همانطور که پیش تر آمد، فرستادهٔ قیصر روم پرسش های فلسفی و عرفانی مهمی را ازعُمر می کندکه پاسخ به آنها بنیادهای فکری مولانا در مثنوی را نشان می دهد. البته تمامی این گفت وگو بر آمده از ذهن مولاناست: ( برگزیدهٔ ابیات از ۱۴۴۶ به بعد دفتر نخست)
مرد گفتش : « ای امیرالمؤمنین
جان ز بالا چون بیامد بر زمین؟ ۲۳
مرغِ بی اندازه چون شد در قفص؟ »
گفت : « حق بر جان، فسون* خواندو قَصَص ۲۴
بر عدم* ها کآن ندارد چشم و گوش
چون فسون خوانَد، همی آید به جوش ۲۵
از فسونِ او عدم ها زود زود
خوش معلّق می زند سوی وجود ۲۶
باز بر موجود افسونی چوخواند
زو،* دو اسبه در عدم، موجود راند ۲۷
*فسون؛افسون، سِحر،کلماتی که افسونگر برای تصرّف در سرشت اشیاء می خواند. در این جا بنا بر تاویل ِ اکبر آبادی کلمهٔ « کُن » (باش ! موجود شو ! ) (۲) که بارها در آیات قرآن آمده است.مثلا در یس ۸۲ (إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ ) (چون به چيزى اراده کند، همین بس كه مى گويد باش پس موجودشود)
*عدم؛ نیستی. اما در مثنوی منظور از عدم نیستیِ مطلق نیست، بلکه وجود اشیاء بصورت اجمال و بالقوه در علم خداوندی است که در انتظار آمدن به جهان هستی به سر می برند.چنین درکی از عدم بازتابِ آموزه های نوافلاطونی ست؛ از اقانیم سه گانه در حکمت اسلام. اما تعریف دیگری از عدم نیز در اندیشه مولانا وجود دارد؛ یعنی «هست» نیست نما در برابر آنچه که در طول زمان پدید میآید و از بین میرود؛ بعنوان «نیست» هست نما:
ما عدم هاییم و هستی های ما
تو وجودِ مطلقی فانی نما
هر نفس نو می شود دنیا و ما
بی خبر از نو شدن، اندر بقا
* زو؛ مخفف ِ زود. * دو اسبه در عدم راندن؛ شاید این تصویر از توصیف افلاطون درباره نفس است. رسول روم پرسید: « چگونه جان یا نفس ناطقه که در جهانی غیر مادی سیر می کرد، و مکانی نداشت در قفس تن وارد شد و محبوس گشت ؟ » و پاسخ شنید که خدا با فرمان یا یا کلمه و افسون « کُن» ( باش) این کار را کرد. وی اشیاء ِ بی چشم و گوش و اراده را از جهان عدم و نیستی به عالم هستی می آورد. معدومات به فرمان او پشتک زنان یعنی با طیب خاطر و سرشار از انرژی ِ زیستن به جهان هستی سرازیر می شوند . باز با فرمانی از او دو اسبه وبا سرعت به جهان عدم باز می گردند. منظور آن که خداوند بی هیچ واسطه ای جریان زندگی و مرگ موجودات را مدیریت می کند. در اینجا مولانا بنا بر مشرب اشاعره که می گویند:
لا مؤَ ثِّرَ فِی الوجودِ الَّا الله ( هیچ قدرتی در هستی غیر از خدا تاثیر ندارد )
میان خداوند و آفرینش هیچگونه واسطه ای را نمی بیند. { بر عکس ِ دیدگاهِ فیلسوفان نوافلاطونی که اعتقاد به سه اقنوم « واحد» و «عقل کل» و «نفس کل» را اساس تشکیل هستی دانسته، آموزه های خود را تا اندازه ای به اندیشهٔ ابن عربی در عرفان نظری منتقل کرده اند.} آنگاه عمر وی را به تجلیات حق آگاه کرده نظام هستی را بر آمده از نیستی که کارگاه آفرینش خداوندی ست به تصوّر و تصویر می کشد:
گفت در گوشِ گُل و خندانش کرد
گفت با سنگ و عقیقِ کانش کرد ۲۸
گفت با جسم آیتی تا جان شد او
گفت با خورشید تا رخشان شد او ۲۹
باز در گوشش دَمَد نکتهٔ مخوف
در رخِ خورشید افتد صد کُسوف ۳۰
تا به گوشِ ابر آن گویا چه خواند
کو چو مَشک از دیدهٔ خود اشک راند ؟ ۳۱
تا به گوشِ خاک ، حق چه خوانده است؛
کو مُراقِب گشت و، خامش مانده است؟ ۳۲
خداوند آن افسون را در گوش گل خواند و او را شکوفان ساخت و بر سنگِ بی مقدار خواند و عقیقِ ناب گردانیدش. یعنی، این که گل در فصل بهار می شکفد و یا سنگ بر اثر قرن ها تابش خورشید به عقیق تبدیل می گردد، در واقع بدلیل عمل ِ خداوند ست که در هر لحظه پدیداری را نابود و پدیداری را خلق می کند. افسونی بر جسمِ عنصری می خواند و آن را به جانِ آگاه و با اراده تبدیل می کند و یا خورشید را به نور افکنی می اندازد و یا بر عکس آن، { اگر خورشید خواست از مدار خود منحرف گردد} ــ بنا به اعتقاد قدما ــ در گوشش افسون ترسناکی می خواند که وی را بی نور می گرداند.{ اکنون بیندیش } که چه افسون غمناکی بر ابر می خواند که او را به گریه می اندازد . و یا اینکه در گوش زمین چه چیزی گفته که او در
حالت مراقبه نشسته و سکوت برگزیده ست؟ ــ صوفیه در حالت مراقبه گوشه ای روی زمین نشسته و سر بر زانو می نهادند. مولانا آن حالت مراقبه را به مدور بودن و سکون کرهٔ زمین تشبیه کرده است. چنانکه جایی در مثنوی نیز از این نوع مراقبه سخن گوید:
صوفیی در باغ از بهرِ گشاد
صوفیانه روی بر زانو نهاد ...
(ادامه دارد )
زیر نویس
۲ : شرح مثنوی ولی محمد اکبر آبادی ، دفتر اول
https://zibarooz.blogfa.com/post/429