logo





پناهجو

جمعه ۸ فروردين ۱۴۰۴ - ۲۸ مارس ۲۰۲۵

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan07.jpg
ناتالی بلند بالا و عین ناتالیوود قشنگ و بیست ساله بود، با دو چال خوشگل روگونه هاش. مثل همه ی آلمانی نژادها خشک وجدی بود. روز اول رفت روسکو، رو به ما و پشت به تخته سیاه ایستاد و گفت:
« می‌بینم بعضیا انگلیسی حرف می‌زنن، اینجا کلاس آلمانیه، همه تون اومدین آلمانی یادبگیرین، هیچکس حق نداره توکلاس انگلیسی حرف بزنه...»
به زبان انگلیسی پرسیدم « من یه کلمه آلمان نمیدونم، بایدچی کارکنم؟ »
« منم تو کلاس یه کلمه انگلیسی نمی فهمم، یکی که آلمانی میدونه، حرفاتو به زبون آلمانی ازم بپرسه. »
علیمایو به آلمانی سئوالم را تکرار کرد.
ناتالی گفت « بعد از این آقا رو کنار خودت بنشون، هرچه معلم میگه، آهسته به انگلیسی بهش بگو، یه ترم کمکش کن تا زبون آلمانیش راه بیفته...»
دوستی من و علیمایوازاین نقطه شرع شد. باتانالی دوزنگ کلاس داشتیم. زنگ ساعت سوم که خورد، آنیناواردکلاس شد. باخنده ی خوشایندش کنارتخته سیاه ایستاد، انگارسالهاباهاش آشنابودم. موهاش راقرمزپررنگ کرده بود. سی ساله، ترکه ای نسبتا کوتاه بودوصورتی تودل بروداشت. قبل ازشروع درس، دست بلندکردم وگفتم:
« من یه کلمه آلمانی بلدنیستم، انگلیسیم حرف زدن قدغنه، چن نفردیگه م مثل من توکلاس هستن، تکلیف ماچی میشه؟ »
تونگاه ووجناتم خیره شد، خنده ی بی صدائی کرد، دندانهای صدفیش رانمایاند، انگشت های قلمی سفیدش راعشوگرانه لای گیس هاش خیزاند، گفت:
« بخشنامه است، هیچ کاریش نمیشه کرد، توکلاس به زبان انگلیسی حرف زدن ممنوعه، آلمانی یادگرفتن تونوعقب میندازه. جای خوبی نشستی، هراشکالی داشتی، ازعلیمایوبپرس، اون دوسال تواین کلاسابوده، میتونه کمکت کنه، اشکالای دیگه تم بیرون کلاس ازخودم بپرس. » زنگ که خورد، توراهرورفتم سراغش وگفتم« یوآر، د، بست. »
خندیدوگفت « کجائی هستی؟ »
« ایرونیم .»
« شاگردایرانی خیلی داشته م، همه تون زبون بازوحقه بازین! »
« به دادم برس، الف بای زبون آلمانی روهم حالیم نیست. »
« توتنهااینجورنیستی، کلاسی که پره، ده پونزده روزدیگه نگاه کن، دوسومشون رفتن دنبال کارشون، زبون آلمانی زبون هگل ونیچه وآینشتاینه، هرکسی ازپسش ورنمیادکه. علیمایو که کنارش نشستی، دوساله مرتب میادکلاس، تازه داره تته پته شویادمی گیره. »
« چن سال آمریکابوده م، چنتاکتاب ترجمه کرده م، نمیخوام فرارکنم. بایدچی کارکنم؟ »
« بایدم دم آنیناروببینی. »
« دارم میرم کافه، درخدمتم، یه قهوه مهمونم باش.»
« من دوست دارم شراب یاآبجومهمونت باشم.»
« کافه مدرسه مشروب الکلی نداره، شماکه بهترمیدونی. »
« شهرهمین مدرسه نیست که. »
« گوشم به پیشنهادشماست. »
« بعدازساعت پنج تورستوران - بارکازینوی کناردریابارتندرهستم. »
« نگفتم یوآر، د، بست! همینه که بی مقدمه، اینهمه ارادتمندشدم! معلم وبارتندر!»
« گفتم زبون بازی نکن!اینجامملکت آخوندیسم نیست، معلم، جاروکش، نظافتچی وبارتندر، هرکدوم خودوکارشون محترمه. »
« درست می فرمائی آنیناخانوم، بایدچی کارکنم؟ »
سوارتراموای خط چارمیشی، ته خط، ایستگاه تیفن برونن پیاده که شدی، دست راستت دریاوکازینوکنارشه. بیارستوران - بار، منوپشت بارمی بینی. همچین زبون آلمانی یادت بدم که تاآخرعمریادت بمونه...»
دوسه سال کلاس زبان آلمانی میرفتم. باعلیمایوورفیقش ساموئل ششدانگ رفیق شدیم. ازچریک های اریتره بودند. ازنزدیک میدان تیرواعدام گریخته وپناهنده شده بودند. علیمایوبادتوغبغب می انداخت ومی گفت:
« پدرجدپدرجدپدرجدپدرجدپدرجدمن بلال حبشی بوده، خیال نکن کم الکیم! »
علیمایواهل قلم وشاعربود. ریز ودرشت مقولات روزانه خودرامی نوشت، بعددست کاری وویراست می کردوبه شکل داستان درمیاورد. هرازگاه شعرمی گفت. بیست وپنج - سی ساله وهمیشه احساساتش درحال سرریزکردن بود. زن وبچه داشت، دراریتره گذاشته وازدم تیرگریخته بود. رو تجزیه تحلیل وتعریف مطالب ومقولات امپریالیست وتراستهای جهانی تسلط واشراف کامل داشت. رفیقش ساموئل شیفته ومتخصص تجزیه وتحلیل وتشریح افکارکلارازتکین بود. دنبال فرصت می گشت که بکشاندم توکتاب فروشی ها، انواع کتابهائی که درباره او وافکارش نوشته ومنتشرشده بودراتشریح کند، درباره شان توضیح میدادوتشویقم میکردکه بخرم وبخوانم شان.
سالهاگذشت. علیمایوراتورستوران نزدیک خانه یاتوقدم زدنهای عصرگاهی بلویوی کناردریا هرازگاه میدیدیم وجویای احوال هم می شدیم. پائین شهروتوخانه های گروهی مشترک وباسختی زندگی میکرد. همیشه دوچرخه سوارمی شد، پولش به خریدبلیط اتوبوس وترامواومترونمی رسید.
می پرسیدم « واسه چی به اندازه احتیاجاتت بهت پول نمیدن؟ »
« تکه تکه مم کنن، تن به کارای اینانمیدم، به این دلیله. »
« چی سنخ کارائیه که ازشون فرار میکنی؟ »
«تو مملکتم واسه خودم وزنه ای بودم ، یه عمرمطالعه ومبارزه کرده م، حالامیگن کف دستشوئی ومستراح بشور، توبیمارستان کون مریضای پیروپاتالوتمیزکن، واسه این سرنوشت یه عمرمبارزه کرده م؟... »
علیمایوراسالها ندیده بودم. دیروزاتفاقی رفتم رستوران نزدیک خانه گروهیش که قهوه بعدازراه پیمائی عصرگاهیم رابنوشم. کنارمیزگوشه دورافتاده ای نشسته بود. هیچ چیزی جلوش نبود. دیگرآن علیمایوی پرنیروی سرزنده نبود، پیروفرسوده، سرش تاس وچشمهاش مثل تراخمی ها، آبریزی پیداکرده وکمی قوزی شده بود. هرچه اصرارکرده م قهوه وکیک یا پیتزامهمان من باشد، قبول نکرد.
گفت « قبل ازآمدنت همه چی خوردم ونوشیدم. »
تمام وجناتش وشواهد نشان میدادچیزی نخورده. گفتم:
« عجب تصادفی! اتفافاپیش ازظهرتوفکرتووساموئل بودم. سالهاست هم راندیده ایم. ساموئل چه میکند؟ حتمازن وبچه داروپیرشده؟ »
« ساموئل مرد. »
« چی؟ اون سالم وجوون بودکه! تصادف کرد؟ »
«نه، مثل من پوست کلفت نبود، فشارارودوام نیاوردوازپادراومد.منم اجبارازنده م.»
« پسرخوبی بود، چقدرسعی کردمنوپیروکلارازتکین کنه. خودت چطوری وچه می کنی؟ باریک میریسی؟ خیلی میام اینجانزدیک خونه ت که ببینمت، اصلاگم وگورشدی. »
« خیلی وقته اینجانیستم دیگه. »
« پس کجائی؟ وضع اقامتت چی شد؟ بهم گفته بودی هنوزبلاتکلیفی. »
« پونزده ساله اینجام، دوسال پیشترازتواومده م، دوباره برم گردوندن « هایم »، خونه های پادگان مانند، یه ساندویچ ساده یا یه قهوه باکیک میشه شیش هفت فرانک، روزانه یازده فرانک بهم میدن. ساموئلم واسه همین مرد. »
« واسه چی افامتتو نمیدن؟ حرف وحسابشون چیه؟ »
« هیچی، بعدازپونزده سال، میگن برگردبرو. »
« بایازده فرانک که نمیشه زنده موند، چی جوری هنوزهستی؟»
« دوستاوآشناهاگاهی کارای سیاه چن ساعته یاباربری بهم میدن، سی چل فرانکی درمیارم وبخورونمیری میگذرونم. پیرسیاسی بودن بسوزه که نابودم کرد. »
«اتفاقابه خاطرکارای سیاسی وسیاسی بودن، بایدتواولویت اقامت گرفتن می بودی.»
« اشتباه توهمین جاست، تموم نیروهای امنیتی واطلاعاتی جهان دستشون تودست همه، اطلاعات ردوبدل ودادوستدمی کنن، مشخص میکنن باچه سنخ افرادبایدچه رفتاری داشته باشن...»




نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد