logo





عقوبتی تلخ

يکشنبه ۳ فروردين ۱۴۰۴ - ۲۳ مارس ۲۰۲۵

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan07.jpg
نزدیک یک ربع قرن تو ینگه دنیا بوده م، تو بهشت رفاه و آزادی زندگی می کنم. تو کالیفرنیا، بهشتی ترین ایالت از نظر رفاه و برتری فرهنگی، تو لس انجلس، این شهره ی آفاق ومرکز هالیوود سه ربع قرن حاکم بر افکار جهانیان، زندگی می‌کنم، سکونتگاهم نزدیک خیابان و محله ی وستوود یا همان تهرانجلس معروف است، بیشتر از تمام ایالت‌های ینگه دنیا، ایرانی تو لس انجلس و بیشترشون تو تهرانجلس و حومه ش عمر هدر می‌دهند. هر ایرانی آواره‌ی هر کجای جهان و تمام ایالتهای ینگه دنیا، از همه جادر که میماند، ناامی‌د می‌شود و احساس می کند نزدیک ته خط است، به تهرانجلس پناه می‌آورد، دیر یا زود، بعد از مدتی سرش را روی زمین میگذارد و راحت از دنیای شقاوت پیشه ی قاره ی غرقه در نعمت های رنگارنگ بیکران، تا ابد الاباد، چشم می پوشد، الفاتحه، می‌رود به دیار هفت‌هزارسالگان.
بهشت روی زمین و شقاوت پیشه؟ عجب اصطلاح متناقضی! میخواهم گوشه‌ی کوچکی از علت العلل همین تناقض را اندکی واگویم:
یک شعبه بزرگ کافه ی استارباکس تهرانجلس و کافه بار کنارش، مدت‌های آزگار پاتوق هر روزه ی عصر گاه من وچند اهل دل انگشت شمار بوده وتاهنوز هم هست. دراین کافه با انواع ایرانی های ازهمه رنگ و مسلک و سنخ، دوستی نزدیک داشته م، باخیلی هاشان تاهنوزهم به سلامتی هم، گیلاس بالا می اندازیم، آنقدر خودمانی شده ایم که خصوصی ترین وپوشیده ترین درد دلهاو جریان های زندگی خانوادگی خود و دوستها مان را برای هم تعریف می کنیم. تواین مدت دراز آنقدر سرگذشت وحوادث عجیب برام تعریف وتوکله م تلنبار شده که بیانش مثنوی هفتادمن کاغذ میشود. چنتا انگشت شمارش را تعریف می کنم:
*
یک همپاله تعریف می کرد " دختره مادرشو که بیمه عمرمی کنه، با شگردا وترفندای مختلف آشکارو پنهون، کمربه ازمیون ورداشتن مادره می بنده و سرآخر ازپا درش میاره، مریض احوال و زمین گیر که میشه، میندازدش تو یه نرسینگ پلیس مخصوص، خودش، شوهر و دختراش، هیچکدام ملاقاتش نمیرن. مادره تعریف میکرده که نرسا کتکش میزدن. سرآخر ازپا درمیاد و دختره چن میلیون حق بیمه ی عمرش رو میگیره وبالا میکشه. این قضیه تو ینگه دنیای بهشت رو زمین، یه امر عادی ویه منبع درآمده. "
*
هم کافه و هم پیاله ی دیگرم تعریف میکرد:
" هفته ی پیش خطم مادرخانومم بود، هفت هشت سال تو خونه ی مابود. پیرزن خیلی خوبی بود، نقص نداشت. "
" ازچه نظر نقص نداشت؟ "
" من و خانومم، هردو باید میرفتیم سرکار، بیشتر این سالارو، صبح توراه رفتن سرکار، تومال درندشت والمارت می گذاشتیمش که تواین مال به اندازه ی یه شهر، واسه خودش بگرده و سیاحت کنه. عصرکه ازسرکاربرمی گشتیم، برش میداشتیم ومی بردیم خونه."
" گشتن تو مال والمارت یه ساعت، یه روز، یه هفته، این گشت وگذر، خود کشیه که، چن وقت ادامه داشت؟ "
" تموم این هفت هشت سال، صبحا کنار در مال والمارت میگذاشتیمش و عصرا برش میداشتیم و میرفتیم خونه. "
" حوصله ش سرنمیرفت وهیچ اعتراضی نمی کرد؟ نمی گفت برم گردونید مملکتم؟ "
" یه مرتبه لب به اعتراض واز نکرد، تومملکتم هیچ کس رو نداشت که ازش نگهداری کنه، تاوقتی مرد، نتق نزد، واسه همین میگم نقص نداشت دیگه... "
*
" چندی پیش از هم میزمون یه چیزائی می گفتی، مرد باصفای سرحال مجلس آرای پربگو بخندی بود، سه تائیمون خیلی باهم ایاغ بودیم، یکی دوساله کمتر می بینمش، دلم واسه خنده هاو تعریفاش تنگ شده، یه دفعه درباره تقدیر ناجورش یه چزائی می کردی، یادم رفت ازت بخوام کاملشو تعریف کنی، چی اتفاقی واسه ش افتاده که دیگه یافتش نیست. کسالت داره؟ دونفری سری به خونه ش بزنیم و جویای احوالش باشیم، هم پیاله هشت ده ساله مون رو پاک فراموش نکنیم. "
" گرفتار تقدیری تلخ و پاک زمینگیرشده. "
" چراتاحالا واسه م تعریف نکردی! مثلا ماسه نفر سالای آزگار رفیق مسجد و میخونه بودیم، نباس بفهمم گرفتار چی تقدیر تلخی شده؟ اصلا تعریف نکرده بود ی تواین همه سال، توولایت غربت چی کاره بوده، فقط گفته بودی همون اول، باخونواده ش، اومده تهرانجلس، اززندگی اینجاش چیزی نگفتی، تو خیلی باهاش قاطی بودی، نگرانشم..."
" از بارآخری که دیدمش همه چی تو ذهنم تلنبار وگلوله شده، راه گلوم رو گرفته و داره خفه م میکنه، خیلی وقته دنبال یه همدل میگردم که این کوه سنگین رو بریزم بیرون و کمی سبک شم."
" نکنه مرده باشه؟ بهش نمیومد، سرپا و سرزنده بود،هنوز. هفته سه روز پینگ پونگ بازی میکرد، استخون بندیش محکم، سالم و سرپابود، گمون نکنم به سادگی و به این زودیا زمینگیربشه، چی اتفاقی واسه ش افتاده؟ "
" دفعه آخری که دیدمش جوری ازپادر اومده و زمینگیر شده بود که پاک کله پام کرد. "
" چی بلائی سرش اومده، واسه چی زمینگیرشده!..."
" رئیس بانک بوده و انگارپول پله ی زیادی باخودش میاره بیرون."
" الان چل واندی سال میگذره، پول ایران کوهم که باشه ته میکشه."
" از اول که میاد و یه مقدارزبون یاد میگیره، تموم مدت تو خیلی ازشعبه ها ی مال والمارت کار میکنه، چن سال پیش باز نشسته میشه، پونصد شیشصد هزار دلار پس اندازمیکنه، حق بازنشستگی شم از والمارت میگیره، انگار یه اختلافات فکری ورفتاریم باخانومش داشته و داره. "
" واسه چی اینهمه مدت اینارو واسه م نگفتی؟ بیا، این گیلاس نصفه آبجوتم بندازبالاکه گلوترکنی و بانفس گرمت تعریف کنی. "
" به سلامتی جفت خودمون، بریزیم توخندق بلا. خانومش برنامه میریزه این پولا و خونه ی مشترکشون رو باهرشیوه ئی بالابکشه، شرو ع میکنه به پیاده کردن برنامه های درازمدتش. "
" شوهرش به نظرم آدم خوبیه، چیجور برنامه هائی ریخته ؟ "
" باشیوه وشگردای جوراجور، شوهره روبه سرو صدا ونعره کشی می کشونه، تویکی از این نعره کشیا، پلیس رو میکشونه تو خونه. پلیس شوهرشو میبره، مدتی نگاهش میدارن، بعد میگن باید تو سرای سالمندا زندگی کنی، زنت گفته ازت میترسه. چی بند و بستی باپلیس داشته، نمیدونم، بعوض سرای سالمندا، ازآسایگاهی وسط جنگلاسردر میاره و با روانیا همنشین میشه. "
" این همه بلاسرش اومده و به من نگفتی؟ بقیه شو بگو، گوشم باتوست. "
" یه سال تو آسایشگاه جنگل مونده بود، انگار عزجز کرده، آورده و گذاشتن ش تو یه سرای سالمندای نزدیکتر، چند بار دیدمش، دیگه نمیتونست درست وحسابی راه بره وخودشو اداره کنه، کج وکوله راه میرفت و کمی می لنگید..."
" پیرپول پرستی بسوزه، نسل آدم رو درمیاره، پاک کله پام کردی، تازگی چی خبری ازش داری؟ "
" هفته پیش تو بازارنو روزی دیدمش، پاک افتاده و زمینگیر شده، دیگه نمیتونست راه بره، رو ویلچر افتاده بود، صداش اصلا درنمیامد، هرچی میخورد، حتی چایم که مینوشید، پائین نمیرفت، توگلوش گیرمیکرد، فکرنکنم زیاد زنده بمونه دیگه، دست وصورتشو رو دسته ی ویلچرمیگذاشت وگریه میکرد، تاحالا گریه یه مرد رو دیدی؟ نه اون گریه ای که تو مراسم تدفین و سرقبر وعزاداری میکنن، گریه مردی از سرعجزو ناتوانی رو میگم، آتیشم زد، گریه ش، حدقه هام رو تو اشک غرق کرد، اونقدر دیوونه م کردکه باخودم عهد کرده م دیگه هیچوقت نبینمش، طاقت دیدن گریه شوندارم..."


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد