وطن کجا و ما کجا
وطن کجا به ناکجا
هزارسال اگر به خاک غربت ام کشی،
کجا وطن شود که خاکِ ناکجاست.
به هر کجا که می روم
اگرچه خاک، خاکِ این زمین و
آسمان، همین
ولی چه نابجاست این خرابِ ناکجا.
نه عطر و بوی خاکِ آن
نه آبیِ بلند آسمانِ آن
مرا به آن کجا که دل هوی کند،
نمی بَرَد.
کجا وطن به ناکجا
که سرد و ساکت و غریب، کوچه های آن
که بادهای سرد می وزد در آن
چه بی شمار رهروانِ سرگِران
که آشنا ولی غریبه اند.
وطن کجا چنین کبود و دلگرفته و
چنین غریب با من و
غریب با لطافت سحر
وطن کجا چنین عبوس و سرد و بی ثمر
وطن اگرچه نیست، آن وطن که من وداع کرده ام
وطن اگرچه خود غریب و پُر مِحَن
ولیک، آشنای جان و تن.
وطن، کنون اسیرِ چنگِ اهرمن
دریده جامه و
خراشِ بیشمار تازیانه بر بدن
وطن، تو را به دست دشمنان رها نمی کنم
چو پاره ای زتن، تو را سوا نمی کنم
چه جای شک؟ نگو به من، چرا نمی کنم
بمیرم ار در این خرابِ ناکجا،
تنم ز خاک تو جدا نمی کنم.
کنون، اسیر چنگ و حیله های اهرمن
بدان که مهرت از دلم، جدا نمی کنم
وطن، تو را رها نمی کنم.
گزند دشمن از تو دور و
چشم حاسدان همیشه کورباد.
وطن، کنون رها زمن
ولی بسانِ پیرهن مرا به تن
اگرچه خاکِ گرمِ آن نمی شود مرا کفن
اگرچه من غریب واو غریب تر زمن
وطن وطن، ترانه ی همیشه بر لبان من
وطن وطن، چو آه بر دهان من
هزار سالِ دیگرم، همین ترانه بر لبم
اگر خودم به ناکجا
دلم ولی همیشه با وطن.
شهریار حاتمی
۳ اردیبهشت ۱۴۰۴
استکهلم
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد