logo






آنتوان چخوف

یک درس بی‌رحمانه

ترجمه علی اصغرراشدان

چهار شنبه ۲۲ اسفند ۱۴۰۳ - ۱۲ مارس ۲۰۲۵

new/chekhov.jpg
از معلم تازه سرخانه بچه هام خواستم بیاید اطاق کارم که تسویه حساب کنیم.
گفتم « بشین، یولیا واسیلیفنا تا تسویه حساب کنیم. حتما پول نیاز داری، اما ترجیح میدهی شخصا درخواست کنی...ما با ماهی سی روبل توافق کردیم...»
« چهل روبل...»
« نه، سی تا...من تو دفترم نوشته م...همیشه به معلم‌های سرخانه سی روبل داده‌ام...حالا، دوماه این‌جا زندگی کردی...»
« دوماه و پنج روز...»
« دقیقا دو ماه...تو دفترم اینطور نوشته‌ام.. .حقوقت میشود شصت روبل...نه روز یکشنبه داریم. یکشنبه ها به کولیا درس ندادی و رفتی راهپیمائی… و سه روز جمعه...»
صورت یولیا واسیلیفنا گل انداخت و آستینش را برچید، اما هیچ چیزی نگفت!
« سه روز جمعه...در نتیجه دوازده روبل کسر می‌شود… کولیا چهار روز مریض بود و تدریسی در کار نبود… سه روز تمام دندان درد داشتی و خانمم اجازه داد بعد از ظهرها از تدریس صرف‌نظر کنی… دوازده و هفت، می‌شود نونزده، کسر می‌شود. می‌ماند...هوم...چهل و یک روبل. درست است؟»
چشم چپ یولیا واسیلیفنا قرمز و پر اشک شد. چانه‌اش شروع به لرزیدن کرد. عصبی سرفه کرد، منفجر می‌شد، اما یک کلام نگفت!
« اول سال نو یک فنجان و نعلبکی شکستی، می‌شود دو روبل… فنجان بیشتر می‌ارزد، از عتیقه‌های خانوادگی‌ است… از نظر من، بالاخره خیلی فاجعه نیست. کولیا، در اثر سهل‌انگاری شما از درخت بالا رفت و ژاکتش پاره شد… ده تا کسر می‌شود… در اثر بی توجهی شما دختر خدمتکار هم کفش‌های واریا را دزدیده. باید مراقب همه این‌ها می‌بودی. به خاطرهمین‌ها حقوق می‌گیری. ایضا پنج تا کسر می‌شود… دهم ژانویه شخصا از من ده روبل قرض کردی...»
یولیا واسیلیفنا پچپچه کرد «‌من هیچ‌وقت پول قرض نکرده‌ام.»
«امامن تو دفترم نوشته‌ام.»
«پس… خیلی خب. »
« بیست و هفت منهای چهل و یک، می‌ماند چهارده...»
از این لیست طولانی هر دو چشمش پر اشک شد...از بینی قشنگ دختر بیچاره عرق چکه کرد! با صدائی لرزان گفت:
« من فقط یک بار چیزی قرض کرده‌ام، فقط از خانوم‌تان سه روبل قرض کرده‌ام، نه بیشتر. »
« بله؟ عجب! من تو دفترم ننوشتمش. از چهارده روبلت کسر می‌شود، می‌ماند یازده روبل… پولت این‌جاست دوست عزیز: سه،سه،سه و یک،یک… ورش دار!...»
یازده روبل بهش دادم...برداشت و با‌انگشتهای لرزان تو کیفش گذاشت
و پچپچه کرد « مرسی...»
از جا پریدم و در اطاق قدم زدم. خشمم را کنترل کردم. پرسیدم:
«مرسی؟برای چه‌؟»
« به خاطر پول.»
« لعنت بر شیطان، من فریبت داده‌ام. غارتت کرده‌ام! پولت را دزدیده‌ام! مرسی به‌خاطر چه؟ »
«جاهای دیگر هیچ چیز نمی‌دادند.»
« هیچ چیز نمی‌دادند؟ خشمگین نمی‌شدی! من با تو شوخی کرده‌ام. درس وحشتناکی بهت داده‌ام… تمام هشتاد روبل را بهت داده‌ام! آن‌جا، تو پاکت و برات آماده است. مگر می‌شود یک آدم این‌قدر ترسو باشد؟ چرا اعتراض نمی‌کنی؟ چرا ساکت می‌مانی؟ در این زمانه باید موهای آدم دندان باشد! مگر آدم می‌تواند این‌همه بی عرضه باشد؟ »
به طرز زیبائی خندید، درصورتش خواندم: آدم می‌تواند!
به خاطر درس وحشتناکی که بهش دادم، ازش معذرت خواستم. شگفت‌زده، تمام هشتاد روبل را برداشت؛ به شکلی خجالت زده، به فکر فرورفت و خارج شد... رفتنش را نگاه کردم، در خود اندیشیدم: در این زمانه چه ساده می‌توان قدرتمند بود!


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد