در سرزمینی که روزها با صدای انفجار آغاز میشوند و شب ها در وحشت آژیرها پایان میگیرند، در دل روزها و شبهای پر از هراس غزه، در کوچههایی که بوی باروت ریشه دوانده، فاطمه حسونه ، بانوی عکاسی ۲۵ ساله از غزه، که زندگی را در قاب مرگ ثبت میکرد.
فاطمه حسونه، ، تنها یک عکاس خبری نبود؛ او راوی اندوه بیصدا و اشکهای بیتصویر بود. او هجده ماه تمام با دوربینش جنگ را مستند کرد. نه فقط انفجارها، بلکه چشمان کودکانی را که چیزی جز مرگ و انفجار و دود ندیده بودند، دستان مادرانی را که فرزندانشان را در آغوش سرد خاک گذاشتند، و شبهایی را که بیچراغ اما پر از دعا بود. فاطمه هجده ماه تمام، زندگی را از دل ویرانیها بیرون کشید و در قاب عکس جاودانه کرد.
در تصویری که از او بهجا مانده، دوربینش را که « آنیا » نامیده بود چون دوستی عزیز در آغوش گرفته؛ همان «آنیا»یی که دربارهاش نوشته بود:
« دوربینم « آنیا » ، تنها رفیق خوبم، کسی که میداند چگونه تصویر را همانگونه که میخواهم، ثبت کند.»
او مینوشت:
سیصد روز است که “آنیا” با من است،
دوربینام، رفیق خوبم،
کسی که میداند چگونه تصویر را همان گونه که میخواهم، ثبت کند.
سیصد روز است که من و برادرانم در این قتلگاه میمیریم،
خون آرامآرام روی زمین میلغزد،
چنانکه از لحظهای میترسم
که خون برادرانم به من برسد و آغشتهام کند.
سیصد روز است که تنها رنگ سرخ و سیاه را میبینیم،
بوی مرگ را نفس میکشیم،
زَهر میبلعیم،
و جز اجساد چیزی را لمس نمیکنیم.
این اولین بار است که اینگونه در خود فرو میشکنم،
یازده تن از خانوادهام را از دست دادهام،
عزیزترین کسانم را،
اما هیچ چیز نمیتواند مرا وادار به ایستادن کند.
هر روز از خانه بیرون می روم، تنها با این هدف،
که دنیا آنچه را که من میبینم، ببیند،
میخواهم این لحظات را ثبت کنم،
میخواهم این تاریخ را،
که شاید روزی فرزندانم دربارهاش بشنوند – یا شاید هم نه – حفظ کنم.
ما اینجا هر روز میمیریم،
در شکلها و رنگهای مختلف.
من هر بار با دیدن کودکی که رنج میکشد،
هزار بار میمیرم،
تکهتکه میشوم، خاکستر میشوم.
درد آور است، به آن آنچه که تبدیل شدهایم،
درد آور است این بیمنطقی،
این هیولایی که هر روز ما را میبلعد.
هر روز که از خانه بیرون میروم، مادرم با نگاهی اندوه بارخداحافظی میکند،
اما من برنمیگردم تا آن نگاه را ببینم،
نمیخواهم آن چشمها اندوه بار را ببینم،
نمیخواهم مادرم این غم را به دوش بکشد.
اما آیا در این سرزمین، جز اندوه و مرگ چه چیزی مانده است؟
و اگر قرار است مرگ بیاید – که گریزی از آن نیست –
اگر بمیرم،
میخواهم مرگی طنینانداز باشد.
نمیخواهم تنها یک خبر کوتاه باشم،
نمیخواهم عددی باشم در میان اعداد.
میخواهم مرگی باشد که جهان آن را بشنود،
اثری که تا ابد باقی بماند،
و تصاویری جاودانه
که نه زمان و نه مکان، هرگز نتوانند آن را دفن کنند.
اما مرگ، همانطور که بارها آن را از پشت لنز دیده بود، اینبار از قاب گذشت و او را نیز در آغوش گرفت.
چهارشنبه گذشته، ۲۷ فرودین ۱۴۰۴ تنها چند روز مانده به مراسم ازدواجش، فاطمه حسونه همراه با ۱۰ نفر از اعضای خانوادهاش در حمله هوایی ارتش اسرائیل جان باخت. در میان کشتهشدگان، خواهر باردارش هم بود. ارتش اسرائیل ادعا کرد این حمله برای هدف قرار دادن یکی از اعضای حماس انجام شده است، اما آنچه در آن خانه فرو ریخت، نه یک پایگاه نظامی، بلکه زندگی زنی بود که تنها میخواست دنیا ببیند آنچه را او میبیند.
مرگ فاطمه، درست همانگونه که او آرزو داشت، رخ داد: مرگی پرطنین، با پژواکی گسترده که نهتنها در شبکههای اجتماعی، بلکه در وجدان جهانیان. تنها یک روز پیش از مرگش، خبر رسید که مستندی درباره زندگی او با عنوان «روحت را در کف دستت بگذار و راه برو» (Put Your Soul On Your Palm And Walk) در جشنواره کن به نمایش درخواهد آمد. کارگردان این فیلم، « سپیده فارسی » ، فیلمساز ایرانی مقیم خارج از کشور، در گفتوگویی با پلتفرم «Deadline» می گوید: «او نوری بود، بسیار بااستعداد. اگر فیلم را ببینید، به استعداد سرشار او پی خواهید برد.»
سپیده فارسی ادامه میدهد: «فقط چند ساعت پیش از آن با فاطمه صحبت کرده بودم تا خبر نمایش فیلم در کن را به او بدهم و دعوتش کنم.»
اکنون، فاطمه حسونه دیگر در میان ما نیست. مرگ او شاید پایان یک زندگی بود، اما روایتها و تصویرهایش اکنون بیش از همیشه، حامل حقیقتی خالص و دردناکاند؛ حقیقتی که در حافظه تاریخ باقی خواهد ماند
سیاوش قائنی
۳۰ فروردین