برای محمود عجّور1 که گفت: مادر، من دیگر چگونه تو را در آغوش بگیرم؟
پیراهنِ آسمان سیاه است
در چشمِ خدا سکوت وُ آه است
مادر چه کنم اسیر وُ تنها
دستانِ بُریده ام گواه است
آغوشِ تو آرزوی من شد
رؤیایِ قشنگِ تو پناه است
شطرنجِ جهان همیشه جنگ است
مرگ آمده مژده اش شرنگ است
یغمایِ غم آمد وُ گُلم بُرد
چشمِ گُلِ مُرده ام به راه است
خاکسترِ مدرسه به خواب است
جانِ من وُ دفترم تباه است
این بازیِ وحشتِ پریشان
هان حیرتِ کودکان نگاه است
عشقِ من وُ ماهِ همزبان کو!
نجوایِ قشنگِ این جهان کو!
برگِ گُلِ زندگی هَدَر شد
این شام وُ شَبَح همان پگاه است!
آن خواهر وُ مادرم که دیده!
تنهاییِ من پدر گناه است
ای گمشده شهرِ من کجایی؟
هر سو که دَوَم نشانِ چاه است
آن خانه وُ آن درختِ خنیا
افسرده سرابِ خسته صحرا
آزُرده وُ تشنه وُ غریبه
افتاده کنارِ ره گیاه است
ابریشمِ شب زِ هم گُسسته
این روحِ پریشِ مُرده ماه است!
آواره تر از کبوتران من
خاکسترِ خانه جایِگاه است
ره آتش وُ کوچه ها پُر از کین
روییده به باغِ مهرِ من «مین»...
جمعه 29 فروردین ماه 1404///18 آوریل 2025
1-محمود عجّور نه ساله که در انفجاری در نوار غزه دستانش از بین رفتند...اکنون می تواند با پاهایش بنویسد و کارهای روزانه اش را انجام بدهد...عکاس:خانم سمر أبو العوف.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
اما پس از آن؛ صدا برآمد:
امّیدِ جهان به اتحاد است/آزادیِ ما به اعتماد است
قصرِ ستمِ زمان نگون باد/ما را به توان گر اعتقاد است
بانگی زِ جهان شگفت وُ گویا/گفتا که سخن به انعقاد است