صادق چوبک داستان کوتاه عدل را تنها با چیزی کمتر از پانصد واژه نوشتهاست. ولی در همین متن داستانی کوتاه، حدود سیزده نفر از آدمها نقش میآفرینند. نقش اصلی داستان را نیز اسبی به عهده میگیرد که با دست و پای شکسته در جوی آب خونین و یخزدهی خیابان افتادهاست. آنوقت در متن داستان هیچ اتفاقی صورت نمیگیرد و هیچ حادثهی اثرگذاری پیش نمیآید. تا جایی که در کمال ناباوری داستان عدل نیمهکاره رها میشود؛ بدون آنکه بتوان در ساختار داستانی آن نقطهی اوجی را سراغ گرفت. نقطهی اوج داستان نیز همانند موضوع عدل گم شده باقی میماند. گفتنی است که نویسنده در این خصوص آگاهانه و دانسته عمل میکند. نیمه کاره ماندن داستان هم از چنین اندیشهای سود میبرد. چون نویسنده تمامی گفتنیهای خود را در همین متن کوتاه و موجز داستان گفته است و دیگر نیازی نمیبیند که چیزی به متن آن بیفزاید.
با این همه قضاوت خواننده برای چوبک اهمیتی صد چندان دارد. چون میخواهد ضمن همین تصویرسازی داستانی، ذهن مخاطب خود را از جهان پیرامون به قضاوت بکشاند تا شاید او به مفاهمهای عمومی با خوانندهاش دست بیابد. چوبک همچنین میخواهد در فضای روایت این داستان از گپ و گفت قهرمانان آن با هم، به نمونهای از همین قضاوت برسد. اما قضاوت سیزده نفر آدمهای این داستان هرگز سمت و سویی واحد را دنبال نمیکند. هرچند بسیاری از شخصیتهای داستان برای دیگران نسخهای اجتماعی مینویسند که چهگونه اسب زخمی را از جوی آب خیابان وارهانند، اما خودشان از عملیاتی کردن برنامهای اثرگذار برای نجات جان اسب میپرهیزند.
صادق چوبک قهرمانان این داستان را از تیپهای اجتماعی گوناگونی برگزیده است. قهرمانان او نام و شناسهای به همراه ندارند و فقط بنا به حرفه یا تیپ اجتماعی خویش شناخته میشوند. بنا بر این نویسنده خیلی آگاهانه و دانسته هدفی را پی میگیرد که در جامعهی شهری آدمها را بر پایهی شغل و حرفهی ایشان بشناسد. اما چیدمان و محیط شهریِ متنِ داستان عدل را چندان هم نمیتوان امروزی و مدرن به حساب آورد. چنانکه در چنین جامعهای همچنان اسب و درشکه نیز در اقتصاد آن نقش میآفرینند. در نتیجه حرفهای آدمهای داستان هم چندان امروزی و مدرن نیستند و در پس آن به آسانی میتوان باورهای خودانگارانهای را از ذهن روستاییان به تماشا نشست. روستاییانی که اینک شهری شدهاند، بدون اینکه بتوان نامواژهای از شهروند را برای ایشان مناسب یافت.
مناسبترین نقش اجتماعی را در این داستان، همان مردِ "آژدان" یا آژان به پیش میبرد. او با تیپی به نمایش درمیآید که نمونهای از آن را پس از گذشت زمان همچنان میتوان در تمامی پاسبانان امروزی نیز سراغ گرفت. چنانکه "یکی از تماشاچیها" خطاب به همین آژان میگوید: "آژدان سرکار که تپونچه دارین چرا اینو راحتش نمیکنین؟حیوون خیلی رنج میبرد". اما پاسخ آژان از همه جالبتر مینماید. چون او میگوید: "زکی قربان! گلوله اولنده که مال اسب نیس و مال دزه (دزده) دومنده حالو اومدیم و ما اینو همین طور که میفرمایین راحتش کردیم، به روز قیومت و سوال و جواب اون دنیاشم کاری نداریم، فردا جواب دولتو چی بدیم؟ آخه از من لاکردار نمیپرسن که تو گلولتو چی کار کردی؟"
باور همین آژان در واقع دیدگاه دولتیِ بخشهایی از حاکمیت آن زمان را با خواننده در میان میگذارد. مدیران همین حاکمیت خودخوانده هرچند از دولت میترسند، ولی از کاربرد گلوله برای دزد هیچ ابایی ندارند. حتا در ذهن پاسبان داستان، دولت جایگاهی بالاتر از خداوند را پر میکند. چون او هرچند خود را پاسخگوی قیامت و عدل خداوند میبیند، اما تابآوری در مقابل "عدل" دولت را امری ناممکن میخواند.
در محاورهی آژان داستان با تودههای مردمِ رهگذر و تماشاچی، نوعی از ادبیات عوامانه نیز رو میشود. چنانکه در کاربرد واژههای زکی، اولنده و دومنده نمونهای از همین ادبیات آژانی و لاتمنشانه را نیز میتوان دید. در رفتار اجتماعی آژان هم نمونهای از هنجارهای غیر اخلاقی و ولانگارانه به چشم میآید. چنانکه نویسنده در نقشی از راوی داستان مینویسد: "پاسبان همان طور که یک طرف لپش از لبویی که تو دهنش بود باد کرده بود، با تمسخر جواب داد ...".
ناگفته نماند، در جهانی از تیپشناسی اجتماعی هر پاسبانی نیز سرِ پستِ خود چنین عمل میکند. او از خوردن لبو و اجناس کاسبان خیابان هرگز ترسی به دل راه نمیدهد. اما خود را همچنان در نقشی از آموزگار مردم میپندارد و از آموزش و درس دادن به ایشان چیزی جا نمیگذارد. در گفتهها و رفتار اجتماعی همین پاسبان است که موضوع برقراری عدل در جامعه به سخره گرفته میشود. همچنان که پاسبان داستان آشکارا حرف زدن و سخن گفتن مردم را مسخره میکند. در عین حال، دولتها همواره اجرا و عملیاتی کردن عدلی را که از آن سخن میگویند، به پاسبانهای عوامی از این دست میسپارند.
گفته شد که اسب به عنوان قهرمان اصلی داستان عدل نقش میآفریند. اما صاحبش پس از آنکه "اتول" با او تصادف کرد، در خیابان رهایش نمود. آنوقت حدود سیزده نفر تماشاچی یا رهگذر هر کدام به فراخور حال نسخهای برای رهاییاش از درد و رنج فراهم دیدند که هیچ وقت عملیاتی نگردید. در ابتدای داستان "دو نفر سپور و یک عمله" تصمیم میگیرند که اسب را از جوی حاشیهی آب بیرون بکشند، اما نتیجهای حاصل نشد. چون تصمیم ایشان با استقبال رهگذران مواجه نگردید. گفتنی است که "دو نفر سپور و یک نفر عمله" باوری را پیش میکشیدند که اسب همانند مرغ خواهد توانست روی دو پای سالمش بایستد.
جدای از اسب که در نقشی از قهرمان اصلی داستان ظاهر میگردد، شخصیتهای دیگر این داستان عبارتاند از: الف- دو نفر سپور و یک نفر عمله ب- یک آقایی که کیف قهوهای زیر بغلش بود و عینک رنگی زده بود ج- یکی از تماشاچیها که دست بچهی خردسالی را در دست داشت د- پاسبان مفلوک ه- لبوفروش و- مرد قلچماقی که ریخت شوفرها را داشت ز- یک آقای عینکی خوش لباس ح- سید عمامه به سر ط- تماشاچی روزنامه به دست ی- مرد چپقی و همچنین مرد درشکهچی که در صحنههای نمایش داستان هیچ نشانی از او دیده نمیشود.
نویسندهی عدل در ضمن، گویش غیر رسمی و محاورهای مردم عادی را به متن داستانش میکشاند و در این راه از بازتاب فحش پاسبان هم چیزی فرونمیگذارد. واژهها و ترکیباتِ آنوخت، دمبشو، زکی، دومنده، اولنده، قیومت، قعط (قطع) و آژدان مستنداتی از همین دست را در دیدرس مخاطب داستان میگذارند.
صادق چوبک در فضاسازی داستان عدل نیز همانند بسیاری از روایتهای داستانی خود از جانمایی گند و کثافتهای محیطی چیزی فرونمیکاهد. اما چنین تصویرهایی به درک و فهم مخاطب از روایت داستان یاری میرساند. چنانکه در آغاز داستان عدل گفته میشود: "آبجو یخ بسته بود و تنها حرارت تن اسب یخهای اطراف بدنش را آب کرده بود. تمام بدنش توی آب گلآلود خونینی افتاده بود". پیداست که در تصویرهای ناتورالیستی صادق چوبک از جهان پیرامون، واقعیتهای غیر قابل انکاری نیز از اعماق جامعه رو میشود.
چوبک همچنین استادی و هنر خود را در داستاننویسی برای جانمایی شخصیتهای داستان عدل به کار میگیرد. دو سپور و عملهی داستان او نقشمایهای از آدمهایی را به پیش میبرند که علیرغم توان جسمی خود، از توان فکری لازم جا ماندهاند. همچنین پاسبان داستان، دولتی را نمایندگی میکند که خواست و ارادهی مردم را در جایی از رفتارش به حساب نمیآورد. "سید عمامه به سر" نیز واماندگی و کهنگی فکر طیفهایی از افراد جامعه را رو میکند. اما مرد روزنامه به دست نمونهای از شخصیت روشنفکران را پیش روی خواننده میگذارد. نویسنده از مرد روزنامه به دست به عنوان تماشاچی یاد میکند. مرد کت چرمی داستان هم که ریخت شوفرها را داشت، نمونهای از ساز و کارهای کاسبکارانه را به پیش میکشید. او تنها به پوست اسب میاندیشید که چیزی حدود پونزده تومن میارزید. همین مرد شال سبزی را هم دور گردنش انداخته بود تا او را به سید بودن بشناسند.
در متن داستان مردی چپقی نیز حضور دارد. او تلاش میورزد تا خود را از چنین ماجرایی کنار بکشد. در نتیجه میگوید: "والله من اهل این محل نیستم. من رهگذرم".
مرد لبوفروش داستان هم تلاش دارد تنها لبویش را به فروش برساند. او در همین راستا فریاد میزند: "قند بی کپن دارم؛ سیری یک قرون میدم". گفتنی است که زمان این داستان به زمانی بازمیگردد که قند کپنی از سوی دولت توزیع میشد. اما لبوفروش لبوی خود را نمونهای از قند میپندارد که بدون دریافت کپن به مردم تحویل میدهد.
زنان جامعه از نقشآفرینی در داستان عدل جا ماندهاند. در واقع چنین نقشی را حکومت از ایشان بازداشته است تا همگی را به پستوی خانهها پس براند. اما از حکومتی "مردانه"، هرگز نمایش چنین رفتاری تعجب ندارد. چنانکه در فضاسازی عمومی داستان، مردان جامعه خیابان را به تصرف خویش درآوردهاند و هیچ نشانی از زنان در فضای آن به چشم نمیآید. با همین رویکرد است که در روایت داستان هیچ اظهار نظری نیز از زنان دیده نمیشود.
چوبک جدای از همهی اینها نقش اسب داستان را تمثیلی روشن برای جامعهی محتضر خود میگذارد که زخم خورده و از پا افتاده دارد آخرین نفسهایش را میکشد. او از نجابت و وقار اسب نیز در همین راستا سود میجوید. جدای از این بنا به تصریح یونگ اسب در رؤیاها نقشمایهای از مادر را برای انسان به اجرا میگذارد که زندگی میآفریند. با این حساب هیچ شکی باقی نمیماند که چوبک در این داستان اسب را تمثیلی برای وطن خویش ایران نهاده است. چنانکه اسب داستان او در احتضار خویش دست و پا میزند، اما هیچ نشانی از صاحب آن یعنی درشکهچی به چشم نمیآید. درشکهچی ضمن سوداهای فردی خویش برای همیشه اسب را رها کرده است. مردم نیز از توانایی و کنش لازم برای نجات اسب هیچ بهرهای ندارند.
با این همه، انفعال اجتماعی آدمهای داستان عدل، واقعیتی است که نویسنده به همین آسانی چند و چون آن را نمیپذیرد. او انتظار دارد که چنین انفعال نابجایی را خوانندهاش نیز در عمل نفی نماید. چنانکه در متن داستان، آدمهای آن همگی برای اسب دل میسوزانند اما بدون استثنا همه در انفعالی اجتماعی به سر میبرند. کنش اجتماعی در نگاه ایشان هیچ جایگاهی نمییابد و آنان این کنش را تنها در رفتار گنگ و مبهم این و آن میجویند که هرگز نمییابند. حتا آنانی که این کنش اجتماعی را دوست دارند و میپذیرند، از توان فکری لازم برای اجرای سالم و درست آن بازمیمانند.
زمان داستان عدل به زمانهای نه چندان دور از تاریخ معاصر ما بازمیگردد که شوربختانه تصویرهای اجتماعی آن تا زمانهی ما نیز دوام آورده است. به عبارتی گویا و روشن، از آن زمان تا کنون تغییر اثرگذاری در ساختار فرهنگی یا اقتصادی جامعه رخ نداده است. پیداست که چنین تغییری میتوانست سامانهای از عدل یا عدالت اجتماعی را برای شهروندان کشور بیافریند که اتفاق افتادن آن در آیندهای نزدیک نیز همچنان امری ناممکن مینماید.
داستان عدل هرگز به کهنگی راه ندارد و برای آموزش داستان نویسی همچنان میتوان از سازهی داستانی آن در کلاسهای درس بهره گرفت. با این همه کم نیستند منتقدانی که این داستان را داستانک به حساب میآورند. متن کوتاه آن بهانههای کافی به دست این گروه از منتقدان داده است تا آن را داستانک بشمارند. جدای از این، داستان عدل فاقد نقطهی اوج است. چون نویسنده کارش را در توضیح وقایع داستان، نیمه کاره رها میکند و حادثهی اثرگذاری در متن آن پیش نمیآید.
موضوعی که آن را بهانه آوردهاند تا این داستان را فاقد ساختار لازم برای داستان کوتاه به شمار بیاورند. موضوعهایی از این دست را بدون تردید میتوان با دیدگاهی باز و روشن به نقد کشید، اما نمیتوان استادی صادق چوبک را در آفرینش این داستان و دهها داستان ارزشمند دیگر امری نادیده انگاشت.
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۴۱