در این ابیات مولانا از موضوع وحی و جبر و اختیار سخن می گوید.
( برگزیدهٔ ابیات از ۱۴۵۶به بعد ؛ دفتر نخست)
در تردّد* هر که او آشفته است
حق به گوشِ او معمّا* گفته است ۳۳
تا کند محبوسش اندر دو گمان
کآن کنم کوگفت؛ یا خود ضِدِّ آن ؟ ۳۴
هم ز حق ترجیح یابد یک طرف
زآن دو ، یک را برگزیند ز آن کنَف* ۳۵
گر نخواهی در تردّد، هوش ِ جان
کم فشار این پنبه اندر گوش ِ جان ۳۶
تا کنی فهم آن معمّاهاش را
تا کنی ادراکِ رمز و فاش را ۳۷
پس محلِ وحی* گردد گوشِ جان
وحی چبود؟ گفتنی از حس نهان ۳۸
گوشِ جان و چشمِ جان، جز این حس است
گوش ِ عقل و گوشِ ظنّ، ز این مفلِس است ۳۹
*تردّد؛ آمد و شدـ در اینجا منظور رفت و آمد و تردید و دو دلی میان افکار و عقاید ست.
*کَنَف؛ جانب، ناحیه ــ دربیت ۳۵ تاکید می شود که تردید و یا اطمینان در انجام امری به حکم نهایی خداوند بستگی دارد.{ این بحثی ست دراز دامن که در ابیات آینده خواهد آمد}
* معمّا؛ سخن راز آلود. مولانا اشا ره به نظریه «کسب» اشاعره دارد، که می گویند خدا آدمی را میان انتخاب راه های متفاوت آزاد می گذارد تا با مسئو لیت خویش مسیری را انتخاب کند. اما در هر لحظه می تواند وی را گمراه سازد و یا هدایت کند. ــ هر چند تمام راه ها را خود پیش پای وی می گستراند ــ. بنا براین انسان نهایتا آنچه را که خدا بخواهد انتخاب خواهد کرد. ولی از پیش نمی داند آن مسیر خطاست یا درست. از طرفی دیگر عقل و هوش و تجربهٔ فرد نیز در کارند و آدمی در می ماند که توکل بر حق داشته باشد و یا خود دست به اقدامی بزند. چنان که در جایی از مثنوی مولانا این دو را با هم جمع می کند و از زبان پیامبر اسلام به آن اعرابی که شترش را به امید خدا در صحرا رها کرده و از دست داده بود، پند می دهد:
گفت پیغمبر به آوازِ بلند:
« با توکّل زانوی اشتر ببند ! »
با وجود این، باز هم ذهن پویای مولانا آ رام نمی گیرد و کسب اشاعره را گره گشای چالش جبر و اختیار در بشر نمی داند. در اندیشه وی، نهایتا توکل کامل بر خدا و گوش نهادن بر وحی الهی ست که انسان را از این سرگردانی نجات می دهد. * واژهٔ وحی معانی متفاوتی دارد:
«آواز که در مردم و غیر آنان باشد/// اشا رات /// مکتوب /// هر آنچه کسی به دیگری فرستد و القاء کند /// سخن پوشیده /// پیام خدا /// ( فرهنگ دهخدا به اختصار) در اینجا منظور از وحی همان الهام یا به دل افتادن مطلبی از سوی خداوند و یا کشف معمایی از روی بصیرت ست. از این رو در ابیات ۳۸ و ۳۹ می گوید وحیِ الهی را باید با گوش و چشم ِ درون فهمید. آنچه که نه صدایی بیرونی دارد و نه شکل و شمایلی، بنا بر این، عقل جزئی که بر تجارب حسی قائم ست آن را نمی فهمد و انکار می کند.{ همان انکاری که فلاسفهٔ مادی بر پیامبران دارند.}
پس از این مولانا به بحثی دقیق در بارهٔ چالش فلسفی «جبر و اختیار» پرداخته،پاسخ آن را ازنگاه عارفانه می دهد و موضوع «معیّت با حق» را مطرح می سازد. (ازبیت ۱۴۶۳به بعد)
لفظِ جبرم عشق را بی صبر کرد
و آن که عاشق نیست، حبسِ جبر کرد ۴۰
این، «مَعیّت با حق»* ست و جبر نیست
این تجلیِّ مَه ست ؛ این ابر نیست ۴۱
ور بوَد این جبر، جبر ِ عامه نیست
جبرِ آن اَمّا رهٔ خودکامه نیست ۴۲
می فرماید، این موضوع که فرد در انجام اعمال خود مجبورست یا مختار، ذهن شنونده را معطوف به وجود جبر مطلق کرده و صبر و تحمل از «عشق» می رباید.{ منظور از واژهٔ عشق، فرد عاشق است. عاشق حق} کسی که عارف بالحق نباشد، همه اعمال خود را بر آمده از جبر می داند؛ حال آنکه عاشق در کنار معشوق، اراده ای از خود ندارد تا احساسی از جبر یا اختیار را در درک کند. این موضوع که من (مولانا) مطرح کرده ام، همراهی با خداست و ربطی به جبر فلسفی ندارد. مانند درخشش ماه در آسمان است؛ نه این که ماه از پشت ابر ِ تن ِ کسی بتابد. {یعنی این حلول و اتحاد نیست که خداوند در بدن کسی خانه کرده باشد}
*معیت با حق، اشاره به بخشی از آیه ۴ سوره حدید دارد :(.و هُوَ مَعَکُم اَینَما کُنتُم ). (و او با شماست هر جا که باشید ) در حکمت و عرفان، حضرت حق مُقَوِّم یعنی بر پا دارندهٔ و به وجود آورندهٔ آفرید گان است. و در دیدگاه اشاعره که بخش عظیمی از اندیشه مولانا را تشکیل می دهد، خداوند هر لحظه برپا دارندهٔ حوادث جهان است و هیچ واسطه ای ما بین وی و آنها وجود ندارد. ( لا مؤَ ثِّرَ فی الوجود الّی الله ) بنا براین اگر در گفتار مولانا سخن از حکمت نوافلاطونی ست با این فرض مطرح می شود که خداوند، مهندسی افلاک و زمین و موجودات را به عقل کل، و او به نفس کل« تفویض» کرده و هر لحظه حاضر و آگاه بر کار آنهاست.ــ نه این که بی اختیار خدا موجودات وحوادث از وی «صدور» یافته باشند. این دیدگاه با حکمت یونانی مآب آن دوران که «عدم اطلاع خدا از جزییات» را مطرح کرده بود، متفاوت است. در چنان دیدگاهی خدا ارتباطی با خیر و شر در جهان آفریدگان ندارد.
بیت ۴۲: اما اگر « معیّت با حق» نوعی از جبر فرض شود، آن جبری نیست که درذهن اکثرمردم در نتیجهٔ تسلط نفس امّاره ( نفسِ امر کننده به بدکاری در افراد ) وجود دارد. چنان جبری واقعیت دارد ولی حقیقتی ندارد . اما جبر درمیان عارفان چنین ست:
جبر را ایشان شناسند ای پسر
که خدا بگشادشان در دل بصر ۴۳
اختیار و جبر ایشان دیگرست
قطره ها اندر صدف ها گوهر ست ۴۴
به اعتقاد قدما مروارید از ورود دانهٔ باران در دل صدف ایجاد می شود. بر این قیاس مولانا می گوید عارفان از بارش قضا و قدر در دل خود مرواریدی پرورانده اند. غیر عارفان خیالات خود را حقیقت ِ« جبر و اختیار» می بینند حال آنکه:
اختیار و جبر در تو بُد خَیال
چون در ایشان رفت شد نورِ جلال ۴۵
گر گشاید دل ، سَرِ انبانِ راز
جان به سوی عرش آرد تُرکتاز ۴۶
اگر دل مخزن حقایق را بگشاید، روح انسان از قالب تن به سوی عرش الهی خواهد تاخت * تُرکتاز مخفف ترکتازی یعنی مانند ترکان ِ لشکری اسب تازاندن.{نظری به تمثیل افلاطون دارد که نفس آدمی را ارابه رانی با دو اسب سپید و سیاه تصوّر می کند. یکی بالدار و خواهان پرواز به آسمان، دیگری چموش و شهوتران و خواهان کام گرفتن از لذات زمینی.} آن دلی که عاشق حق گردد یکسره شهوات زمینی را فرو می نهد و به سوی آسمانها پر می کشد.
و اما پیش از ادامهٔ موضوع و روشن گردانیدن »معیّت با حق»، مولانا در ابیاتی به عنوان جملهٔ معترضه، بحث جبر واختیار را بنا بر مشرب اشاعره پیش می کشد:
(ادامه دارد )
https://zibarooz.blogfa.com/post/430