اوایل سال ۶۲ بود که از دوستی شنیدم، اداره ی آرد و نانِ کرمانشاه، می خواهد تعدادی ناظر و بازرسِ توزیعِ آرد، استخدام کند. من هم رفتم به عنوان داوطلبِ جویای کار، فرم استخدام را پُر کردم. پس از پُر کردن فرم، مسئول مربوطه، رو کرد به جوینده گان کار و گفت : دو هفته دیگر بیایید هم این جا برای انجام مصاحبه ی سیاسی-ایدئولوژیک، بهتره بروید خودتان را آماده کنید.
من هم برای کسب آماده گی سیاسی- ایدئولوژیک، مستقیم راهی کتابخانه ی شهرداری کرمانشاه شدم. به کتابدار گفتم: کتاب شش هزار تست عقیدتی- سیاسی را می خواهم امانت بگیرم. کتاب دار با مهربانی گفت: کتاب را امانت برده اند و هفت هشت نفر هم کتاب را رزرو کرده اند، حالا حالا باید تو صف انتظار وایسی.
خلاصه دست از پا درازتر از کتابخانه بیرون آمدم. رفتم کتا ب خانه ی آقا شیخ هادی، می دانستم، آن جا می توانم کتاب را پیدا کنم، چون خیلی عضو فعال نداشت، آنهایی هم که عضو بودند، بیکار نبودند. خوشبختانه کتاب را یافتم. به مدت دو هفته شروع کردم خواندن و یادداشت برداشتن و حفظ کردن.
روز موعود فرا رسید و راهی اداره ی آرد و نان شهر شدم. خیلِ داوطلبان را که دیدم، بی اختیار عبارت معروف آن زمان که بر زبان خیلی از کرمانشاهی ها جاری بود، بر زبان من هم ساری شد: اکه هی! دین ات به کو... ات، چه جمعیتی! چه جوری از بین این همه داوطلب، میشه یکی از آن ده نفر قبولی خوشبخت شد.
القصه، رفتم تو صف داوطلبان قرار گرفتم. جوانی که جلوی من ایستاده بود را به عنوان یکی از رقبا، خوب برانداز کردم. دیدم روی دست چپ اش با خالکوبی نوشته دریای غم مادر، با خودم گفتم، پشت سر گذاشتن این یکی نباید کار سختی باشد. زمان مصاحبه فرا رسید، دو نفرِ اول رفتند به مصاف برادران عقیدتی- سیاسی. ما هم چشم انتظار ساعت موعود.
پس از گذشت دو ساعت، نوبت من و همان جوانِ دریای غم مادر شد. با هم رفتیم داخل، یک میز چهار نفره با چهار صندلی، دو- به- دو، رو -در- روی هم، یک دوئل نابرابر و سرنوشت ساز . بازجو پرسش گر عقیدتی- سیاسی من در صحنه ی دوئل حاضر نبود، آن یکی رو به من کرد و گفت: شما بنشین حالا می آید.
بعد خودش پرس و جو را با یک بسم الله شروع کرد. بعد از چند پرسش شخصی، از آن جوان پرسید: نظر ات درباره ی ازدواج سرکرده ی منافقین، رجوی، با دختر سرکرده ی لیبرال ها، بنی صدر چیه؟
طرف با تعجب از بازجو پرسید: ای! کی ازدواج کردن؟
در جوابش گفت: یک ماه پیش. گفت: خُب مبارکه، ایشالله خوشبخت شن.
بازجو با تعجب و عصبانیت گفت: مبارکه! تو ازدواج سرکرده ی منافقین با دختر سرکرده ی لیبرال ها را تبریک میگی؟
پسره با ترس گفت: نه آقا! منظورم اینه که خیلی کار بدی کردن.
پرسید: چرا کار بدی کردن؟
گفت: والله، عروس و داماد، برار یا خاهر ما یا فک و فامیل ما که نیستند، دیدم شما ناراحت شدی، گفتم حتما کار بدی کردن. راستی آقا این مٓرده معتاد نیست، یا قبلا زن نداشته؟
چرا داشته، اما زنش به هلاکت رسیده.
با تعجب پرسید: ای، خدا بیامرزدش، کی؟
با عصبانیت گفت: چند ماه پیش.
جوان گفت: خوب! نه! خداییش، مٓرده کار خیلی بدی کرده، حداقل باید وایمیساد، سر سال زنش بگذره، بعد زن می گرفت. نه آقا خدایی حق داری اینقده عصبانی باشی، خیلی مردِ خریه، تازه پدر او دختره چقده خره که به یه ایجور مرد نمک نشناسی دختر داده. نه آقا! منم میگم کار درستی نکرده.
من به هزار ترفند جلوی منفجر شدنم را گرفته بودم و با خودم گفتم دمش گرم، چه استادانه طرفه رو دستگاه گرفته.
بازجوی عقیدتی- سیاسی با درمانده گی گفت: فکر کنم از نظر سیاسی بیغِ بیغی، بگذریم. ببینم تا حالا نماز میت خواندی؟
گفت: آره برارگم! چرا که نه، درسته که خوشبختانه، پدر و مادرم نمردن، اما تا دلت بخاد، فک فامیل مان مُردن.
گفت: خوب، پس خواندی! حالا بگو ببینم، اگه موقع سجده، دماغت بخوره زمین و خون بیاد چه باید بکنی؟
گفت: دماغ کی بخوره زمین، مال خودم، یا مثلا مال یکی دیه؟
گفت: نه خودت.
خوب برارگم، اول سریع دس میکنم تو جیبم، دسمال یزدیم در میارم، می گیرم جلو دماغم تا لباسم خونی نشه، بعد چشم می چرخانم یه لوله ی آبی، جوبی، حوضی پیدا میکنم، سریع می رم دماغ و صورتم خوب می شورم. البته ایجور وقتا باید دماغت بگیری بالا تا کمتر خون بیاد. خلاصه می دانم چه کنم. دسمال یزدی، ایجور جاها خیلی بدرد میخوره.
حالا فکر کن دسمال نداشته باشی، خون ام از دماغت فواره بزنه، ای! هی! چه میشه، لباس همه یه خونی می کنی، اونا هم شروع می کنن به فحش دادن و یه جنگ و مرافعه ای هم راه می افته، تن او بد بخت ام مثه بید تو گور می لرزه. واقعا دسمال یزدی چیز خوبیه!
بازجو گفت: منظورم اینه آیا نمازت صحیح است یا باطل؟
با تعجب و تاکید گفت: یعنی چه باطله! مرد حسابی مع تو گرما و سرما برم سر قبرستان، زیر تابوته بگیرم، فاتحه بدم، نماز هم بخوانم، تازه دماغمم بشکنه، بعد یارو دو قورت و نیم اشم باقی باشه، بگه باطله.
بازجو گفت: مرد حسابی تو که گفتی نماز میت خواندی، نماز میت که اصلا سجده نداره! تا دماغت بخوره زمین و خون بیاد.
پسره گفت: نداره! چه بهتر که نداره، اما حتا اگه هم داشته باشه، بهتره وقتی میری سر خاک، چون سنگ و منگ زیاده، قبل از نماز، تمیز زیر پاته نگاه کنی و هر چه سنگ و منگ نزدیک پات می بینی، پرت کنی این طرف و اون طرف، که اگه سجده هم کردی دماغت نشکنه. اما اگه دماغت خون بیاد، باید همون کارهایی که گفتم انجام بدی. بهترین کار همونه!
من دیگر نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم، از روی صندلی پاشدم و خنده کنان دور شدم. پسره، نگاهی جدی به من کرد و با خشم گفت: می خنی، اگه تو کار بهتری می تانی، بکنی بگو، مع خودم ده بار دماغم شکسته، مع می دانم چه باید بکنم، یا تو که تو عمرت یه بارم دماغت نشکسته.
گفتم: می بخشی، منظوری نداشتم، اصلا خنده ی من به حرف های شما ربطی نداره. گفت: پس به چه می خنی، به ترک دیوار؟
باز جوی عقیدتی- سیاسی به عنوان آخرین پرسش از وی پرسید: کسی از خانواده ات در انقلاب یا جنگ شهید شده؟
گفت: در انقلاب که نه، ولی یکی از پسر عمو هام که سال پیش مُرده بود، یه ماه پیش، یه راکت عراقی خورد تو قبرش، نمی دانم، حالا شهید حساب میشه یا نمیشه؟!
طرف با زهر خندی مکتبی گفت نه نمیشه، بفرما برو، اگه لازم شد، خبرت می کنیم.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد