
ما به مسکو دعوت شدهایم تا در اولین کنگره نویسندگان اتحاد جماهیر شوروی شرکت کنیم. بنابراین، حضور ما اینجا به عنوان نویسنده است و برای یک رویداد ادبی آمدهایم. اما از همان ابتدا برای ما روشن میشود که اینجا هیچ «رویداد ادبی» نیست که همزمان، در گستردهترین معنای کلمه، یک رویداد عمومی – و بنابراین رسمی – نباشد. بخشهای مختلف زندگی عمومی اینجا به شکلی بسیار گستردهتر و عمیقتر از سایر کشورها به یکدیگر پیوستهاند. ادبیات اینجا تزئینی حاشیهای بر کنار جامعه نیست؛ بلکه بخشی تاثیرگذار از زندگی عمومی است.
دموکراسی به ویژه از این طریق تجلی مییابد که تا حد امکان، افراد بیشتری به شکلی نزدیک در زندگی عمومی مشارکت دارند. البته این علاقه تودهها به زندگی عمومی نباید از بالا دیکتهشده، دستوری یا منظم باشد؛ بلکه باید به صورت یک علاقه واقعی، پرشور و حیاتی بیان شود.
این علاقه واقعی، پرشور و حیاتی توده به نهادها و رویدادهای زندگی عمومی است که در مسکو حس میشود – به قوتی که شاید در هیچ شهر دیگری در جهان دیده نشود. به همین دلیل، مسکو به عنوان شهری دموکراتیک درک میشود.
این موضوع شاید متناقض به نظر برسد، زیرا در اینجا یک دیکتاتوری حاکم است. اما این دیکتاتوری تنها به دروغ نمیگوید که قدرت خود را از مردم میگیرد. ساختار دولت سوسیالیستی اینجا واقعاً دغدغه بزرگ و عمومیای است که دلها را به خود مشغول کرده، ذهنها را به تکاپو وا داشته و افکار را به خود معطوف کرده است. بیتردید افرادی هستند که در حاشیه قرار گرفتهاند یا تلخی در دل دارند؛ اما احساس میشود که آنها یک اقلیت ناپدیدشوندهاند. صدای عظیم ساخت و ساز و پیشرفت، هرگونه صدای مخالفت احتمالی را تحت الشعاع قرار میدهد.
عملکرد یک کارخانه یا نتیجه یک برداشت محصول، موضوع بحثهای پرشور، رضایت مغرورانه و انتقادهای شدید است. ادبیات، فیلم، تئاتر نیز به همان اندازه که صنعت هواپیمایی یا جمعیسازی کشاورزی بخشی از دغدغههای بزرگ عمومی محسوب میشوند، اهمیت دارند. بلند پروازند و در هر زمینهای خواهان رکوردشکنی هستند. آنها مصمماند که به قدرتهای بزرگ سرمایهداری برسند و حتی از آنها پیشی بگیرند. همه درباره اینکه تا چه حد پیشرفت کردهاند بحث میکنند. عملکرد یک چترباز رکوردشکن توجه عمومی را جلب میکند؛ و همین توجه شامل حال یک نمایشنامه یا رمان جدید نیز میشود.
کار در اینجا با شور و شوق ورزشی انجام میشود؛ و لذتها و سرگرمیها نیز با همان اشتیاق پیگیری میشود. زندگی عمومی پیچیده است؛ «پارک فرهنگ»، جایی که مردم خود را سرگرم و تفریح میکنند و تودهها به بازی تنیس و سرسره آبی مشغولاند، به همان اندازه بخشی از آن است که کارخانه و کلخوز (مزرعه جمعی) هستند.
در مسکو یک متروی زیرزمینی در حال ساخت است - این یک رویداد کاملاً عمومی است که همه دربارهاش صحبت میکنند. ترامواهای شلوغ باید خلوت شوند، عبور و مرور به شیوهای شایستهتر جریان یابد و مسکو تبدیل به یک کلانشهر واقعی شود. این امر احساس عمومی را تقویت میکند. اگر یک هتل بزرگ برای توریستها ساخته شود، مثل همین حالا، این موضوع به یک شرکت سهامی که کسی چیزی از آن نمیداند مربوط نمیشود، بلکه یک موضوع عمومی است. شرطبندی میکنند که کدام ساختمان زودتر تمام میشود: هتل توریستی یا ساختمان عظیم دیگری که در مقابل آن در حال ساخت است.
مردم زیاد میخندند؛ احتمالاً زیاد هم غر میزنند – در حدود مشخصی به آنها اجازه داده شده است. تصاویری که در خیابانها و در رویدادهای عمومی مسکو به دست میآید، جملهای که میگوید «هر دیکتاتوری شبیه دیگری است» را رد میکند.
امور عمومی درجه اول در اینجا به نظامیگری تعلق دارد، و مردم به آن علاقه دارند. انکار این علاقه بیمعناست؛ چنین علاقهای وجود دارد. میگویند این علاقه صرفاً ماهیت دفاعی دارد – که در حال حاضر بدون شک درست است، و سیاست خارجی شوروی این را ثابت میکند. آنها میل به تهاجم ندارند؛ تنها مصمماند کار را برای مهاجمان سخت کنند – و جهان میداند که اتحاد جماهیر شوروی با کدام مهاجم احتمالی در محاسبه است. شعار دفاعی اینجا واقعیت دارد، در حالی که در کشورهای دیگر، که واقعاً تهدید نشدهاند، تنها یک شعار عوامفریبانه است. – با این حال، احساس میشود و البته میدانند که شور و اشتیاق نظامی در این کشور تنها به خاطر تهدید ژاپن نیست؛ این شور و اشتیاق بخشی از حس عمومی زندگی، و حتی پایه اخلاقی است – و این همان بخشی است که برای من غریبهترین و گیجکنندهترین بخش است. نفرت از جنگ امپریالیستی، علاقهای شدید به جنگی را که باید علیه امپریالیسم انجام شود، نفی نمیکند.
روز پرواز در ۱۸ اوت فرصتی فراهم آورد تا به کنگره نویسندگان، نیروی هوایی اتحاد جماهیر شوروی را نشان دهند. به سمت فرودگاه حرکت کردیم و از تراس ساختمان جدیدی که ساخته شده بود، توانستیم به راحتی از دیدن همه چیز لذت ببریم. من تحت تأثیر قرار گرفتم اما هیجانزده نشدم. تصور این که از این هواپیماهای سریع و وحشتناک بمبهای گاز سمی بر خیابانهای برلین و توکیو بیفتند، برای من جذابیتی ندارد – حتی اگر بدانم این گاز سمی برای تنها هدف عادلانه خدمت میکند.
در خود کنگره، هیئتی از ارتش سرخ ظاهر شد. راهروها بین ردیفهای صندلی ناگهان از سربازانی که با قدمهای محکم میآمدند پر شد، و بخشی از آنها حتی به سکوی سخنرانی نیز رسیدند. شادی آشکار در میان محافل ادبی. این لحظهای بود که من خود را در مسکو بیگانهترین احساس کردم. بیصدا ایستاده بودم و نتوانستم دستهایم را به کف زدن وادارم. با خود فکر کردم: باید یک ارتش سرخ وجود داشته باشد و باید قدرتمند باشد – ضرورت سختی که دیگر هیچ صلحطلبی جرأت انکار آن را ندارد. اما چرا این شادی بیپایان؟
البته باید در نظر داشت که ارتش سرخ به شیوهای بسیار مستقیمتر به کل مردم وابسته است تا ارتش در هر کشور دیگر. این ارتش همچنین حامل فرهنگ است، خدمت در ارتش همزمان به معنای آموزش فکری است. من بارها مهمان «خانه فرهنگ ارتش سرخ» بودم. آنجا فیلمها و نمایشنامههای خوبی برای تماشا هست، زیاد مطالعه میشود و در پارکی زیبا ورزش میکنند. – ارتش سرخ نماینده زندگی عمومی به معنای کامل است، از هر لحاظ در آن مشارکت دارد و محبوب است، فرمانده آن نیز از محبوبترین مردان کشور است. – همچنین نباید فراموش کرد که وقتی از جنگ دفاعی صحبت میشود، اینجا بیش از آنکه به «دفاع از کشور» فکر کنند، به دفاع از ایدهای میاندیشند که ملی نیست، بلکه جهانی است. این امر به شور و اشتیاق نظامی آنها اعتبار اخلاقی میبخشد. افزون بر این، یادآور سنت انقلابی جنگ است – همانطور که در موزه انقلاب و موزه جنگ داخلی به شکلی تأثیرگذار نمایش داده میشود.
اما این تأملات نمیتواند آن لحظه وحشت را از خاطرم ببرد – لحظهای که نیروی مسلح وارد تالار ادبیات شد و در آنجا با شور و شوق مورد استقبال قرار گرفت.
کنگره نویسندگان بیش از هر چیز یک چیز را نشان میدهد: ارتباط زندهای که اینجا بین تولیدکننده ادبی و مصرفکنندگان، خوانندگان؛ بین نویسنده و مخاطب؛ و بین ادبیات و مردم وجود دارد.
سؤالی که همواره نویسنده در غرب را میترساند و اغلب فلج میکند – این پرسش تلخ: «در واقع برای چه کسی کار میکنی؟» – در اینجا به طبیعیترین و زیباترین شکل ممکن پاسخ داده میشود. زیرا نویسنده در اینجا، به معنای واقعی کلمه، برای همه کار میکند: سرباز ارتش سرخ میخواند و زن کارگر کلخوز میخواند؛ کارگران کارخانه درباره کتابها بحث میکنند، و کتابها توسط مهندسان، ملوانان، دانشآموزان دبیرستان و اپراتورهای تلفن خریداری میشوند. در اتحاد جماهیر شوروی به طرز شگفتآوری زیاد مطالعه میشود. جمعیتی میلیونی که تا دیروز بیسواد بودند، امروز خود را به ادبیات مشغول کردهاند. آنها تشنه ادبیات هستند و آن را با ولع میبلعند. نویسنده در چنین شرایطی جایگاه بزرگی دارد.
از این شرایط همه ادبیات بهرهمند میشود. برای مثال، در اینجا به کلاسیکها با جدیت زیادی پرداخته میشود – به نظر من با جدیتی بیشتر از غرب. ارتباط زنده با «میراث کلاسیک» یکی از خواستههای یک برنامه فرهنگی رسمی است – و منظور از میراث کلاسیک نه تنها پوشکین، گوگول و تولستوی است، بلکه سروانتس و بالزاک را نیز شامل میشود. تصاویر گوته، دانته و شکسپیر همراه با تصاویر بزرگان روسی، سالن کنگرهای را زینت داده بودند که در آن درباره وظایف و اهداف ادبیات سوسیالیستی بحث میشد. از تریبون این سالن، یوهانس آر. بخر درباره میراث کلاسیک سخن گفت، میراثی که نهتنها باید حفظ کنیم، بلکه باید آن را زنده نگه داریم، پرورش دهیم و از آن بیاموزیم. این شاعر آلمانی با جدیت و اشتیاقی ویژه درباره مشکلات ساختاری شعر صحبت کرد. شنیدن نام هولدرلین در این سالن نه بهعنوان کفرگویی، بلکه بهعنوان طنین یک نوید به نظر میرسید.
من یک نشریه روسی درباره گوته دیدم که احتمالاً امروز در کشوری که هنوز ادعای تکلم به زبان گوته را دارد، منتشر نمیشود. و تقاضا برای چنین نسخههای معتبری زیاد است؛ شمارگان بالایی که منتشر میشوند سریعاً تمام میشوند. ناشر به من گفت که میتوانست دو برابر این شمارگان را در بازار عرضه کند؛ تنها کمبود کاغذ مانع آن است. ما از کمبود خواننده رنج میبریم؛ اما اینها تنها از کمبود کاغذ. آیا باید به آنها حسادت نکنیم؟
اینجا مردم نهتنها برای مواد غذایی نایاب یا در صف اتوبوسها و سینماها، بلکه جلوی دکههای روزنامهفروشی هم صف میکشند. نمیتوان به اندازه کافی از کلمه چاپ شده تولید کرد – در حالی که در سرزمین شاعران و متفکران علاقه به آن به سادگی در حال زوال است. اما اینجا کنجکاوی فکری مردم نسبت به کل ادبیات جهان است. سلین و جان دوس پاسوس، فویشتوانگر و هاینریش مان نامهای شناختهشدهای هستند؛ اگر به کتابی که زن با لباس ساده کنارت در نیمکت باغ مطالعه میکند نگاهی بیندازی، ممکن است با کتابی از پروست روبرو شوی. بیش از همه، فرانسویانی که برای کنگره به مسکو آمده بودند، به گرمی مورد استقبال قرار گرفتند؛ از جمله آنها آندره مالرو، ژان-ریشار بلوخ و لویی آراگون بودند.
برای کنگره، ۸۰۰۰ کارخانه نمایندگان خود را معرفی کردند؛ البته همه نمیتوانستند پذیرفته شوند. جمعیت عمدتاً پرولتری با احترام به سخنرانی افتتاحیه طولانی، اصولی و البته از نظر صوتی سخت فهم گورکی گوش فرا دادند. مطبوعات روزانه ستونها و گاهی صفحات را به گزارش از روند کنگره اختصاص میدادند.
سالن محل بحث درباره مسائل ادبیات در قلب شهری قرار داشت که زندگیاش به داخل این سالن جریان مییافت. هیئتهایی از کارگران مترو، نمایندگان ملوانان، سربازان ارتش سرخ، «پیشآهنگان جوان» (گروههای جوانان کمونیست)، کشاورزان کلخوز و راهآهن وارد میشدند. ناگهان مردی یا زنی با لباس یونیفرم یا روپوش کارگری در سکویی که نویسندهای تازه از آن پایین آمده بود، ظاهر میشد. مرد یا زن با اطمینانی شگفتآور و بدون دستنوشته شروع به سخنرانی میکردند. کارگر پیامهایی از همکارانش به نویسندگان میرساند و علاوه بر قدردانی، درخواستهایی نیز مطرح میکرد. این و آن باید تغییر یابد، این و آن هنوز کمبود دارد. ملوان خواستار سرودهای دریایی بود، و زن کارگر کلخوز بهشدت به یک تجلیل حماسی از زنان کشاورز نیاز داشت. به کار بپردازید، رفیق نویسنده!
سپس دوباره یک نویسنده یا منتقد سخن میگفت. آنها درباره رمان و هجو، شعر و درام بحث میکردند، اما در واقع همیشه درباره «انسان جدید» – انسان سوسیالیستی – صحبت میشد و اینکه چگونه بهتر میتوان او را به تصویر کشید و چگونه بهتر میتوان به او خدمت کرد. این «انسان جدید» – که موجود است؛ و حتی بیش از آنکه در حال تربیت باشد؛ و کسی که ویژگیها و طبیعتش هنوز از دور نمایان است – ادبیات خود را بهتمامی به او متعهد میداند، و هر آنچه که به انجام میرساند تنها به شرطی حق وجود دارد که او را ارتقا دهد، بزرگی حال و آیندهاش را به نمایش بگذارد و از این طریق روشنتر سازد. – از این رو، مسئولیت عمیق و جدیتی که در اینجا بهوسیله آن درباره مسائل تربیتی بحث و اندیشه میشود، حاصل همین نگاه است.
در روزهای نخست کنگره، مباحث اصلی به "ادبیات کودکان" و "ادبیات اقلیتهای ملی" اختصاص داشت، از جمله موضوعاتی که استالین خواسته بود "سوسیالیستی در محتوا" و "ملی در فرم" باشد (که البته تفکیک میان محتوا و فرم ممکن است کمی مشکوک به نظر برسد). گورکی در سخنرانی افتتاحیهاش این دو موضوع را مطرح کرده بود.
موقعیت نویسندهی ماکسیم گورکی در اتحاد جماهیر شوروی با وضعیت هر نویسندهای در هر کشور دیگری قابل مقایسه نیست. در اینجا هم غیر از او، نویسندگان برجسته و مطرح بسیاری وجود دارند: از جمله سرافیموویچ، آ. تولستوی، پانفِروف، ایوانوف، ایلیا ارنبرگ، شولوخوف، ترتیاکوف، فدین و شاعرانی همچون پاسترناک. اما گورکی، پدر معنوی و ارجمند، همچنان مقام والاتری دارد. گورکی یکی از محبوبترین و مورد احترامترین شخصیتهای کشور است. سر خود را با آن چهره روستایی و معنویاش میبیند که از هر سومین ویترین مغازه به تو نگاه میکند؛ در سالن کنگره، تصویر او در اندازههای عظیم در کنار تصویر استالین آویزان بود: شاعر کنار رهبر کشور. در واقع برای او یک فرهنگپرستی ایجاد شده است، چیزی که خود او در برابر آن اعتراض کرده است؛ او در جریان کنگره نیز این موضوع را مطرح کرد: در سخنرانی دوم و پایانیاش بهصراحت از بزرگنمایی یک فرد هشدار داد. زمانی که وارد سالن شد، تشویقها قطع نمیشد. در حالی که سخن میگفت، باید با خبرنگاران و دوربینها مثل مگسهای مزاحم مقابله میکرد. او طولانی و با صدای آرام سخن گفت. من جرأت نمیکنم سخنرانی او را قضاوت کنم، که ممکن است در ترجمهای ناتمام و مختصر آموخته باشم. سخنان او به نظر میرسید از نوعی دگماتیسم مارکسیستی سختگیرانه است؛ من در آن برنامهریزی دیدم که گویی بزرگیای که به شخصیت گورکی نسبت داده میشود در آن نبود – بهطور کلی، سخنرانیهای مطرحشده در کنگره کمتر جالب و از جهاتی حتی عقبماندهتر از دیگر اظهار نظرهای عمومی زندگی اجتماعی بودند.
در اینجا گزارشهای زیادی از فعالیتهای حیرتانگیز و گوناگون آموزشی و تولیدی این پیرمرد مشهور، گورکی، شنیده میشود. افسانه دستاوردهای عظیم او باعث میشود که او برای بیگانگان نیز ارجمند به نظر برسد. با احترام فراوان وارد خانهاش میشوید.
ما یک شب مهمان او بودیم – شبی بزرگ که با بحث شروع شد و با نوشیدنیها به پایان رسید. گورکی نویسندگان مهمان خود را در خانهای باشکوه پذیرایی کرد. در حالی که در طبقه اول به دور یک میز بلند نشسته بودیم و سوالاتی از میزبان میپرسیدیم که همچون یک ارکال بیحال در وسط نشسته بود، برخی از اعضای ارشد دولت شوروی وارد شدند. این مردان قدرتمند، شاید بعد از قدرتمندترین مرد، به نظر میرسیدند؛ ورودشان هیچ تفاوتی با یک هیئت کارخانهای نداشت. در این شب، آنها مهمان گورکی بودند و همراه ما به میهمانی نشستند. این یک نمایش از دولت برای ادبیات بود.
ممکن است آنها درست در همان لحظه وارد شدند که از گورکی خواسته شد نظرش را در مورد سلین یا جان دوس پاسوس بیان کند. او نظر چندان مثبتی نسبت به هر دو داشت و نگرش سختگیرانهای نسبت به تولیدات غربی داشت – چیزی که در تضاد با مخاطبان عظیم شوروی است – زیرا به نظر او این آثار با درخواستهای رئالیسم سوسیالیستی سازگاری نداشتند.
بحث هنگامی هیجانانگیزتر شد که فرانسوی آراگون با نوعی جسارت بیپروایانه موضوع بزرگ و خطرناک "فردگرایی – جمعگرایی" را به مباحثه انداخت. "ماکسیم گورکی، نظر شما چیست در مورد انتقاداتی که از سوی جناحهای لیبرال به کمونیسم وارد میشود: اینکه شخصیت و آزادی رشد فردی سرکوب میشود؟"
برای این سوال پاسخی آماده وجود دارد که میگوید: کمونیسم اگرچه با فردگرایی دشمن است، اما تنها شکل دولتی است که رشد آزاد فردیت را تضمین میکند. این فرمول مانند همه فرمولها سادهسازی میکند. این مشکل همچنان، فراتر از حل نهایی ساده آن، از اهمیت زیادی برخوردار است. فوریت این موضوع همان شب در بحثی میان ژان-ریشار بلوخ و رادک آشکار شد.
به اوج دراماتیک شب، سخنرانی یک انقلابی چینی جوان رسید که زندانهای وطن و اروپا را میشناخت. او با آلمانی شکسته سخن میگفت. با صدای خردکنندهای گزارش داد که چگونه در کشورش بهخاطر آینده رنج میکشند. نویسندگان جوان چینی – دوستان او – بهخاطر ترجمه کتابهایی از گورکی زنده بهگور شده بودند. "من اینجا کنار گورکی پیر نشستهام"، فریاد زد مبارز جوان، و صدای خردکننده او شگفتانگیزترین آوای ممکن را از خود به درآورد. "اما کسانی که تمام عمرشان آرزو داشتند اینجا بنشینند، مردهاند." او دیگر نتوانست حرفی بزند، اشکها صورتش را پوشاند. هیچکس تکان نخورد. وقتی سرها دوباره بالا رفت، گورکی را دیدند که اشک میریزد.
سخنرانی کارل رادک درباره ادبیات بینالمللی پس از سخنرانی افتتاحیه گورکی، بهعنوان مرکز کنگره در نظر گرفته شد. بدون شک این سخنرانی ناامیدکننده بود. در بحثی که بعداً داغ شد، رادک از بسیاری جهات مورد حمله قرار گرفت و گاهی به شدت. پاسخ پایانی او متمرکزتر و هوشمندانهتر از سخنرانیاش بود.
کارل رادک بهعنوان یک سیاستمدار برجسته در عرصه سیاست خارجی شناخته میشود، اما در مسائل ادبی به نظر نمیرسد همانقدر توانمند باشد. ارائه او از وضعیت ادبیات جهانی خام و قالبی بود؛ ضمن آن که شامل نادرستیهایی نیز میشد. از جمله در مورد دستاوردهای ادبیات پرولتاریای آلمان – که او چند اسم را بهطور تصادفی برگزیده بود – و نیز در مورد رویکرد نویسندگان "چپ بورژوایی" در طول جنگ، که توسط نمایندگان آلمانی چون پلیویر و ویلی بردل مورد انتقاد قرار گرفت. بحث بین ژان-ریشار بلوخ و رادک درباره موضوع مرکزی "فردگرایی"، که در خانه گورکی آغاز شده بود، در سالن کنگره ادامه یافت. ناشر و نویسنده آلمانی ویلاند هرتسفلده در پاسخ به حمله رادک به جیمز جویس سخن گفت.
این حمله به جویس برای رویکرد کلی رادک نمونهای بارز بود. او از تأثیر نویسنده ایرلندی بزرگ هشدار داد و او را "کوچکبورژوایی" خواند، چون "اولیس" تنها محتواهای فردگرایانه داشت و هیچ محتوای اجتماعی ارائه نمیداد. او هیچ اشارهای به دستاورد روانشناختی و سبکشناختی جیمز جویس نکرد که باعث شده بود او در ادبیات اروپایی به یک پدیده تبدیل شود. حتی گفتمانی که او در مورد مارسل پروست داشت، بهمراتب تندتر و شرمآورتر بود. رادک بر تمایز بویها در اثر پروست به سخره میگرفت، بهویژه توانایی پروست در تمییز دادن هفت بو بهطور همزمان، و بهطور تمسخرآمیز اشاره کرد که در خانههای کارگری تنها بوی یک چیز موجود است: بوی زغال. رادک معتقد بود بهتر است خانههای کارگری روشن و تمیز ساخته شوند. این نقد، در صورتی که منطقی باشد، نه بر ضد پروست، بلکه بر ضد شرایط اجتماعی موجود است، که تنها به چیزی شبیه انتقاد سطحی میماند.
سخنرانی که رادک در مورد ادبیات جهانی ارائه داد، بهتر بود توسط فردی ماهرتر مانند ایلیا ارنبرگ ایراد میشد، کسی که بهطور نمادین در این کنگره حضور داشت. ارنبرگ، از طریق رمان خود "روز دوم"، که آگاهیهای زیادی در مورد مسائل جوانان شوروی بهدست میدهد، اعتماد عمومی و نقدهای مثبتی در کشور خود بهدست آورده بود. سخنرانی او در کنگره برای من عمیقترین، جدیترین و شجاعترین سخنرانی بود. او حتی انتقادهایی داشت که با احترام پذیرفته شد، البته بهشرط آنکه دیدگاه کلی ارنبرگ نسبت به دولت سوسیالیستی مثبت باقی بماند. انتقاد وقتی پذیرفته میشود که از سوی فردی وارد شود که خود درگیر است و در حقیقت انتقاد از خود است. در این صورت، انتقاد میتواند تند و دقیق باشد.
من به این سوال فکر میکنم که آیا روحیه مخالفت در نهایت به ادبیات کمک میکند یا آسیب میزند. هر دو رژیم فاشیستی و کمونیستی ادعا دارند که این روحیه مضر است. در اینجا باید توجه داشت که ادبیات شوروی از شور و شوق انتقاد و مخالفت بهرهمند بوده است، چرا که آن را بهعنوان اعتراض اخلاقی نسبت به محیط سرمایهداری میدید. با این حال، طبق وعدههایی که داده شده است، این وضعیت قرار است تغییر کند. در این صورت، ادبیات با وضعیت اجتماعی سازگار خواهد شد و حتی شاید شغل او جشن گرفتن این وضعیت باشد و فقط برخی جزئیات را نقد کند. آیا این برای ادبیات مناسب خواهد بود؟
نویسندگان دوره بورژوایی، گفته میشود، هیچگاه نتواستهاند به عظمت کامل خود دست یابند، زیرا ناخودآگاه در موقعیتی منفی نسبت به واقعیت اجتماعی موجود قرار داشتهاند و از این مخالفت فلج شدهاند. اما نویسنده سوسیالیستی قادر است به بالاترین حد ممکن دست یابد، چون دیگر توسط موضع منفی نسبت به جامعهای که بهشدت آن را تأیید میکند، محدود نیست. در اینجا تفاوتهای زیادی میان رئالیسم بدبینانه قرن نوزدهم، که بیشتر جنبههای تاریک و وحشتناک واقعیت اجتماعی را بهشکلی انتقادی نشان میداد، و رئالیسم سوسیالیستی، که خوشبینانه است و در خدمت ساخت جامعه است، وجود دارد.
بدون شک، نویسندهای که واقعیت سوسیالیستی محبوب خود را توصیف میکند، از نظر ذهنی شادتر از منتقدی است که بهطور تمسخرآمیز جامعه را نقد میکند. اما آیا این خوشحالی به معنای افزایش قدرت هنری او خواهد بود؟ شاید نیروی هنری او بهواسطه تنش و درد درونی که بین دیدگاه اجتماعیاش و واقعیت اجتماعی وجود داشت، افزایش مییافت. این پرسش مطرح میشود که چه جایگزینی برای آن تنش شدید، که همان تنش میان ایده و واقعیت است، خواهد یافت یا آیا این تنش در اشکال جدید، همیشه و در هر شرایطی باقی خواهد ماند.
در اینجا ادبیات در مرکز زندگی عمومی قرار دارد. اما این سوال را نمیتوان نادیده گرفت: هدف از ادبیات چیست؟ چه انتظاری از آن داریم؟ آیا واقعاً تنها میخواهیم که ساخت سوسیالیستی را توصیف، نقد یا جشن بگیرد؟ آیا وظیفهاش تمام شده است؟ آیا همه چیزهای دیگر فقط مزخرفات بورژوایی هستند؟
من نظریه ماکس برود را میپذیرم که دردهای انسانی را به دو دسته تقسیم میکند: دردهای قابل درمان و دردهای غیرقابل درمان، دردهای مسئولانه و غیرمسئولانه، دردهای پست و دردهای نجیب. دردهای "قابل درمان" همه دردهایی هستند که با یک نظم اجتماعی بهتر قابل رفع هستند – نظم اجتماعی که دیگر از اصل استثمار متقابل آگاه نباشد. اما آیا این دردها بهطور کامل از بین خواهند رفت؟ آیا اندوه بهطور کامل از میان خواهد رفت؟ آیا درد ناشی از جدایی فردی و تنهایی که بهطور درونی با موجودیت انسان مرتبط است، قابل درمان است؟ آیا آگاهی از فانی بودن و تنهایی تنها یک حالت افسردهگی است که به نسلهای بورژوایی آخر تعلق دارد؟
کار بزرگ بازسازی اجتماعی – که در اتحاد جماهیر شوروی با وظیفه صنعتی شدن و تمدن بخشیدن به قسمتی از سطح زمین که از نظر اقتصادی عقبمانده بود، پیوند خورده است – این کار قهرمانانه، در نویسندگان روسی حالتی از خوشبینی درخشان ایجاد میکند. مشغول شدن به مسائل متافیزیکی برای آنها مضحک به نظر میرسد، حتی ضدانقلابی؛ به هرگونه درگیر شدن با مرگ تنها با شانه بالا انداختن واکنش نشان میدهند – مرگ پایان طبیعی زندگی است که برای جامعه کار کرده است. به خودم یادآوری میکنم که باید چیزی باشد که نویسنده سوسیالیست را در برابر هرگونه حالت تراژیک یا متافیزیکی بدگمان کند: ما سوءاستفادههای آنها را بارها و بارها دیدهایم، سوءاستفادههایی که در خدمت واکنش و نیروهای ضدپیشرفت بوده است. ما میدانیم که فاشیسم از حالات تراژیک حمایت میکند. این حالات برای آن بسیار راحتتر از اراده روشن و عقلانی برای پیشرفت است. اما آیا این بدان معناست که یکی از آنها دیگری را کنار میزند؟ آیا یک جهانبینی مادی و خوشبینانه واقعاً پیشنیاز نیات سیاسی خوب است؟ برای مفید بودن در خدمت آرمان خوب؟ آیا نویسندهای که غیرمادی است واقعاً از پیش واکنشگرا است و بدون آن که بداند، در خدمت فاشیسم کار میکند؟ – هیچ سوالی مرا اینقدر عمیقاً نگران نمیکند. به همین دلیل این سوال را به این صورت مبهم و سادهلوحانه مطرح میکنم. میدانم که هیچکس نمیتواند به آن پاسخ دهد. یک فرآیند طولانی به من پاسخ خواهد داد.
شاید این روند در اتحاد جماهیر شوروی در حال جریان است. آنجا مراحل زیادی از پیش طی شده است. زمانی بود که ادبیات بهطور کلی خود را رد میکرد و مشروعیت وجود خود را انکار میکرد. شاعرانی آن زمان اعلام کردند که تنها گزارشنگاری برای دولت جدید مناسب است و هنر "افیون برای مردم" است. امروز نقد فرهنگی رسمی دیگر از ادبیات تنها تعهد ایدئولوژیک نمیخواهد بلکه بهویژه کیفیت هنری را میطلبد – و این با تمام جدیت و پیآمدهای آن. پس زیبایی را میخواهد. اما زیبایی تنها به معنای "کار تمیز" نیست؛ عبارت استالین که نویسنده را "مهندس روح" میخواند دیگر به روز نیست. با زیبایی، راز و غیرعقلانی وارد میشود.
من معتقدم که مرحله "واقعگرایی خوشبینانه" نیز پشت سر گذاشته خواهد شد. این زمانی ممکن خواهد بود که دوران ساخت قهرمانانه و تهدیدهای خارجی پایان یافته باشد – یعنی احتمالاً در اتحاد جماهیر شوروی زودتر از هر کشور دیگری. وقتی بدترین دردهای "قابل درمان" درمان شوند، زمانی که نظمدهی که همه ما منتظر آن هستیم، بیشتر انجام شده باشد – آنگاه دردهای "غیرقابل درمان" دوباره مطرح خواهند شد و هر اثر هنری صدای آنها خواهد بود. وقتی زمین کمی با عقل بیشتری منظم شود، دیگر میتوان از راز سخن گفت بدون آن که به عنوان یک واکنشگرا شناخته شویم – و بدون آن که واقعاً واکنشگرا باشیم.
شاید این نسل در حال مبارزه تنها باید خوشبینی را بشناسد. اما نسل بعدی – من از این مطمئنم – دیگر نخواهد پذیرفت که انزوا و تنهایی انسانی نتیجه کاپیتالیسم است، نگاه ترسناک و پرمحبت به مرگ یک هوس بورژوایی کوچک است، درد عشق یک منحرف کردن از مبارزه طبقاتی است. این نسل از ادبیات چیزی غیر از یک سرود ستایشآمیز برای اشتراکیسازی کشاورزی خواهد خواست. آنها تشنه نواهای دیگری خواهند بود و خواهند خواست از اعماق دیگری فریادهایی بشنوند. آه، من حس میکنم: یک "ورتر" برای آنها نوشته خواهد شد.
تصویرهایی که این شهر و فرهنگ جدیدش به من میدهد، بزرگ و تاثیرگذار است. این احساسات بزرگ، قلب و افکار من را به حرکت در میآورد. در قلبم و در افکارم، شگفتی و تناقض به نوبت میآیند. شگفتی قویتر از تناقض است.
شبها، وقتی از سالن کنگره، از زندگی این شهر که نیمه آسیایی و نیمه آمریکاییشده است، به اتاق هتل خود میروم، همیشه هیجانزده هستم – هر شب دوباره: من از یک ماجراجویی برگشتهام. یادداشتهایی که مینویسم، از این برانگیختگی روحی و ذهنی، تنها بازتابی کمرنگ است.
مسکو قدرت این را دارد که همه افکار ما را به سوی آینده متمرکز کند – چنین است وعده این شهر. بله، افکار من روی آینده اروپایی، روی آینده خودمان متمرکز است. من بیشتر از همیشه جدیت وحشتناک آن را احساس میکنم، عظمت تصمیماتی که خواهد آورد. من با ترس و امید به آن مینگرم. از خود میپرسم چگونه میتوانم در برابر آن ایستادگی کنم. – این نگرانی عمیق و دردآور است؛ اما در عین حال خوشبختی را نیز در خود دارد. زیرا دوباره حس میکنم که آیندهای وجود دارد.
برگردان: الف هوشمند