logo





«کلام پنجاه و سوم از حکایت قفس – دموکراسی، خط قرمز ندارد!-.»

يکشنبه ۱۷ فروردين ۱۴۰۴ - ۰۶ آپريل ۲۰۲۵

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
( خب! کجا بوديم پهلوون؟!).
(در آنجائی که دست هايتان را برديد زير ميز و گذاشتيد روی زانوهايتان تا در فرصتی که پيش می آيد، ميز را بلند کنيد و پرتاب کنيد توی صورت بازجويتان و بعد هم بپريد و هفت تيری را که روی صندلی کنارش گذاشته است برداريد و از رستوران بزنيد بيرون و....).
(ایوالله! آره! ....و بعد از اونکه با تاکی واکيش، يه خورده حرف زد، اونو بستش و رو به من کرد وگفت: " خب! قهرمون قهرمونا!ماشين اومده و جلوی دررستوران پارک کرده وو منتظر شادوماده! ديگه باس بريم!".
گفتم: " مگه نگفتی که آزادم؟!".
گفت: " خب! هنوز هم ميگم!".
گفتم: " پس ماشين ديگه برای چی؟!".
گفت:" برای اينکه برسونتت در خونه تون!".
گفتم: " ممنون. خودم ميرم!".
گفت: " باشه. هر جور ميلته. فقط، يه چندتا نکته است که قبل از خدا حافظی، باس بهت بگم!". اينو گفت و به اون بهونه که ميخواد يه خورده خودمونی تر، با من صحبت کنه، خودشو، يه جوری کجکی، کشوند به طرف هفت تيره وو منم، به بهونه ی اونکه ميخوام، با چاردونگ حواسم به حرفاش، گوش بدم، سر و سينه مو کشوندم به طرف او وو دستامو بردم زير ميز و گذاشتم رو زانوهام و آماده ی یه فرصت برای بلند کردن و پروندن ميز توی صورتش و... آره!....فرصت هم پيش اومد، ولی ميزه رو بلند نکردم! بگو چرا؟!)
(چرا پهلوان؟)



( چون، توی همون لحظه ،بازجویه جاکش، دستشو کرد توی جیب بغلشو از توی اون چند تا صفحه ی کاغذ بیرون آورد و جلوی چشام گرفت و گفت" چندتا از کپی نامه های تو و داداشته که برای همدیگر نوشتین و من می خوام یه چند صفحه ای اونارو برات بخونم! گفتم:" کپی نومه های من و داداشم، دست تو چی کار ميکنه؟!". خنديد و گفت: " جوينده، يابنده است!" و....بعدش هم قبل از اون که از نامه ها چیزی بخونه، شروع کرد به حرف زدن و توی حرفاش، يه چيزائی گفت که ديدم از اون لحظه به بعد، ديگه زندگی من تنها نيس که بخوام به میل خودم، تخمی تخمی فداش کنم، بلکه زندگی تشکيلاته! زندگی اونائی که تو تشکيلات هستن و اونائی که از توی آينده دارن ميان که تشکيلاتی بشن! با خودم گفتم که از اين لحظه به بعد، حق نداری که خودتو بکشتن بدی! اگرچه، معلوم هم نبود که جاکش، نقشه کشتنمو نداشته باشه و يا بخواد آزادم کنه! ولی، از اون لحظه به بعد، نباس بهونه ای به دستش ميدادم که حتا، احتمال يک در ميليون آزاد شدنمو، تخمی تخمی، ضايع کنم!.... خب!... من، حرفائی رو که اون جاکش، قبل از خوندن نامه ها ، تو لحظه ی آخر بهم گفته، برات تعريف ميکنم و تو خودت، باس از توی اون حرفا، اونائی رو که باعث شدن که ازنقشه ی ورداشتن هفت تير و به چاک زدن، منصرف بشم، پيداشون کنی و بعدش که ازت می پرسم، برام بگی! از اين کارم هم ، منظوری دارم که الان نميتونم بهت بگم! قبول پهلوون؟!).
( باشد پهلوان. قبول).
(ايوالله!..... خب!.... بازجويه، گفت:" اولندش: توی اين چندسالی که من اينجا هستم، تا حالا کسی نبوده که از زندون مرخص بشه وو صابون اين قضيه ای که تو از سر گذروندی، به تنش نخورده باشه! يعنی چی؟! يعنی اينکه، همه شون، مثل تو، آرتيس يه فيلمی بودن و فيلم مراسم گه خورون و خيانت و از اينجور چيزاشون رو، هنوز هم که هست، توی آرشيومون داريم برای روز مبادا. دومندش، توی اين سالهائی که من اينجا هستم، بر خلاف گذشته ها، بعد از مراسم گه خوری، اونائی رو آزاد کرديم که ميدونستيم، خايه دارن، آدم حسابين و.... چی؟! و بدرد بخور برای ما وو از همه مهمترش، توی دوستی و دشمنی شون، صداقت دارن! سومندش: هر کدومشون رو هم که ميخواستيم آزاد کنيم، همين حرفائی رو که الان دارم به تو ميگم، به اوناهم گفتم! که چی؟! که...... می بخشی پهلوون!..... يه لحظه!.... باز دارن از توی گوشی، بهم ميگن که باس برم روی چندتا مونيتور، چون مثل اينکه داره يه چيزائی توی اون جلسه ی شرکای - شرکت جولاشگا- که قبلا چند دقیقه شو با هم دیدیم میگذره که..... تو هم.... بهتره تماشاشون کنی!.... بيا! الان میفرستم روی مونیترت.... ايناهاش.......تازه، شروع شده......اومد؟!.... )
(بلی پهلوان)
(ایوالله!... تماشاکن تا بعدش بریم سراون داستان من و نامه های داداشم و بازجوی جاکشم!):
".....همکار عزيز ما، از بحث دوستانه ای که ميان همکاران ديگرمان در گرفته بود، در صحبت هائی که فرمودند، به اين نتيجه رسيدند که انگار آنچه اين همکاران، بر سر آن بحث می کردند، از امورمرموز و پيچيده ای بوده است که تا به حال، شرکت پدر، آن را مخفی نگهداشته بوده است و به طور تصادفی، ميان مباحثه ی دوستانه ی همکاران، فاش و علنی شده است! در صورتی که اصلن، اين چنين نبوده است و نشنيدن و يا نديدن و يا بی توجهی و گاهی هم البته، گرفتاری ها و فراموشکاری همکاران، باعث چنين سوء تفاهم هائی می شود! بلی. ظاهرن، شعار بسيار جذابی به نظر می رسد که فرياد بزنيم و بگوئيم: " دموکراسی، خط قرمز ندارد!"، ولی، واقعيت اين است که نه تنها دموکراسی، خط قرمز دارد، بلکه ديکتاتوری هم، خط قرمز دارد! آزادی هم، خط قرمز دارد! استقلال و عدالت هم، خط قرمز دارد! اصلن، بيائيد از خودمان بپرسيم که در ميان اين آسمان و و زمين و دريائی که مارا احاطه کرده اند، چيزی وجو دارد که خط قرمزی نداشته باشد؟! حتا، خود آسمان و زمين و دريا هم، خط قرمز دارند! ندارند؟! اگر نداشتند که ما به آنها نمی گفتيم:" آسمان. زمين. دريا". می گفتيم؟! همين متفاوت ناميدن آنها، دليل خط قرمز داشتن آنها است و خط قرمزشان هم، همان وجوه متفاوت آنها است و همان وجوه متفاوت وجودی آنها است که مارا وادار به متفاوت ناميدن آنها می سازد! کدام موجودی را شما سراغ داريد که بدون خط قرمز، بتواند متصور شود؟! هرچه، " موجود" است، دارای خط قرمز است و همان خط قرمز است که در وحله ی اول، او را از "لا موجود"، و در وحله ی دوم، از موجودات پيرامون خودش، متمايز می سازد و همان تمايزها است که ما را واميدارد تا در "برخورد" با هر "موجودی"، رفتار " درخور" آن موجود را، در پيش گيريم و اگر نه، با خطوط قرمز- مختصات وجودی- آن موجود، رو به رو می شويم. اجازه بفرمائيد که با طرح مثالی، منظور خودم را کمی بازتر کنم. مثلا،شما، سينه تان را جلو داده ايد و چانه تان را بالا گرفته ايد وداريد روی زمين همواری، سلانه سلانه، قدم می زنيد که می رسيد به آستانه ی يک تپه. از آن لحظه، خطوط قرمزی که تپه، جلوی پايتان می گذارد، باعث می شود که نگذارد شما، مثل چند لحظه قبل با سينه ی جلو داده شده و چانه ی بالا گرفته شده، قدم برداريد، بلکه شما را مجبور به قرارگرفتن در وضعيت فيزيکی جديدی می کند. به هنگام پائين آمدن از تپه هم، باز خطوط قرمز جديدی بدنتان مجبور به قرارگرفتن در وضعيتی می کند که با وضعيت های قبلی متفاوت است. حالا، از تپه پائين آمده ايد و دوباره، داريد با سينه ی جلو داده شده و چانه ی بالا گرفته شده، پيش می رويد که می رسيد به ساحل يک دريا. آيا می توانيد همانطور سلانه سلانه، قدم بزنيد و پا به درون دريای رو به رويتان بگذاريد و از آن بگذريد؟! خير. چرا؟ چون، خطوط قرمزی که دريا در برابرتان می گذارد، مانع حرکتتان می شود و برای چيرگی بر آن خطوط قرمز، بايد شناگر باشيد و يا از قايق و کشتی و زير دريائی و غيره، استفاده کنيد. البته، اگر نخواهيد تن به استفاده از هيچکدام آن وسايل بدهيد و توانائيش را هم داشته باشيد، می توانيد به ساختن جاده ی زير پايتان ادامه دهيد و با نابود کردن خطوط قرمز دريا، بر آن چيره شويد و همچنان سلانه سلانه و قدم زنان، از آن بگذريد و البته، از طريق آسمان هم، می شود خود را به آن سوی دريا رساند، مشروط به آنکه بتوانيد با وسيله ای پرواز کنيد و بر خطوط قرمزی که آسمان، جلوی پای شما می گذارد، چيره شويد! بنابراين، ملاحظه می فرمائيد که وقتی خطوط قرمز آسمانی و دريائی و........"
"اين خطوط قرمزی که فرموديد، ربطی به آسمان و دريا ندارند! اين خطوط قرمز، مربوط به زمين هستند و از نيروی جاذبه ی زمين ناشی می شوند و.....).
" مثل آنکه شما همکار عزير متوجه منظور من نشده ايد و اگرنه....".
" خيلی هم خوب متوجه منظور جنابعالی شده ام! اين شما هستيد که خروج از خط قرمز را با ورود و يا عبور از آن را، اشتباه گرفته ايد. شما می خواهيد ثابت کنيد که آسمان از زمين، قديمی تر است! در حالی که بدون وجود زمين ...".
" من، در صدد اثبات چيزی نيستم! من دارم راجع به حقايق مسلم و اثبات شده ای حرف می زنم که شرکت جولاشگا، بر اساس آن حقايق....".
" به نظر شما، مرز "وجود"ی هر " موجود"ی را همان خطوط قرمزی تعيين می کنند که شرکت پدر....."..... خب! .... حالا، باز مونیتورها رو می بندم و میریم سر بازجوی جاکش و نامه هائی که بین من و دادادشم رد و بدل شده بود و حالا افتاده بود توی دست او که وختی شروع کرد به خوندنشون، معلوم شد که اون نامه ها، مربوط میشه به چندسال پیش از زندون اولم که یه وختی داداشم توی یکی از نامه هاش ، سراغ یکی از فامیلای دورمون رو گرفته بود و من براش نوشته بودم که:" ایشون ، نویسنده و و هنرمنرمند نون به نرخ روز خورشده و مشغول نوشتن در روزنامه ها و دلقک بازی توی تاتر و تلویزیون و اینا .... که دادااشم جواب داده بود :" حقیقت تلخه وو یه وختائی هم، چاره ای نیست و باس با ادبیات و فوت و فن های هنری اینجور چیزا ، اونو شیرین کرد و به خورد مردم داد و ...." من هم در جوابش نوشته بودم که :" آره داداش جان! اما اون حقیقتی که من دارم ازش صحبت می کنم ، اون حقیقتی نیست که روشنفکرای از مردم بريده وو برج عاج نشين و نون به نرخ روز خور، بتونن با اون روضه خونيا و رجزخونيا وو دلقک بازياشون، اونو به خورد مردم بدن! مگه جنايت يه آدم جنايتکارو، ميشه با صد من قند و شکر و شيرينی وو عسل، به خورد مردم داد؟! نع. نميشه! خيانت و دزدی وو آدم فروشی وو اينجور چيزاهم، همينطور و....." داداشم هم، ورداشته بود و در جواب من نوشته بود که: " اما، اگه اون جنايتکار و خيانتکار و دزد و آدمفروش، يه حزب يا يه سازمون يا يه کانون و انجمن و گروه و سنديکا وو اينجور چيزا بود، چی؟! اگه همون حزب و سازمون و کانون و انجمن و گروه و سنديکای جنايتکارو خيانتکار و دزد و آدم فروش، اومد و به قدرت رسيد و شد، دولت يک مملکت، چی؟! اصلن، همه ی اينا به کنار، اگه يکی از اون آدمای جنايتکار و خيانتکار و دزد و فلان و فلان، خود من و تو وو اونا وو اينا باشيم، چی؟ الان، ميتونی بگی که نيستيم، ولی معلوم نيس که وختی به قدرت برسيم، همينی باشيم که الان هستيم و.... خلاصه، اون کاغذائی که اونروز، جاکش بازجويه از توی جيبش در آورد، چند تا از کپی همون نومه ها بودن که اونارو جلوی چشام گرفت و گفت:" کپی نومه های تو و داداشته و بعدش هم، دور چندتا ازهمين چيزائی رو که بهت گفتم و دور يه جاهای ديگرشونو که خط کشيده بود، برام خوند و گفت: " همين حرفائی که تو و داداشت، توی اين نومه ها با همديگه رد و بدل کردين، نشون ميده که هيچکدومتون تو باغ سياست نيستين!".
گفتم:" چطور؟!".
گفت: " آخه سياست، چه کاری به کار حقيقت داره که بخواد تلخ وشيرينش بکنه؟! يه آدم سياسيکار درست و حسابی، اگر فکرنکنه که صد در صد حق با اونه، اصلن کار سياسی رو، شروع نميکنه وو وقتی هم که شروع کرد، دنبال قدرته وو به هر قيمتی! اما، نه به قيمت کشته شدن و به زندون افتادن و تبعيد شدن و از اينجور چيزائی که اون تشکيلات جاکش، توی کله ی آدمائی مثل تووو داداشت فروکرده! چرا؟! چون، يه آدم سياسيکار درست و حسابی، قصدش از اومدن تو دنيای سياست، اينه که دنيا رو آباد کنه، نه قبرستونارو! ممکنه هم هست که توی کار سياست، يکی به زندون هم بيفته و يا کشته هم بشه، اما اين چيزی نيس که انتخاب کرده باشه، بلکه ممکنه توی يه جاهائی، زيادی غيرتی وو احساساتی شده باشه و يا توی حساب و کتابائی که با خودش داشته، اشتباه کرده باشه و يا چی؟! و يا بد شانسی آورده باشه!.....)

داستان ادامه دارد......


توضيح:.

الف: برای اطلاع بيشتر در مورد "شرکت پدر"، می توانيد به مطلب " شرکت جولاشکا و آوارگان خوابگرد" که – از همين قلم -، در آرشيو سايت ايران امروز موجود است، مراجعه کنيد.
ب – رمان " آوارگان خوابگرد"، - از همين قلم - ، درحدود شش سال پيش، يعنی در سال 2000 ميلادی، در خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است.



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد