«شهیدان»، نخستین رمان کاوه اکبر است که باراک اوباما نیز خواندن آن را توصیه کرده است. این رمان نگاهی دقیق به دنیای احساسی افرادی با پیشینه مهاجرت ارائه میدهد.
در اتاق کار شاعر هرجومرج حکمفرماست. کاوه اکبر میگوید، «نه، نه هرجومرج، نه اتاق کار. «این اتاق»، «توسط گربهها اشغال شده است.»
در اتاق گربهها، نظمی مخصوص به خودشان برقرار است.
روی میز کار، اشیا بهطور بینظم روی هم انباشته شدهاند: برگههای پراکنده، یک خودکار، پیچها، یک پیچگوشتی برقی، نقاشیها، و البته جوایز، از جمله گواهینامهای که تأیید میکند اکبر به فینال جایزه ملی کتاب؛ یکی از مهمترین جوایز ادبی ایالات متحده، رسیده است.
گربهها و صاحبشان در خانهای در حاشیهی آیووا سیتی پرسه میزنند؛ شهری خوابآلود در غرب میانهی آمریکا که حتی بسیاری از آمریکاییها هم شاید ندانند دقیقاً کجاست. این خانه که بهجز اکبر و سه گربهاش، همسر او و یک سگ نیز در آن زندگی میکنند، نزدیک به صد سال قدمت دارد. اکبر از آن بهعنوان «کاخ» یاد میکند.
او نوشتههایش را یک طبقه پایینتر از اتاق کار مینویسد. برای این کار، در آشپزخانه یا اتاق نشیمن روی یک فرش ایرانی یا روی یکی از دو مبل روبهروی هم دراز میکشد، بسته به اینکه نور خورشید از کدام پنجره بتابد؛ انگار خودش هم یک گربه است.
خانهی کاوه اکبر، نویسندهی ایرانی-آمریکایی ۳۶ ساله، زیستگاهی برای موجوداتی میانزی است – درست مانند نخستین و تاکنون تنها رمان او، شهیدان! وقتی این کتاب را خواندم، احساس کردم مورد خطاب قرار گرفتهام،شاید دقیقاً به این دلیل که یک آلمانی-لهستانی یا لهستانی-آلمانی هستم.
و من احتمالاً تنها کسی نبودم: این رمان که اخیراً ترجمهی آلمانی آن منتشر شده، در آمریکا یک کتاب پرفروش بوده است. باراک اوباما آن را در فهرست کتابهای تابستانی خود قرار داد، نیویورک تایمز شهیدان را یکی از ده کتاب برتر سال ۲۰۲۴ معرفی کرد و مجلهی تایم اکبر را – در کنار خوانندهی پاپ سابرینا کارپنتر و لارا ترامپ، مجری فاکس نیوز و عروس رئیسجمهور آمریکا – بهعنوان یک «ستارهی نوظهور» معرفی کرد. این رمان نویسندهای را که پیش از این فقط سه مجموعه شعر در انتشاراتیهای کوچک منتشر کرده بود، بهیکباره به مخاطبانی معرفی کرد که کتابهایشان را از فرودگاهها میخرند.
«شهیدان!» با صداهای متعدد روایت میشود، گاه در رویاها جریان دارد و عنصر تداعی را جشن میگیرد.
رمان اما داستان یک شاعر جوان ایرانی-آمریکایی را دنبال میکند که در غرب میانهی آمریکا زندگی میکند. سیروس شمس از زندگی چیزی فراتر از آنچه والدینش داشتهاند، میخواهد.
مادر سیروس در حادثهی سرنگونی یک هواپیمای ایرانی توسط ارتش آمریکا کشته شده است، رویدادی تراژیک که بر اساس حادثه واقعی سقوط پرواز ۶۵۵ ایرانایر به دست ناو «یواساس وینسنس» در ۳ ژوئیه ۱۹۸۸ شکل گرفته است. در آن حادثه ۲۹۰ نفر جان باختند. دیدگاه آمریکاییها: یک اشتباه؛ هواپیمای مسافربری با یک جنگنده اشتباه گرفته شد. دیدگاه ایرانیها: یک حملهی بیرحمانه.
پس از مرگ مادر، پدر سیروس با پسرش به کشور عاملان این فاجعه مهاجرت کرد، اما نه برای انتقام، بلکه برای فراهم کردن زندگی بهتری برای پسرش. او سرانجام در یک مرغداری، در اثر کار طاقتفرسا، جان خود را از دست داد.
سیروس در جایی از رمان میگوید: «نمیخواهم بیمعنا باشم. میخواهم هنر خلق کنم. هنر بزرگ، هنر معنادار.» بنابراین تصمیم میگیرد کتابی بنویسد. یکی از دوستانش او را با شخصیتی ایدهآل برای داستانش آشنا میکند: زنی ایرانی به نام ارکیده که به سرطان مبتلاست و روند مرگ خود را در یک موزهی نیویورک به نمایش گذاشته است. او خود را برای هنر قربانی میکند—شهادت بهعنوان یک اجرا، نسخهای افراطی از «هنرمند حاضر است» مارینا آبراموویچ.
ارکیده و سیروس هر دو موجوداتی بینابینیاند؛ ایرانی-آمریکایی یا آمریکایی-ایرانی، در جستجوی معنا در زندگی و مرگ.
هنگام خواندن رمان، احساس کردم که اکبر—که مانند من در کودکی به کشوری دیگر مهاجرت کرده است—توانسته ادبیاتی خلق کند که به یک هویت جهانی و در عینحال بینابینی تعلق دارد. برخلاف برخی کتابهای دیگر که روایتهای مهاجرت را بازگو میکنند، این رمان تنها به بازنمایی رنجی محدود به یک جغرافیای خاص بسنده نکرده است.
چگونه این کار را انجام داده است؟
برای تغییر حال و هوا، این بار اکبر روی یکی از کاناپهها نشسته است. ظهر است، اما در این روز بادی اواسط مارس، آفتاب نمیتواند از میان ابرها عبور کند. پشت پنجرهها، شهر آیووا سیتی با ۷۶ هزار نفر جمعیت قرار دارد، ۳۶۰ کیلومتر غرب شیکاگو—یک پناهگاه چپگرا در ایالت آیووا که به ترامپ رأی داده است. شهری که در فروشگاههای مدرنش، تیشرتهایی با شعار «نیمی از آمریکا بابت ترامپ عذرخواهی میکند» فروخته میشود.
در سریال آمریکایی Girls، نویسندهی نوظهور هانا هوروات، با بازی لنا دانهام، در مقطعی به آیووا سیتی نقل مکان میکند تا در آنجا نویسندگی خلاق بخواند. در آیووا سیتی واقعی، که یکی از مراکز اصلی آموزش نویسندگان جوان در آمریکا محسوب میشود، کاوه اکبر بهعنوان دانشیار، نویسندگی خلاق تدریس میکند.
رمان او یادآور یک سریال محبوب دیگر است که فصل دوم آن هفتهی گذشته به پایان رسید:
Severance. این سریال (می توان نام جدایی بر آن نهاد) دربارهی انحرافات دنیای مدرن است—موضوعی کاملاً متفاوت. اما همانند شهیدان!، در آن نیز هویتهای چندلایهی شخصیتها در کانون توجه قرار دارد. با این تفاوت که در Severance، شخصیتها بهطور واقعی از لحاظ ذهنی از هم جدا شدهاند: «داخلیها» (Innies) در محل کار هیچ تصوری از زندگی «خارجیها» (Outies) پس از ساعات اداری ندارند، و برعکس.
این ایدهی چندگانگی شخصیتها، این روزها در فرهنگ آمریکایی بارها تکرار میشود—مثلاً در فیلم ترسناک The Substance با بازی دمی مور، که در آن نسخهای جوانتر و سرزندهتر، اما در نهایت مرگبار، از شخصیت اصلی ظاهر میشود. آلبوم جدید لیدی گاگا Mayhem نیز به هرجومرج درونی او میپردازد. این تمایل هنری به بررسی دوگانگیها و تضادها، بازتابی از وضعیت فعلی جامعهی آمریکا است، جایی که شکافهای اجتماعی و سیاسی به حداکثر خود رسیدهاند، همانطور که شعار روی برخی تیشرتهای آیووا سیتی میگوید: «نیمی از آمریکا بابت ترامپ عذرخواهی میکند.»
شهیدان! در این جریان جای میگیرد، اما در عین حال متمایز است. زیرا در کار اکبر، تضادها و تناقضهای ظاهری مانند Severance (جدایی) یا The Substance (ماده، جوهر و یا ذات)از هم جدا نیستند، بلکه در هم تنیده شدهاند. هویتها در هم جریان مییابند—کمی شبیه به کتابخانهای که قالیچهی ایرانی اکبر را احاطه کرده است: مجموعهای از اشعار در کنار رمانهای گرافیکی، کمیکهای سیمپسونها در کنار فیلمنامههای فصل اول سریال Succession از شبکهی HBO.
و کمی هم شبیه به خود اکبر: در یک لحظه میتواند از ریلکه شعر بخواند، و در لحظهای دیگر بحث کند که چرا Sonic Youth بهترین گروه راک آمریکایی است—به دلیل حجم تولید بالا و تأثیر عمیقش، برخلاف Nirvana یا The Velvet Underground که فقط تأثیرگذار بودند، اما خروجی زیادی نداشتند.
او اما فعلاً یک اسپرسو درست میکند. دستگاه قهوهساز هدیهای است از فرانک بیدارت، شاعر برندهی جایزهی ملی کتاب و پولیتزر، که اکبر سالها با او مکاتبه داشته است. او قهوه را در فنجانی با یک ترک کوچک سرو میکند. ماه رمضان است، اما امروز روزهاش را شکسته است—بعدتر میتوانیم با هم چیزی برای خوردن پیدا کنیم.
چشمانش گود افتاده، چینهای خندهاش عمیقتر شدهاند. شهیدان! بینقص نیست—در آن تصادفهای زیادی رخ میدهند و تنوع صداهای روایی آنچنان که باید زیاد نیست—اما توانسته همزمان جدی و طنزآمیز باشد، یا شعر فارسی را با فرهنگ پاپ غربی پیوند بزند. اکبر، مونولوگهای درونی ویرجینیا وولف را با ساختار روایی دقیق یک سریال HBO ترکیب میکند، مادر سیروس را در سکانسهای رویایی در کنار لیزا سیمپسون قرار میدهد و ارکیده را در مقابل رئیسجمهوری که پوستی به رنگ نارنجی ترامپوار دارد—درحالیکه سیروس همچنان در جستجوی معنا در دنیای بینابین است.
اکبر در جایی از رمان مینویسد: «سیروس نه ایرانی بود، نه آمریکایی، نه مسلمان، نه غیرمسلمان. هر گروهی او را بیش از حد به گروه دیگر منتسب میکرد. و همین که اصلاً گروههایی وجود داشتند، از پا درش میآورد.»
اکبر که مطابق با شعار کلاسیک نویسندگی خلاق «آنچه را که میدانی بنویس»، میگوید که هنگام نوشتن این رمان «خودش را از مچ پا گرفته و تمام داستانهایی را که درونش بوده، در کتاب ریخته است»، از احساس سیروس بینصیب نیست.
او تعریف میکند که وقتی سر میز غذا در جمعی از آمریکاییهاست، احساس بیگانگی میکند، و وقتی در جمع ایرانیهاست، خود را غیرایرانیترین فرد آن جمع میبیند.
در بخشی دیگر از رمان، اکبر مینویسد: «گاهی سیروس نگران بود که او را اخراج کنند و به ایران بازگردانند، کشوری که هیچ خاطرهای از آن نداشت.» وقتی این جمله را خواندم، احساسی آشنا در من زنده شد—احساسی که مدتها بود تجربه نکرده بودم. هراس از طرحهای بازگرداندن مهاجران که حزب راستگرای آلترناتیو برای آلمان (AfD) مطرح کرده بود، ترسی را در من برانگیخت—ترسی قدیمی و تا حدی غیرمنطقی، که دوباره با لحن جدید گفتمان راستگرایانه، نه فقط در آلمان، بلکه در نقاط دیگر نیز فعال شده است.
آیا اکبر هم با توجه به موج راستگرایی در آمریکا چنین احساسی دارد؟
او پاسخ میدهد: «با این دولت، هر چیزی ممکن است».
در رمان، سیروس و ارکیده تصور میکنند که هنگام صحبت دربارهی شهیدان، سیا (CIA) مکالماتشان را شنود میکند. خود اکبر هم میتواند تصور کند که تحت نظارت مقامات باشد—بالاخره نویسندهی کتابی با نام شهیدان! است.
پدر اکبر، که مانند او در ایران متولد شده است، از زمان ریاستجمهوری ترامپ دیگر سوار هیچ هواپیمایی نشده است.
والدین اکبر از طریق یک موقعیت غیرمعمول آشنا شدند: مادرش که یک آمریکایی است، در دوران دانشجویی باید یک مرغ را میکشت، و پدرش کسی بود که بلد بود این کار را انجام دهد. پدرش سالها در مزارع کار کرده است—مشابه پدر سیروس—اما اکنون بازنشسته شده است. مادرش نیز در فروشگاه ایکیا بهعنوان یک Greeter کار میکند، یعنی کسی که هنگام ورود، مشتریان را خوشامد میگوید.
این موضوع عجیب به نظر میرسد: داستان شخصی پسری که زندگیاش بیهیچ درزی در روایت رؤیای آمریکایی جای میگیرد. کاوه اکبر در کشوری که در آن متولد نشده است، به موفقیت رسیده—آن هم با رمانی که نهتنها دشواریهای زندگی در ایالات متحده را از منظر یک مهاجر نسل جدید روایت میکند، بلکه تضادهای بههمپیوستهی شهیدان! را نیز در خود دارد.
این تضادها از این نظر هم آشکار میشوند که رمان اکبر نهتنها ترس برمیانگیزد، بلکه امید نیز میدهد:
«سیروس احساس میکرد مثل Blade است—همان قهرمان با بازی وسلی اسنایپس، نیمهانسان، نیمه ومپایر، با تمام قدرتهای هر دو گونه، فوقالعاده قوی، اما در برابر نور خورشید آسیبناپذیر. درست مثل Blade، سیروس هم یک Daywalker بود—آمریکایی، هر وقت که دلش میخواست، و ایرانی، هر وقت که نه.»
شاید دلیل اینکه اکبر توانسته این احساسات را چنین دقیق به تصویر بکشد، این باشد که خودش هم آنها را تجربه کرده است. چون خودش هم نوعی «روزگرد» (Tagwandler) است—کسی که در فضایی بینابین زندگی میکند، دور از میزهای غذای مختلفی که به او تعلق ندارند. کسی که توانسته هویت پیچیدهاش را به یک نیروی خارقالعاده برای انسانهای عادی تبدیل کند—هویتی که هم میتواند ترس، تردید و اندوه در او ایجاد کند و هم دسترسی به این احساسات را برای او ممکن سازد. نمونهاش همین شعر او، «فارسی بلدی؟»:
«بیپروا با کلماتی که بلدم بازی میکنم.
یادم نمیآید که در زبان مادریام چطور میگویند
وطن،
یا تنهایی،
یا نور.»
اما شاید پاسخ این پرسش بین سطور نهفته باشد—در شیوهی کار اکبر، در چگونگی تولد شهیدان!.
چند قدم آنطرفتر از قالیچهی ایرانی، چمدان اکبر افتاده است. لباسها و کتابهایش از آن بیرون زدهاند. او تازه دیشب از ایندیانا برگشته است، بعد از یک تور کتابخوانی همراه با تامی اورنج. اکبر از طریق این نویسندهی بومی آمریکایی، که از قبایل شاین و آرپاهو در اوکلاهماست، از شعر به نثر کشیده شد.
آنها را علاقهی مشترکشان به ادبیات یکدیگر و البته سیمپسونها به هم پیوند داد.
اکبر میگوید که تنها نیمروز پس از نخستین دیدارشان، برای هم شعر نوشتند. از این شعرها، مقالههایی زاده شد. ناگهان، شخصیتهایشان نام گرفتند.
اورنج و اکبر هر هفته ده صفحه برای یکدیگر میفرستادند. سالها بعد، نتیجهی این تبادل منظم شد: دو رمان.
«کاوه و من دوستانی بسیار نزدیک هستیم.» اورنج این را در پیامش برای من مینویسد. «ما هر آنچه را که جدی میگیریم، با نهایت جدیت و صداقت دنبال میکنیم، اما در عین حال اینجاییم تا بخندیم.» جدیت و طنز، همزمان.
شهیدان! حاصل گفتوگوی دو فردی است که هر یک هویتهای متفاوتی را در خود دارند. شاید همین امر باعث شده که رمان اکبر چنین جهانی و قابلاتصال باشد—همیشه کسی در خلق آن نقش داشته که پای میزهای دیگری نیز نشسته است.
مدتی به نظر میرسید که اکبر دیگر قادر به سفرهایی مانند این همراهی با اورنج نباشد. همان دلیلی که او را وادار کرده بیشتر در حالت درازکش بنویسد، میتوانست مانع این سفرها شود. اوایل بیستسالگی، در حال مستی، سوار بر دوچرخه بود. در یک دست کیسهای پر از بطریهای مشروب داشت و با دست دیگر ترمز جلو را گرفت، درست لحظهای که ماشینی از کنارش عبور میکرد. خودش اینگونه تعریف میکند. از روی فرمان پرت شد. لگنش شکست. اما مشروب را تا قطرهی آخر نوشید.
یک ماه در بیمارستان بستری بود. اما خبری از فیزیوتراپی نشد—در آمریکا، این خدمات مختص کسانی است که بیمهی تکمیلی دارند، و اکبر جزو آنها نبود. «و همین شد که هیچوقت بهطور کامل درمان نشد.» او میگوید که در دوران موفقیت شهیدان!، زمانی که تقریباً بیوقفه در سفرهای کتابخوانی بود، دردها چنان شدید شدند که دیگر بهسختی قادر به حرکت بود—تا همین اواخر.
در اواسط دههی بیست زندگیاش، پزشکی به او گفت که کبدش در اثر مصرف زیاد الکل آسیب دیده است. تشخیصی که، اتفاقاً، شامل حال سیروس هم میشود.
اکبر دیگر الکل را ترککرده است، درست مانند قهرمان داستانش، که نویسنده دربارهاش مینویسد: «نه کاملاً معتاد، و نه کاملاً درمانیافته.» یک بُعد دیگر از هویت او، یک دوباره در میان بودن.
سالها پیش، اکبر موفق شد ترک کند. حالا احساسات سرخوشانهی خود را بهگونهای دیگر به دست میآورد—اما بعداً دربارهی آن صحبت خواهیم کرد.
راستی، قرار نبود چیزی برای خوردن پیدا کنیم؟ بله، چرا که نه.
اکبر از روی مبل بلند میشود. کفشهایش را میپوشد—یک جفت ونس آبی، دقیقاً مثل سیروس. سوار ماشین الکتریکیاش میشود، آهنگ Low Sun از Hermanos Gutiérrez را پخش میکند—گروهی متشکل از دو برادر، با مادری اهل اکوادور و پدری سوئیسی، موسیقیای لطیف و مالیخولیایی که اکبر هنگام نوشتن به آن گوش میدهد—و به سمت رستوران محبوبش در آیووا سیتی حرکت میکند.
در پکینگ بوفه اکبر را میشناسند. پیشخدمت لحظهای تعجب میکند—او امروز تنها نیست. اکبر با چاپستیکهایش در ترکیبی از سبزیجات و دامپلینگها کنجکاوی میکند، از جادوی شعر میگوید و ناگهان به یکی از شعرهای محبوبش اشاره میکند: «I Came to You» » از جین ولنتاین، شاعر آمریکایی. سپس، بیمقدمه، در میان صداهای رستوران، آن را از بر میخواند:
"I came to you
Lord, because of
the fucking reticence
of this world
no, not the world, not reticence, oh"
شعری که ترجمهی آن به فارسی (و حتی آلمانی) دشوار است و تاکنون نیز احتمالاً ترجمه نشده. متنی که ابتدا از «لعنت به این همه سکوت جهان» شکایت میکند، اما بلافاصله خودش را اصلاح کرده و پس میگیرد: «نه، نه جهان، نه سکوت، اوه.»
شعری که خودش را زیر سؤال میبرد، هنوز در جستجوی واژههای مناسب است، کلماتی که، همانطور که اکبر در شعر آیا فارسی صحبت میکنید؟ توصیف کرده، در مسیر گم میشوند. شعری کامل که در عین حال ناتمام است. یک شعر-میانجی؟
این شعر، مانند بسیاری از اشعار، سرشار از قابلیت تأویل است، گویی بوم خالیای برای بازتاب تجربیات مخاطب. قدرت انعکاسی شعر—چیزی که بر شهیدان! نیز تأثیر گذاشته و یکی از دلایلی است که این رمان چنین جهانی و قابلاتصال شده است.
اکبر ناگهان میپرسد: «حس میکنی که هوا در این ۳۰ ثانیهی اخیر تغییر کرده؟»
به طرز عجیبی، بله.
او میخندد و میگوید: «این حالت مستی میآورد—و در عین حال، کبد مرا هم سالم نگه میدارد.»
به نقل از هفتهنامه اشپیگل شماره 14
عنوان اصلی مقاله روزگرد Tagwandler است.
برگردان: الف هوشمند
