آنها روزی بهعنوان سرباز به اینجا آمده بودند. اکنون در جستوجوی بخششاند.
روز یازدهم سفر است. وقتی که سرباز پیشین آمریکایی صندلهایش را درمیآورد و مردد، پابرهنه وارد خانه میشود. بعدازظهری گرم و مرطوب. مرغی قدقد میکند، هوا بوی چوب سوخته میدهد، آخرین باری که در ویتنام بود، جوانی مسلح بود. اکنون، ۵۵ سال پس از بازگشت از جنگل، کرِیگ اِدجرتن پیرمردی شده است.
بر روی حصیری مرد جوانی دراز کشیده، زیر پتویی نازک، با سری بر دو بالش. اندامش لاغر و استخوانی است، کمرش خمیده، چهرهاش فرورفته. از بدو تولد فلج بوده است؛ تنها چشمانش هستند که در اتاق میچرخند.
اِدگرتن Edgerton دست نحیف مرد را میگیرد. بعدتر تعریف خواهد کرد که پوست نرمش را لمس کرده و با خود اندیشیده: «دستی که هرگز به کار نرفته.» سپس نگاهشان به هم گره میخورد. اِدگرتن خود را رها میکند و به بیرون میگریزد.
بیرون، بر روی دیواری مینشیند. عینکش به بندی دور گردنش آویزان است، شانههایش فرو افتادهاند. نفس عمیقی میکشد. اما فایدهای ندارد. خاطرات بازمیگردند.
کیسههای شن، سنگرها، تپههای برهنه. توپهایی که به آسمان نشانه رفتهاند. نورهایی که در آسمان چشمک میزنند. اِدگرتن سر را در دستانش پنهان میکند – و گریه میکند.
در آن لحظه، برای او دوباره سال ۱۹۶۹ است. جنگ، احاطهاش کرده. اِدگرتن یکی از حدود ۲.۷ میلیون سرباز آمریکایی بود که ایالات متحده به ویتنام فرستاد. به عنوان ستوان، فرمانده شش قبضه توپ هویتزر بود. خودش هیچگاه شلیک نکرد. فقط در سنگر مینشست، هدفون به گوش، و فرمانها را منتقل میکرد:
توپ یک، آتش.
توپ چهار، آتش.
اما مشکل همینجاست.
توپهای هویتزر ۱۰۵ میلیمتری کیلومترها دورتر شلیک میکنند. آنقدر دور که اغلب سربازان پشت توپها نمیدیدند که گلولههایشان کجا فرود میآید.
او میگوید: «ما هیچوقت نمیدانستیم به چه چیزی شلیک میکنیم. فقط ماشه را میکشیدیم. حالا فکر میکنم: لعنتی. چند نفر را کشتم؟ چند سرباز؟ چند غیرنظامی؟»
همین پرسشها بودند که باعث شدند در اواسط اکتبر سال گذشته، یازده روز پیش از فروپاشیاش، پنجاه سال پس از خدمتش، با یک چمدان چرخدار و یک کولهپشتی، وارد پارکینگ فرودگاه هانوی شود. مردی بلندقد، آفتابسوخته، با شانههایی پهن که اندکی به جلو خم شدهاند.
اتوبوس در مقابلش منتظر است. پشت سرش ۲۰ ساعت پرواز: کالیفرنیا – تایوان – هانوی.
او اکنون ۷۸ ساله است. برای نخستین بار از زمان پایان جنگ، دوباره به ویتنام بازگشته. هنگام سوار شدن، پایش را کمی میکشد. راننده اتوبوس دستش را به سوی او دراز میکند.
او به همراه ۱۷ نفر سفر میکند: هشت کهنهسرباز جنگ ویتنام، خانوادههایشان، و شرکتکنندگان دیگر. سازمان "کهنهسربازان برای صلح" این سفر را تدارک دیده است. به مدت دو هفته، این آمریکاییها کشور را خواهند پیمود؛ از هانوی در شمال تا سایگون در جنوب، از عرض جغرافیایی ۱۷ عبور خواهند کرد – همان مرزی که روزی ویتنام را به دو کشور تقسیم میکرد.
آنها به یتیمخانهها، قبرستانهایی که دشمنان سابقشان در آن مدفوناند، سر خواهند زد. با کهنهسربازان ویتنامی گفتوگو خواهند کرد، در دریای جنوبی چین شنا میکنند و در مسیرهای طولانی با اتوبوس، دربارهی جنگ صحبت خواهند کرد. دربارهی آنچه ویتنام با آنها کرد – و آنها با ویتنام.
در این ماه، پنجاهمین سالگرد پایان جنگ ویتنام فرامیرسد. بین سالهای ۱۹۵۵ تا ۱۹۷۵ حدود ۵۸ هزار سرباز آمریکایی و حدود دو میلیون ویتنامی جان خود را از دست دادند. شمال کمونیست علیه جنوب سرمایهداری جنگید – و در واقع، ابرقدرتهای آن زمان بودند که از طریق این جنگ به مصاف هم رفتند: شوروی و چین در یک سو، ایالات متحده در سوی دیگر. این جنگ نسلی کامل را، حتی در آلمان، به سیاست کشاند. در آلمان غربی، جنبش ۱۹۶۸ خواهان پایان امپریالیسم شد. در آلمان شرقی، مردم برای کشور سوسیالیست برادر خون اهدا کردند. و در ایالات متحده، عکاس نیک اوت در سال ۱۹۷۳ جایزه پولیتزر را برد. عکس سیاهوسفید معروفش دختر ۹ سالهای به نام فان تی کیم فوک را نشان میداد که برهنه و سوخته از ناپالم، فریادزنان از میان خیابانی میدوید.
ویتنام نخستین جنگی بود که ایالات متحده در آن شکست خورد.
در ۳۰ آوریل ۱۹۷۵، سایگون سقوط کرد، ویتنام شمالی و جنوبی زیر رهبری کمونیستی دوباره متحد شدند. کشوری فقیر توانست بزرگترین قدرت نظامی جهان را شکست دهد.
این در حالی بود که آمریکا هر کاری کرد تا در این جنگ پیروز شود. بمبارانهایی انجام داد که از تمام بمبهای ریختهشده در جنگ جهانی دوم بیشتر بود و از سلاحی استفاده کرد که آثار آن تا سالها باقی ماند: علفکشهایی که نه تنها برگها، بلکه انسانها را هم مسموم میکردند – جمعیت جنوب شرق آسیا را، و حتی سربازان خود آمریکا را.
عامل نارنجی (Agent Orange)، معروفترین این مواد، نرخ ابتلا به سرطان را افزایش داد. زنانی بودند که نوزادان مرده یا به شدت معلول به دنیا آوردند، بعضی با شش انگشت در یک دست.
جنگ ویتنام نگاه جهان به ایالات متحده – و نگاه خود آمریکاییها به کشورشان – را تغییر داد. تصویری که آمریکا از خود داشت، بهعنوان کشوری بیخطا و درستکار، به لرزه افتاد.
کهنهسربازانِ این جنگ نخستین نسل آمریکایی نبودند که به میدان نبرد رفتند – اما نخستین نسلی بودند که از خود پرسیدند: آیا کارمان درست بود؟
به همین دلیل است که ادگرتن و دیگران به اینجا بازگشتهاند.
در هانوی، اتوبوس آمریکاییها اکنون از روی رود سرخ عبور میکند و وارد شهر میشود. بیرون، گرما بر پشتبامها موج میزند، و داخل اتوبوس کولر با صدایی یکنواخت میچرخد. پشت شیشه جلو، با هر دستاندازی سه پرچم با هم بالا و پایین میروند، چنانکه گویی هرگز دشمن هم نبودهاند: پرچم ایالات متحده، ویتنام، و حزب کمونیست.
در ردیف صندلیها، مردی آهنساز از اوکلند نشسته که حتی پیش از ورود بیشتر سربازان، برای ساخت زیرساختهای عملیات آمده بود – خوابگاهها، مخازن سوخت، آشیانههای هواپیما. مکانیک تسلیحات از نیویورکسیتی. پیادهنظامی از سنخوزه، که ناچار شد نظاره کند چطور یک تکتیرانداز دشمن، رفیقش را از پای درآورد.
و در میان آنها، ادگرتون نیز حضور دارد، اهل سنخوزه، کالیفرنیا، با دفترچه یادداشتی نخنما روی زانو، که در آن احساساتش و ایدههایی برای شعر مینویسد.
او همراه همسرش آمده، و گاهی در حین عبور از کنار مناظر، یکدیگر را متوجه چیزهایی میکنند: پرچمهای قرمز با داس و چکش که از تیرهای چراغ برق آویزاناند. آسمانخراشهایی که آنقدر بلندند که باید سرشان را به عقب خم کنند تا بتوانند نوکشان را ببینند. ادگرتون میگوید: سالها نمیخواست به خودش اعتراف کند، اما آن زمان واقعاً دلش جنگ میخواست.
او در تگزاس بزرگ شده، جایی که بچهها در ساحل جنگ جهانی دوم را بازی میکردند. چوبهایی که جای تفنگ بودند، سربازان آمریکایی که به نازیهای آلمانی شلیک میکردند – خوبی در برابر بدی پیروز میشد. چنین تصوری از خدمت نظامی در ذهنش بود، وقتی که در نوزدهسالگی به سپاه تفنگداران دریایی پیوست، نیرویی که به سختگیرترین و خطرناکترین یگان ارتش آمریکا شهرت داشت، برای عملیاتهای ویژه و پرریسک تربیتشده.
«وای!» سرباز پیادهنظام فریاد میزند: «اینجا حتی یک شعبهی کنتاکی فراید چیکن دارند!» این نخستین کشف سفر است: آمریکا جنگ را باخت، اما سرمایهداری پیروز شد.
هیچکدام از تازهواردان، هرگز هانوی را ندیدهاند. در زمان جنگ، این شهر قلمرو دشمن بود، پناهگاه هو شی مین، رهبر شمال کمونیست. تنها آمریکاییهایی که به اینجا آمدند، خلبانهای بمبافکنی بودند که سرنگون شده و به اسارت درآمده بودند.

تصویر سمت چپ اِدگرتن در زمان جنگ وینتام. تصویر سمت راست هم او به زمان بازگشت به ویتنام
بازگشت به مکانی که تعقیبت کرده، ممکن است نامعقول به نظر برسد. اما چاک سرسی، ۸۰ ساله، که کلاه حصیری و کت گشادی بر تن دارد، میگوید: برای کهنهسربازان، تصمیمی بهتر از این نیست. او از راهروی اتوبوس عبور میکند، یک دستش میکروفون را گرفته، و دست دیگرش به قفسهی بار تکیه دارد. میگوید «به ویتنام خوش آمدید!». «از اینکه ببینید مردم اینقدر مهرباناند، شگفتزده خواهید شد.»
سرسی هم در ویتنام خدمت کرده. البته هرگز در نبرد نبوده، درست مثل بسیاری از سربازان آمریکایی مستقر در کشور. او در سایگون نشسته بود و برای یک سازمان اطلاعاتی نظامی، تحلیلهایی درباره روند جنگ مینوشت. بخش عمدهای از کارش این بود که ارقام را طوری دستکاری کند که در آمریکا باور کنند پیروزی نزدیک است.
نزدیک به سی سال بعد، دوباره سوار هواپیما شد تا به ویتنام بازگردد – چون میخواست بداند این کشور در زمان صلح چه شکلی است. اما آیا این کار، دیوانگی نبود؟
کوچهپسکوچهها و ویلاهای استعماری فرانسوی در هانوی او را مجذوب خود کرد. ماند، همهجا را با دوچرخه گشت و برای مجروحان جنگی پای مصنوعی تهیه کرد. در سال ۲۰۰۰ کمک کرد بیل کلینتون را قانع کنند که به عنوان نخستین رئیسجمهور آمریکا بعد از جنگ، از ویتنام دیدن کند. و سرانجام شروع کرد به هدایت گروههای کهنهسربازان در دل آن جهنم سبزِ سابق.
زمانی بود که سرسی در ویتنام از جان خود میترسید. اما امروز، فکر مردن در اینجا را حتی زیبا میداند.
او به دیگران در اتوبوس میگوید: «وقتی از جنگ به خانه برگشتم، عصبانی و سردرگم بودم.» در درون خود وظیفهای حس میکرد: جبران خسارت. و بهزودی متوجه شد: با ترمیم روابط میان آمریکا و ویتنام، بخشی از وجود خودش را نیز ترمیم میکند. به مردان در اتوبوس همان وعده را میدهد: «همهی شما به عنوان انسانهایی دیگر بازخواهید گشت.»
این همان ایدهی سفر است: کسی که ویتنامِ نو را تجربه میکند، میتواند ویتنامِ کهنه را راحتتر فراموش کند. کسی که کمک میکند زخمهای جنگ التیام یابند، زخمهای خودش را نیز درمان میکند. هر شرکتکننده علاوه بر هزینهی سفر، هزار دلار کمک مالی میپردازد. از طریق ده سفر از سال ۲۰۱۲، بیش از ۲۳۰هزار دلار جمعآوری شده است. سازمان Veterans for Peace از یتیمخانهها، قربانیان عامل نارنجی، و بیمارستانها حمایت میکند.
در بیرون اتوبوس، زنانی با لباسهای آبی و قرمز درخشان، کالسکهی بچهها را در پارکها هل میدهند. مکانیک سلاح از نیویورک نگاهی به آنها میاندازد. امروز، نخستین بار است که واقعاً ویتنام را میبیند. وقتی بیستساله بود، یک سال در نیروی هوایی در اینجا خدمت کرد. او بمبافکنهای دوربرد را روی باند پرواز با مهمات پر میکرد. اگر مردم محلی را میدید، اغلب از پشت سیمهای خاردار بود.
سرسی تعریف میکند، روزی، یک کهنهسرباز یک روز پیش از پرواز تماس گرفت و گفت: «من نمیتوانم این کار را بکنم.» اما اندکی بعد، در فرودگاه هانوی ایستاده بود. مردی درشتاندام که اشک میریخت، در حالی که ویتنامیهای لاغر اندام بر شانهاش میزدند و میگفتند: «اشکالی ندارد. آمریکا و ویتنام حالا دوستاند.»
سرسی نخستین بازگشته نیست. در دههی ۱۹۸۰، پزشکان کهنهسربازان را برای غلبه بر تروماهایشان از درون تونلهای تنگ و بسته عبور میدادند. مردانی با موهای بلند از شفا حرف میزدند: ویتنام جایی بود که کودکیشان پایان یافته بود. بازگشت به آنجا، تولدی دوباره به عنوان یک مرد بود. اکنون، که موهایشان خاکستری شده و پشتشان خم، میل به بازگشت بار دیگر در بسیاری از آنها قوت گرفته. سربازان آن زمان میدانند که دیگر فرصت چندانی ندارند.
شب، ادگرتون در سالن صبحانهی هتل نشسته. یک پوشهی سفید روی میز میگذارد. درون آن، محافظتشده در کاورهای پلاستیکی شفاف، پیشنویس اولیهی کتابی است دربارهی سربازان دچار تروما که او با چند کهنهسرباز دیگر در حال نگارش آن است.
او تعریف میکند که چگونه در آوریل ۱۹۶۹ در ویتنام از کشتی پیاده شد. با این حال، گاهی اوقات مطمئن نیست که آیا خاطراتش دقیقاً همانطور که اتفاق افتادهاند، یا اینکه حافظهاش خلأها را با تصاویر پر کرده است. «یک صحنه را به یاد دارم که در آن یک جیپ مرا به منطقه غیرنظامی میبرد. در کنار جاده زنان ویتنامی در حال راه رفتن بودند.» در سال پیش از آن، نیروهای شمال ویتنام و ویتکنگ به طور غافلگیرانهای بسیاری از شهرها و پایگاههای نظامی در جنوب را مورد حمله قرار داده بودند. در پاریس، مذاکرات صلح آغاز شده بودند که البته سالها طول کشید تا به نتیجه برسند. پس از رسیدن به پایگاه، فرمانده هنگ به او نگاه نکرد. آن مرد احتمالاً فکر کرده بود: «باز هم یک جوان دیگر که ما باید او را در کیسه جنازه به خانه بفرستیم.»
خانه جدیدش یک پایگاه پشتیبانی آتش در جنگل بود، یک موضع روی تپهای که میتوانست درهها را مشاهده و به آنها شلیک کند. بوی عرق و دیزل در هوا بود. هلیکوپترها بالای سرش غرش میکردند. به عنوان یک ستوان، شش توپخانه و دوازده مرد را فرماندهی میکرد. او ۲۳ ساله بود. امروز دوباره میگوید: «نفرت دارم از اینکه این را بپذیرم، اما لعنتی دوستش داشتم.»
جنگ برای او مثل یک ماجراجویی به نظر میرسید و مدتها هم همینطور بود. در پایگاه نظامیشان، سربازان جعبههای مهمات خالی را پر از شن میکردند و از آنها کلبه میساختند. درهها پر از هیرههای خونین بزرگی بودند که از میان علفهای ببر مانند قد بلند حرکت میکردند و آنقدر تیز بودند که پوست را میبریدند. آنها هیچ وقت دشمن را نمیدیدند. آنها روی تپهشان مینشستند، با سینههای برهنه به دلیل گرما، چند نوجوان و مرد جوان که توپخانهها را به سمت جنگل شلیک میکردند. گاهی اوقات در دریا شنا میکردند.
«بوم»، میگوید، مشکلات بعداً شروع شد. ادگرتون دستش را روی میز میزند. بیش از ۳۰ سال بعد از جنگ، او در سوپرمارکت ایستاده بود که ناگهان یک پالت از پشت سرش به زمین افتاد. ادگرتون به سرعت پشت چرخ خرید پناه برد، دستانش را روی گوشهایش گذاشت.
او میگوید «الکل، کابوسها، روابط ناکام. همه داستانهای کهنهسربازانی که زندگیشان از دست رفته بود را میشناختند»،. او خودش را جزو افرادی که دچار مشکلات بودند، نمیدید. او در زندگی دومش خوشحال بود، دو دختر و نوه داشت. در اوقات فراغتش از طریق دوربین دوچشمی پرندگان را تماشا میکرد.
اما این پایان داستان نبود. در یک وعده غذایی تجاری، او وقتی که یک هواپیما از بالای سرشان عبور کرد، خود را به زمین انداخت. یک فیلم جنگی باعث شد که او دچار حمله گریه شود. و سپس یک خشم بیامان نسبت به دولت در درونش بیدار شد.
با وجود داشتن مدرک در رشته اقتصاد، او مدتها ترجیح داد که یک مغازه کوچک برای قاب عکس را اداره کند. وقتی دیگران ترانههای میهنی میخواندند، او به نشانه اعتراض سکوت میکرد.
یک همسفر جنگزده، خاطرات سرکوبشده جنگ را با یک بطری نوشابه که تکان داده شده مقایسه میکند: «برای مدت طولانی چیزی اتفاق نمیافتد – سپس یک چیز کوچک کافی است تا درب بطری باز شود و – زززززز.»
در ۷۰ سالگی، ۴۷ سال پس از خدمت خود، ادگرتون تشخیص اختلال استرس پس از سانحه دریافت میکند. او درمان را آغاز میکند. برای اولین بار درباره آنچه که دیده است – و شاید انجام داده است – صحبت میکند. او لحظهای مکث میکند. یادآوریهایی وجود دارد که او دوست ندارد دربارهشان صحبت کند. اما در نهایت این کار را میکند. یک بار، زمانی که یک مین انفجاری پای یک سرباز را قطع کرده بود و ادگرتون باید عملیات تخلیه را هدایت میکرد. هلیکوپتر نمیتوانست در تاریکی فرود بیاید، و در طول شب صدای فریادهای مرد را میشنیدند. ادگرتون میگوید که نمیداند آیا آن مرد زنده ماند یا نه. اغلب صورت «خالی» یک همرزمی را میبیند که آنها او را برهنه و پر از مگسها در جنگل پیدا کردند. آن مرد احتمالاً عقل خود را از دست داده بود.
درون پروندهاش، یادداشتی وجود دارد که ادگرتون در آن نوشته است چرا میخواهد به ویتنام بازگردد. «امیدوارم که احساس گناه و خشمم کاهش یابد.» اما او میگوید این کار مانند پوست کندن پیاز است. «هر بار که فکر میکنم به مقصد رسیدم، یک لایه دیگر پیدا میکنم.»
در صبح روز سوم، آنها با مقامات ویتنامی ملاقات کردند. ادگرتون پشت یک میز چوبی بلند نشست. دیوارها با روکش قرمز تیره پوشیده شده بودند. یک تندیس از هو چی مین از پشت شانهاش به او نگاه میکرد. میکروفن به صدا درآمد. صدای ادگرتون در اتاق طنین انداخت. گفت «من دقیقاً ۵۵ سال پیش از ویتنام برگشتم». «و من نمیفهمم. چطور مردم ویتنام اینقدر نسبت به ما بخشنده هستند؟ چرا ویتنامیها از ما عصبانی نیستند؟»
مردی با یونیفورم سبز تیره بلند شد و گفت چیزی که این سربازان بازگشته بارها در طول سفر میشنوند: «ما معتقدیم که بسیاری از سربازان آمریکایی نمیخواستند بجنگند. آنها دستورات را دنبال میکردند.»
در بیرون از اتوبوس، زنی دوچرخهای با میوههای دراگونفروت و موز میراند. ادگرتون پیشانیاش را به شیشه اتوبوس تکیه میدهد. او به این فکر میکند که چرا ویتنامیها خشم نشان نمیدهند. آیا به خاطر بودیسم است؟ آیا چون بیشتر آنها خیلی جوان بودند که جنگ را تجربه کنند؟ یا چون این تنها یکی از نبردها برای استقلال بود؟ ویتنامیها جنگ ویتنام را «جنگ آمریکایی» مینامند.
و اگر ویتنامیها او را بخشیدهاند، آیا این یعنی او هم میتواند خود را ببخشد؟ او دستانش را روی چشمانش میمالد. میگوید «میخواهم خودم را ببخشم». «اما این کار برایم سخت است.»
قبل از اینکه به جنگ برود، او و دوستدخترش، دوستانش، جشن گرفتند. او فکر میکرد وقتی برگردد، به عنوان نجاتدهنده دنیا خواهد بود. هفت ماه بعد دوباره در تگزاس بود. اما آنجا تنها با نارضایتی روبهرو شد. سال ۱۹۶۹ بود و ایالات متحده تازه از کشتار میلای مطلع شده بود: یک واحد از سربازان آمریکایی یک روستای کامل را قتلعام کرده بودند. در وودستاک، ۴۰۰.۰۰۰ هیپی «عشق، صلح و موسیقی» جشن میگرفتند و بوکسور محمد علی خدمت سربازی را رد کرده بود علی گفته بود: «دشمنان واقعی مردم من اینجا هستند، نه در ویتنام».
برای چپگرایان کشور، ادگرتون یک مجرم بود. برای دستراستیها یک بازنده. بعد از خدمت نظامی در سال ۱۹۷۱، او یونیفورم و مدالهایش را دور انداخت، سبیل گذاشت و موهایش را بلند کرد. اخبار را نادیده میگرفت و هر وقت کسی از ویتنام صحبت میکرد، طوری رفتار میکرد که انگار اصلاً در آنجا نبوده است. اگر کشورش میخواست جنگ را فراموش کند، او هم همان کار را میکرد.
سالها بعد، او یک مستند دید. متوجه شد آنچه که مدتی بود، به طور عمومی فاش شده بود. اینکه ایالات متحده به طور رسمی وارد جنگ شده بود تا از جنوب حمایت کند و کمونیسم را متوقف کند، اما واشنگتن زود متوجه شده بود که جنگ هیچ آیندهای ندارد. با این حال، ارتش آمریکا همچنان جوانان را به جنوب شرقی آسیا میفرستاد، بمبهای بیشتر، ناپالم بیشتر. هنری کیسینجر، وزیر امور خارجه بعدی ایالات متحده، در خلوت اعتراف کرده بود که در ویتنام هیچ منافع ملی حیاتی در میان نبوده است - جز اعتبار ایالات متحده.
«دولت میدانست که جنگ بین شمال و جنوب ویتنام یک توطئه کمونیستی برای تسلط بر جهان نبوده است»، ادگرتون میگوید. «آنها به ما دروغ گفتند.»
آیا با واژه «آسیب اخلاقی» آشنا هستید؟ وقتی که یک فرد وظایف شغلیاش را انجام میدهد، اما اعمالش با ارزشهای شخصیاش در تضاد است. ادگرتون میگوید: «من در کلیسای کاتولیک بزرگ شدم. با اصول خاصی تربیت شدم»، «من به ارتش پیوستم تا از کشورم دفاع کنم. میخواستم کار درست را انجام دهم. و کار نادرست را انجام دادم.»
براساس یک مطالعه از وزارت امور کهنهسربازان آمریکا، در سال ۱۹۸۳، ۱۵ درصد از حدود ۲٫۷ میلیون سرباز اعزامی به ویتنام از اختلال استرس پس از ضربه روانی رنج میبردند. در جنگ حدود ۵۸٫۰۰۰ سرباز آمریکایی جان باختند. بیش از ۲۲٫۰۰۰ نفر بعداً خودکشی کردند. شاید به این دلیل که جنگ ویتنام به عنوان «جنگ عادلانه» شناخته نمیشد. چون یک چیز است که به عنوان سرباز کسی را بکشی، اما چیز دیگری است که بفهمی این کار را به دلایل غلط انجام دادهای.
ادگرتون میگوید «یک یادآوری همیشه در ذهنم ظاهر میشود». یک روز مجبور بود حاشیه پایگاه را کنترل کند. در جنگل، جایی که معمولاً گلولههای خمپاره آمریکایی فرود میآمدند، با زنی و کودکانش برخورد کرد. «دیدن آنها مرا پاره کرد. آنها برای زنده ماندن میجنگیدند، در حالی که ما دنیای آنها را به هوا میزدیم.»
امروز فکر میکند: «شاید احساس گناه من از همان زمان آغاز شد.»
سپس هواپیمای گروه سفر روی باند فرودگاه دا نانگ تکان میخورد و ترمز میکند. اینجا، جایی که دریای چین جنوبی با کوههای تاریک مرکز ویتنام تلاقی میکند، بزرگترین پایگاه نظامی ایالات متحده در جنگ قرار داشت. در سال ۱۹۶۵، اولین سربازان آمریکایی در ساحل دا نانگ پیاده شدند.
در شب هنگام، با یک بطری آبجو کنارش، ادگرتون بر روی تبلت عکسهای اسکن شده از دوران جنگ را نشان میدهد. میگوید «ببینید»، «همه به عنوان انسانهای دیگری به خانه بازمیگردند.»
دیگر جنگل از دور به نظر نمیرسد. امروز در آنجا اقاقیا برای صنعت مبلمان رشد میکنند. ادگرتون خوشحال است که کشوری را میبیند که کاملاً متفاوت از آنچه در ذهنش بود. شاید به زودی بتواند به آن چیزی که سالها پیش در یک جلسه درمانی گفته بود، ایمان بیاورد: «من در جنگ بودم. من خود جنگ نبودم.»
اما بعد از سه روز دیگر، راحتی از بین رفته است. در روز دهم، در کوانگتری، شمالیترین استان ویتنام جنوبی سابق، ادگرتون در یک مرکز بازدید ایستاده است. اطراف او: سیمخاردار، پروتزها، دستگاههای فلزیاب. او تماشا میکند که مردی ویتنامی با عصا به سمت گروهی از بچههای کلاس دوم میرود. یکی از چشمان مرد زخمی است، یکی از دستهایش زیر آرنج قطع شده است.
مرد از بچهها میپرسد «این چی هست؟»، و به صفحهنمایش روی دیوار اشاره میکند. بچهها پاسخ میدهند «گراناده!». «و این؟» – بچهها فریاد میزنند.«هاوین!»
بازدیدکنندگان به پروژه «Renew» میروند، یک سرویس پاکسازی مین که توسط سیرسی راهاندازی شده است. از سال ۲۰۰۱، کارکنان او بیش از ۱۲۰.۰۰۰ مین عمل نکرده را از خاک قرمز-قهوهای کوانگتری استخراج کردهاند. بین تپههای تیز و جنگلهای همیشه سبز، منطقه غیرنظامیسازی در اینجا قرار داشت که ویتنام را به دو نیم تقسیم کرده بود. هیچکجای دیگر را آمریکاییها چون اینجا به شدت بمباران نکردهاند.
یک خبرنگار جنگی آمریکایی که در سال ۱۹۷۲ از کوانگتری پرواز کرده بود، این استان را به عنوان یک منظره از گودالها توصیف کرده است: «هیچ ساختمان سالمی باقی نمانده بود: نه خانه، نه مدرسه، نه کلیسا، نه بیمارستان.»
ادگرتون در اینجا مستقر بود. مرد با عصا میپرسد: «میدانید چطور دستم رو از دست دادم؟». او ده ساله بود که یک بمب خوشهای پیدا کرد – به اندازه یک توپ تنیس. او با یک سنگ به آن زد تا ببیند چه اتفاقی میافتد. پسرعموهایش در انفجار کشته شدند و او زنده ماند.
مرد میپرسد «چه کاری باید بکنید اگر بمبی پیدا کردید؟». «دست نزنید! کمک بخواهید!» بچهها فریاد میزنند و سپس با صدای روشن خود شماره اضطراری را میخوانند.
در دیوارها عکسهای سیاه و سفید از بمبافکنهای B-52 و مردم فراری نشان داده شده است. ادگرتون و دیگر کهنهسربازان از هر عکس به عکسی دیگر میروند. یک دختر با دماسب میخواهد چیزی که یاد گرفته را به نمایش بگذارد. او به مهمات زنگزده اشاره میکند. او میگوید «بم چوم»،– کلمه ویتنامی برای بمب خوشهای. ادگرتون متاثر به نظر میرسد. این همان هدف سفر است، او میگوید: دیدن آنچه که آمریکا به بار آورده است.
گزارشها تخمین میزنند که یک دهم از بمبهای آمریکایی منفجر نشدند. تا سال ۲۰۱۴، طبق گزارش دولت ویتنام، ۴۰.۰۰۰ نفر به دلیل مینهای عمل نکرده کشته شدند و ۶۰.۰۰۰ نفر مجروح شدند. بسیاری از آنها کودکان بودند.
در مسیر بازگشت، ادگرتون در مقابل یک پوسته توپخانه متوقف میشود. دقیقاً همان نوعی که او روزی به داخل جنگل شلیک میکرد. کسی یک گل خشک شده در داخل پوسته گذاشته است. او عکسی میگیرد. جنگ و صلح در یک تصویر.
آیا احساس مسئولیت میکند وقتی که همه آن مواد منفجره را میبیند؟ او با صدای آرامی میگوید «او بله». بعد از آن، در اتوبوس، همه سکوت کردهاند.
تنقیدهایی از سفر کهنهسربازان وجود دارد. تاریخنگار استرالیایی، میا هابز که درباره کهنهسربازان بازگشتی ویتنام تحقیق کرده است، میگوید: «در کشور خودشان، ویتنامیها مجبورند نقش مراقب را بر عهده بگیرند.»
در ایالات متحده شنیده شده است که ویتنامیها از کهنهسربازان ویتنامی استقبال گرمی میکنند. آنها به کشور میآیند، درباره دردشان صحبت میکنند و ویتنامیها دستشان را میگیرند. و آمریکاییها همان چیزی هستند که در گذشته میخواستند باشند: قهرمانان شکسته. ادگرتون در کتابش جملهای را نوشته که در طول سفر شنیده و اکنون آن را تکرار میکند: «ویتنام یک کشور است، نه یک جنگ.» به ویژه جوانان ویتنامی اینطور صحبت میکنند. آنها گاهی از این که به یک یادآوری وحشتناک محدود میشوند ناراحت میشوند. این جمله دیدگاه ادگرتون را تغییر داده است. «در حالی که من سالها در خود ترحم غرق بودم، ویتنامیها کشورشان را دوباره ساختند.»
روانشناس او پیش از سفر از او پرسیده بود که سفر را چگونه موفق میسازد. پاسخ ادگرتون این بود: «اگر لایه آخر پیاز بیفتد.»
زمان زیادی باقی نمانده است. روز یازدهم است، فردا به هوشیمینسیتی، همان سایگون سابق میروند و از آنجا به زودی به ایالات متحده بازخواهند گشت. و واقعاً: در ناحیه گیو لینه، در جایی که انتظارش را نداشت، ادگرتون باور دارد که هسته پیاز را پیدا کرده است. چرا اینجا؟ شاید به این دلیل که قبلاً در اینجا مستقر بوده است. اما همچنین به این دلیل که اکنون چیزی باید اتفاق بیافتد تا این سفر بیفایده نباشد.
صبح باران باریده است، کوهها به رنگ آبی تیره درخشان هستند. کشاورزان از میان مزارع برنجی که توسط موسمیها پر آب شدهاند، راه میروند. اتوبوس در کنار جاده توقف میکند. ادگرتون و دیگران پیاده میشوند و از یک مسیر به سوی خانهای از سنگ میروند. در ایوان، ها تی هوآنگ منتظر است. لاغر اما با بازوهای قوی. باران از سقف شیروانی میچکد. از سپیدهدم بیدار بوده است، میگوید که نگران بوده است. به او گفته بودند که آمریکاییها چقدر بزرگ هستند. این همه آمریکایی در خانه کوچک او.
بر دیوار بیرونی، برچسبهایی از دو سازمان خیریه کرهای چسبیده است، اما هیچکدام آمریکایی نیستند. ها تی هوآنگ امیدوار است که این تغییر کند. به همین دلیل است که او کهنهسربازان را دعوت کرده است.
او به مردان و زنانی که در حیاط خیس ایستادهاند توضیح میدهد: «پسرم از «عوارض اورنج» در نسل سوم رنج میبرد.» «من کمکهزینه دولتی دریافت میکنم، اما حتی برای پوشکهای او کافی نیست.» پسرش 29 ساله است، او نمیتواند صحبت کند. ادگرتون کلمات او را یادداشت میکند. از در باز، او یک قفسه با گواهینامه کلاس یازدهم و عکسی از یک دختر میبیند. او در دفترچهاش مینویسد که ها تی هوآنگ اکنون میگوید: «دخترم تنها امید ماست.»
ادگرتون صندلهایش را در میآورد و وارد خانه میشود. جوان در تخت خواب است، پنکه موهایش را تکان میدهد. ادگرتون دستش را میگیرد – و سپس به سرعت از خانه بیرون میرود و روی دیوار مینشیند.
بعداً، او در اتوبوس به حالت نشسته و خمیده قرار میگیرد. تنها. دیگران به بازدید از یک گورستان برای سربازان ویتنامی کشتهشده میروند. میگوید، «وقتی به چشمهای آن جوان نگاه کردم»، «این صحنه در ذهنم منفجر شد.» چراغهایی در آسمان، سنگر، غبار – ناگهان همه چیز دوباره حضور پیدا کرده بود. «احساس کردم چیزی که به آن چنگ زده بودم، شسته شد.»
او مدتی فکر میکند آیا این چیزی پاککننده بود؟. «بخشش.» مکث میکند. «میدانم که عجیب به نظر میآید.» این مانند یک تخلیه انرژی بوده است. صدای "پاپ، پاپ" داشت و بعد: «یک لایه دیگر از آن خشم که رها شد. شاید همان بخشش که دنبالش بودم.»
آنچه که در این لحظه برای ادگرتون اتفاق میافتد – یا آنچه که او معتقد است که اتفاق میافتد – به نظر افسانهای، تقریباً کلیشهای میآید: نقطهعطف بزرگ در پایان، و ناگهان همه چیز خوب میشود. او خود این را درک میکند: «من همیشه میگویم که هیچ انتظاری از این سفر نداشتم. اما این درست نیست. من میخواستم چیزی پیدا کنم.»
در اینجا ممکن است داستان تمام شود. اما سپس اتفاقات بیشتری رخ میدهد.
بعد از ظهر، اتوبوس از میان تپهها عبور میکند. ادگرتون و دیگر همسفرانش به تازگی از یک پایگاه هوایی ارتش ایالات متحده که تعطیل شده دیدن کردهاند. این آخرین ساعتها در محل خدمت قدیمی او است. ناگهان ادگرتون فریاد میزند: «بایستید!» او از جا بلند میشود و به سمت پنجره میرود. بیرون فقط جنگل دیده میشود. اما یک تپه، بزرگترین تپه، به طرز عجیبی به نظر میرسد. شکل آن درست نیست. بالا، صاف مثل یک آتشفشان.
ادگرتون فریاد میزند «این فولر است». «پایگاه آتش من. من اینجا بودم.» یکی از پنج تپهای که ماهها از زندگیاش را در آن گذرانده بود. جایی که از آن به کشوری شلیک کرده بود که نه چیزی از آن میدانست و نه میخواست بداند.
نیم قرن بعد، تپه هنوز آنجا است. سبز و پر از گیاه. طبیعت آن را پس گرفته است. ادگرتون اشکهایش را پاک میکند. «میتوانیم برویم.»
به نقل از هفتهنامه اشپیگل شماره ۱۶
عنوان اصلی مقاله "بازگشت به دا نانگ است. (Zurück in Da Nang)