من كه از آتش دل چون خم مي در جوشم
مهر بر لب زده خون ميخورم و خاموشم
حافظ
درخت سروي كنار جوي بود. جغدي روي شاخه نشسته بود. دختر زير درخت سرو ايستاده بود با پيراهن سياه بلند، باريك و مهآلود، با دو چشم درشت و متعجب درخشان گل نيلوفري به تو تعارف ميكرد. پيرمرد پشت تنة درخت سرو ايستاده بود. شالمة هندي بسر بسته بود و با دو چشمان واسوخته نگاهت ميكرد.
حالا اگر چشمانت را باز كني، ميتواني از پشت شيشهها، آن تكه از آسمان را ببيني، خاكستري مايل به آبي را. و از خود بپرسي چه ساعتي است. گيرم كه مجبور باشي سرت را بالا بگيري تا چشمت به عقربههاي ساعتي بيافتد كه مدتهاست از كار افتاده است. پلك روي هم بگذاري و گوش بسپري به همهمة دور و گمي كه از فاصلهها به گوش ميرسد. دلت بخواهد تكاني به خودت بدهي. از روي تخت پاشوي بروي كنار پنجره بايستي و نگاهي به محوطه بياندازي. شاخههاي خيس درختها را ببيني و خاكي كه آب باران را به تن كشيده. لاي پنجره را اگر باز كني، ميتواني بوي خاك باران خورده را بشنوي. مثل هميشه برگردي و روي تخت دراز بكشي، چشم به سقف بدوزي و به آن خانة قديمي فكر كني. توي ذهنت مجسم كني خانه را با راه پله، پاگرد و سرسرا و صندوق خانه و اتاقها. سالن نهارخوري و بهارخواب، حياط را توي ذهنت مجسم كني با درختهاي سيب و گلابي و انار و انجير سه وقته و عناب. حوض بزرگ چهار گوش با كاشيهاي لاجوردي، ماهيهاي ريز و درشت. باغچه با گلهاي اطلسي و محمدي شمعدانيها و بوتههاي گل ناز و ياس و پيچ امينالدوله. و آن چند تا درخت كاج گوشه كنار حياط. صبحها، تا نور آفتاب نوك شاخههاي كاجها را هاشور بزند، ناشتايي خورده و نخورده سيگاري بگيراني، باخ يا بتهون گوش كني. بنشيني پشت ميز كارت و در بارة سايههاي مضاعفي بنويسي كه سوار بر درشكههاي دو اسبه در كوچههاي مهآلود در رفت و آمدند. دست آخر، يك روز بخودت بگويي حالا كه احمق خوشبختها چشم بروي كارهايت بستهاند، بهتر است براي سايهات بنويسي. بخواهي خودت را به سايهات معرفي كني. بخودت بگويي براي من در اين دنياي پر از فقر و مسكنت تنها همين اتاق دنگال مانده است و بس و سايهام كه خميده روي ديوار افتاده است و هر چه را كه من مينويسم با اشتهاي زياد ميخواند و ميبلعد.
خوب، اين وقتي بود كه هنوز سايههاي مضاعف هر نيمه شب بخوابت ميآمدند. دختر اثيري هر شب به اتاقت ميآمد. آن درخت سرو هم هميشه بود. پيرمرد خنزرپنزري و جغد و جوي و گل نيلوفر هم بود. شايد حالا اين بويي كه تو اتاقت پيچيده، ترا به ياد بوي دود هيمههاي سوختة حياط پشت خانهات بياندازد و يا باغ پر از درخت خانة اجدادي كنار نهر. به تناوب استكان عرق دو آتشه را بالا ميانداختي و مزهات چند برگ سبزي بود با چند دانه زيتون گس. شايد بوي كباب كوبيده و دل و قلوه و جگر دكههاي جگركي ميدان ورامين باشد. گيرم كه هواي اتاق حالا پرزدار باشد و بو در هوا معلق باشد و سنگين باشد و ته حلق را بسوزاند و با چند تك سرفهاي همراه باشد. هر چه باشد تو ديگر آن آدم سابق نيستي. نبودي. تو خودت را دمدمههاي صبح به سايهات معرفي كردي. حالا ديگر خيالت بايد راحت باشد. ديگر نه از سايههاي مضاعف خبري هست نه از پيرمرد خنزرپنزري. حالا كه چشمها را هم گذاشتهاي ميتواني دختر اثيري را از پس پشت مه به وضوح ببيني كه زير درخت سرو ايستاده و گل نيلوفري به تو تعارف ميكند. ديشب، كارت را كه تمام كردي، دستي به سر و رويت كشيدي و به سايهات گفتي: «از كجا شروع كنم، از سايههاي مضاعف، نه، بهتر است قضية احمق ـ خوشبختها را فراموش كني». گفتي مي خواهي حكايت زندگي خودت را برايش نقل كني. گفتي ميخواهي پيش از آن كه بروي، دردهايي كه ترا خرده خرده مانند خوره خورده است را بروي كاغذ بياوري.
وقتي كه ميخواندي زير چشمي سايهات را ميپائيدي تا اثر نوشتهات را تو چشمهايش بخواني. چشمهاي سايه را ديدي كه در سايه روشن نور شمعها ميدرخشيد. بنظرت رسيد كه سايهات دارد به تو دهنكجي ميكند. مي خواستي به سايهات بگويي: «بس كه در اين دنياي دون چيزهاي ضد و نقيض ديده و شنيدهاي، حالا ديگر به حرفهاي من هم اطمينان نداري! اما گفتي اين چيزها را نوشتهاي كه بگذاري لاي كفنت. براي اين ننوشتهاي كه ديگران بخوانند و به مردهات دهن كجي كنند».
حالا بخاطر نداري كه چند ساعتي روي آن طرح آخري كار كرده بودي. زندگيات هميشه يك فصل و يك حالت داشته است. سايهات لابد اين را ميدانست. تازه، مدتها بود كه عقربههاي ساعت از كار افتاده بود. اما حالا يك چيزي را به وضوح حس ميكردي. انگار، زندگي تو در يك منطقة سردسير و در تاريكي جاودان گذشته بود، در صورتي كه ميان تنت هميشه يك شعله ميسوخت و ترا مثل شمع آب ميكرد.
چشمت كه به سايه افتاد، بنظرت رسيد سايههاي مضاعفي روي ديوار افتاده است و از ساية تو كه لهيده شده بود، اثري به جا نمانده است. در واقع از سايههاي مضاعف اثري نبود؛ نور لرزان شمعها سايه روشنهايي روي ديوار انداخته بود. به سايهات گفتي سراسر زندگيات در چهار ديواري اتاق گذشته است.
حالا اگر يادت باشد، هميشه در و پنجرة اتاقت را كيپ ميبستي تا صداي «احمق خوشبختها» را از توي كوچه نشنوي.
حالا كه روي تخت دراز كشيدهاي، ميتواني صداي باد را به وضوح بشنوي. سايههاي خاكستري شب را ببيني كه دارد پوست مياندازد و صبح را كه پاورچين پاورچين به درون اتاقت ميآيد. دلت ميخواهد پاشوي لاي پنجره را باز كني تا باد، بوهاي صبحگاهي را به درون اتاق بياورد. با آنكه اوايل صبح، لاي درها و پنجرهها و سوراخ سنبههاي اتاق را با پنبه كيپ گرفتي، اما هنوز باد از جايي ناپيدايي به درون اتاقت رخنه ميكند. ته حلقت ميسوزد. سرت بخواهي نخواهي به دوار افتاده است. بويي كه توي اتاقت پيچيده است، بوي گوگرد است يا بوهاي درهمي كه در آبهاي معدني ميپيچد. پيش از آنكه بو در هوا معلق باشد و هواي توي اتاق سنگين شود، اين طرح آخري را كه تمام كردي، براي سايهات خواندي.
سايهات خميده روي ديوار افتاده بود. گاه، اندام مهآلودش كش و قوس ميآمد. مثل اين بود كه در نور صبحگاهي خم شده بود و آنچه را كه ميخواندي با اشتهاي تمام ميبلعيد. دست آخر، توانستي عصاره، نه شراب تلخ زندگيات را چكه چكه در گلوي خشك سايهات بچكاني و به او بگويي: «اين زندگي من است».
حالا تنت سست شده و حس ميكني كه ميخواهي بالا بياوري. در واقع، از اوايل صبح تا حالا، چند باري عق زدهاي و اين سرفههاي لعنتي تنت را لرزانده است. مثل اينست كه دستي نامرئي يك جام زهر را چكه چكه توي حلقت ريخته باشد.
حالا كه روي تخت دراز كشيدهاي، ميبيني كه صبح به اتاقت آمده است. سرت را كه بر ميگرداني، نگاهت به قفسة كتابها ميافتد. به ميز تحريرت. ديروز يادداشتها را از توي كشوي ميز تحريرت بيرون كشيده بودي، دسته كرده بودي و ريخته بودي روي ميز تحرير. بالاي قفسه كتابها يك بشقاب مسي بود. نقش يك جغد رويش حك شده بود. اما حالا بالاي قفسه نيست. نميداني چكارش كردهاي يا كجا پرتش كردهاي. بشقاب را روي ميز گذاشته بودي. يادداشتها را تكه تكه كرده بودي و توي بشقاب ريخته بودي و با كبريت آتش زده بودي. نوشتههاي ديگري هم بود. همه در حال و هواي بوف كوي، زنده بگوري و تاريكخانهاي. نوشتهها را بدون هيچ اندوهي، آتش زده بودي و خاكسترش را توي سطل زباله ريخته بودي. مانده بود آن دستنوشتة آخري.
ديشب تا نزديكاي صبح رويش كار كردي. خودت هم نميدانستي با اين آخري چكار كني. اگر يادت باشد وقتي كه داشتي آنرا براي سايهات ميخواندي، سايهات ميلرزيد. از شوق بود يا اندوه. برايت چه فرق ميكرد. ديگر هيچ چيز در اين دنياي دون برايت كوچكترين ارزشي نداشت. با خودت گفتي بگذار اين كار آخري هم نابود شود. حالا اگر يادت باشد به سايهات گفته بودي، «نه» بهتر است نابودش كنم. گيرم كه اين كار آخري چاپ هم بشود و چند نفري احياناً آنرا بخوانند ولي كسانيكه درد نكشيدهاند، اين كلمات را نميفهمند.»
صبح تازه به اتاقت آمده بود. ميدانستي كه هنوز سپيده سر نزده، سر و كلة مادام «دوبوا» توي محوطه پيدا ميشود. اگر مادام «دوبوا» بويي را كه از سوراخ سنبههاي ناپيداي پنجرة اتاقت بيرون ميزد، ميشنيد چي ميگفت. مادام «دوبوا» ترا به ياد زنهاي داستانهايت ميانداخت. براي همين هم، هميشه، ته دلت محبت خاصي نسبت به او حس ميكردي. حتماً هنوز يادت است. روزهايي را كه در پاريس بدنبال اتاق ميگشتي. دست آخر اين اتاق زير شيرواني را پيدا كردي. اتاق نمور بود و تاريك. براي همين مجبور بودي شبها وقتي كه كار ميكردي چراغ اتاقت را روشن بگذاري. حتماً هنوز يادت است. در يكي از صبحها، از پلهها كه پايين ميرفتي، مادام «دوبوا» جلو روت سبز شده بود و گفته بود «موسيو هدايت، شبها چراغ اتاقتان تا صبح روشن است. گويا شما شبها وقتي ميخواهيد بخوابيد يادتان ميرود كه چراغ اتاق را خاموش كنيد.»
گفته بودي كه عادت داري شبها بنويسي. بخاطر همين چراغ اتاقت روشن است.
مادام «دوبوا» گفته بود: «حالا نميشود روزها بنويسيد. يك چيز ديگر، اين همساية ديوار به ديوار شما «موسيو گوتيه» گفته است كه شما شبها با خودتان حرف ميزنيد و نميگذاريد كه او بخوابد».
مادام «دوبوا» از تو خواسته بود كه فكري براي اين قضيه بكني، چيزي نداشتي كه به مادام «دوبوا» بگويي. در واقع دست و پايت را گم كرده بودي. از در اصلي كه بيرون ميرفتي، شنيدي: «خواهش ميكنم رعايت حال همسايهتان را بكنيد. شما حق نداريد مزاحم آسايش ديگران بشويد.»
از «موسيو گوتيه» بخواهي زياد خوشت نميآمد. اين اواخر، يكي دو باري، در اتاقت را زده بود و به تو گفته بود: «موسيو، شبها از تو اتاقتان صداهاي عجيب و غريبي شنيده ميشود. مثل اينست كه يك نفر دارد با ارواح حرف ميزند».
نميدانستي با چه زباني حاليش كني كه تو با ارواح حرف نميزني، تو احتياج داشتي افكارت را براي سايهات بگويي. دست آخر، يك جوري «موسيو گوتيه» را دست بسر كردي و فرستادي پي كارش. از آن شب ديگر چراغ اتاقت را روشن نميكردي. از «بولوار راسپاي» چند تا شمع سفيد خريدي با يك شمعدان نقرهاي و گذاشتي روي ميز تحريريت. شبها وقتي كه ميخواستي كار كني، شمعها را روشن ميكردي.
حالا اگر يادت باشد و اگر اين بوهاي مضاعف، كلهات را از كار نيانداخته باشد، چيزهاي ديگري هم داشتي كه به اين و آن داده بودي؛ يكي قاب عكس خاتم بود كه اين سفر آخر با خودت از تهران آورده بودي؛ طرح سادهاي از يك گوزن بود. حاشيههايش خط خطي شده بود. حالا اگر يادت باشد، يكبار، وقتي كه داشتي وصيتنامهات را ـ يك همچو چيزي ـ براي سايهات ميخواندي، اشارهاي هم به قاب عكس خاتم و طرح سادة گوزن كرده بودي.
قاليچهاي هم بود. كوچك و چهارگوش. از پشم بود يا ابريشم، حالا هر چه بود، تو آنرا پسنديده بودي. قاليچه را وقتي كه در هند بودي، در بمبئي يا در همان حوالي، از يك مرتاض هندي خريداري كرده بودي. مرتاض در يك قايق كوچك زندگي ميكرد. اگر حالا يادت باشد، مرتاض اول به تو گفته بود كه قاليچه را نميفروشد. گفته بود قاليچه را يك زائر هندي نذر كرده و به او هديه كرده است. مرتاض قاليچه را كف قايق انداخته بود. اول چشمت به جغد افتاده بود. پرندههاي ديگر هم بود، حاشية قاليچه، نشسته روي شاخههاي بيبرگ. نقش يك رقاصة هندي هم وسط قاليچه افتاده بود. به مرتاض گفته بودي حاضري هر چقدر كه مرتاض بخواهد به او بدهي به شرطي كه مرتاض قاليچه را به تو بفروشد. دست آخر مرتاض گفته بود: «بيا ورش دار، مال تو. من اصلاً نميدانم با اين قاليچه چي كار كنم.» وقتي كه روپيهها را بدستش داده بودي، مرتاض جلو چشمت، روپيهها را در آب انداخته بود و پارو در آب نشانده بود و از كنارة رود گذشته بود. اين سفر آخري، قاليچه را هم با خود به پاريس آورده بودي، شسته بودي و انداخته بودي كف اتاق.
حالا اگر يادت باشد، ديروز بود يا روز قبل ترش ـ حالا چه فرقي ميكند ـ قاب عكس خاتم را برداشتي، قاليچه را تا كردي زدي زير بغلت و از اتاقت آمدي بيرون. از پلهها كه پايين ميرفتي، مادام «دوبوا» را ديدي كه داشت زاغ سياهت را چوب ميزد. شنيدي: «موسيو هدايت، من نميدانم با شما چي كار كنم. شما ديشب چهتان بوده است.» مادام كه حرف ميزد، تو هيچ نميگفتي. از پلهها پائين رفتي. به طبقة همكف كه رسيدي، قاب عكس خاتم را با يك لبخند مكش مرگ ما تحويلش دادي و با قاليچه زير بغل از در اصلي ساختمان بيرون زدي. اگر از بالاي شانه نگاهي به پشت سرت ميانداختي، ميتوانستي مادام «دوبوا» را ببيني كه هاج و واج زير راه پله ايستاده و به قاب عكس خاتم زل زده است.
حالا اگر يادت باشد، ديروز هوا مهآلود و سرد بود. امروز هم. پيرمرد خنزرپنزري را ديده بودي كه مثل هميشه حاشية خيابان روي نيمكت سنگي ولو بود و گردن يك بطري شراب قرمز را بدست گرفته بود و ميخورد. پيرمرد خنزرپنزري چشمش كه به تو افتاد، نيشش باز شد.
ـ آه تو هستي.
ريز ريز ميخنديد، به طوري كه مو بر تنت راست شده بود. اول ميخواستي از كنارش بگذري. ايستادي، نگاهي به چشمان واسوختهاش انداختي. خم شدي قاليچه را توي بغلش انداختي. پيرمرد خنزرپنزري بطري شراب را زمين گذاشته بود، تاي قاليچه را باز كرده بود و با حيرت به نقش روي قاليچه نگاه ميكرد. آنوقت دستش را روي قاليچه گذاشته بود و گفته بود: «من با اين قاليچه چه كار كنم؟» ميخواستي بگويي: «بگذار لاي كفنات.» اما چيزي نگفتي.
شنيدي: «مرسي مرد جوان، اما من نميتوانم پيش خودم نگرش دارم. امروز من برمش كنار رود سن، و به اولين مشتري كه به تورم خورد، به چند فرانك ميفروشمش و با پولش ميروم يك بطري شراب قرمز ميخرم.» شانههايت را بالا انداختي.
حالا اگر يادت باشد، هميشه حس ميكردي كه زندگيت يك جوري با زندگي پيرمرد خنزرپنزري گره خورده است، انگار كه صورتت را تو آئينة دق ديده باشي. اما حالا آن چشمان واسوختة تراخمي، دستهاي تاول زده و لب شكري برايت آشنا بود. دستي براي پيرمرد خنزرپنزري تكان دادي و راهت را كشيدي و رفتي.
دلت ميخواست به عادت هميشگي بروي كنار رود سن و كمي قدم بزني. اگر يادت باشد، اوايل، پايت كه به پاريس رسيده بود، كتابي زير بغل ميزدي ميرفتي كنار رود سن، زير ساية درختي، روي نيمكتي مينشستي و كتاب ميخواندي. اما حالا ديگر حال و حوصلة سابق را نداشتي. به ايستگاه مترو كه رسيدي، از پلهها پايين رفتي. از گيشه بليطي خريدي. بليط را از سوراخ دستگاه گذراندي. از مانع فلزي عبور كردي. نگاهي به تابلوي ايستگاهها انداختي. مسير «شاتو دو ونسن ـ پن دو نويي» را گرفتي. پايت را روي پله برقي گذاشتي و پائين رفتي. به سكوي مترو كه رسيدي، چشمت، بالاي نيمكتها، به يك تابلوي آگهي تبليغاتي افتاد: بر لنبرهاي گرد و سفيد زني، نقش پروانهاي حك شده بود. بر بالهاي بنفش و آبي و زرد و نارنجي پروانه، نام يك آژانس مسافربري پاريس ـ اروپا حك شده بود.
بعد، چشمت به مردهاي مسني افتاد كه روي نيمكتها ولو بودند؛ با چشمان واسوخته و لب شكري شراب ميخوردند. سگي را ديدي كه پاي نيمكتي دراز كشيده بود. سگ چشمانش را بسته بود. مترو كه از راه رسيد، سوار واگن آخري شدي. خودت را روي نيمكت انداختي. مترو كه راه افتاد از پشت شيشهها، سگ را ديدي كه بروي دو پا ايستاده بود و داشت صورت صاحبش را ليس ميزد. چشمها را كه بستي، تصوير مه آلود دختر اثيري پيش نظرت آمد. جويي هم بود روان. درخت سروي هم بود كنار جوي. جغدي روي شاخه نشسته بود. تا پيرمرد خنزرپنزري بخواهد از پشت تنة درخت سرو سرك بكشد، دختر گل نيلوفر را به دستت داده بود. دو سه ايستگاه بعد، با صداي سوت مترو، تكاني خوردي و چشم باز كردي. پيرمرد خنزرپنزري را ديدي كه رو به رويت نشسته و قاليچه را زير بغل زده و چرت ميزند. ايستگاه بعدي واگنات را عوض كردي. حالا به جز تو و يك مادام پير فرانسوي كس ديگري توي واگن نبود. مادام پير، آئينة دستي را جلو رويش گذاشته بود و بزك ميكرد. آئينه را كه كنار زد، توانستي دو چشم سياه واسوخته، دو خط ابرو و چينهاي ريز صورتش را ببيني. هواي توي واگن سنگين بود. يك بوي بخصوص توي واگن پيچيده بود. آن دو چشم سياه واسوخته برايت آشنا بود. بله، خودش بود. انگار صد سالي از عمرش گذشته بود. حالا اگر يادت باشد يك زماني ميخواستيش. يك جور جسارت و لوندي در رفتار و حالاتش بود كه بفهمي نفهمي ترا جذب خودش ميكرد. شايد، مادام پير، همان زن لكاتة هندي بود، وقتي كه در هند بودي، هر شب به اتاقت ميآمد، برهنه ميشد و در كنارت روي تخت دراز ميكشيد.
شايد زن لكاتة هندي نبود، يكي از زنهاي نفرين شدة فرانسوي بود كه عمري را در كوچه پس كوچههاي «سن دني» گذرانده بود و حالا كارش به گدايي و يا پا اندازي كشيده شده بود. ايستگاه بعدي واگنات را عوض كردي.
در واگن آخري، انگار هوا نبود يا اگر بود سنگين و پرزدار بود. بوي تن عرق كردة مسافرها توي واگن پيچيده بود. ايستگاه «باستيل» از مترو پياده شدي. از در خروجي بيرون رفتي. پاي روي بقاياي سنگفرش زندان «باستيل» گذاشتي. نگاهي به مجسمة آزادي انداختي، مه آبي رنگي مجسمه را پوشانده بود. بادي كه از كنارههاي رود سن ميوزيد، باد پائيزي بود. بروي پل كه رسيدي. ايستادي. آرنجت را روي نردهها گذاشتي و نگاه به آب دادي؛ به قشر خاكستري كه سطح آب را پوشانده بود، به مرغان آبي كه روي آب بال ميزدند، به قايقهاي كوچك كه با طنابهاي ضخيم پشمي به كنارههاي سيماني رود بسته شده بود و به فانوسهايي كه بر كنارة رود بود، و هنوز روشن بود. ايستادي تا كشتي لايروبي از زير پل بگذرد. تا بيابي يك پايت را بلند كني و از روي نردهها بگذراني، صداي اخ و تف پيرمرد خنزرپنزري را شنيدي. پيرمرد، قاليچه را زير بغل زده بود و لنگ لنگان ميآمد. چشمش كه به تو افتاد، گفت: «چه كيفي دارد شنا كردن توي اين هوا. هاها، هاها.» صداي خندهاش مو بر تنت راست ميكرد. پيرمرد خنزرپنزري كه دور شد. دوباره نگاه به آب دادي. بنظرت رسيد، ماري بروي آمده، با پوست براق و خط خطي. مار، بيشباهت به ماري نبود كه يك زماني، زن لكاتة هندي، توي صراحي كرده بود و سرش را با يك روپوش پوشانده بود و برايت سوقات آورده بود و تو صراحي را توي اتاقت كنار دريچه روي رف گذاشته بودي. تا وقتي كه باد سطح آب را چين ميانداخت، مار روي آب بود و آب موجزنان سر به كنارة سيماني رود ميكوبيد، با خودت گفتي: «اين جا مناسب نيست، بايد جاي ديگري پيدا كنم.» از روي پل گذشتي. خودت را به ايستگاه مترو رساندي. از پلهها كه پائين ميرفتي، احساس كردي كه داري به قعر چاه سقوط ميكني. هواي زير زمين سنگين و نمور بود. در راه پله، چشمت به يك تابلوي آگهي تبليغاتي افتاد. تابلويي بود چهار گوش، نصب شده بروي ديوار. زن عربي در صحراي شن پشت به آفتاب داده بود و چهار زانو روي ماسهها نشسته بود. زن يك صراحي پيش رويش بود و سر يك مار خاكستري از گردن خميدة صراحي بيرون زده بود. زن عرب سرش پائين بود. وقتي ايستادي تا چشمان واسوختهاش را ببيني، زن سرش را بالا كرد و از فراز دو خط ابرو نگاهت كرد. لبخند مرموزي گوشة دهانش نشسته بود. انگار خودش بود؛ همان زن لكاتة هندي كه حالا خودش را به شكل و شمايل زنهاي بياباني عرب درآورده بود. پايت را كه روي سكوي مترو گذاشتي، پيرمرد خنزرپنزري را ديدي كه روي نيمكتي خوابيده است. از قاليچه اثري نبود. پيرمرد گردن يك بطري شراب قرمز را توي دست گرفته بود. به عادت هميشگي، هر وقت كه پيرمرد خنزرپنزري جلو رويت سبز ميشد، راهت را كج ميكردي و ميرفتي. اما آن روز نرفتي. كنار نيمكت ايستادي و نگاهش كردي. پيرمرد خنزرپنزري قوزي بود. شبيه جوكيان هندي بود: عبا به خودش پيچيده بود. به دور سرش شالي بسته بود. با آن كه يكوري روي نيمكت خوابيده بود، دو انگشت سبابة دست چپش را بحالت تعجب به لب گذاشته بود. ريش كوسهاش از زير شال گردن بيرون زده بود. پيرمرد خنزرپنزري پلكهاي ناسور و لب شكري داشت. بفهمي نفهمي شباهت دور و مضحكي با تو داشت، مثل اين بود كه عكست روي آئينهي دق افتاده باشد.
تا مترو از راه برسد، وقتي روي نيمكتي نشستي. دستها را توي جيب چياندي و چشمانت را بستي. خواب ديدي توي اتاق روي تخت خوابيدهاي. از بيرون، از لاي دريچة اتاقت صداي آواز زني بگوش ميرسيد. از روي تخت پا شدي. خودت را به كنار دريچه رساندي. از لاي دريچه نگاه كردي. بيرون جوي آبي بود روان. آنسوي جوي درخت سروي بود بلند. جغدي روي شاخه نشسته بود. دختر اثيري زير درخت سرو ايستاده بود باريك و مه آلود و با دو چشم درشت متعجبِ درخشان، گل نيلوفري به تو تعارف ميكرد. پيرمرد خنزرپنزري را ديدي، از پشت تنة درخت سرو سرك كشيده بود. سر و رويش را با شال گردن پشمي پيچيده بود. پيرمرد خنزرپنزري جلو آمد. خواست گل نيلوفر را از دست دختر بقاپد. كه جغد جيغي كشيد و از روي شاخه پريد. با صداي سوت مترو از جايت پريدي. مترو رسيده بود. مسافرها توي واگنها چپيده بودند. جاي سوزن انداختن نبود. دختر اثيري هم بود، در واگن. با همان اندام اثيري، باريك و مهآلود و دو چشم درشت متعجب درخشان. پيرمرد خنزرپنزري پشت سرش ايستاده بود. با ريش كوسه، پلكهاي ناسور و لب شكري. تا آمدي بجنبي، درهاي واگنها بسته شده بود. صداي سوت مترو تو زير زمين پيچيده بود و مترو راه افتاده بود. از روي نيمكت پا شدي و روي سكو بدنبال مترو دويدي. به انتهاي سكو كه رسيدي، مترو در تاريكي تونل فرو رفته بود. نفسزنان برگشتي. خودت را روي نيمكت انداختي. پيرمرد خنزرپنزري حالا پا شده بود و انگشت اشارهاش را سوي تو گرفته بود و غش غش ميخنديد.
حالا كه روي تخت دراز كشيدهاي، احساس ميكني كه بوهاي گوگردي اتاق را پر كرده است. از لاي مژهها، بنظرت رسيد دود آبي رنگي، مثل غبار مه روي قفسه كتابها، ميز تحرير و روي اشيا، ريز و درشت اتاق نشسته است. از وراي غبار مه، چشمت به گلدان راغه خاكي رنگ افتاد. گلدان كنار پنجره بود؛ گل ياسي بود كه از خيابان «دانفر روشرو» خريده بودي. حالا از نه گل ياس اثري مانده بود و نه از عطر آن. گل ياس خشكيده بود. اما از زير خاك، شاخه نازكي جوانه زده بود. سبز و ترد و شكننده، مثل رنگ علفهاي تازه باران خورده، دلت ميخواست از روي تخت پا ميشدي. قلم و كاغذ برميداشتي. مينشستي پشت ميز تحريرت و مينوشتي: از كسانيكه جنازهام را چال ميكنند، تقاضا ميشود اين گلدان راغه را به عنوان يادگاري، روي قبرم بگذارند.» و يك امضاء چار چنگولي هم پايش ميانداختي. و با خودت ميگفتي: «اين هم وصيتنامة ما».
بنظرت رسيد، سايههاي مضاعفي را ميبيني كه بروي ديوار افتاده است. سايهها، انگشت سبابة دست چپشان را بحالت تعجب به لب گذاشتهاند و به تو نگاه ميكنند. زير لب گفتي: «بازي اشكنك داره، سر شكستنك داره». و توي دلت از خنده ريسه رفتي.
بعد، چشمت به گلدان راغه افتاد. طرح روي بدنة گلدان كار خودت بود: «درخت سروي كنار جوي بود. دختر زير درخت سرو ايستاده بود با اندام اثيري، باريك و مهآلود و با دو چشم درشت متعجب درخشان گل نيلوفري به تو تعارف ميكرد. پيرمرد خنزرپنزري هم بود. آنسوي جوي. از پشت تنة درخت سرو سرك كشيده بود. شالمة هندي بسر بسته بود و با چشمان واسوخته به اندام اثيري و مهآلود دختر نگاه مي كرد. جغدي هم روي شاخه نشسته بود و با چشمان وق زده به تو نگاه ميكرد.
زير لب گفتي: ب... و... ف... ك... و... ر.
____________________________________________
[۱] ـ پاريس هيجدهم، كوچة شامپيونه. صادق هدايت روزهاي آخر عمرش را در استوديوي زير شيرواني، در كوچة شامپيونه سپري كرد و در همان استوديو، در اوج ياس و بيپناهي خودخواسته به زندگانياش پايان داد. نهم آوريل 1951 جنازهاش كشف شد. هدايت، اول سوراخ سنبهها و منافذ پنجره را مسدود كرد ـ راوي ميگويد با پنيه مسدود كرد ـ سپس، شير گاز اجاق آشپزخانه را باز كرد و كف زمين دراز كشيد و براي آنكه بعد از مرگ سر بار كسي نشود، خرج و مخارج كفن و دفنش را ـ حاوي پولي بود كه در كيف بغلياش بود ـ روي سينهاش گذاشت و با لبخندي تلخ با جهان زندگان وداع كرد.