به یاد کیوان صمیمی،احمد زید آبادی و عبدالله مومنی
از چند روز پیش که اعلام کردند،فردادر"برج اوین" دیدار عمومی خواهد بود،به روز شماری و شمارش معکوس ساعات روی آورده ام. خیلی دلم می خواست بروم و خانه عبدالله،احمد،کیوان و بهمن را از نزدیک ببینم.همیشه طوری از خانه هاشان صحبت می کردند که نه تنها حس کنجکاوی را افزایش می دادند،بلکه نوعی "بهشت خیالی" را به تصویر می کشیدند،که از مراقبین درب ورودی تا تمامی دست اندرکاران این "برج"، معصومین ومقربین را تداعی می کردند.
به درب ورودی "برج اوین" رسیدم.هیچ اثری از "برجی" که بطور معمول و متصور در ذهن داشتم ندیدم. از ماموری که در مقابل درب آهنی ایستاده بود سوال کردم:
ببخشید،"برج اوین" که می گویند،همین جاست؟
بدون هیچ معطلی پاسخ شنیدم:
بله همین جاست.
پرسیدم:
پس چرا هیچ اثری از "برج"نداره؟
مامور گفت:
اینجا "برج عمودی" نیست،"برج افقی " است. و ادامه داد:
اینجا برج را روی زمین پهن کرده اند.
مامور پرسید:
با چه کسی کار داری؟
گفتم:
اومدم دوستانم رو ببینم.
اسمشون چیه؟ مامور پرسید:
گفتم:
کیوان صمیمی-بهمن اموئی-احمد زید آبادی و عبدالله مومنی
گفت:
چقدر دوستانت کم هستند.
گفتم:
اتفاقأ خیلی هستند، ولی خیلی ها رو اسمشون رو نمی دونمم.
گفت: اینجا چهار تا بلوک داره،بذار بپرسم اینها کدوم بلوک هستند.
پس از اینکه با تلفن از فردی سوال کرد،رو به من کرد و گفت.
برو بلوک یک،بهمن اموئی اونجاست.اگر از اون بپرسی،آدرس بقیه رو می دونه و به تو میگه.
از او سپاسگذاری کردم و در مسیر بلوک یک به راه خود ادامه دادم.
به بلوک یک رسیدم. بهمن منتظر بود.به او سلام کردم و او را در آغوش گرفتم.کنجکاوانه به من نگاه میکرد.گفت:
من منتظر ژیلا بودم.شما رو نمیشناسم.
گفتم:
بهمن جان ما یکدیگر را از اندیشه های هم میشناسیم.شنیدم امروز در اینجا دیدار عمومی است و من هم برای دیدنتان لحظه شماری می کردم.حتمأ ژیلا هم خواهد آمد.پس لطفأ تا تمامی خانواده ها نیامده اند،کمی از خودت بگو. از این "برج افقی".
گفت پس تو هم ماجرای "برج افقی" را شنیده ای؟
گفتم:
بله.از مامور درب ورودی شنیدم.و ادامه دادم.مگر جای دیگری بر روی زمین نبود که اینجا را انتخاب کردید؟
گفت:
ما انتخاب نکردیم.قرعه کشیدند، و اینجا نیز سهم ما شد.
پرسیدم:
اینجا کجاست؟برایم کمی توضیح بده
بهمن گفت:
در این جا چهار زندان است*
به هر زندان دو چندان نقب ، درهر نقب چندین حجره
در هر حجره چندین مرد در زنجیر...
از این زنجیریان ؛
یک تن، زنش را در تب تاریک بهتانی، به ضرب دشنه ای کشته است
گفتم: تو که ژیلا را خیلی دوست داشتی و داری،تو که ژیلا را نکشتی. پس چرا اینجا هستی؟
گفت:
از این مردان یکی، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود را بر سر برزن،
به خون نان فروش سخت دندان گرد، آغشته است
پرسیدم:مگر شما فرزند هم دارید؟
گفت:
از اینان چند کس، در خلوت یک روز باران ریز، بر راه رباخواری نشسته است
گفتم :
مگر هنوز هم در مملکت ما ربا خواری هست؟چرا پول نزول کردی؟
گفت:
کسانی در سکوت کوچه، از دیوار کوتاهی به روی بام جسته اند
گفتم:
این رو هرگز باور نمی کنم.تو هرگز از دیوار-خانه مردم بالا نمی روی. تو که دزد نیستی.
گفت:
کسانی نیمه شب، در گورهای تازه دندان طلای مردگان را می شکستند
گفتم:
ای بابا.تو که آزارت به یک مورچه هم نرسیده،چطور میتونی مردم رو نبش قبر کنی؟
گفت: نه
من اما ، هیچ کس را در شب تاریک توفانی نکشته ام
من اما، راه بر مرد رباخواری نبسته ام
من اما، نیمه های شب ، ز بامی بر سر بامی نجسته ام
پرسیدم:پس چی؟ چرا اینجا هستی؟
دوباره گفت:
در این جا چهار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب ، درهر نقب چندین حجره
در هر حجره چندین مرد در زنجیر...
گفتم:تو که من رو جان به سر کردی.
گفت:
در این زنجیریان هستند مردانی که مردار زنان را دوست میدارند
در این زنجیریان هستند مردانی که در رویایشان،
هر شب زنی در وحشت مرگ از جگر بر می کشند فریاد...
من اما، در زنان چیزی نمی یابم؛
گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش....
گفتم:من که میدانم.تو همیشه برای برابری قلم زدی
گفت:
من اما، در دل کهسار رویاهای خود؛
جز انعکای سرد آهنگ صبور این علفهای بیابانی،
که می رویند و می پوسند و می خشکند و می ریزند...
با چیزی ندارم گوش.
گفتم:
دلم گرفت از اینهمه ظلم و بی عدالتی. می گفتند اینجا از مامور درب ورودی تا تمامی دست اندر کاران،یاد آور معصومین و مقربین هستند.
بهمن گفت:
مرا گر خود نبود این بند؛
شاید بامدادی همچو یادی دور و لغزان؛
می گذشتم از تراز سرد خاک پست...
جرم اینست!!!
جرم اینست!!!
پرسیدم:
کیوان و احمد و عبدالله و ....... کجا هستند؟
گفت: من که گفتم:
در اینجا چهار زندان است.............
از بهمن دور میشوم و کیوان و احمد و عبدالله و....... را از دور می بینم که هر کدام در یک بلوک، انتظار مردم و خانوادهایشان را دارند.
به سمت درب ورودی بر می گردم و با خود حرف می زنم. فکرم به سوی ژیلا-فرزندان کیوان،همسر و فرزندان احمد،همسر و فرزندان عبدالله و تمامی کسانی که در این "برج افقی"
اسیر هستند،پرمی کشد.
با خود می اندیشم
چراخواست آنها محال است
آنها، که هستند ؟
آنها، چه هستند؟
شعری ناب ،از زندگی؟
آیتی از کتاب عشق
ویا رویایی شیرین؟
با خودم می گویم:
هرچه هستند،همانند که
هجوم یادشان،آتشی به خرمن وجودم می افروزد
که با سیلاب اشک نیز خاموش نمی گردد.
آرزوهایشان چه نزدیک است به انسان
می توان آن را لمس کرد.
چه زیباست
اگر آرزوئی محال نباشد.
پایان
* با استفاده از شعر "کیفر" سروده زنده یاد احمد شاملو
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد