![]() |
|
(....يکی ديگه از اون آرمانگراها که اونم دانشجو بود و خان زاده؛ رفته بود و اسم تشکيلاتی خودشو گذاشته بود، جهانزاده! بعد از اونکه يه خورده با هم گپ زديم و فهميد که ماهم يه چيزائی حاليمونه، ازش ميپرسم که چرا فاميل خودتو، از خانزاده، برگردوندی وو کردی، جهانزاده؟!
ميگه:" چون، من، جهانزادم، نه خانزاد!". منظورشو ميفهم، اما خودمو به اون راه ميزنم و ميگم:" جهانزاد، يعنی عوض اونکه، ننه ات ،تورو بزاد، جهون زائيدتت؟!". پوزخند ميزنه وو ميگه: " نه! جهانزاد، يعنی جهان، خانه ی من است!". ميگم: " يعنی، هرجای دنيا که بخوای بری، ازت، ويزا ميزا نميخوان و ميگن: خونه، خونه ی خودتونه، بفرما تو؟!". بازهم پوزخند ميزنه وو ميگه: " نخير! منظورم اين است که من، تنها به فکر خوشبختی خودم نيستم، بلکه به فکرخوشبختی همه ی مردم دنيام!". ميگم: " مردم ايرون هم، جزو مردم دنيا به حساب ميان يا نه؟!". با تعجب ميگه: " معلومه که به حساب ميان!". ميگم:" هم کلاسيای توی دانشگاهت هم، جزو، اون مردم دنيا به حساب ميان يا نه؟!". پوزخند ميزنه و ميگه:" بعله!". ميگم:" پيشنهادت برای خوشبخت کردن مردم، چيه؟". ميگه: " آزادی و عدالت و استقلال! همون چيزائی که به خاطر به زبون آوردنش، منو آووردين اينجا!". اونوخت، بهش ميگم: " خب! ميخوام يه معامله انسونی باهات بکنم. خوشبخت کردن همه ی مردم دنيا وو همه ی مردم ايرون، پيش کشت و نميخواد خوشبختشون کنی! ولی، ميون دانشجويای هم کلاسیت، دوتارو ميشناسم که خيلی آدمای بدبختی هستن. ميخوای اونارو خوشبخت کنی؟!". ايندفعه، ديگه پوزخند نميزنه وو ميگه:" چطوری؟!". ميگم:" اينطوری که برای يکسال، مخارج زندگی وو تحصيلشونو، بريزی به حسابشون!". باز، پوزخند ميزنه وو ميگه:" داريد شوخی ميکنيد! من از کجا چنين پولی بيارم؟!". ميگم:" از حساب بانکيت !". رنگش شده مثل گچ و ميگه:" حساب بانکی من؟!". ميگم:" آره. حساب بانکی تو! جرمت خيلی سنگينه! بری دادگاه، پنج سال زندونی، رو شاخته! به صلاحته که همين حالا، ورداری و يه تعهدنومه بنويسی که از آخر همين ماه، مبلغی رو که بهت ميگم، ماهيونه به حساب اون دوتا بدبخت واريز ميکنی وو منهم، با مسئوليت خودم، آزادت ميکنم! چی ميگی؟!". خب! فکر ميکنی که چی جواب داد؟! هيچی! اونم، سينه شو جلو داد و گفت:" اولندش، من همچين حسابی و همچين پولی ندارم! دومندش، گيريم که من، همچين پولی داشتم و ميتونستم اونارو خوشبخت کنم، اونوخت، تکليف بقيه ی دانشجويا وو ايرونياوو مردم بدبخت دنيا چی ميشه؟! اينجور کمک ها، حکم آسپرينو داره که برای مدتی، درد يک بدبخت رو ميتونه، تسکين بده، اما نميتونه، اونو درمون کنه!". ![]() شعار قشنگيه! نه؟! اما، همين ايشون، رفته توی اميرآباد بالا، رو به روی کوی دانشگاه، آپارتمون پنج اتاق خوابه اجاره کرده وو داده به چندتا از رفقاش که بنشينن و زيرجولکی نسخه ی استراتژی و تاکتيک خوشبخت کردن مردم بدبخت ايرونو، بپيچن! پوله رو از کجا آورده؟! باباجونش، به پيشکارش دستور داده که اول هر ماه، بريزه به حساب شازده، چون فکر ميکنه که داره خير سرش، ليسانسشو ميگيره وو منتظره که دانشگاهو تموم کنه وو بفرستدش خارجه! خب! حالا بابای اين شازده کيه؟! يکی از اون خانائی که بعد از اصلاحات ارضی، زميناشو فروخته و يا سند سازی کرده وو به اين و اون داده تا يک وختی که وضع عوض بشه، بره سراغشون و ازشون پس بگيره و بعدش هم، پولا شو ورداشته وو اومده شهرو ريخته تو بازار و توی خريد و فروش زمين و بساز بفروشی. يکی از پسراش هم، رفته تو کار توليدی وو کارخونه داری که امروز، شده يکی از ميلياردرای مملکت!خب! اين از ايشون! يکی ديگه شون که باباش، پيشنمازه، اومده نشسته وو بعد از اينکه يه خرده با هم گپ زديم، يکدفعه، پريده رو منبر و زده به صحرای کربلا که آره! سرمايه داری وو کمونيسم و اينا، ديگه امتحان خودشونو دادن و حالا نوبت اسلامه!". ميگم:" باشه. فرضو بر اين ميگذاريم که شاهنشاه، همين فردا، ازسلطنت کناره گيری کنن! اونوخت جنابعالی، ميگی که جاشونو باس بدن به کی؟!". ميگه:" روشنه! به يه مسلمون!". ميگم: " مگه خود شاهنشاه، مسلمون نيستن؟!". ميگه:" چرا! ولی مجتهد که نيستن. اون کسی که قراره در رأس يک مملکت اسلامی بنشينه، باس يک مجتهد جامع الشرايط باشه!". ميگم:" اگه شاهنشاه، بعد از اونکه از سلطنت کناره گيری کردن، برن و درس مجتهدی بخونن وو مجتهد جامع الشرايط بشن، ميتونن برگردن سر کارشون؟!". ميگه:" مجتهد جامع الشرايط شدن که به اين آسونيا نيس!". منظورشو ميفهم، اما خودمو ميزنم به اون راهو ميگم:" منظورت اينه که چون شاهنشاه، ريششونو ميتراشن و کت و شلوار ميپوشن و کراوات ميزنن، نميتونن مجتهد جامع الشرايط بشن. خب، اگه ريششونو نتراشن و کراوات نزنن و برن تو کار عباوو قبا وو عمامه، چی؟!". ميگه:" منظورم فقط به اون چيزا نيست! کسی که ميخواد يه مجتهد خشک و خالی هم بشه، باس بره توی قم و نجف و سالها، دود چراغ بخوره، تا چه برسه به اينکه بخواد مجتهد جامع الشرايط بشه وو همه ی مجتهدای ديگه، قبولش داشته باشن!". ميگم:" منظورت اينه که چون شاهنشاه، سنی ازشون گذشته، شايد برای مجتهد جامع الشرايط شدنشون دير شده باشه. اما، اگه شاهزاده، از همين الان که هنوز جوون هستن، برن قم و نجف و شروع کنن به دود چراغ خوردن وو بشن مجتهد جامع الشرايط، چی؟!". اونوخت، واستاده وو بعد از اونکه يه خرده، سرشو خارونده، پوزخند ميزنه وو ميگه:" مثل اينکه شما، متوجه ی منظور من نميشين!". بهش ميگم:" من، منظور تورو خوب ميفهمم و برای اونکه بهت ثابت بشه که تو خودت منظور خودتو، خوب نميفهمی، ايندفعه با مسئوليت خودم، ولت ميکنم که بری، فقط به يه شرط!". ميگه: " چه شرطی؟!". ميگم: " به شرط اونکه همين چيزائی رو که اينجا در مورد اسلام و مجتهد جامع الشرايط گفتی، بياری رو کاغذ و بدی به بابا وو ننه وو داداشات و خواهرات که امضاء کنن وبگن که حرفائی رو که تو، در مورد اسلام و مجتهد جامع الشرايط گفتی، قبول دارن! اونوخت، اگه همه ی اونا امضاء کردن، از فرداش، منهم ميام و ميشم جزو گروه شما وو اولين کاری هم که ميکنم، اينه که همه ی زندونيای سياسی مسلمونو آزاد ميکنم! قبول؟!". باز، شروع کرده به سرشو خاروندن و بعدش ميگه: " من که همه ی اون چيزائی رو که در مورد اسلام و اينا، بهتون گفتم که يادم نيست!". بهش ميگم:" نگرون اون چيزا نباش. همه اش، ضبط شده! هم حرفای من و هم حرفای تو! نوارشو بهت ميدم و همينجا مينشينی وو حرفای خودتو، پياده ميکنی روی کاغذ!". تا اينو شنيده، عين جن زده ها، از جاش پريده وو سرمن دادکشيده که :" شما که ميگفتين روشنفکرو دموکراتين و دنبال استقلال و عدالت و آزادی هستين و با بقيه ی بازجويا، فرق دارين و مثل ما، دلتون به حال مردم و مملکت ميسوزه! حالا، يواشکی، صدای منو ضبط ميکنين و از من ميخواين که بشم آدم شما وو جاسوسی خونواده مو بکنم؟! به قول مولاعلی، اگه دين نداريد، اقلن آزاده باشيد!"و بعدش هم، شروع کرده سرشو به ديوار کوبيدن و داد زدن و شعار دادن که:" هيهات من الذله! هيهات من الذله!" . خب! بهش که نميتونستم بگم باباجون، صدات که ضبط شده هيچی، بلکه صدا وو تصوير هر دوتامون، ضبط شده وو اونهم نه برای حمله وو سوء استفاده از چيزائی که متهم، توی بازجوئيش ميگه، بلکه پروژه ای بوده که خود من، به دستورشرکت"شرکت جولاشگا" پیشنهادشو دادم و اونهم برای دفاع از متهمه که بازجو، نتونه توی زمان بازجوئی، هرغلطی که دلش ميخواد، با متهم بکنه! خب! بهش که نميتونم بگم که اگه ازت ميخوام که بری وو نظر خونوادتو در مورد حرفائی که اينجا زدی، بپرسی، به اين خاطر نيس که بخوام جاسوس ما باشی وو جاسوسی خونوادتو بکنی، بلکه به اين خاطره که با اين بهونه، خونوادتو، به تو بشناسونم و تورو، به خونوادت و همين حرفائی که اينجا زدی، باعث بشه که با همديگه بنشينين و روی چنون موضوعاتی صحبت کنين، شايد که از افتادن توی اون جهنمی که بی خبر از همديگه، دارین با جلوداری موجوداتی بنام"عناصر حاضر و غایب" ميرين طرفش، جلوگيری بشه! آخه، مگه بهش ميتونستم بگم که شرکت جولاشگا، از همه چیز ما، خبرداره وو ما از همه چيز "شما ها". مثلا، همین خونواده خودت! خونواده ای که هيچکدوم از اعضای اون خبر ندارن که اعضای اون، یکی پس از دیگری، دارن ميفتن توی دهن يک اژدهای هفت سری که خواب های ناجوری برای ايرون ديده؟! آخه، مگه ميتونستم بهش بگم که هيچکدوم از اعضای خونواده ات، نميدونين که مثلا داداشت، پس اونکه رفته وو جزو يه گروه مذهبی شده که داشتن با بهائيت مبارزه ميکردن، عاشق يه دختر بهائي شده وو حالا نه تنها ديگه مبارزه نميکنه، بلکه خودش داره بهائی ميشه! آخه، مگه ميتونستم بهش بگم که هيچکدوم از اعضای خونواده ات، نميدونن که خواهرت، بعد اونکه وارد دانشگاه شده، افتاده تو تله ی يکی از اين گروه های کمونيستی و همين روزاست که سر از خونه ی تيمی در بياره! آخه، بدتر از همه ی اينا، مگه ميتونستم بهش بگم که بابات که خودش آخوند بود، اما بين مصدق و کاشانی آخوند، حقو ميداده به مصدق ، وو سر همين قضيه هم، آخوندای ديگه با هاش بد بودن، حالا، سر پيری، فيلش ياد هندوستون کرده وو شده حلقه به گوش خمينی وو داره پول های خمس و ذکاتی که از مردم ميگيره، ميفرسته برای اون، به نجف که اون برسونه به اون آژدهای هفت سر؟! بالاتر از همه ی اينا، مگه ميتونستم بهش بگم که آره! تو راست ميگی وو حالا ديگه نوبت اسلامه، اما نه برای اونکه به قول تو، اسلام بياد و دنيارو از بدبختی ای که دامنگيرش شده، نجات بده، بلکه برای اينه که بعد از يهوديا وو مسيحيا وو کمونيستا، حالا ديگه نوبت مسلمونا شده که به خودشون بيان و خودشونو از دست آخوندائی که باعث همه ی بدبختی ها وو عقب افتادگی های اونا شدن، نجات بدن! آره، و خيلی چيزهای ديگه ای که من، در مورد اوو آينده ی او و خونواده اش ميدونستم و او نميدونست و من نباس بهش ميگفتم؛ هم به خاطر صد در صد، محرمانه بودن اون اطلاعات و هم به خاطر اون راه و روش بازجوئی که تازه داشتيم در ايرون، ميون اونهمه بازجوی بی سواد و دهاتی وو عقده ای وو عقب افتاده، پياده ميکردیم! بعد از صحبت کردن با هاش، فهميدم که چنون شستشوی مغزی ای بهش دادن و عشق به اسلام و مسلمونی رو چنون تو ی کله اش چپوندن و فکر و عقلشو چنون ضايع کردن که هرچی هم بهش بگم، باور نميکنه که بعد از کنار رفتن شاهنشاه، از مقام سلطنت، ممکنه که چه بلاهای خانمانسوزی بر سر اين مملکت بياد! بنابراين، ميذارمش بره وو برای نمونه، با همين خونواده ی خودش صحبت کنه وو بفهمه که با کنار کشيدن شاهنشاه از مقام سلطنت و دادن جاشون به يه مجتهد جام الشرايطی که اون تو کله ی خودش داره، اولين کسانی رو که باس به دستور همون مجتهد جامع الشرايط، بکشه وو از سر راه اسلام ورداره، ورداره، خواهر کمونيستشه وو برادر بهائی شده وو بابای خمينی شده شه! و اونوخت، ميتونم باهاش بنشينم و در مورد همه ی ايران حرف بزنم که تازه، اگه خونواده اش هم، با مجتهد جامع الشرايط او موافق بودن، بازهم، قضيه به همون آسونی وو سادگی که اون فکر ميکنه، پيش نخواهد رفت! چرا؟! چون، اين سؤال پيش مياد که اگه قراره يک مسلمون مجتهد جامع الشرايط، بياد و تاج شاهنشاهی ايرانو بذاره رو سرش، چرا باس اون مجتهد جامع الشرايط، فقط شيعه باشه؟! مگه سنی ها، مسلمون نيستن؟! اصلن، چرا باس فقط فارس باشه؟! مگه ترک و بلوچ و عرب و کرد و لرو بقيه، مسلمون نيستن؟! اونوخت، تکليف شاهنشاهيا وو مسيحيا و کليمياوو زرتشتيا وو بهائيا و کمونيستا وو صوفی ها و درويشا ووفلان و فلانی ها چی میشه؟! يکی ديگه شون، ازبچه های کنفدراسيون بود که دکترای روانشناسی داشت و برای تعطيلات تابستون، اومده بود ايرون و پاش که به فرودگاه رسيده بود، گرفته بودنش و يکراست آورده بودنش پيش ما. دورادور، همچين بگی و نگی، ميشناختمش؛ يعنی تو تظاهراتای خارج ازکشور، میون کنفدراسیونیا ديده بودمش. پخی نبود. سياهی لشکر بود، اما تو صف اول واميستاد. از اونا بود که ميخواست ديده بشه. توی اين جلسات ملسات عمومی هم، ميومد و گير ميداد به چارتا کنفدراسيونی درست و حسابی. ميخواست مطرح بشه ديگه. چنون هم، ورد چريک و چريک ميگرفت که فکر ميکردی همين الانه که صدتا نارنجک و مسلسل، از توی جيباش بيرون بزنه. ماهم ميدونستيم و جديش نميگرفتيم. خودشم اينو ميدونست. چون، بورسيه ی دانشگاه بود و از طرف سفارت بهش رسونده بودن که تو تظاهرات شرکت ميکنه، ممکنه بورسش قطع بشه. گفته بود که اگه نکنم، دانشجويا، بهم مشکوک ميشن و ميگن که طرف امنيتيه. گفته بودن بهش که باشه. اما، مواظب باش که از خط قرمز رد نشی وو اونم گفته بود که باشه، چشم! اگه ازخط قرمز رد شدم، قبل از اونکه بورسمو قطع کنين، بهم بگين، کنار ميکشم! توی فرودگاه هم، اسمش تو اون ليستی نبود که باس ميگرفتنشون. يعنی، يه جورائی از خودمون به حساب ميومد. نه از ما، بلکه با سفارت، ميونه اش خوب بود. البته، نه با خود سفارت، بلکه با يکی از" از ما بهترون های سفارت!". آره. يارو سفارتيه، پارتيش بود. بعدش هم معلوم شد که اصلن، همون سفارتيه، بعد از ده سال برش گردونده بود ايرون که يک سالی تو پست معاونت يکی از اين بيمارستونا، کارکنه وو بعدش، دوباره ، با يه بورسيه ی جديدی، بفرستدش خارج برای دوره ی فوق دکترا! خب! دکتر باشی وو، پست معاونت در انتظارت باشه وو پارتيت هم، يکی از سفارتی ها باشه وو وارد کشور بشی وو يارو مأمور شيش کلاس سواد گمرک، جلوی آقارو بگيره وو بگه که بالای چشت ابرو است؟! خلاصه، آقا، به سؤالای مأمورگمرک که مأمور خود ماهم بود، جواب سر بالا ميده وو بعدهم، دکترای روانشناسيشو به رخ بدبخت ميکشه وو به يارو ميگه که تو، از نظرروانی، فلون و فلون عقده رو داری وو از اين حرفا که ياروهم، برای اونکه روشو کم کنه، داده بودش دست امنيتياوو اوناهم، گرفته بودنشو آورده بودنش اينجا، پيش ما! تا چشمم بهش افتاد، ازشون خواستم که بفرستنش تو اتاق من. وارد اتاق که شد، توپش پر بود. بازی رو ميدونستم. فورن، جلوی پاش بلند شدم و يه جوری که فکر کنه که از دستپاچگی نميدونم که چی باس بگم و چی باس بکنم، بهش دست دادم و پس از معذرت خواهی، به جای بقيه، گفتم که اگه نوشابه ی سرد و گرم، يا ساندويچی چيزی ميخواد، بگم براش بيارن که گفت نه وو بعدش که نشستيم و يه خورده فوش و بد و بيراه، به مأمورای گمرک وو مأمورای خودمون و اين و اون دادم و يه خورده آرومش کردم، خيلی خودمونی، بهش گفتم: ( فکر ميکنم که يه جاهائی، همديگرو ديده باشيم!). گفت : ( نه. گمون نميکنم. چون، ده سالی ميشه که ايران نبودم!). گفتم: ( تو خارج!). گفت: ( شمام، مگه خارج بودی؟!). گفتم: (ای!). گفت: ( دانشجو بودی؟!). گفتم: ( ای!). گفت: ( کجا؟! اروپا، آمريکا؟). گفتم: ( همه جا!). اونوخت، خيلی خودمونی، گفت: ( بورسيه ی بودی شما؟!). گفتم: ( آره ). گفت: ( بورسيه کجا؟!). گفتم: ( بورسيه ی همينجا ). گفت: ( اينجا کجا است؟!). گفتم: ( بيمارستون). خنديد و گفت: ( اگه اينجا بيمارستونه، پس شما هم باس دکترش باشی؟!). گفتم: ( آره ). گفت: ( و فکر می کنی که منهم مريض شما هستم. آره؟!). گفتم: ( فعلن که اسم شما، تو ليست مريضائيه که به ما تحويل دادن!). گفت: ( ممکنه بفرمائيد که بنده را به جرم چه نوع بيماری ئی، آوردن اينجا؟!). گفتم: (بستگی داره!). گفت: ( بستگی به چی؟!). گفتم: (بستگی به اينکه با دکترت راه بيای يا نه!). يه خورده تو چشام نيگا کرد و گفت: ( ميتونم تليفون بزنم؟!). گفتم: ( نع!). گفت: (ميخوام با رئيستون حرف بزنم!). گفتم: ( رئيس ما، خود شخص اعلحضرت هستن! ميخوای با ايشون حرف بزنی؟!). داستان ادامه دارد ......... توضيح: الف . برای اطلاع بيشتر، در مورد "جولاشگا"، می توانيد به مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد" که – از همين قلم -، در آرشيو سايت موجود است، مراجعه کنيد. ب : مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد"، مؤخره ی ای است بر رمان " آوارگان خوابگرد". ج – رمان " آوارگان خوابگرد"، - از همين قلم - ، درحدود شش سال پيش، يعنی در سال 2000 ميلادی، در خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است. نظر شما؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد |
|