
گرچه زیر ساخت نوشته ی آقای محسن ردادی در روزنامه " وطن امروز " چاپ ایران، واقعیّتی تاریخی ست. اینکه : پادشاهی در ایران دقیقا از آغاز قاجار و از عصر درگیری های روسیه با ایران به پایان خود میرسد یا بگوئیم نزدیک می شود، اما درکی روشن و تبیین شده از جانب نویسنده، وجود ندارد.
مسئله از این قرار است که: روحانیت شیعه یعنی عمده ترین نهاد فرهنگی و نگبهان ارزشهای سنت فکری، در این عصر به نوعی به ناتوانی یا تزلزل پادشاهی ایرانی آگاه می شود. و آنگاه با در اختیار و انقیاد گرفتن آن، خود موتور قدرت بخش پادشاهی میگردد. بنظرم و بنابر روایت های تاریخی عصر فتحعلیشاه قاجار، شخص فتحعلیشاه قاجار و ولیعهد اش که جنگها را اداره می کند، به نحوی به این ناتوانی آگاه اند. چیزی که این ناتوانی دستگاه پادشاهی و برتری قدرت روحانیّت شیعی آنهم پاره ی فقاهتی در عصر محمّد شاه آشکارتر و غالب تر ادامه می یابد. ابتدا نگاه کنید به چگونگی مدیریّت جنگهای ایران و روس و ناتوانی فتحعلیشاه قاجار در برابر روحانیّت شیعی. بعلاوه آنکه روحانیّت شیعه مقارن این جنگها به بزرگترین و سازنده ترین عنصر تداوم بخش روحانیّت چونان قدرت نخستین فرهنگی و سیاسی ایران دست مییابد. که آن سیطره ی فقاهت ( اصولی) در پیکره ی روحانیت شیعی ست. اینکه : تقلید در اجرای احکام شرعی بر هر مسلمان شیعه از مجتهد صاحب فتوا " واجب عینی" می شود. یعنی ملایان ایران نزد توده ی بی شکل ایرانی بعد از خدا و پیامبر و امامان معصوم همدوش رسول و امام معصوم میگردند و اطاعت از فقیه شرط پذیرش اعمال نزد خداوند است. و اراده ی مجتهد، اراده خدا و رسول می شود. با این حال نه تنها نشانه ای جزئیات این پایان یافتگی در این نوشته دیده نمی شود، بلکه بدانها اشاره هم نیست. اینکه : در واقع امر تکان تاریخی هم به پادشاهی ایرانی و هم قدرت روحانیّت شیعی و هم جامعه ی ایران با جنگهای ایران و روس وارد می شود. اینکه : عالم مدرن مغرب زمینی به قلمرو فرهنگی و سنت تاریخی ایرانی رخنه می کند و خواب سنگین دستکم دوازده قرن عصر اسلامی ایرانیان را آشفته می سازد . آری جنگهای ایران و روس خواب بینهایت عمیق دوازده قرنی تا آن زمان را آشفته می کند. آشفتگی ای که تا امروز ادامه دارد. آشفتگی ای که دقیقا الان و حال حاضر ایرانیان در درون اش درتکاپوی هستند. از اینجا یعنی از جنگهای ایران و روسیه دو نهاد عمده ی " قدرت" سیاسی : ( پادشاهی و روحانیت چونان نماد ارزشهای فکری و نماد سنت فکری) متحدا در مقابل این هجوم ، عمدتا هجوم فرهنگی و از جریان جنگها، مقاومت می کنند. این جدال از دوره ی محمّد شاه با بحران دینی یعنی پیدایش بابیّه در حصار ارزشهای خاموش اسلام و تشیع حبس می شود. اما در طول پنجاه سال پادشاهی ناصرالدین شاه قاجار کم کم از پوسته ی تعارض های درون دینی اسلامی و شیعی بیرون می آید و به شیوه ای مبهم به جدال ارزشهای وارداتی عالم مدرن با ارزشهای خاموش سنت فکری اسلامی/ شیعی میرسد و جرقه های جنبش مشروطه را روشن می کند. جدال از دهه های پایانی پادشاهی ناصرالدیّن شاه بسوی انقلابی فرهنگی/ سیاسی بنام انقلاب مشروطه گام بر میدارد. نخستین نقطه برخورد دو عالم [ عالم نوین و پویای مغرب زمین و عالم خاموش آسمانی و دین بنیاد ایرانی ]، ترور ناصرالدین شاه قاجار است. که بنظر من قتل او بنوعی پایان پادشاهی ایرانی ست. اما نه پایان واقعی. زیرا امکانات عینی و ابزار واقعی گذر همراه با ساختاری سیاسی کاملا متفاوت یعنی همان ( دولت / ملّت) مدرن نه در آن تاریخ و نه بعدش در ایران مهیا نیست و نه وجود ندارد. باری ترور ناصرالدین شاه جرقه های انقلاب مشروطه را روشن می کند. اما اصلا مشروطیّت یعنی چه؟ یعنی حاکمیت قانون یعنی ابداع حق شهروتدی، یعنی ابداع " دولت ملّت" یعنی جای گزینی "قانون" با "شریعت". ارزشهایی یا مفاهیمی که برای فهم ایرانی کامل بیگانه است. با مرگ مطفّرالدین شاه و سپس شکست قطعی محمدعلیشاه در نبرد با مشروطه قاعدتا پادشاهی به پایان واقعی خود میرسد. اما چنین نمی شود. چرا؟ زیرا نظام سیاسی بدیلی که همان جمهوری ست اصلا شناخته شده نیست. هیچ تصویر یا ایده ای از جمهوریّت وجود ندارد.
صرفنظر از دلایل فرهنگی و تاریخی یعنی فقدان کامل شناخت و درک عالم مدرن از سوی ایرانیان، استقامت ساختارهای سنت فکری در برابر ارزشهای بنیانی عصر مدرن مثل: آزادی و همدوش باید آزادی " خودمختاری/ اتونومی فرد" و اصلا " فردیّت" چونان عنصر هویّت بخش قدرت سیاسی و حاکمیّت قانون در مفهوم غیر دینی آن، یعنی " قانون" و نه " شریعت"، و برابری اعضاء جامعه، و برآمدن قدرت سیاسی از رای و ارده ی آزاد شهروندان و بالاخره نهضت مشروطه و ایده های اصلی آن، حتی برای غالب رهبران مشروطه تبین و شفافیّت ندارد و به احتمال قریب به یقین قابل درک و پذیرش نبود. مثلا فرق قانون با شریعت شناخته نشده بود. آزادی در مفهوم لیبرته حتی برای رهبران قابل درک روشن نبود. مفهوم "رای" در معنی اصیل آن آنگونه که در فرهنگ سیاسی قرن نوزده با انقلاب فرانسه پیدا شد، نوعا برای ایرانیان حتی اهل فرهنگ، معنی نداشت. که تا به امروز هم معنی درست و به قاعده نیافته. از اینرو با انقلاب مشردطه و زوال کامل پادشاهی سنتی ایرانی چونان یکی از دو بازوی اصلی قدرت سیاسی در ایران، اما بازوی دوم قدرت سیاسی یعنی روحانیت زنده و پابرجابود. چرا؟ نخست بدانکه تمام ارزشهای مقوّم جامعه و روابط انسانی در همه ی جهات، دینی و آسمانی و معارض زندگی زمینی ست. از اینرو در جریان مشروطه روحانیت با ایستادن هم کنار نهضت مشروطه و هم کنار سنت یعنی پادشاهی به کنشی دوگانه و بسیار ظریف دست یازید و بنظر من هشیارانه موفق شد. توانست هم سنت فکری را از دگرگونی و تلاشی ارزشهای پوسیده اش پیشگیری کند و بالمآل ساختار خود را از تلاشی نجات دهد، و هم با حراست گسترده و آشکار از سنت فکری و قدرت سیاسی آنرا در قبضه و در اختیار بگیرد که گرفت. روحانیّت نه تنها در پادشاهی محمدرضاشاه نگهبان پادشاهی بود بلکه به نحو ناآشکار حامی نظام پادشاهی در عصر رضاشاه هم بود. گرچه با شیوه های تعامل رضاشاه با بعضی از ارزشهای اسلامی ناسازگار بود. چیزی که حمایت روحانیت از پادشاهی ایرانی را متزلزل نکرد. در واقع باید گفت که اگر پادشاهی بعد از محمدعلیشاه و بعد از کودتای رضاخان لک و لکی کرد، به لطف حمایت روحانیت بود روحانیّتی که در واقع مشروعیّت بخش قدرت پادشاهی عصر پهلوی بود.
سخن پایانی اینکه نویسنده ی مقاله ی " چرا نظام سلطنت در ایران منقرض شد؟ " یعنی آقای محسن ردادی خوب و درست کلید زده اما نتوانسته درست و دقیق مسئله را تبیین کند. زیرا در شرح حال اش خواندم که قویا حامی رژیم و ارزشهای اسلامی است.
بادوستی و مهر