سیرکها،تنهائی باارگ نامطبوع در هم شکسته ش،هوای تازه،که ازدنیای باغچه نفوذکرد،همه شان مایه ی بازگشت دوباره ش به دنیای واقعی شدند. دوست داشت بفهمد چرارفتارش آنطوراست. توفاصله چنددقیقه کوتاه به آن شکل خوابیدنها، «حالابرام روشن شد» ودرطول تمام شب توسر خوشی روءیائی ساده، روءیائی درحین نداشتن باوربه اندیشه روءیا، خوابیدن.تصویری خاص وثابت،تصویری تغییرناپذیر، تصویری غیرارادی رابه خاطرمی آورد.خاطره ش روتصویری یکنواخت، یگانه وثابت متمرکزشده بود.روتصویری غیرارادی که افکارواراده پایدارخودش بایکدندگی برآن تحمیل شده بود.آره. بدون جلب کردن توجهش، این افکارباتمام نیرو، اوراوتمام زندگیش رالبریزکرده بود. درپسزمینه واژگونه وپشت افکاریکنواخت دیگرماند، بعدپاپس کشیدودرانتهامحوراصلی نمایشنامه ی شبانه راتشکیل داد. نمایش جنازه برادردوقلوش نقطه برجسته مرکززندگیش شدوبعدتوتکه خاک کوچکش آرام گرفت.حالا که پلک هاش توباران می لرزید،هراس اوراداشت. هرگزباورنداشت که ضربه آنقدرشدیدباشد.دوباره بو ازلای پنجره نیمه بازرخنه کرد.بابوی دیگری ازخاک نمناک واستخوان های دفن شده درآمیخته بود.دربرابرشادیش،حس بویائیش راباسرخوشی وحشتناک حیوانی انسان کشت.ازلحظه ای که اورادیده بود،برخی ساعت ها زیرملافه غلتیده و مثل سگی، شدیدا زخمی شده،زوزه کشیده بود.آخرین فریادگزنده توگلوش گلوله ومثل میخ های دردپراکنده شد.سعی کرد دردرابامیخهاکه درپشتش تاریشه های زخم بالامیرفت،درهم شکند.ضربه های چکش چوبیش،ضربه ای که حیوانات رامی کشتند را نمیتوانست فراموش کند- طغیان دربرابرواقعیتی که بانیروئی تزلزل ناپذیرودرنهایت مثل مرگی تمام عیار،بایکدندگی خودرابه اندامش وابسته کرده ودرمقابلش ایستاده بود.برادرش رادرآخرین لحظه جدال وحشیانه ش بامرگ دید.ناخن انگشتهاش راتودیوار فروبرد،خردوآخرین تکه زندگیش راپاره کردومیان انگشتهاش کشید وتوخون غرقش کرد.مثل زنی سخت جان گوشت پشتش راتکه تکه کرد.تختخواب راتوچنگش کشیدوباآخرین رمق خستگیش توش فرورفت.غرقه توسیلاب عرق بود. دندانهاش راکف پوشانده ودنیاخاکستری هولناک ووحشتناک خنده آوربه نظرش رسید. انگارمرگ به شکل رودی خاکستری،باسرعت در درون استخوان هاش جاری شد:

«حالابه فکرغده ای می افتم که تومعده ش داشت ودیگردردنمی کرد.آن راروبه روی خودگذاشتم.»
احساسی مشابه داشت. انگارخورشیدی دردرونش آماس کرد- مثل حشره ای قهوه ای تحمل ناپذیری که شاخک های لمسیش راتاعمق اندرونه فروبرده باشد.حس کردبخش ملایمش مثل زمانیست که آدم تسلیم دست به آب رفتن میشود:

«شاید منهم زمانی زخمی شبیه زخم اوداشته ام.اول کوچک است،گلوله ای درحال رشد است وخودراتکثیرومثل شکمم ورم میکند.تکان که می خورد، واقعاحسش می کنم.باخشم کودکی خوابگرد به درونم میرودو نابینا اطراف اندرونه م رامی کاود.»

دستهاش رابه شکمش فشردکه بردردکشنده ش پیروزشود،بادستهای حریص بازشده توتاریکی آغوش گرم مادر،درجستجوی زهدان دنچ مادر،که هرگزنمی یابدش.جانوری خیالی صدپنجه ش رابه بندنافی زردودرازوابسته ش می کرد:

« آره.شایدمن هم مثل این برادرکه الان مرده،غده ای ریشه دوانده تواندرونه م دارم.»
بوکه توباغچه جاری بود، حالادوباره وشدیدتربرگشته بود.پیچیده بابادطاعون تهوع آورپرتکاپوبازگشته بود:

« انگار زمان توحاشیه گرگ ومیش صبحگاهی سا کن مانده است.»

ستاره صبح برابرقاب پنجره،مثل لخته ای جلوه میکرد.تمام شب گذشته جنازه تواطاق پلوئی درازبودوبوی شدیدفرمالدئیدرابه این طرف می فرستاد.طبیعتابوی دیگری هم ازباغچه هامی آمد.این یکی بوئی خفه کننده وویژه ومخلوطی ازگل های گوناگون بود.بوئی که قبلادررابطه باجنازه شناخته شده بود.بوئی یخزده ورشدکننده که بوی فرمالدئیدسالن تدریس رابه خاطرمی آورد.به فکرآزمایشگاه افتاد.خودراکنارجنینی که توالکل خالص نگهداری میشدوکنارپرنده تشریح شده ای به یادآورد.گوشت خرگوش فرمالدئیدنوشیده سفت وتوهم جمع میشود، نرمی وانعطاف پذیریش ازبین میرود.خرگوش به موجودی دایمی وجاودانی بدل میشود.فرمالدئید.بوی معده ازکجامی آید؟یگانه راه وشیوه توقف گندیگی دعا کردن است.ماآدمها مثل تکه ای ازکالبدشناسی که توالکل خالص خوابانده شده باشد، تورگهامان فرمالدئید داریم.

صدای هرلحظه کوبیده شدن شدیدترباران به شیشه های نیمه بازپنجره راشنید.هوای تازه و شادی بخش لبریز از رطوبت بازبه داخل نفوذکرد. سرما دستهاش را در خود گرفت
و با وجود فرمالدئید تو سرخرگهاش،سرما را حس کرد. نمناکی حیاط تامغز استخوانهاش نفوذ کرد. رطوبت. رطوبت بر همه جا مسلط بود.با عبوستی مبهم به شب زمستانئی اندیشیدکه باران به لابه لای علفهارسوخ می کرد. رطوبت درکناربرادرش آرام میگرفت واندامش رامثل مداری الکتریکی اصیلی به خودمی پیچیدوشستشو می کرد. متوجه شدکه اجازه داردسیستم گردش خون دیگری رانابودکند،مرگی دیگر،مرگی نهائی وآخرین رادربرابر خود قراردهد.دراین لحظه آرزوکرد که هوای باران نکند،ودرتمام سال تابستانی ابدی حاکم گردد.رطوبت سرکشی که برشیشه پنجره میکوبید،به تهوعش انداخت. آرزوداشت خاک رس گورستان خشک باشد،همیشه خشک باشد.ازاین فکر ناراحت بودکه بعدازگذشت چهارده روزکه رطوبت تامغزنخاعش نفوذکرد، دیگر آدمی موبه موشبیه اوبه خاک سپرده نمی شد.
آره.آنهابرادردوقلوبودند.دقیقاشبیه هم،هیچکس درنگاه اول ازهم تشخیص شان نمیداد.اوایل که زندگی جداگانه شان راشروع کردند، تنهادوبرادر دوقلو بودند.ساده وشبیه دوآدم متفاوت وجداازهم.ازنظرروحی فرق چندانی میانشان نبودوحالانگاههای خیره،واقعیت وحشتناکی که مثل جانوری بی مهره روپشت شان می خزیدوفضای باهم بودن شان رابه هم میریخت.چیزی شبیه اطلاعیه ای سفید، انگار شکافی توپهلوشان بوجودآورده بود،یاضربه ناگهانی تبری که اندامشان رادونیم کرده بود.نه کالبدشناسی دقیق،که به سلطه درآوردن اندام به طریق هندسی کامل.خاصه اندامی دیگر،که قبل ازآمدنش،درشب مایعی زهدان مادرش کناراوخوابیده و ازنظرجنسی نسب به شاخه های اجدادبردن وهمخونی شان تاچهارپدریزرگ مشترک بودندوازابتدای جهان ازپشت ونژادشان آمده وباوزن خود،بامخالفت واسرارامیزی شان،تعادل مجموعه جهانیشان را ادامه داده بودند.میتوانندهمخون ایزاک وربکاهم باشتد.بندنافش بابرادرش وابسته بوده وباهم متولدونسل بعدازنسل به طرف جلوسقوط کرده باشند.شب بعدازشب،بوسه بعدازبوسه،ازعشقی به عشقی درمیان رگهاو بیضه هاجریان یافته، تادرآخرین شبی تودامن مادرش گذاشته شده.حدس وگمانهای پررازورمزوحالاباشکلی بیمارگونه وجدی،دراوعرض وجودمیکرد. فهمیدکه چیزی توهماهنگی کاراکتروظواهروتکامل روزانه ش غایب است: «یاکوب به طوربرگشت ناپذیری خودراازشرقوزکهاش رهاکرده بود.»

روزهائی که برادرش بیماربود،اواین احساس رانداشت.ازتب ودردشکفته وصورت مدتهانتراشیده ش نمایانگروضعش بود.

چندی بعداول ازحرکت بازماندوسرآخرتومرگش خم برداشت.آرایشگری رافرا خواند که وضع جنازه راسروسامان دهد.به دیوارتکیه داده بودکه مردسفیدپوش مسلح به ابزارتمیزکننده ی حرفه ایش واردشد...بادقت استادی کارکشته ریش جنازه راباکف صابون پوشاند- دهن کف کرده مرده رابه این شکل دید- وآهسته وباحرکاتی پررمزورازاصلاح مرده راشروع کرد.تواین فاصله این نظریه هولناک به ذهنش هجوم آورد.آن پریدگی شدید رنگ،چهره خاکی رنگ برادردوقلوی فرورفته زیرتیغ تراشنده راخوداوعمیق ترحس کرد. جنازه برای اومقوله ای بیرونی نبود،خاصه که خودرابااوازیک خاک وگل میدید.جنازه تکرارخودش بود... احساس خودراکنترل کرد. بزرگانش تصویرش راتوآینه کشیده اند.خودرااصلاح که میکرد،این تصویرراتوآینه میدید.حالاهرحرکتش رابه تنهائی پاسخ میداد. استقلالش رابه دست آورده بود.هرروزصبح که صورتش رامی تراشید، تو فرصتهای متفاوت متوجهش شده بود.اماحالازندگی دراماتیکی رامیگذراند. انگارمرددیگری ریش تصویرش راتوآینه می تراشید و حضور فیزیکی او را نادیده می گرفت. اطمینان و یقین داشت که هرلحظه ای که به اینه ای نزدیک شده،آن مرددیگربااو،مثل صفحه ای خالی برخوردکرده،حتی ازنظرفیزیکی هم که توضیحی دقیق برای این عناصرآماده نداشته باشد.به دو شقه بودنش آگاه بود، شقه دیگرش جنازه بود!درتلاش عکس العمل نشان دادن دربرابر دیوار سخت، باتماس به درون آن به عنوان یک جریان ایمنی،یاس راآزمایش کرده بود.

آرایشگرکارش راتمام کرد.پلک های جنازه رابانوک قیچی بست.نهایت تنهائی ازجدائی اندامها.درآن شب لرزان آنهادقیقادر چنین حالتی بودند.دوبرادر یکسان،ناآرام وتکراریکدیگر.وحالا،همانطورکه باهم بااینهمه صمیمیت به طبیعت وابسته بودند،زیر سلطه این حدس وگمان بودکه چیزی شگفت آورونا منتظره پیش آمده است.خودراآماده کرده بودکه جدائی اندامهاتواطاق ظاهری است . آنها درواقع طبیعتی یگانه وبه تمامی مشابه داشتند.شایدفسادمرگ فراکه رسید، تودنیای متحرک وزنده ش شروع کردبه گندیدن.

صدای ضرب گرفتن شدیدرگباررابرشیشه هاشنید.شنیدکه چگونه سیرسیرک هابه گوشمالی سیم تارصداشان پرداختند.حالادستهاش ازسرمائی غیر انسانی یخزده بودند.بوی خاص و نیرومند فرمالدئید وادارش کردکه به امکانات و گرفتارپوسیدگی شدنش بیندیشد. برادردوقلوش ازآنجاوازگودال یخزده ش خبر میداد،که البته مزخرف بود!شایدعنصری معکوس بود:بایدبراوتاثیرداشته باشد. او،که توزندگیش پرانرژی بود، باسلولهای لبریزاززندگیش!شایددراین سطح بماندوبرادرش هم آشتی ناپذیرومثل تعادلی بین زندگی ومرگ ،دربرابر پوسیدگی خودراروی پاش راست وآماده نگهدارد.کی میخواست ضمانت کند؟ بااین همه ممکن نبودبرادردفن شده ش درضمن پوشیدگیش باهجوم پولیپ های آبی زنده ش پوسیدگی ناپذیربماند؟به این اندیشیدکه پذیرفتن شق آخری واقعی ترین وآن رادرست دانست و منتظر ورود به ساعت تحرک تیره ش ماند. گوشتش پریده رنگ و ورم کرده بود.این حس را باورداشت که او را با ورقه ای آبی سراسرپوشانده اند.طرف پائینش رادرانتظاربوی خاص اندام خود،بو کشید . تنهابوی فرمالدئید اطاق های پهلوئی به طورباورناکردنی ویخزده سوراخهای بینیش رادرخودگرفت.بعدازآن دیگرچیزی ذهنش رامشغول نکرد.

دوباره بوی واقعی کباب ازاطاق غذاخوری به گوشه ش رسوخ کرد.تکه ای وسیع و واقعی ازآسمان بازشروع به نشت به وسط اطاقها کرد.بدون هیجان به آنهاگوش سپرد.میدانست که آن منطقه جایگاه چوب وپوسیدگی است. قطرات آب رادوست داشت. قطرات خوب وتازه آب راکه ازآسمان می آمد، پذیرفت.قطرات آب اززندگی ئی بهتروبرترمی آمدندوازاینهمه مسائل ابلهانه مثل عشق یامقولات گوارشی وقنداق دوقلوهاانباشته نبودند.شایداین قطرات نیم ساعته یاتونصف یکهزارسال اطاق ،این تانکرمرگ آور،این ماده بیهوده راپرکنند. شایداین توده خمیری مخلوط آلبومین ولردپنیرتوهم پیچیده درظرف کمترازیک لحظه ناپدیدشود.چراکه نه؟حالاهمه چیزبراش یک سان بود.تنهامرده شخص خودش بین اووقبرش ایستاده بود.ازگوشه انزوایش صدای پربار،سنگین ودقیق قطرات راشیند که هرآن بردنیائی دیگر، دنیائی نادرست و ناهماهنگ ،باجانوران بااستعدادومنطقیش می کوبید.....




نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد