logo





کتاب

دوشنبه ۲۷ اسفند ۱۴۰۳ - ۱۷ مارس ۲۰۲۵

فرامرز پارسا

بجای اینکه بشینی این آهنگهای بی معنی گوش کنی بلند شو دو تا کتاب بخوان
این جمله برادرم بود.

تو به خودم گفتم،که چی دو تا کتاب بخونم حیف نیست چشممو خسته و مغزمو خراب کنم ،با صدای بلند برادر به خودم آمدم

برادرم گفت:مگه با تو حرف نمی زنم حواست کجاست ،بعد با عصبانیت گفت : دیگه گندشو در آوردی
.گفتم: دارم گوش میکنم .
اخمی کرد و گفت: چی گوش میکنی از این گوش میگیری از اون یکی بیرون. بعد بطرف در اتاق رفت، با خودم گفتم، نمیدونم چرا بعضیا سعی میکنن ادما رو عوض کنن، من با موزیک بیشتر حال میکنم تا اینکه وقتمو تلف دو تا کتاب خوندن کنم تازه گیریم خوندم من که همه خون دنیامو کردم معلوماتمم رفته بالا کجارو گرفتم اونای که خیلی خوندن ،راستی راستی برُو تو بهرشون حالا پیری بخوره تو سرش از اینکه بیشتر میدونن غیر از اذیت کردن خودشون بهره دیگی بردن، نه به خدا ،بعضی وقتها بهتر کمتر بدونی راحت زندگی کنی.
برادرم از اتاق رفت بیرون بعد از چند لحظه با یک کتاب که فکر می کنم یه ۵۰۰ ،۶۰۰ صفحه ی بود برگشت.برادرم همانطور که زول زده بود تو چشام کتاب گرفت جلو من و گفت: بگیر اینو بخون وقتی خوندی تموم شد می خواهم ببینم چی ازش فهمیدی.
نگاهی به کتاب کردم دیدم اصلا کار من نیست کی حوصله داره اینو بخونه گفتم : این یکی دو سالی طول میکشه که تموم شه .
باردر خیلی جدی گفت-:صد سال طول بکشد بگی رو مثل آدم حسابی بخون بگیر.
کتاب از دستش گرفتم و گفتم: اینکه خیلی سنگینه نمیشه تو دست نگهداری چه برسه که بخونیش. همون موقع میخواستم بهش بگم کتابهای مدرسه رو با جون و دل دوازده سال حملشون کردیم، دلمون خوش بود یه دانشگاهی ،دانشسرایی رو پیدا می کنیم. مدارکی دستمون میاد کاری شروع می کنیم، بعدم خُب به زندگیمون سروسامونی میدیم، میبینی که همش نقش بر آب شد، دو و سه سالیم دنبال کار دویدیمو دویدیم به هیجا نرسیدیم، الانشم لیسانسهای بیکار و بی عار تو خیابونها صبح تا شب پرسه می زنند تازه رفیق جون جونیم که خیلی هم حالیش بود همیشه شاگرد اول کلاس بود الان موادی شده میدونی چرا چون خیلی حالیش بود منم حالیم بود دست کمی هم از اون نداشتم خیلی کتاب میخوندم اون همیشه دم از این میزد که با همکاری و همفکری مون یعنی یکی بشیم میتونیم مملکت مونو درست کنیم منم وقت گذاشتم منم هم فکر شدم یه مدت با حزب اللهی ها قاطی شد بعد رفت با مجاهدین ریخت رو هم من راهمو از ش جدا کردم افتادم گوشه این اتاق خودم اینطور مشغول کردم حالام تا خونه بابا هست بابام زنده است توی خونه ام غیره تو هم کسی بامن کاری نداره دادش ،میدونی همون رفیقمو بعدها دیدم گوشه کوچه پشتی مسجد امام زمان قاطی معتادها اونجا نشسته، صداش زدم گفتم :تو دیگه چرا؟ تو حال خودش نبود چشماش نیم باز بود حالت حرف زدنش خیلی وارفته بود گفت : تو میخوای حال کنی ،بری تو هپروت بیخیال دنیا بشی. همینطوری که نگاهش میکردم با دستش هی اشاره می کرد بیا .عجب روزگاری ،ازش پرسیدم : تو به این میگی حال کردن ؟ فقط سری تکون داد. ادامه دادم و گفتم: خودتو نگاه کن اینم ریختو قیافه برای خودت درست کردی چی این زهرماری یا میکشین یا تو رگتون میزنین بعدم یه گوشه مثل جنازه می افتین. لبخندی از بی خیالی دنیا حوالم کرد گفت:اگه میخوای بدونی باید امتحانش کنی یه سفر میری اون جاهای که دلت میخواهد بی پولی پولداری دیگه فرقی نمی کنه اما بال داری خیلی قشنگه پرواز می کنی غم دنیارو هم نمیخوری گور پدر مال دنیا و زندگی .رفتم نشستم بغل دستش گفتم: پس چی شد همکاری و همبستگی این بود. اینطوری میخواستی مملکتو درست کنی . با بی تفاوتی جواب داد بیخیالش بابا بیا حالش ببر.
صدای بسته شدن در اتاق من به خودم اومدم. کتابه راستی راستی سنگین بود حتیٰ زحمت ندادم اسمشو بخونم گذاشتم روی میز کنار پنجره رفتم رو بالکنی سیگاری برگرفتم یکی دوتا پکی زده بودم که صدای دختر همسایه بغل به دیوارمون به گوشم نشست ، به طرفش برگشتم. دختر خیلی جوونی به نظر میرسید خوش سیما با موهای مشکی کوتاه قدی متوسط نه زیاد چاق بود نه لاغر پرسید:-سیگار داری؟ بدونه اینکه منتظر جواب بشه درخواست کرد و گفت:میشه یدونه بمن بدی. همینطوری که بهش زول زده بودم گفتم : اره. بعد دست بردم از جیب پیرهنم بست سیگار در اوردم.
نفسی از ته دل کشید و با لبخندی گفت: عصر که میشه میام میشینم اینجا با اشاره دست نشونم میده، رو اون صندلی کتاب میخونم. هنوز چشامو از روش برنداشته بودم با حالتی که از حرفت خوشم نیام گفتم: بهتر نیست موزیک گوش کنی حالش بیشتره، با کتاب خواندن مغزتو خسته نکن روح و روانتو خراب نکن.
لبخندی زد و گفت: نه با کتاب بیشتر حال می کنم ، تو کتاب می خونی ؟ خنده بلندی کردم. با تعجب پرسید: چرا میخندی حرف خنده داری نبود!
همینطور که می خندیم گفتم: نه، اخه همین بحث کتاب خوندنو با برادرم داشتم.
صورتشو کمی جمع کرد و پرسید: سیاسی یا مذهبی.کمی مکثی کرد و بعد دوباره با نگاهش کمی منو برانداز کرد، با لبخندی که صورتشو قشنگتر می کرد گفت:نه فکر نمیکنم مذهبی باشی.
پرسیدم:از کجا اینقدر مطمئن هستی. باز لبخندی زد گفت:از اهنگهای که گوش می‌کنی.
پرسیدم :چطور تو خوشت نمیاد.
گفت:چرا اما خوندن کتاب با موزیکهای آرامو بیشتر دوست دارم.
بعد بدون مقدمه گفت: یه کتاب بهت میدم بشین با یه آهنگ آروم امتحان کن حتما خوشت میاد ارامش خوبی به ادم دست میده،تُن صداشو کمی پایین آورد و پرسید:اهل حزبی یا دسته سیاسی که نیستی.
منم صدام کمی بیشتر از او پایین تر و خیلی اروم انگار دارم در گوشی باهاش حرف میزنم گفتم: یه موقعی مثلاً می خواستم باشم با یه حالت لجبازی ادامه دادم، دیگه اصلا اهل این حرفها نیستم.
بعد او با ادای که نمی خواهم تو کارت دخالت کنم پرسید: اگه فضولی نباشه میتونم بپرسم چرا؟
با عصبانیت گفتم:به خاطر اینکه همشون مزخرفن. صورتش کمی اخمالو کرد گفت: البته نه همشون، نباید جمع ببندی.
منم خیلی جدی گفتم: ببین این همه تو مملکت بیکاران یا موادی شدند، فقر داره بیداد میکنه اونایم که راس مملکت نشستن فقط فکر خودشونن هر کی هم حرف میزنه خفش میکنن میدونی چی؟ اما اگه ندونی بهتره سر تو بنداز زیر کاری بکار کسی نداشته باش.
انگار که بهش برخورد باشه خیلی محکم جدی جواب داد :اصلاً حرف درستی نیست ما قسمتی از این مشکلات هستیم.....
حرفش بریدم گفتم: تو منو یاد دوستی میندازی که حرفهای تورو میزد میدونی چی شد میخوای بگم عاقبت چی سرش اومد، اره ،میخوای بدونی ؟ با حالت نگاه کردنش نشون میداد از اینکه واسط حرفش پریدم جا خورده پرسید: اگه دلت میخواد .
پوزخند مسخره ای زدم و گفتم: موادی شد خیلی هم حالیش بود خیلی خوب می نوشت شبنامه هم پخش می کرد بجای رسید دید نه بابا اونهای که اون بالا نشستن جاشون گرم گرمه ، تو مثل خر میدوی جونتم تو دسته اخرش هم اگه بشه به اسم اونا تموم میشه به اندازه یه نخ سوزن هم برات ارزش قائل نیستن اصلاً نمیفهمی از کجا خوردی یهو میریزن تو خونه ات رفتی که رفتی اره، برای اینکه میخوام تو همین گوشه اتاقم بشینم تمام وقتمو موزیک گوش کنم ایرادی داره.
کمی خودشو جمع وجور کرد و گفت :نه هیچ ایرادی نداره اما اینجوریاهم که دوست تو میگه همشون نیستن، میدونی چرا بخاطر اینکه باید بدونی کجای با کی هستی و کمی راجع بهشون مطالعه کنی یه مدت از دور هواداراشون باشی خیلی خودتو نزدیک نکنی بعداز یه مدت که شناخت پیدا کردی اگر کاری از دستت بر اومد انجام بده اگرم دیدی گیر میفتی طاقت شکنجه رو نداری همون از دور هواداری کن.
خودمو کمی اروم نشون دادم و لبخندی زدم ازش پرسیدم-:مثل اینکه تو داری منو دعوت میکنی؟ انگار کمی دستپاچه شده بود گفت:نه صحبت میکنیم اما اگه دلت میخواد....
.رفتم تو حرفش گفتم: اگه دلم بخواد چی؟
نگاهی به کتابی که تو دستش بود کرد با حالتی که مبادا من ناراحت بشم کتاب رو اورد جلو گفت: بیا این کتاب بخون.
می خواستم بگم دختر تو یه سیگار از من خواستی دیگه این حرفها چی، ولی کتاب از دستش گرفتم.
با خوشحالی گفت:خوشت میاد، بعد آهسته و با لحنی که خیلی مراقب باش ادامه داد و گفت: البته نباید کسی کتاب ببینه باشه... خوب من دیگه میرم.
پرسیدم: مگه سیگار نمی خواهی. گفت :باشه یه دفعه دیگه.
بعد از آن روز هرگز او را ندیدم. الان مدتهاست که از آن روز گذشته و منم از دور هوادار همون مبارزگرانی شدم که برای اهداف مردم بی گناه و بی پناه ، فقیر و بی کار با جون و دل مبارزه میکنن و هنوز هم ادامه داره و عمرشون و فدای راه توده خلق میکنن.
۲۰۲۰/۶/۲۶


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد