شکر تو کلومت. حرفت يادت نره. نونوائی يی که می گفتم، اونجا بود. کنار اون برجه. يارو، بعد از اومدن انقلاب همه ی دکون مکون و خونه مونه ها وو بازارچه ی کنارشو صاف کرد و به جاش اون برجه روساخت. خدادتا آپارتمان توشه. بالای بالای برجه، منظورم رو پشت بومشه، يه رستوران زده، به بزرگی علی آباد که وختی توش مينشينی عين اون ميمونه که رو قله ی دماوند نشستی. هرچی هم که بخوای ميتونی سفارش بدی.از شيرمرغ گرفته تا جون آدميزاد. آره. دفعه ی اولی که ديدمش کنار اون نونوائی بود. نشسته بود و به ديفال تکيه داده بود. اولش فکرکردم که مشتری نونوائيه. ولی ديدم که نه؛ چون نونوائی، اون ساعت ها د يگه می بست. گفتم شايد هم مشتری خودمون باشه؛ اما مشتری های ما، اون ريختی نبودن. دردسرت ندم، تو دلم افتاد که طرف باس يه کاره ای باشه! منظورمو می فهمی که! برای همين هم صداش کردم و گفتم آی عمو! کاری داشتی؟ يارو گفت، گفتم که گشنمه!راس می گفت. يه ساعت پيش بود که ديده بودمش. رفته بودم که کارمو انجام بدم و برگردم، طول کشيده بود وياروهم، هنوز همونجا، سيخکی کنار در واستاده بود. بهش گفتم، بهشون گفته بودم که بهت بدن! گفت چی؟! گفتم نون ديگه! تليفون زنگ زد. رفتم که گوشی رو وردارم، ديدم داد زد که کجا؟!گفتم تليفون! دارم می رم تليفونو ور دارم! گفت بی خود! اول اون قولی که دادی عمليش کن، بعدش برو دنبال تليفون!تو دلم گفتم عجب آدم پر روئيه! همين موقع بود که يکی از کارگرام – گمونم اسمش علی بود – از راه رسيد. تا چشش به يارو افتاد، يه دفعه پخی زد زير خنده! گفتم چرا می خندی پسر؟! گفت آخه اوستا، گردنشو نيگا کن! ازاون سالا، کلفت تر شده که باريک تر نشده! سرش داد کشيدم و گفتم برو بچه! برو سرکارت. پرروئی نکن! برو بيچاره رو راش بنداز! تليفون همينجور زنگ می زد. علی رفت و من هم دوويدم تليفونو وردارم که ديدم قطع شد. برگشتم و به يارو گفتم ديدی چه جوری مشتری مارو پروندی! يارو گفت کدوم مشتری؟! گفتم تليفون ديگه! گفت از کجا معلوم که مشتری بود؟! شايدم طلبکار بود! يه ساعته که منو همينجوری توی جز گرما، با لب تشنه، نيگه داشتی. مگه شمری؟! تا اينو گفت، يهو دلم ريخت پائين. با خودم گفتم يا ابوالفضل! بعدشم داد زدم و گفتم علی! يه ليوان آب هم براش بيار، يادت نره! می خواستم برم تو دفتر، ولی پاهام پيش نمی رفت. خودمو کشوندم توی سايه و رفتم تو بحر يارو. با خودم گفتم که تا علی برگرده، يارو رو يه خورده نيگا کنم. به نظرم اومد که قيافش، همچين بگی نگی، آشنا ست. خب آشنا هم که باشه، باس بيرزه. فوت و فن کاره جون تو. مشتری برای ما مشتريه. حالا می خواد بفروشه، می خواد بخره. کار ما خريد و فروشه. برامون فرقی نمی کنه. يه چيزی تو کله ام بهم گفت، يه فی بزنم ببينم چند ميرزه. فی زدم. نمی ارزيد. توی چنون احوالاتی به مفت هم نمی ارزيد. فقير و بيچارن ديگه. گدان. از اينا زيادند. شب های جمعه بيشتر. ساعتمو نيگا کردم. تا وقت اومدن گداها، يکی دو ساعتی مونده بود. توی همين خيالات بودم که علی اومد. ليوان آبم دستش بود. داد به يارو و يارو هم، با يه چشم بهم زدن، ريختش تو خندق بلا. تو همون فاصله، علی خودشو کشوند بغل گوش من و گفت مالی نيس اوستا. داری زيادی وقت صرفش می کنی! نيگا کردم. ديدم راس می گه. برای همينم راهمو کشيدم و رفتم طرف دفتر. پامو که گذاشتم تودفتر، بازجوش آوردم. صد دفعه با خودم شرط کرده بودم که ديگه جوش نيارم. آخه، آدم عاقل که جوش نمياره. عصبانی نميشه. ولی باور کن که ديگه کارد به استخونم رسيده بود. خب، اگه اون توی دفتر بود، اقلا، می تونست گوشی تليفونو ورداره. حالا، کار ديگه ای هم که از دستش برنميومد، اقلا می تونست ببينه کيه؟ طلبکاری، بدهکاری، مشتری ای، چيزی؟! صد دفعه بهش گفته بودم که داداش من، اگه نمی کشی، خب بذار زمين. کاسبی اين چيزها رو ور نمی داره! بهتر از تو نباشه، آدم خوبی بود. نمی گم بد، ولی کاسب نبود. ازش می پرسيدم آخه چه مرگته؟! می گفت نمی دونم! آخه، نمی دونم هم شد حرف؟! نه آقاجون! به قول علی شاگردم، بعضی آدما، همينجوری که از شکم ننه شون در ميان، کون گشادن. خب، اشکال اونهم، همين کون گشاديش بود ديگه! توی اين کاری که ما هستيم، دووم آوردنش خيلی گرده می خواد. آدم باس حساب همه چيزشو بکنه. مثلا، خيلی ها همينجوری انگشت به کون موندن که چطوری من تونستم درعرض چند سال، با هيچ و پوچ، يه همچو کاری رو سرپا نيگهدارم. خب، حالا می گيريم که همه اش هم، هيچ و پوچ نبود، ولی پولی هم نبود که آدم بهش بگه پول! پول، حيوونيه که تا به دست آدم نرسيده، جون نداره. اين دست آدمه که به اون جون ميده وو اينور و اونورش میکنه. کمش می کنه. زيادش می کنه. خودت که دستت توی کاره! در ضمن، استکانتو برو بالا. ميخوام اون يکی بطری رو هم واز کنم. از ما ست و خيارهم غافل نشو!... به سلامتی!).
(نوش جانت!).
(خب، داشتی می گفتی).
( آره. همه اش تقصير اين دل صاحب مرده ام بود!. هرچه که می کشم، از دست اين بی همه چيزمی کشم، از دست اين انقلاب!... به سلامتی!).
(گوارای وجود!... يه روز، علی شاگردم اومد تو دفتر و گفت اوستا شريک نمی خوای؟ خيال کردم داره شوخی می کنه! آخه ازاين شوخيا می کرد. بعضی وقتا که می رفتم تو لب، می اومد و يه جوری گيرمو وازمی کرد؛ با متلک گفتن، با قصه تعريف کردن. حتی دروغ گفتن. بعضی وقتا، واقعا از اون دروغای شاخداری می گفت که آدم، عوض چارتا شاخ، هشت تا شاخ در می آوورد. گفتم چی شده علی! باز از اون دروغا؟! گفت نه جون اوستا! اين دفعه، راست راسته! گفتم نکنه که باز، خاطر خواه جديدی پيدا کردی؟! گفت نه جون اوستا! گفتم پس چی؟! گفت يارو الان توی کارگاهه. ميگه دوست داره همينجوری توی اين کار با شوما، شريک بشه. بچه ها هم دورش جمع شدن و حسابی گرفتنش. گفتم برو ورش دار بياراينجا. گفت می خوای شريک بشی اوستا؟! مالی نيس ها! گفتم برو بچه! برو پر روئی نکن! هنوز سيگارو روشن نکرده بودم، يارو رو آورد تو دفتر. چشمم که به کراوتش افتاد، خوشم نيومد. توی کار ما، کراوات، يعنی ژيگولی و سوسولی! قرمزش که باشه، ديگه بدتر؛ لته ی حيض! اتفاقا مال ياروهم قرمز بود! درد سرت ندم! يارو اونجا نشست و علی هم دم در واستاد. به علی گفتم بدو برو دوتا چائی وردار بيار. علی گفت، آقا، چائی نمی خورن اوستا. تو کارگاه، تعارفشان کرديم! به يارو گفتم نمی خورين، آره؟يارو گفت تو کارگاه، نه! ولی اينجا می خوريم! چرا نمی خوريم؟! علی خنديد. يارو هم خنديد. خوشم نيومد. به علی گفتم بدو پسر! بدو دوتا چائی وردار بيار و اون نيش لعنتی تم ببند! علی گفت چشم اوستا وو زد بيرون!تا علی چائی رو بياره، ته و توی کار يارو رو در آووردم. اتفاقا، اسم يارو هم علی بود. می گفت بيست و هفت سالشه. هفت کشورو گشته! هفت تا زبونو بلده! هفت بار مکه رفته. کربلا که بی شمار! از نشونی هائی که می داد، معلوم شد که هم محله بوديم. سال وبا که ميشه و شهرو قرنطينه می کنن، يارو يه جوری سوراخی پيدا می کنه و می زنه به چاک و... خلاصه حرفامون حسابی گل انداخت وشد ساعت هفت. به علی گفتم بره حساب کارگرارو برسه و مرخصشون کنه وو کشو درجلوی کارگاه رو هم بکشه پائين.علی، اشاره زد که مگه يارو می خواد شب اينجا بمونه؟! بهش گفتم تو کارت نباشه. يه ديد بزن ببين علی ساقی بازه؟ گفت بسته هم که باشه، مهم نيست. خودم يه کاريش می کنم اوستا وو زد بيرون. واقعا هم، اونشب، علی سنگ تموم گذاشت! علی ساقی بسته بود. جورکردن سور و سات، افتاد به گردن خودعلی و حسابی هم روسفيدمون کرد پيش يارو. نزديکی های خروسخون بود و داشت سپيده می زد که يارو گفت می خوام برم! گفتم کجا؟ حالا که موندی. بگير بخواب ديگه همين جا! علی گفت راس ميگه اوستا. بخوابين ديگه! اگه هم تا حالا بهتون بد گذشته، خب بقيه اش هم بد بگذره! يارو مثل اينکه منتظرهمين يک کلمه بود که از دهن علی دربياد! غش غش خنديد و گفت باشه. می مونيم علی آقا! علی هم خنديد؛ غش غش! قضيه رو گرفتم؛ برای همين هم، همون شب، ميون صحبت هامون، به يارو گفتم می خوای شريک بشی که چی؟ آخه، اين کار، کار تو نيست! يارو گفت می دونم، اما دلم گواهی ميده که ستاره ی بختم اينجا خوابيده. پيش شوما! علی شاگردم، يه دفعه زد زيرخنده وو يارو هم ازخنديده ی علی، خنده اش گرفت و تموم اونشب رو همه اش با هم کروکر می کردند و می خنديدند! چند وقتش يادم نيست، همين يادمه که تا چشامو واز کردم، ديدم که يارو، کت و شلوارشو درآورده وو کراواتشو هم واز کرده وو... خودشو انداخته وسط گود و شده شريک ما! اولش، خودشو کشوند که بره کنارسندون! بهش گفتم که باس از کنار کوره شروع کنی. گفت مارو دست کم گرفتی علی آقا! يه عمره که اين کاره ايم! بعدش هم، پتک گندهه رو ورداشت و کوبيد روی سندون. ديدم که طرف، واقعا تو کارش اوستاس! بهش گفتم باشه، بيا بشو ميوندار. علی شاگردم که اينو شنيد، اومد کنارم واستاد و در گوشم گفت باز اون دل صاب مصبت کار دستت داد اوستا؟! اگه نظر منو می خواستی، می گفتم نه! گفتم حالا ديگه کاراز کار گذشته علی! تازه، اگه هم راضی نبودی، پس چرا اونشب بهش اصرار کردی که بمونه؟! علی بغض کرد و گفت ما فقط يه بفرما زديم اوستا! از کجا ميدونستيم که يارو ميمونه؟! دلم براش سوخت و گفتم خيلی خب. حالا هم غصه نداره. يه کاريش می کنيم. اگر علی ساربونه، می دونه که شتره رو کجا بخوابونه و... خلاصه، درد سرت ندم! يارو موند و موند تا... اينکه زد و توی يکی ازهمون روزای شلوغ و پلوغی بازار، اومدم توی دفتر و ديدم که نشسته اون گوشه وو داره فرت و فرت سيگار می کشه! گفتم بازچی شده؟! گفت می خوام برم. گفتم کجا؟ گفت نمی دونم. فقط می خوام برم ديگه! گفتم آخه کجا می خوای بری؟! زد زير گريه و گفت نمی دونم! گفتم مرد حسابی! پاشو! پاشو خودتو جمع و جورکن! تو، آخه سنی ازت گذشته. خجالت بکش! اين اداها چيه که از خودت در آوردی؟! گفت ادا نيست علی! چقدر بهت بگم؟! ديگه نمی تونم! گفتم باشه، برو! گفت پولمو بده. اينو که گفت، نشستم رو به روش. همونجا، کنار اون ميز و بهش گفتم، يا خيلی مرد رندی يا اصلا هيچی حاليت نيست! گفت برای چی؟! گفتم مگه خونه ی خاله اس! می خوام برم می خوام برم يعنی چی؟! کجا می خوای بری؟! تا شاهی آخرش شريکی. باس واستی. حساب سالو که کرديم، تو به راهت و من به راهم! واستاد و تو چشام ذول زد و گفت، علی رو کی ورميداره؟! گفتم هرکی مغازه رو ورميداره! گفت مغازه مال تو، علی رو بده به من! گفتم نه داداش، نيستيم! گفت علی رو بده وو قال قضيه رو بکن! گفتم نه! گفت شر بپا می کنی! گفتم تا پای جونم پاش واستادم! گفت می بينيم! بعدش هم، از جاش پا شد و رفت! رفت که رفت! فردا منتظرش بودم که بياد، نيومد! پس فرداش نيومد! گفتم سر حساب سال پيداش می شه، نشد! نشد که نشد تا..... صبحی که شبش انقلاب اومده بود، داشتم از خونه می اومدم بيرون که ديدم جلوی در واستاده! اول نشناختمش. آخه خيلی سال بود که نديده بودمش. ديده بودمش هم باز نمی شناختمش. چون رفته بود تو يه هيئت ديگه؛ ريش گذاشته بود. تسبيح دست گرفته بود. چند قدم رفته بودم که برگشتم ببينم اوضاع در چه حاله، ديدم داره دنبالم مياد! تازه فهميدم که خودشه. خود خودشه! واستادم تا به من رسيد. گفتم سلام علی آقا! گفت سلام علی آقا! داری ميری شرکت؟! گفتم آره. چطو مگه! کاری داشتی؟! گفت آره. اومدم دنبال علی!گفتم کدوم علی؟ گفت علی خودمون ديگه!دلم اگه ازش صاف بود، بهش می گفتم، ولی صاف نبود. نگفتم. گفتم چند سالی ميشه که ازش بی خبرم. حالا چيکارش داری؟! گفت اومدم با هاش تسويه حساب کنم. طلبامو بگيرم. قرضامو بدم. ميدونی که انقلاب داره مياد! گفتم پس تو هم تو جريان اومدنش هستی؟! گفت ای همچين! اين گوشه موشه ها می پلکيم ديگه! داری ميری شرکت حالا؟! جوابشو ندادم و رومو کردم طرف جمعيت که از مسجد راه افتاده بود و می رفت طرف قبرستون. سر راه، باس از کوچه ی ما رد می شدن. يا باس با هاشون می رفتم و يا خودمو می کشوندم توی خونه. عاقبت راه افتادم طرف خونه. شروع کرد به خنديدن و گفت کجا! مگه نمی رفتی شرکت؟! برگشتم و رفتم تو سينه اش! خودشو کشوند کنار و روشو کرد طرف جمعيت که سرازير شده بودن توی کوچه. منهم فورا خودمو کشوندم توی خونه و در رو بستم و همونجا پشت در واستادم. سر و صدا که کم شد، در رو واز کردم. جمعيت رفته بود. او هم رفته بود. شايد با جمعيت و شايد هم بدون جمعيت. بعدش برگشتم خونه وو رفتم تو اتاق و تسبيحمو ورداشتم و استخاره کردم که برم شرکت يا نرم؟! هر دوتاش بد اومد! موندم بلا تکليف. گفتم می مونم خونه، شايد وضع عوض بشه. دنيارو چی ديدی. سيگارو هنوز روشن نکرده بودم که تليفون زنگ زد. علی سرخه بود. می خواست بدونه که با اونها می رم مسجد يا نه؟ گفتم کی راه می افتين؟ گفت بستگی داره. داريم دنبال علی سرهنگ می گرديم. يه هو غيبش زده! گفتم ديگه کی ها اونجان؟ معلوم شد که به غير ازعلی شير خدا وو علی سفيده، بقيه همه اونجان! گفتم علی سبز و علی معلم چی؟! گفت قراری باهاشون نذاشتيم. خودشون اينطور خواستن. سهمشو نوجدا کردن و گفتن که ميرن با بچه های مسجد پائين ميان! خب، تا اين جای قضيه، همين ها بود که گفتم. حالا، شوما به ما بفرما که ما کجاشو کج رفتيم؟!... به سلامتی!).
( نوش جان!... ميگويد آمده اند شهادت داده اند که روز ماشين قربانی، ايستاده ای کنار و به آنها خنديده ای!).
( به جون علی آقا، اگه خنديده باشم. اومده بودن در دکون که "ياالله! سهم ماشين قربونيتو بده!" همه اش زير سر اين علی مکانيک بود. وسايل يدکی کم می آورد، می رفت تو نخ اين جور کارها. می رفت بالای شهر و از اين اسقاطی ها پيدا می کرد و ور می داشت و می آوورد گاراژ؛ با پول اين، با پول اون. حتی، از ده شاهی و يک قرون علی گدا هم نمی گذشت! بيچاره داد می زد و می گفت باباجان! به من کاری نداشته باشين! من ماشين می خوام چيکار؟! می گفتن تو چطور گوشت قربونی دوست داری، ولی نمی خوای بالاش پول بدی؟! می گفت بابا جان! چرا منو دست ميندازين. آخه ماشين که گوشت نداره! اونوقت، همه شون می زدند زير خنده و بعدش هم می انداختنش وسط و انگشت می کردن توی کونش! اين هم شده بود تفريحشون! اونوخت، اگه تو بودی، دلت راضی ميشد که پول بی زبونتو بسپری دست اينجور جاکشآ؟! آخه، پول بی زبونو می دادم دست يه مشت جاکش الدنگ که چی؟! که هی مفت بخورن و راست راست بگردن و روزی هم يه پادو عوض کنن؟! اصلا، من حرف نمی زنم. دلم می خواد بری و از خود علی پادو بپرسی. همه اش خودشون هستن به خدا. خودشون بريدن و خودشون دوختن و حالا هم اومدن و به ما ميگن که چرا يه آستين کم آووردی؟! کدوم آستين؟! ).
( حکايت زندگی تو، دارد شبيه حکايت زندگی من می شود!).
( به جون جفتمون قسم که میخوام دنياش نباشه! روزی که شروع به کار کردم، تموم سرمايه ام، يه دکه حلبی بود. قبلش مال علی پينه دوز بود که داده بودش به علی سيگاری، به روزی پنج قرون اجاره. دستامو زدم بالا وگفتم يا علی خودت کمکم کن! می دونی که هفت تا خواهر و هفت تا برادرو باس نون می دادم. علی سيگاری گفت روزی يه تومن اجارشه. گفتم باشه. گفت بخوای واميستم کنارت و ميشم کمک دستت. روزی هم يک قرون بالاش؛ دلم به اين حلبی بنده. نمی تونم ازش جدا شم. گفتم باشه. واستا. درآووردم، چاکرتم هستم. در نياووردم، فقط اجاره تو می گيری. طلب نداشته باشی يه وقت ؟! گفت باشه. آستينامو زدم بالا و گفتم يا علی وو افتادم به جون کار. اون وقتا، علی پادو، هنوز هفت سالش بود. علی سيگاری کشيده بودش زير بال خودش. می گفت که دور و ورای مسجد پيداش کرده. بعدش، علی هفت رنگ قاپشو دزديد. علی بی رنگ، پشتی علی سيگاری در اومد و علی دودی، پشتی علی هفت رنگ وبعدش هم علی سندونی و علی ميکانيک وعلی دباغ و علی حسابدارو علی درويش و علی يوف وعلی چاقو و علی چليک وعلی آرتيست وعلی نخودی وو خلاصه، ريختن تو گود! سر اين کار، يک بزن بزنی شد که اون سرش ناپيدا. بازار به هم ريخت. ما خودمونو کنار کشيديم. کاره ای نبوديم. يه حلبی، مگه چقدر می ساخت که آدم بخواد خرج زندون و دوا و دکترش بکنه. پول کفنمون هم به زور درمی اوومد که ما هم از اون شانسا نداشتيم. بعد ازدعوا، اومدن درحلبی و گفتن باس بيای شهادت بدی! گفتم چه شهادتی؟! برای کی، برای چی؟! علی مسکر، پاشو کوبيد رو ديفال حلبی وو رو کرد به ديگرون گفت مثل اينکه داداشمون تو باغ نيست! علی دستفروش، چاقوشو گذاشت زير گلومو و رو کرد به ديگرون و گفت بيارمش تو باغ؟!علی دباغ ، يخه مو تو چنگش گرفت و گفت گذرت به دباغ خونه می افته داشم! ناسلامتی، ما با هم همسايه ايم! گفتم علی آقا. چيزی نديدم، باور کن! گفت ای بابا! ناديده فقط خداست. راه بيفت بريم. اذيت نکن! حالا، همين آقايون، رفتن تو دادگاه وو شهادت دادن که اصلا جريان دعوا، زير سر خود من بوده! نامردی رو می بينی؟! حالا بگو که همه ی اين الم شنگه ها، برای چی بوده؟! برای اين بوده که يه روزی، دهن من بی همه چيز گوزيده بوده وو به علی پادو گفته بودم که بابا جان! اين شهر، کشش اينهمه تاکسی رو نداره! علی پادو ورداشت و گفت برای اينه که همه ی درشکه چی ها، درشکه هاشونو ول کردن و رفتن تو کار تاکسی! علی پتگی گفت خب چيکار کنن، درشکه فنر ميخواد! علی سندونی گفت فنر داخلی که مايه اش يه دست اندازه! فنرخارجيش هم، شده نصف قيمت يه درشکه! بعدش هم رو کرد به من و گفت اوستا، چرا نميری تو کار فنر؟ منظورش، فنر درشکه بود. ما چه می دونستيم که گفتن يک کلمه، برامون اينهمه درد سر درست می کنه. گفتيم انشاألله ،سال ديگه ، فنر که هيچی، خدا بخواد، خود درشکه شم می سازيم. حالا، برای همين يک کلمه ای که ما گفتيم، رفتن تو دادگاه، شهادت دادن که نکنه قضيه ی ماشين قربونی هم کار خودش بوده! آخه، يک کسی پيدا نمی شه که بره به اينا بگه اگه ماشين قربونی، کار اين بوده، پس چرا اومدن شهادت دادن که تو مراسم شرکت نکرده؟! پس چرا شهادت دادن که واستاده کنار و بهشون خنديده؟! بعد هم که ديدن داره مشتشون وازمی شه، رفتن چند تا شاهد ديگه پيدا کردن که چی؟! که من بهشون گفتم که همه ی اين کارا، زير سر خودشونه! اونوخت، آقای قاضی، تو دادگاه، هی پشت سرهم از من می پرسه که منظورت از اينکه گفتی همه ی کارها زير سر خودشون بوده، چی بوده؟!هرچی می گم آخه چی، زير سر کی؟! ميگن اينو ديگه ما نباس جواب بديم. تو خودت باس اعتراف کنی! آخه، من که نمی دونم چی بوده وو کی بوده، اعتراف چی دارم که بکنم!... به سلامتی!).
(نوش!... هرچه فکر می کنم، عقلم به جائی نمی رسد. نمی دانم که تقصير من در آن ميان چه بوده است! به خدا قسم که هرکمکی هم از دستم برمی آمده است، ازآنها دريغ نکرده ام. هرچه هم که می خواسته اند، وقت و بی وقت، برايشان فراهم کرده ام؛ از شير مرغ گرفته تا جان آدميزاد! حالا هم حرف من اين نيست که چرا اين کاررا کرده اند و يا آن کار را نکرده اند. حرف من اين است که يک نفر بيايد و پا پيش بگذارد و صادقانه بگويد که بالاخره، تکليف من بد بخت چيست؟! ازشما هم نمی خواهم که برای من کاری بکنی. می دانم که اگر از دستت ساخته بود تا حالا دريغ نکرده بودی. ولی می خوام بگويم که اگر هيچکس نداند شما يکی خوب می دانی. از همه چيز ما خبرداری. جد و آبای ما راهم خوب می شناسی! درست است؟! نه، وجدانا درست است؟! جواب نمی خواهم ازت. می دانم که نيتت پاک است. ولی اين درست است که بروند و پشت سر من بگويند که اصلا معلوم نيست پدرو مادرش چه کسانی بوده اند؟! من ازت نمی خواهم حرف بزنی. نمی خواهم هيچی بگوئی. می دانم که برايت مسئوليت دارد. نمی خواهم برايت درد سر درست کنم. ولی آخه، من با کدام سازشان برقصم!؟!).
( حالا نمی خوام که باز دو باره يادت بندازم. ولی، همون روزا هم، من بهشون می گفتم که اگر می گين پدر و مادر نداشته و از زير بته در اومده، پس چطوريه که ميگين مال و منال داره و همه اش به ارث رسيده و يک ذره هم بالاش کار نکرده؟! به جون خودت قسم. نمی خوام پيش روت بگم. ولی اون روزا، همه يک طرف بودن و من تنها يک طرف! اونا می گفتن، حرومزاده اس! من می گفتم، گناهشو پاک نکنين! اونا می گفتن، مال و منال داره و به ارث بهش رسيده! من می گفتم، نه! نه مال و منال داره و نه بهش به ارث رسيده! اتفاقا، يکی شون در اومد و گفت پس، يه دفعه پاتو بذار وسط و بگو داداشش هستی ديگه؟! گفتم" از داداشش هم نزديکتر! اونوقت، علی چاه کن، نه گذاشت و نه ورداشت و گفت، پای ارث و ميراث که به ميون مياد، از در و ديوار برای آدم داداش می باره. حالا، نزديکترشو ديگه نمی دونم که چه صيغه ايه! به خدا نمی خوام که باز ناراحتت کنم. می دونی که ديگه از ما گذشته. حالا، دو روز بيشتر يا دو روز کمترش فرقی نمی کنه. ولی روزی که اومدی در دکون علی سفيده، يادت مياد؟! يادت مياد که همين علی چاه کن، اومد و بيلچه شو گذاشت روی پيشخون و گفت علی آقا! نای حرف زدن ندارم. از گشنگی ديگه رمغ نمونده تو تنم. يا اين بيلچه رو وردار و بزن تو فرق سرم و از اين زندگی نجاتم بده، يا يک قرون بذار کف دستم تا يه چيزی بخرم و بخورم! يادت مياد؟! يادت مياد که تو چی گفتی؟! نمی خوام باز ناراحتت کنم. ولی ای کاش، حرف تو رو گوش کرده بودم و يه تيپا زده بودم در کونش و گفته بودم، مرتيکه، يا اين ننه غريبم بازی رو بذار کنار، يا ورش دار و ببر در دکون علی مؤذن. لا اله الاألله!... سلامتی).
( نوش جان... حالا، همين آقا رفته تودادگاه شهادت داده که با چشم های خودش ديده است که علی مؤذن، توی قنات های دولت آباد، سرعلی چاه کن، داد می زده است و و می گفته است که اگر توی چاه ويل هم بروی، باز هم نمی توانی از دست من در بروی! مگر آنکه با پای خودت بيائی وسط بازار و به همه بگوئی که صدای اذان ناراحتت می کند! به همه بگوئی که دوست نداری صدای اذان را از گلدسته های مسجد بشنوی! آنوقت، علی چاه کن هم زار زارگريه می کرده است و می گفته است که ای بی انصاف، چرا می خواهی برای مردم پاپوش درست کنی؟! آخه، من از صدای تو بدم می آيد، اين چه ربطی به صدای اذان دارد؟! و علی مؤذن گفته است که نخير! اگر تو حلال زاده بودی، اذان برايت مهم بود، نه مؤذن!).
( آره، شنيدم که علی چاه کن هم عصبانی شده وو گفته ريدم تو دهن تو و اون... لااله الا الله!).
( حالا، می دانی که دادگاه چه رأيی داده است؟!).
( ولش کن...بی خيال... سلامتی!).
( نوش جانت!... حرف من، اصلا سر اين چيزها نيست! حرف من يه چيز ديگه ايه. حرف من اين است که حالا، همين ها قراراست بيايند تو دادگاه و شهادت بدهند که نمی دانم چی چی را با همان چشمهای خودشان ديده اند و چی چی را با همان گوشهای خودشان شنيده اند! خب، ديده ايد که ديده ايد! شنيده ايد که شنيده ايد! شما هرچی می خواهيد بگوئيد. شنونده بايد عاقل باشد! رفته اند گفته اند که هفت زبان را بلد است! رفته اند گفته اند که هفت کشوررا گشته است! گفته اند که اصلا معلوم نيست که اين همه پول را ازکجا آورده است! حالا، همه ی اين مزخرفات به کنار! رفته اند به قول خودشان مدارک جمع کرده اند که ثابت کنند خشک شدن قنات های علی آباد، زير سر من بوده است! چرا؟! برای اينکه من بدبخت از همه جا بی خبر، به خيال خودم آمده ام که يک کار خيری بکنم و رفته ام مثلا چاه عميق زدم که زمين های آن طرف رودخانه را ببرم زير کشت. ای بشکند اين دست که نمک ندارد!).
( به جون علی آقا قسم که می خوام دنياش نباشه! از خارج فنر وارد می کردن که مايه اش فقط يه دست انداز بود! يه روز، جلو کوره بود که به فکر فنرهای وارداتی افتادم و يهو جيگرم آتيش گرفت ! به بچه ها گفتم اينجوری نميشه! از فردا، باس بيفتيم تو کار فنر! بچه ها گفتن فنرماشين اوستا؟!گفتم آره. گفتن مگه می شه اوستا! فنر درشکه کجا وو فنرماشين کجا؟! گفتم کار نشد نداره. فقط يه جو همت می خواد. مگه ما، چی مون از اين خارجيا کمتره؟! اولش، باورشون نمی شد! دستشون به کار نمی رفت. برای همينم رفتم وخودم واستادم کنار کوره. يک هفته نشده بود که هفتاد تا فنر تحويلشون دادم و انداختن زير ماشيناشون. به جون علی آقا، اگه بگی فولاد به گردشون می رسيد، نمی رسيد! ولی چی شد؟! باس يه جوری خرابمون می کردن ديگه. برای همين هم، رفتن و چو انداختن که فلانی، با بالا بالا ها رفت و آمد داره وو قبلا از جريان آسفالت، خبرداشته وو برای همين هم واستاده تا جاده هارو آسفالت کنن، اونوقت فنراشو ريخته تو بازار!
آخه کسی نيس به اينا بگه که فنر خوب داداش، آسفالت و غير آسفالت نداره! داره؟! تازه، مفت شما. آسفالت خوب داشتين، خوب، فنر خوب هم داشتين! حالا، چرا مارو باس اين وسط خراب کنين پيش اين خارجيا! خراب کنين که چی بشه؟! که اونا آباد بشن و ما ويرون؟! من می دونم کجاشون می سوخت! اونجاشون می سوخت که داشتم می رفتم تو کار ماشين. خوب سوختن هم داشت. رفتن من تو کار ماشين حسابی گوزپيچ شون کرده بود.با خودشون فکر کرده بودن که سر چند سال، از فنر درشکه، خودشو رسونده به فنر ماشين و حالا هم رفته تو کار خود ماشين و چشم که به هم بزنيم، پريده تو کار ساختن قطار و کشتی و هليکوپتر و بعدش هم هواپيما وو بعد ش هم موشک و با يه يا علی ديگه، خودشو رسونده به کره ی ماه! هنوز يه ماه بيشتراز قضيه ی بيرون دادن ماشين نگذشته بود که در و ديوارو، کردن پر از اعلاميه! هرجا که می رفتی، عکس چهارتا درشکه ی اسقاطو می ديدی با يه پيرمرد فکسنی کنارش که دستشو گذاشته رو درشکه و داره تو رو نيگا می کنه و بهت می گه، الهی بری و خير نبينی که نون من پيرمرد و بريدی! منظورشون به من بود! چرا؟! چون رفته بودم تو کار ماشين! حاليته چی می گم؟! تو کار ماشين! نمی دونم کدوم شير پاک خورده ی شر بپاکنی رفته بود و يکی از اين اعلاميه هارو پاره کرده بود که صبحش ريختن تو خونه ی من؛ که چی؟! که چرا اعلاميه هارو پاره کردی؟! گفتم آخه بی انصافا! من چه کاری به کار اعلاميه داشتم؟! اصلا، چه ربطی به من داشته اون اعلاميه ها؟! اصلا، برای من چه توفيری می کرده، بودن يا نبودن اون اعلاميه های چسکی؟! گفتن بعدش خواهی فهميد! يکی دو روز بعدش هم، حمله کردن به خونه وو شيشه های در و پنجره ها رو شکوندن رفتند. حالا، همونا خودشون بعد از اون همه سال! اومدن تو دادگاه و مارو کشوندن به محاکمه وو ميگن که چرا شوما، اون روز، بعد از قضيه شکسته شدن شيشه های در و پنجره ی خونه ات، رفتی وو با اون بالا بالاها تماس های مخفيونه برقرار کردی؟! ميگم کدوم تماس مخفيونه؟! با کدوم بالا بالاها؟! ميگن اونشو ديگه خودت باس اعتراف کنی! خب! تو خودت بودی چی جوابشونو می دادی؟! اصلا، هرکی ديگه هم که بود، وقتی میزنن و شيشه های در و پنجره های خونه شو ميشکونن و جيم ميشن، چه کار ديگه ای می تونه بکنه به جز اينکه تليفونو ورداره وو به کلانتری ای، شهربانی ای، ژاندارمری ای، ساواکی، رکن دويی، چيزی، تليفون بزنه؟! خب! ما هم همين کارو کرديم ديگه! تليفونو ورداشتيم و به همه شون تليفون زديم که بفهميم قضيه از کجاها آب می خوره! ديديم که همه شون گفتن که خبر ندارن! توی اين فاصله، سر و کله ی علی شاگردم پيدا شده. بهش گفتم که بدووه بره مسجد محل و قضيه رو برای حاج علی پيشنماز تعريف کنه، شايد ايشون بدونه که قضيه از کجا آب می خوره؟! علی هم بدو رفته وو بدو برگشته و گفته که حاجی از اين قضيه خبر نداره. علی می گفت که در مسجد و بسته بودن. می خواسته بره تو که علی مؤذن جلوش سبز می شه و ميگه که نميشه بری تو. خودم می رم از حاجی می پرسم. بعدش هم می ره وو بر می گرده وو ميگه حاجی گفته که از اين چيزا خبر نداره! داشتم با خودم فکر می کردم که حالا باس چيکارکنم که علی گفته اوستا، می خوای سری به ميدون بزنم.
گفتم کدوم ميدون؟ گفته ميدون بار. گفتيم اين وقت شب ميدونو بستن و رفتن! گفته نه اوستا! تازه اين وقت شبه که سر و کله ی نوچه های علی خان پيدا ميشه! چاره ای نداشتم. دستم از همه جا کوتاه بوده. گفتم پس بدو! علی هم که کرم اين جور کارها رو داره، فورا غيبش زده. چشامونو هم نزده بودم که ديدم برگشته وو از بس هم دويده بود، نفسش بند اومده. گفتم چی شده پسر؟! گفته اوستا، اوضاع شير تو شيره! خيلی خرابه! ميدونو بستن، کازينورو بستن! گفتيم کی؟! گفته نمی دونم اوستا! جلوی بازار، علی طبق کش، زير هشتی خونه ی حاج علی قايم شده بود! منو که ديد، صدام کرد و گفت کجا داری ميری؟! گفتم دارم می رم ميدون، مگه چی شده؟! علی طبق کش گفت زکی! آقارو باش! مگه از جونت سير شدی؟! پات برسه ميدون، دو شقه ات کردن! گفتم چرا؟! علی طبق کش گفت بعدا می فهمی! حرفای علی رو که شنيدم، تو دلم افتاد که داره يه خبرهائی ميشه. بهش گفتم که بپره وو فورا بره بالا، پشت بوم و دور و ورای خونه رو يه ديد بزنه و بعدش هم بره زير زمين و او تفنگا وو جعبه فشنگارو بکشه بيرونو و رو به راهشون کنه. خودمم فورا گوشی رو ورداشتم وتليفون زدم به علی خارجه که ببينيم قضيه از چه قراره! اونوقت ها، هنوز ميونه مون با علی خارجه بهم نخورده بود. گوشی رو که ورداشت، حال و احوال نکرده، گفت بازار شلوغ شده! گفتم منم شنيدم. قضيه ازکجا آب می خوره؟! گفت از کجاشو نمی دونم. ولی، اگه از بسازبفروشا، کسی رو ميشناسی، يه تليفون بزن و بپرس! گفتم سفارت خونه ها، وضعشون درچه حاله؟! اينو که گفتم، ديدم تليفون قطع شد! دوباره تليفون زدم. اشغال بود. سه باره زدم. اشغال بود. از خير و شرش گذشتم. بساز و بفروش، کسی رو نميشناختم. تليفون زدم به علی بنگاهی. زنش، گوشی رو ورنداشته، زد زير گريه. گفتم چی شده خانوم؟! گفت چند شبه که خونه نيومده! گفتم شايد خواهر، سفری چيزی پيش اومده براش و رفته! گفت تا حالا، سابقه نداشته که بی خبر بذاره و بره سفر! آقا داداشم اينجا هستن. می خواين با هاشون صحبت کنين؟ گفتم کدوم آقا داداشتون؟ گفت آقا داداشم علی آقا ديگه! چطور نميشناسينشون؟! آقا داداششو ميشناختم. ازش خوشم نمی اومد. تو درس و دانشگاه و از اين جور چيزا بود. هميشه هم ، يه جوری راه می رفت که انگارعصائی، چيزی قورت داده باشه. علی بنگاهی هم که يکی نمی گذاشت و صد تا ور می داشت و هی می زد تو سر ما که بعله! برادر زنم، توی هفت تا دانشگاه درس خونده! هفت تا زبونو بلته! هفت کشور و گشته! همه شون می خواستنش، ولی اون به همشون گفته نه و... خلاصه از اين خالی بنديا!! گوشی رو که گرفت، نه سلامی، نه عليکی و فورا گفت بازار بورس در چه حاله علی آقا؟! گفتم کدوم بورس علی آقا؟! مارو چکار به کار بورس؟! گفت سگ زرد، برادر شغاله! صرافی هم رو کار بورس می گرده ديگه. شايد هم بدتر! ديدم باز افتاده رو اون دنده و الانه که بزنه به صحرای کربلا! حرف تو حرف آوردم و گفتم ازعلی آقا چه خبر؟ همشيره ميگن چند شبه که پيداش نيس؟! گفته ناراحت نباشين. پيداش می شه! نشد هم پيداش می کنن! شريک جرمه. مگه خبر ندارين؟! از اين حرفش، منظور داشت. نخواستم به روش بيارم. بازم حرف تو حرف آوردم و گفتم از دانشگاه چه خبر؟ شنيدم شلوغ شده؟! گفت بستگی به وضع کارخونه ها داره! راستی، وضع کارخونه در چه حاله؟! ديدم که نخير! حسابی توپش پره. صلاح نيست کشش بدم. گفتم خب، قربون شما علی آقا. اگه از اينور و اونور، چيزی شنيدين، ماروهم بی خبر نگذارين! گفت ما جاسوسی کسی رو نمی کنيم و گوشی رو گذاشت! نمی دونم کجاش می سوخت که هر وقت مارو می ديد، شروع می کرد به پارس کردن. شايد هم دست پيش می گرفت که پس نيفته. ما که با هاش حشر و نشر زيادی نداشتيم، اما علی کراواتی از دور می شناختش. می گفت خيلی حرف ها پشت سرش ميگن. ولی علی بنگاهی می گفت که همه اش دروغه. بهش تهمت می زنن. پائين دستی ها، حسوديشون می شه، می زنن که زير پاشو خالی کنن. بالا دستی ها هم می ترسن که طرف يه کاره ای بشه و بره تو کار کودتا! بگذريم!. . خلاصه... گوشی رو که گذاشتم، حسابی کلافه بودم. علی شاگردم پرسيد که با کی حرف می زدی اوستا؟ گفتم با برادر زن علی بنگاهی. گفت علی آقا! همون که تو درس و دانشگاهه؟! گفتم آره، مگه ميشناسيش؟ گفت مثل کف دستم اوستا. گفتم می بينی که عصبانيم. چاخان بکنی، کشيده رو خوردی! گفت نه جون اوستا! چاخان نمی کنم. قضيه ی آتش زدن اتوبوسای شرکت واحد که يادتونه؟! گفتم آره. حتما می خوای بگی که زير سر اون بوده! گفت نه اوستا. راننده ی يکی از همون اتوبوسا بود! گفتم علی! چرا داری دری وری می گی؟! برادر زن علی بنگاهی رو می گم! گفت آره اوستا. من هم همونو می گم. مگه همونی نيست که تو کار درس و دانشگاهه؟ خونه شون هم سر خطه، بغل اداره ی آب. ننه ام اوستا، خونه شون کارمی کرده. قضيه ی اعتصاب تاکسی ها که يادتونه؟ گفتم آره ! حتما باز می خوای بگی که راننده ی يکی از اون تاکسيا بوده؟! گفت نه اوستا! می خوام بگم اعتصابشون زير سر اون بوده! اگه حرف منو باور نمی کنين، همين حالا پاشين بريم ته خط، بغل امام زاده ، پاتوق درشکه چیها س. بپرسين علی خوش کله رو می شناسين؟ جون اوستا، شناسنامه اش پيش منه. اصلا، اينطوری بهتون بگم که تو دومن ننه ی خدابيامرز من بزرگ شده. برای همين هم هر وقت منو در دکون علی بنگاهی می ديد، دست می زد رو پشتم و می گفت:" چطوری داداش علی؟ کار و بارت در چه حاله؟ از کارخونه چه خبر؟". تازه سر نخ دستم اومد! با خودم گفتم، ای دل غا فل! نکنه راسی راسی داره يه خبرائی می شه و ما مونديم بی خبر! برای همين هم، فورا علی رو فرستادم بره مسجد بالا و بهش گفتم بدو! بدو برو مسجد بالا وو بگو که اوستام رفتن علی آباد و امشب نمی تونن بياين. خرج دهه ی اول ماهو، هرچی می شه ،بذارن به حساب ايشون. حاج علی پيشنماز رو هم، هر جورشده، دلشو به دست بيارين و برش گردونين مسجد. بهشون بگو فردا، دسته ازمسجد ته خط راه می افته. علی گفت اوستا، باز می خوای بری تو کار سياست؟! گفتم فضولی نکن! تو کارت نباشه. خودتو فورا برسون مسجد. سر راهم ، علی آجانو خبرکن و با خودت ببرش. مثل اينکه امشب، ناحيه ی هفت کشيک باشه. بودنش بهتره. بدو! به جون علی آقا، بعضی وقتا که يه چيزی تو کله ام می افته، به خودم ميگم خودشه و رد خورهم نداره! با خودم گفتم، طرف الان باس تو کازينو باشه! برای همين هم فورا سر خرو کج کردم طرف کازينو. پامو که گذاشتم تو کازينو، ديدم داره آماده می شه که با نوچه هاش، از در عقب بزنه بيرون! گفتم واستا، کارت دارم! دلم می خواست اونجا بودی و می ديديش؛ صورتش شده بود عينهو زردچوبه! اما پيش نوچه هاش نخواست جا بزنه. اومد جلوودستشو دراز کرد که به من دست بده. دلم نيومد کنفش کنم. دست دادم. رنگش اومد سرجاش و گفت دل به دل راه داره علی آقا! داشتيم می اومديم خدمت شوما! خواستم بهش بگم ارواح عمه ات! ولی نگفتم. گفتم می خوام با هات حرف بزنم. تنهائی! رو کرد به نوچه هاش و گفت داداشمون می خواد با ما گپ بزنه. تنهائی. ياالله خلوت کنين!
نوچه هاش زدند بيرون. گفتم بريم تو اتاق پشتی! گفت مگه اينجا چشه؟! گفتم اونجا بهتره! گفت هرچی داداشمون بگه. علی تيغی هنوز واستاده بود. به يارو گفتم به علی تيغی بگه که بره. ياروهم به علی تيغی گفت و بعدش هم رفتيم تو اتاق پشتی و دو نفری نشستيم پشت يه ميز، چشم تو چشم همديگه: گفت خب، حرفتو بزن. گفتم کازينوی پائينو بستن! گفت به من چه، قرق علی بوده! گفتم فردا دسته از ته خط راه می افته! گفت به من چه، ته خط، قرق من نيست! گفتم علی مأمورمیگه که قرق توئه؟! گفت پستا رو من تقسيم می کنم، علی مأمور خر کيه؟! گفتم کارخونه ها قرق کيه؟!
گفت قرق علی نفتی، اگه دوست نداری عوضش می کنم. داشت، کم کم، يه چيزهائی دستگيرم می شد که بدشانسی، علی تيغی، يهو درو واز کرد و چاقو به دست پريد تو! پشت سرش هم، علی شاگردم! رو کردم به علی شاگردم و گفتم مگه قرار نبود بری اونجا! پس اينجا چيکار می کنی؟!
علی، رنگ تو صورتش نبود! گفت اوستا، دسته حرکت کرده! گفتم اين وقت شب؟ً! گفت آره اوستا! گفتم از کجا؟! گفت از مسجد سر خط! گفتم با اجازه ی کی؟! گفت با اجازه ی پسر حاج علی؛ طلبه اس! يه ماه پيش از نجف اومده. قرقو شکستن و دارن ميان بالا! می گن، ننه علی هم، يه دسته از زن ها رو جمع کرده دور خودش و حمله کردن طرف قلعه! باس يه کاسه ای زير نيم کاسه باشه اوستا! يارو، همينجوری ساکت نشسته بود و چشم ازعلی ورنمی داشت! رومو کردم بهش و گفتم قلعه قرق کيه؟! گفت قرق علی! گفتم کدوم علی؟! گفت علی ننه علی! گفتم اون که پشت خط کارمی کرد! چطورشد قرق قلعه رو بهش دادی؟! گفت يک سال بود که از خواهرش خبر نداشت. بهش رسونده بودن که تو قلعه اس. چند نفرهم اومدن و پا درميونی کردن که قرق قلعه رو بدم به اون. من هم صلاح کارو ديدم و بهش دادم. گفتم حالا چی میگی که شهر به هم ريخته؟!
گفت هيچی. هرکسی باس سر قرق خودش واسته! گفتم مگه نشنيدی؟! ميگه قرقو شکستن و دارن ميان بالا؟! گفت ما از اين چيزها زياد شنيديم. بدتر از اوناشم ديديم. اونا بيان بالا، ما می ريم پائين. اونا بيان پائين، ما می ريم بالا! بعدش هم رو کرد به علی تيغی و گفت برو بچه! برو بيرون! اون چاقوتم بذار تو جيبت! علی تيغی، صورتش شده بود يه پارچه خون. خودشو کشوند طرف علی شاگردم و رو کرد به يارو و گفت آخه اين جيغعلی پرروئی ميکنه! ويار حرف گرفته!
علی شاگردم که اينو شنيد، چشم انداخت تو چشم من که کسب تکليف کنه. ديدم داره سه می شه. رو کردم به يارو گفتم میگی دهنشو ببنده يا بگم خود علی اين کارو بکنه؟! يارو رو کرد به علی تيغی و گفت برون بيرون! اون دهن صاب مرده تم ببند! من هم به علی گفتم که بره اون پائين منتظر باشه! اونوقت، دو باره شديم تنها. گفتم قرق ها را عوض کنيم؟ گفت مگه چيزی عوض شده؟!
گفتم دارن ميان بالا! گفت شنيدم. ولی تو اين فکرم که علی پادو خودش کدوم طرف واستاده!
گفتم نترس. اون هرجا هم که واستاده باشه، پادوئیشو می کنه. کاری به اين کا را نداره. گفت اتفاقا، همينه که منو برده توی فکر! گفتم چی شده؟! بهش مشکوکی؟! گفت آره! تازه گی ها شنيدم که داره با علی هفت رنگ می پره! تا اينجا، لب و لباب قضيه، همين ها بود که گفتم. حالا، همين آقا رفته دخيل بسته به خارجی ها و انگار نه انگار که پای خودش و دور و ریهاش هم توی اين قضيه گيره!... به سلامتی!).
(نوش جانت!... به من می گويد، به ما چه مربوط است که شما پای قرارداد را امضاء کرده ای. می خواستی امضاء نکنی! می گويم پس می خواستيد که چه کسی امضاء کند؟! به جان تو قسم که اين ها همه اش بهانه است. اگر هم نمی کردم ، باز امروز می آمدند و يقه ی مرا می چسبيدن که چون تو امضاء نکرده ای، اينطور يا آنطورشده است! درست مانند روزهای اول انقلاب! گله گله می آوردند و می گفتند که بايد همين امشب تکليف شان را روشن کنيم. هردفعه هم که می آوردند، حد اقل شصت هفتاد نفری بودند. می گفتم حالا چرا امشب؟! فردا هم روز خداست! اما، هرچه زور میزدم، مگر کسی به حرفم گوش می کرد! شلوغش می کردند. هر کدام يه بهانه ای می آورد. برای همين است که می گويم همه اش بهانه است. برای اين است که می گويم می خواهند تسويه حساب کنند! بهشون می گفتم که بابا جان! اين ها اول بايد محاکمه بشوندا! آخر همينطور يلخی که نمی شود! اين آقا وزير بوده است! نخست وزير بوده است! وکيل بوده است! فرمانده ی لشکر بوده است! ولی همه شان زدند زير خنده و گفتنند که ايشان توی باغ نيست! بعدش هم، هر کدام يه چندتائی را جدا کردند و بردند آنجا، رو به ديوار و بعد هم صلوات فرستادند وبستندشان به رگبار! چند نفرشان را هم فرستادند پيش من و گفتند: اين ها هم سهم تو. می خواهی بفروش، می خواهی بکش، می خواهی آزادشان کن. آزادشان کنم؟! ها؟! نه. همه اش حرف بود. همان وقت فهميدم که چه نقشه ای تو کله شان است. حالا، آقايان آمده اند و می گويند که چرا کشتيشان؟! مگر ما نگفتيم که می توانی آزادشان کنی؟! دروغگوئی و حرامزادگی شان را می بينی؟!... سلام!).
( نوش جان! گوارای وجودت.... به جون علی آقا، تو همون ده دوازده روز اول مأموريتم، اگه بگم سيصد چهارصد تائی رو جلوی چشم خودم، بی اونکه به من بگن خرت به چنده، گذاشتن سينه ی ديفال، دروغ نگفتم. فقط اون آخر سری ها بود که چندتا کاغذ و ماغذ که خودشون نوشته بودن می آوردن و ميگفتن که زيرشونو امضاء کن. بعدش هم، کار ما شده بود امضاء. صبح کله ی سحر، پا می شديم و بسم الله می گفتيم و راه می افتاديم. از اين کميته به اون کميته. از اين مسجد بونه اون مسجد. ديگه طوری شده بود که ا اونکهين آخر کاری ها، مجبورمی شدم با هليکوپتر از اين ور به اون ور برم! از ژاندارمری به ستاد ارتش. از ستاد ارتش به شهربانی. از شهربانی به زندون. چپ می رفتم و راست می اومدم، يه حکم جديد برام صادر می کردن. طوری شده بود که اين آخر کاری ها، خودمو پاک گم کرده بودم. نمی دونستم کدوم يکی باشم. اون قديما، يه وقتائی که مجلسی،چيزی پيش می اومد و با علی واسطه و علی بنگاهی و علی کراواتی و علی نفتی و علی بی رنگ و اينا، هم منقل می شديم، علی پادو - يادش بخير- هی می اومد و درگوشم می گفت :" خودمو گم کردم يعنی چی که اين علی کراواتی، هی ذغالو ورميداره و می چسبونه رو وافور و می گه که خودشو گم کرده؟!". آخه اون زمون، علی کراواتی و علی يوف و علی مسيو و علی اوکی و علی خارجه و علی هفت رنگ،... بگذريم. خلاصه، منظورم اينه که بگم اونجا بود که فهميدم خودمو گم کردن، يعنی چی! بعدش هم که قضيه ی انقلاب يه خرده جا افتاد، ديگه بدتر! فرصت سر خاروندن نداشتم. هی تليفون می زدن و می گفتن: علی، اين کار توئه! کسی ديگه رو نداريم! می گفتم آخه، من صاب مرده، باس برسم برم اونجا، سر پستم؟! می گفتن اسمت روش باشه، کافيه. کار پيش می ره! راستم می گفتن. کار پيش می رفت، اما چه جوری؟! به جون علی آقا قسم، اگه من روحم خبر داشت. اصلا، اگه راستشو بخوای، هنوز کسی منو نمی شناخت. اسممو چرا. اسمم شده بود جواز عبور! می زديش به کوه، می ريختش پائين! خب، همينجوری شده که حالا تو دادگاه ميگن که مسئول اکثر کشت و کشتارا من بودم!... به سلامتی!).
( نوش! ... از همه اش خنده دارتر، کشت و کشتاری است که گويا در اداره ی برق اتفاق افتاده است و مسئوليتش را بر گردن تو گذاشته اند!).
(ای والله! گذاشتن رو گردن بنده! چرا؟! چون رئيسش، مثلا بنده بودم. اونوخت، شما به من ميگی که چرا از خودت دفاع نمی کنی؟! آخه، چه دفاعی دارم بکنم؟! ميام دفاع کنم که همه شون می زنن زير خنده. مثل اينکه دارم براشون جوک تعريف می کنم! بهشون می گم که آقاجون! درسته که منهم اون روز تو اداره ی برق بودم، اما نه برای اونکه رئيس اونجا بودم، بلکه برای اين بوده که بگم چرا برق خونه مو قطع کردن! اونوقت، همه شون می زنن زير خنده و علی قاضی، رو می کنه به من و می گه :" يا شما خيلی آدم زرنگ و حقه بازی هستيد و يا خودتان را به ديوانگی زده ايد و يا اينکه به خاطر آنهمه جناياتی که مرتکب شده ايد، به سرتان زده است و ديوانه شده ايد!". می گم چرا آقای قاضی؟! ميگه :"چون، در آن تاريخ، خود شما رئيس اداره ی آب و برق بوده ايد!". خب! در اينصورت، من چی دارم که بگم؟! شما خودت بگو. می تونم بگم که نبودم؟! خب، بودم. ولی، به خدا قسم که خودم اون روز با همين دوتا پای خودم رفتم تو اداره ی برق و راهم ندادن! اينو به کی بگم؟! اونروز، خسته و کوفته، اومدم خونه و ديدم که علی میگه برق نداريم. گفتم شايد فيوز سوخته باشه. گفته نه اوستا. فيوزو نيگاه کردم، چيزيش نيست. اونوخت، رفتم و تليفونو ورداشتم و تليفون زدم به اداره ی برق. نخواستم خودمو معرفی کنم. گفتم خونه ی ما در فلان خيابونه. برق نداريم. يارو از اونور سيم می گه، خب اگه نوبتی هم باشه، حالا ديگه نوبت شما است! می گم کدوم نوبت؟ می گه نوبت شمال شهری ها ديگه! داداش، ناسلامتی انقلاب اومده! بازهم نخواستم خودمو معرفی کنم؛ آخه، کاری که توش ريا باشه، به مذاق من جور در نمياد. گفتم لطفا گوشی رو بدين به رئيستون که من با هاش صحبت کنم. يارو زده زير خنده و ميگه کدوم رئيس؟! ما خودمون، يه پا رئيسيم داداش! حکم صادر می کنيم. روتو زياد کنی، دستور می دم که آبتم قطع کنن! بعدش هم گوشی رو گذاشته. دوباره تليفون زدم. می بينم يکی ديگه گوشی رو ورداشته. می گم لطفا وصل کنين به علی آقا. می خوام باهاشون صحبت کنم! طرف می گه جنابعالی؟! بازم نخواستم خودمو معرفی کنم. گفتم يه بنده ی خدا. طرف می گه بنده ی خدا، اسم داره برادر! می گم حالا شما به علی آقا بفرمائيد، خودشون می شناسن. می گه آخه کدوم علی آقا؟! می گم علی آقا ديگه! مگه چند تا علی آقا، اونجا هست؟! طرف می خنده و می گه برادر! تو همين اتاق، بخوای برات بشمرم، ده تا علی آقا هم بيشتره. تازه، ماه رمضونه و يه عده شون هم زدن به چاک. بنده چاکرت، علی تليفونچی هستم. بغل دستم، علی پارکينگی نشسته. اون يکی ناکس که داره تسبيح شاه مقصود ميندازه، اسمش علی آبدارچيه. ماه رمضون، می دونی که آبدارخونه تعطيله. علی زيراکسی هم، امروز زنش زائيده، رفته بيمارستان. حالا قبول کردی يا بازهم بشمرم؟! گفتم خيلی آقائی. دمت گرم. ولی، من با علی آقا رئيستون کار دارم. تازه، طرف دوزاريش افتاده و می گه ای بابا! پس علی آقارو شما می خوای! "آقا"، اينجا نيستن برادر. اينجا، تليفون خونه اس. شما، باس شماره ی مستقيم "آقا" رو داشته باشی! بعدش هم گوشی رو گذاشته! به علی گفتم ماشينو روشن کن بريم ببينم تو اين اداره لعنتی چه خبر شده؟! رفتيم اداره، می بينم دوتا قناص تفنگ به دست، دم در واستادن و بعدش اومدن جلو. نه سلامی و نه عليکی. انگار نه انگار که ناسلامتی، ما رئيسشون هستيم. علی رو می کنه بهشون و می گه برادرا. زودتر درو واکنين. آقا عجله دارن. يه کار فوری پيش اومده! يکيشون اومده جلو و تو ماشينو نگاه می کنه و می گه کدوم "آقا"؟! پر روئی رو می بينی! چشم تو چشم من انداخته و می گه کدوم "آقا"؟! بعدش هم که يه خورده منو بررر و بررر نيگا کرده، پشتشو کرده به ما وو رفته طرف اون يکی ديگه وو با هم پچ و پچ کردن و بعدش هم، دوتائی رفتن طرف نگهبانی. علی، اينجور وقت ها خيلی تيزه. گفت اوستا، غلط نکنم يه خبرهائی شده! گفتم چه خبرهائی علی؟! گفت نمی دونم اوستا. اما وضع اصلا عادی نيست. بهتره که با پايگاه تماس بگيرين و بگين بچه هارو بفرستن. گفتم گمون نمی کنم. شايد هم اين ها جديدی باشن و مارو به جا نميارن. علی گفت ولی اوستا. اجازه بده تماس بگيرم! گفتم بگير. علی با پايگاه تماس گرفت و قضيه رو بهشون گفت. بهش گفتن که همين حالا راه می افتن. تماس که قطع شد، يهو ديدم مثل مور و ملخ ريختن و دور ماشينو گرفتن و گفتن تکون نخورين! دست ها بالا! علی گفت اوستا می خوای ببندمشون به رگبار؟! گفتم نه پسر! نمی خوام برادر کشی راه بيفته. سوء تفاهمی شده، برطرف می شه. اومديم از ماشين بيرون. اسلحه هامونو گرفتن. بعدش هم چشامونو بستن و کشون کشون بردنمون توی ساختمون. همونجا بهشون گفتم برادرا! بهتره مواظب رفتارتون باشين. دارين اشتباه می کنين. مارو عوضی گرفتين! ولی، اصلا تو کتشون نمی رفت. علی گفت اوستا! نگفتم هوا پسه؟! گفتم صداتو ببر! اوضاع باس بدتر از اينها باشه! آخه، می شه که وزير يه وزارت خونه باشی و بيای تو وزارت خونه ی خودت و راهت ندن که هيچ، تازه دستگيرتم بکنن؟! از همه بدتر، ميون اونهمه آدم، يک نفر هم پيدا نشه که بگه خرت به چند؟! علی گفت اوستا، نکنه که اصلا عوضی اومده باشيم. نکنه که از ديروز تا حالا ساختمون وزارت خونه عوض شده باشه؟! اومدم که جوابشو بدم که يه دفعه صدای رگبار بلند شد و اوضاع بهم ريخت و مارو کشوندن تو يه سوراخی. بعدش هم، در سوراخو بستن و همينجور صدای رگبار بود که از در و ديوار ميومد و آخ سوختم و آخ سوختم! گمونم يه ربعی طول کشيد که يهو در سوراخی بازشد و چند نفر ريختن تو و دست و پای ما رو واز کردن و بعدش هم چشامونو. چشام که واز شد، ديدم سردسته شون يکی از شاگردای خودمه. از پايگاه اومده بودن کمک. گفتن اوستا عجله کن که اوضاع خيلی قاراشميش شده! گفتم قضيه چيه که ما بی خبرمونديم ؟! گفتن حالا وقت نداريم. تو راه براتون تعريف می کنيم! حالا، بگو قضيه چی بوده؟! وزيرعوض شده بوده! کی اومده بود جاش؟! علی جيغله!).
( ميشناختمش... به سلامتی...).
( نوش جان! ... ميشناختيش؟!).
( بلی. کاملا! هم محله بوديم. منزل ما، جلوی مسجد بود و منزل ايشان، پشت مسجد. شغل اصلی پدر ايشان مرده شوئی بود. ولی می گفتند که بر هفت زبان زنده ی دنيا تسلط دارد و يک زمانی هم در يکی از اين سفارت ها کار می کرده است! غسالخانه ی بالا را که از طرف دولت ساختند، کار پدر ايشان کساد شد. آخه، قبلا پدر ايشان مرده هارادر حوض مسجد می شست. برادربزرگ ايشان تازه از خارج برگشته بود. ايشان می گفت که پدرش خرج تحصيل برادر بزرگ را می داده است،اما ميان مردم محله شايع بود که دولت خرج برادر بزرگ ايشان را داده است و به خارج فرستاده است. در هر حال، برادر بزرگ ايشان که از خارج بر می گردد ، ديگر دوست ندارد که پدرشان در کار مرده شوئی باشد. البته، اگرهم ايشان می خواست باز امکانش نبود. برای اينکه رسيدن به کار مرده ها و غسل و دفنشان در اختيار دولت قرارگرفته بود. به همين دليل هم، داده بودند راهروی بغل مسجد را تيغه کشيده بودند و بعدش هم يه در کشوئی گذاشته بودند و يک مشت ظرف های ملامين و روحی را هم که تازه وارد بازار ايران شده بود، ريخته بودند توی مغازه و پدرشان را هم نشانده بودند پشت دخل. حالا، خود همان قضيه ی ملامين و ظرف های روحی که از کجا آمده بود و چه کسانی آنها را وارد بازار کرد ه بودند و چرا وارد بازار کرده بودند و بعدش هم، چه کسانی علی آقا مسگر را نصف شب انداخته بودند درون کوره ی پر از اتش و جزغاله اش کرده بودند، بماند!... سلام).
(نوش... خلاصه، يه ماه بعد اگه نگم، چند ماه بعدش بود که علی جيغله رو کله پاش کردن و فرستادنش اونجا که عرب نی می اندازه و صبح روز بعدش هم، باز اومدن در خونه و يه حکم دادن دست ما که شدی فلان! کارشون اين بود ديگه. با يه دستشون پس می زدن و با دوتا پاشون پيش می کشيدن. حکم رو که نيگا کردم، ديدم اگه يه پله ديگه بپرم، رسيدم اون بالا بالاها! نشستم و با خودم کلامو قاضی کردم و گفتم: علی! بچه مسلمونی؟ قبول. بچه کارگری؟ قبول. ولی مسجد جای خودش و کارگاه و کارخونه هم جای خودش! حالا می خوای چيکار کنی؟! اونا که دست از سرت ورنمی دارن و ميگن که بالات خيلی خرج کردن. بالا بری و پائين بيای، مثل سايه دنبالتن. دولت هم که وضعش معلوم نيس. امروز رو شاخ اين نشسته، فردا رو شاخ يکی ديگه اس. علی هم که که يکی به نعل می زنه و يکی به ميخ. تازه از کجا معلوم که سر هر دوتاشون تو يه آخور بند نباشه؟! قضيه ی درشکه ها که يادته؟! ماشين قربونی رو برای چی علم کردن؟! کشت و کشتار نفت برای چی بود؟! معدن سرچشمه هم که يک قرونش دست تو رو نگرفت! زمين ها رو هم که آخرش علی بنگاهی بالا کشيد! کارخونه هارو هم که خوردن و رفت پی کارش! کازينوها هم که خدا بيامرزدش. قلعه رو هم که ننه علی ورداشته و نوشته پشت قباله ی دخترش. بانک ها هم که افتاده دست علی بانکی. قمار وکوزه جمع کنی هم مگه چقدر درآمد داره که خرج هفت تا زن و هفده تا بچه از توش در بياد؟! از همه بدتر، توی اون هير و بيری ، يکی از زن هام، دست پسر هفت ساله مو گرفته بود و رفته بود خونه ی باباش. داداشش اومده بود و می گفت که نکنه می خوای بچه رو با دست خودت به کشتن بدی! چرا نمی فرستيش خارج؟! گفتم باباجون، پسره هنوز هفت سالشه. کو تا سربازيش؟! از يه طرف هم می ديدم که راس میگه. جنازه ی هفت هزار تاشونو، تو حمله ی هفته ی پيشش آورده بودن ستاد. بچه بودن علی آقا! بچه! چی می فهميدن؟! فکر می کردن توی جنگ حلوا پخش می کنن. دست آخرهم که مينشستی وو با هاشون حرف می زدی وو قانعشون می کردی، اونوخت تازه پای بچه های محل رو می کشيدن وسط که مثلا فلانی رفته شهيد شده وو اگه ما نريم کنفی داره. قضيه ی بهشت و مهشت و اين جور چيزها هم روش. قضيه ی ايدئولوژی و ميدئولوژی هم که ديگه قوز بالا قوز! خب! برادر زنه راس می گفت. باس ميفرستادمش خارج. ولی با کدوم پول؟! باس ازکجا می آووردم؟! تا اون لحظه، هفت تاشونو فرستاده بودم. ارز دولتی که به جائی شون نمی رسيد. باس براشون ارز آزاد ميفرستادم. فکر می کنی که تو بازار، ارز آزاد، چند بود؟! باز خوبه که خودت دستت تو کاربوده وو می فهمی دارم چی می گم! با همه ی اين تفصيلات گفتم باشه، اين يکی رو هم ميفرستم. ولی آخه خودت که ميدونی چطوری برای آدم، يک کلاغ و چهل کلاغ می کردن! عينهو همين امروز! حتما شنيدی که چو انداختن فلونیا دارن به آب و آتيش ميزنن که فلونی رئيس جمهور بشه وو... سلام).
( نوش جانت!... به قول معروف که می گويند ، خب اگر تو بهتر ميزنی بستان بزن! خب! آنهاهم بيايند رئيس جمهور بشوند. مگر کسی جلوشان را گرفته است؟!).
(نيستن. مردش نيستين علی آقا! رئيس جمهور شدن جيگر ميخواد! جيگرشو نداری، خب، باس بشينی کنار ديگه! معامله، دو سر داره داداش. يه سرش خريداره. يه سرش هم فروشنده. وسطو بخوای بگيری، شدی دلال. خريد و فروش هم دو سر داره. يه سرش سوده، يه سرش ضرر. مايه دار و استخون پر که باشی، ضرر هم که بياد، فوق فوقش می شينی و از مايه می خوری. حساب دو دوتا، چهار تا است داداش. نداشته باشی، کلاهت پس معرکه اس. ما هم که تخم و ترکه ی اين کار بوديم. از پادوئی دکون گرفته تا دلالی تو بازار و همينجوری بگير بيا بالا و بالاتر. نبض قضيه دستمون بوده. استخونمون تو اين کار خورد شده. به قول امروزی ها، هم چپ چپشو می شناسيم و هم راست راستشو. اون وسط ها هم اگه بيشتر از همه پيرهن پاره نکرده باشيم، کمتر نکرديم. تو قضيه ی انقلاب هم، هرچی داشتيم، گذاشتيم تو طبق اخلاص و آورديم وسط و گفتيم بسم الله. از شايعه ساختن و بردن تو مردم بگير تا اعلاميه چسبوندن به ديفال و ريختن تو خيابونا وو بعدش هم که خودت تو جريانش بودی. از گرفتن پادگانا و نخست وزيری موقت و آوردن رئيس جمهور و خلاصه ،هرچه از دستمون براومده، کوتاهی نکرديم. شهيد به ناحق داديم ولی آدم به حق کشتيم. بخوام حسابشو بکنم، فقط خود من يکی – کاری به کار بقيه ندارم – تو اين قضيه، يه چيزی هم از جيبم بالاش گذاشتم. به هر سازی که هم زدن، رقصيديم. گفتن چپ شين، گفتيم چشم. گفتن راست شين، گفتيم چشم. گفتن وسطو بگيرين، گفتيم ای به چشم. گفتن بريزين تو دانشگاه، ريختيم. گفتن برين تو مسجد، رفتيم. قضيه ی آتش زدن اتوبوسای شرکت واحد که يادته؟! سر و ته قضيه رو يه روزه هم آورديم. قضيه ی سينماها که اومد وسط،، گفتيم عليتو! توی يه چشم بهم زدن، دود شدن و رفتن هوا. گفتن بچه ها، حالا نوبت بانک ها است. گفتيم به چشم. عرق فروشی ها؟! اون که کاری نداشت. بعدش هم يه پامون مسجد بود و يه پامون دانشگاه. قم، تهران، اصفهان، تبريز، مشهد و باز بيا قم. برو شمال. بيا جنوب. شرق و غرب. ساواک؟! اون که از اولش تو برنامه مون بود! بعدش هم شهربانی و ژاندارمری. بعدش هم ارتش. تازه، پامون رسيده بود به در پادگانا که گفتن حالا دستور مرخصی صادر شده. بشينين خونه تا خبرتون کنيم. يادته؟! تو خونه، کارمون شده بود تليفون زدن به اين و اون. تلکس بزن، تلگراف کن.، راديوهارو بگير. از اين ايستگاه به اون ايستگاه. اگه اون لا ما ها هم وقتی پيدا می کرديم، تازه باس می نشستيم و شرح وظايف فردای بعد از انقلابو می خونديم تا......چی؟! تا خبر رسيد که انقلاب داره مياد! گفتيم حالا باس چيکار کنيم؟! گفتن، فعلن هيچی. بمونين خونه، خبرتون می کنيم. گفتيم چشم و اونوقت، در و پنجره ها رو رو خودمون بستيم و نشستيم خونه. سيگار اولو هنوز تموم نکرده بوديم که خبر اومد انقلاب اومده وو باس هر کسی بره سر پست خودش. گفتيم چشم و زديم بيرون. حالا، بيرون چه خبر بود؟! نمی خوام سرتو درد بيارم. خودت می دونی که چنان بگير بگير و بچاپ و بچاپ و بکش بکشی بود که خدا می دونه. ما هم افتاديم وسط و شروع کرديم به کار. اونهائی که باس دستگير می شدن، دستگيرشون کرديم. يه عده شون هم که باس همونجا درجا کشته می شدن، کشتيمشون. بقيه شون که باس تا دستور ثانوی در بازداشت می موندن، نگهشون داشتيم. کار ديگه مون هم که تصرف مراکز کليدی بود که همه شونو گرفتيم و درش هم يه قفل زديم. بعدش هم تشکيل کميته ها بود و سپاه و جهاد و بگير و بيا بالا تا دادگاه انقلاب و مراکز رای گيری و نخست وزيری موقت و بعدش هم رئيس جمهور! مگه کسی باورش می شه؟! برای همينه که حالا میگن دست خارجی تو کار بوده! کدوم خارجی؟! خارجی جيگرشو نداره. خايه می خواد که کسی دست دراز کنه سوی اين مملکت. به ولای علی قسم که با همين قمه مثل خيار می پرونمش! دو تيکه اش می کنم! خيال کردن! نه داداش از اين خبرها نيست. همه ی اين حرفا برای اينه که می خوان بزنن تو سر مال. مال من. مال تو. مال اون يکی داداش! حالا، وقت و زحمت و خرج و حمالی هاش به کنار، تازه می خواستيم مثلا بشينيم و يه نفسی بکشيم که سر و کله ی آقايون پيدا شده و برامون دادگاه علم کردن. حرفشون هم اينه که باس معلوم بشه چه کسی قرقو شکسته؟! خب، معلومه ديگه؛ همونی که قرقو گذاشته! کی غير از اون خايه شو داره که قرقو بشکنه؟! حالا اگه ازشون بپرسی که کی قرقو گذاشته بوده که بعدش يکی اومده و اونو شکسته؟! فورا میگن اونش ديگه به اونا مربوط نيست. خودتون برين بگردين و پيداش کنين! پيداش کنيم؟! چی چی رو پيداش کنيم؟! يارو زده وو برده وو اينا هم به گردش نمی رسن!... سلامتی).
( نوش جان).
(حالا، تازه رفتن و چسبيدن به قضيه ی کشتار نفت! قضيه ی ماشين قربونی! يا رفتن مثلا دنبال شناسنامه ی علی پادو! يا مثلا رفتن بيخ اون علی هه رو گرفتن که چرا با سفارتخونه ها رفت و اومد داشته؟! يارو خودشو چاک می ده و می گه باباجان کارم بوده! ولی مگه به خرجشون ميره! اون علی ديگه رو گرفتن – علی طلبه! – جرمش چيه؟! هيچی. مدرک حجت الاسلاميش، قلابيه! هرچه ميگه باباجان! من اين مدرکو از دست خود انقلاب گرفتم! می خندن بهش و ميگن کدوم انقلاب؟! همون انقلابی که زده به چاک والان فراريه! اون يکی ديگه، مدرک آيت اللهيش درسته، چون قبل از اومدن انقلاب گرفته بوده، اما جرمش اينه که هفت تا زبون بلته! ميگن آيت الله و هفت تا زبون بلد بودن، يعنی چه؟! اونوخت، پرونده، پشت پرونده که اولا مدارکای دکتر و مهندس و آيت الله و حجت الاسلاميشون، ازحاتم بخشی های انقلاب بوده و يا ... چی؟! و يا پول می دادن و تو داخل براشون ميساختن و يا ... چی؟ً و يا از خارج وارد ميکردن! ثانيا، همه شون، مقرری شونو از شرکت نفت می گرفتن! حالا اگه يکی بپرسه که کدوم شرکت نفت؟! می گن اونش ديگه به تو مربوط نيست! يا مثلا، اون علی ديگه رو، از سر کارش، کشون کشون آوردن و حالا بزن و کی نزن. بيچاره داد می زنه و می گه آخه باباجون کار من تو قلعه بوده، من با کازينو چيکار داشتم؟! ولی يارو، نه ور داشَته و نه گذاشته، می گه حالا کجاشو ديدی؟! منتظريم پرونده های بنگاه معاملات ملکی و خريد و فروش ماشين و سيگاری های کنار خيابونت هم در بياد! اون يکی داداشو، از توی بانک آوردن- علی بانکی!- مثل اينکه اونم دستش تو کار داداشه بند بوده. راست و دروغش به گردن خودشون. ولی می گن کافه های اطراف ميدون قرق او بوده. حالا، اين ها به کنار، علی مسيو وعلی اوکی رو بسوک! کاشی به عمل اومده که آقايون اصلا مال اونور بازار بودن و قاچاقی تو اينور بازار می پلکيدن و زاغ سيای علی بزرگه رو چوب می زدن. می گن راپرتشونو علی يوف داده. يک عده هم می گن که نخير. دست هر سه نفرشون تو معامله بند بوده. از قرار معلوم، طرف مياد سر قرار و می بينه که جنس اونجا است، اما کسی اون دور و ورا نمی پلکه. شکش می بره و می زنه به چاک. سر راه، می خوره به تورعلی دلال. علی دلال رو هم که می شناسيش. شامه اش خيلی تيزه وو بلته چطوری ته و توی قضيه رو در بياره. خلاصه، علی آقائی که شما باشی، خر يارو رو همونجا می گيره و کارو تموم می کنه. حالا جنس چی بوده؟! ديگه اونو افشاء نمی کنن! به صرفشون نيست! ولی بعدا معلوم می شه که علی يوف و علی طلبه و علی اوکی، سر يه قضيه ی ديگه گير بودن و دير رسيدن سر قرار. بعدش هم که می رسن می بينن که نه از جنس خبريه و نه از طرف جنس. سر اين قضيه، عصبانی می شن و می زنن تو پر هم. علی دلال هم تو اين وسط بی کار نمی شينه وو می پره و می ره وو چند تا آجان خبر می کنه. دعوا که شروع می شه، آجا نا می پرن وسط و آقايونو دستگير می کنن. بعدش هم صورت مجلس می کنن و شاهد هم، می شه خود علی دلال، با همون چندتا آجانی که خودش آورده! خلاصه، سرتو درد نيارم، معلوم نيس چی اون وسط می گذره که تا برسن کلانتری، علی طلبه غيبش می زنه. علی مسيو و علی اوکی هم، به بهونه ی دست به آب رفتن جيم می شن. می مونه علی يوف که می اندازنش تو هلفدونی تا آب خنک بخوره. حالا، قضيه چيه که علی بورسی اين وسط پيداش می شه و می زنه که علی يوف رو از زندون بياره بيرون، اونو ديگه خدا می دونه! فقط می گن، پشت علی بورسی، علی دلال واستاده. پشت علی دلال هم علی اوکی و علی مسيو. و پشت سر همه شون، علی طلبه. آدم سر در نمياره به خدا! از يک طرف، يارو، آجان مياره رو سرشون و از يک طرف هم، شاهد قضيه می شه وو از يک طرف هم ، علی بورسی رو ميندازه وسط که علی يوف رو از زندون بياره بيرون و... تازه، شايع می شه که همه ی اين قضايا، زير سرعلی يوف بوده. زندون و مندون و کشته شدنش هم، برای اينه که می خوان رد گم کنن. ولی اگه نظر منو بخوای، می گم که همه ی قضايا، زير سر علی دلاله. از کجا معلوم که طرف جنس خودش نبوده؟! پای من و تو وو علی خارجه و علی کراواتی و مراواتی رو هم بی خود به ميون کشيدن. حاج علی تکيه و حاج علی دولت و حاج علی ميدونی هم، اصلا قضيه شون يه چيز ديگه اس. می مونه علی پادو و اوستا علی!... سلامتی ).
(نوش... حالا، گير قضيه در کجا است، من نمی دانم! ولی بايد يک چيزهائی باشد که اينقدر امروز و فردا می کنند! می گويند، دست رو هر پرونده ای که گذاشتنه اند، يک چيزهائی از تويش در آمده است و توی هر کدام از آنها، علی پادو يک سر قضيه بوده است و استاد علی يک سر ديگرش! آن وسط و مسط ها هم يه طوری پای علی دلال گيراست! از توی چندتا شان هم، اسم علی مسيو و علی اوکی و علی يوف در آمده است! برای همين هم سوء ظنشان متوجه سفارتخانه ها شده است. می گويند که سر نخ قضيه می رسد به صد سال پيش. يکی دو موردش هم سابقه اش از صد سال بيشتراست. وضعيت، حسابی گيجشان کرده است. مثلا، متهم، شصت سالش است، اما پرونده ای که برايش در آمده است، تاريخش نشان می دهد که بايد صد سالش هم بيشتر باشد! عکس و مکس و اثر انگشت و منگشت و اين طور چيزهايش هم، همه اش درست است و مو، لا درزش نمی رود. ولی سن متهم با آن چيزی که در پرونده آمده است، نمی خواند! در يک جاهائی هم، مثلا اسم علی پادو، شده است علی استاد. يا علی استاد، شده است استاد علی. يا استادعلی، شده است، علی آخوند. يا علی آخوند، شده است حاج علی آقا. و حاج علی آقا، شده است حاج علی آقا مسيو. و حاج علی آقا مسيو، شده است علی دلال. وعلی دلال، شده است علی اوکی. و علی اوکی، شده است علی پادو و... بگير و برو تا بالا! همينطور،اين، شده است آن. و آن، شده است، اين. در دادگاه گفته اند که پرونده مشکوک به نظر می رسد و بايد دو باره بررسی بشود! قضيه کشيده است به آن بالا بالاها. بعدش دادگاه انقلاب آدم فرستاده است که قضيه را بررسی کنند که از چه قراره است؟! دادگاه انقلاب را هم که خودت در آنجا کار کرده ای و می دانی که دست رو هرکسی بگذارد تا دل و روده اش بيرون نريزد دست از سرش بر نمی دارد! اما اين دفعه، قضيه فرق می کند. چون، پای خود دادگاه هم در آن گير است! منظورم پای خود علی قاضي است. از قديم گفته اند: وای به وقتی که بگندد نمک! آنوقت، همين آقا، رو ميکند به من و ميگويد خوبست که خودت تا همين ديروز قاضی بوده ای! می گويم اتفاقا، بدتر! چون به قول معروف، بلانسبت تو، سگ داند و چوپان که در انبان چيست!... سلام).
( نوش... می دونی که تو دادگاه، اول حکم رو صادر می کنن، بعدش می رن دنبال مدرک جمع کردن و پرونده درست کردن. به همين آقا می گم جرم من ديگه چی بوده که اخطااريه برام فرستادين؟! می گه والله نمی دونم. از قرارمعلوم، باس مجرم باشی ديگه! می گم آخه، با کدوم جرم؟! با کدوم مدرک؟! با کدوم شاهد؟! می گه والله چی بگم! من مجری حکمم نه حاکم! می گم يعنی چی؟! پس اين حکمو، کدوم ننه قمری صادر کرده؟! می گه خودت بهتر می دانی! ازش خواهش کردم که اگه ممکنه، بذاره يه دور، خودم پرونده مو بخونم. حالا بماند که چقدر فيس و افاده فروخته به ما وو تاقچه بالا گذاشته تا خلاصه، آخرش رضايت داده که پرونده رو، فقط برای يک شب بذاره پيش من. البته چندتا پاسدارهم گذاشته بود بالای سرم که دو ساعت به دو ساعت کشيک منو بدن که مبادا يه وقت اون وسط، برگه ای ، چيزی گم و گور بشه! حالا باز خدا پدرشو بيامرزه که همين گذشتو کرده. توی اين بگير و بکش ها، خودش خيليه! خلاصه، پدر خودمو در آوردم تا تونستم يک شبه، اونم چند صفحه در ميون، همچی بگی و نگی، يه نگاهی به پرونده بندازم و يه چيزهائی دستگيرم بشه. اولا، اينکه حکم اعدام و معدامی تو پرونده نديدم. علی قاضی می گه، علتش اينه که نمی خواستن خارج از مقررات و زودتر از موعد مقرر تو جريان کارم بيفتم. خب، اينش منطقيه. خود من هم که تو دادگاه بودم همين کارو می کردم. تازه، دعوای من اصلا سر اين چيزها نيس. دعوای من، سر اصل قضيه اس. سر اصل انقلابه! سر اينکه گفتم، قضيه ی انقلاب، از همون اولش، قضيه ی شريکی و شراکتی بوده! مگه نبوده؟! مگه نگفتن که آووردن انقلاب هزينه داره! هزينه هاش با هم، سودا و ضرراش هم، با هم ؟! مگه نگفتن مثل يه قماره! ببريم با هم برديم و ببازيم هم با هم باختيم؟! مگه من غير از اين گفتم که حالا باس بشينم پشت خط و منتظربشم که کی احضارم کنن! خداوکيلی قضيه، اولش از کجا شروع شد؟! مگه نيومدن تو بازار و گفتن که قراره بازارو بکوبن و به جاش يه سوپر مارکت بزرگ درست کنن؟! گفتن يا نگفتن؟! روزی که اومدن بازار، يادت مياد؟! سردسته شون کی بود؟! حاج علی معمار و پسرش که تازه مهندس شده بود و از خارج اومده بود. درسته؟! خب. چند سال قبلش هم که علی صراف دعوای بانک ها رو علم کرده بود، مگه همين حاج علی پيشنماز نبود که بعد از نماز مغرب و عشاء، رفت بالای منبر و گفت که منظورشون از همه ی اين دفتر و دستک ها، ضديت با اسلامه؟! گفت يا نگفت؟! اونوخت کی بود که منو کشوند کنارو گفت يه جای قضيه بو می ده، ما نستيم؟! اونوخت، اونی که اول کشوی دکونشوکشيد پائين و گفت که اين ازما، ديگرون وظيفه ی دين و دنياشونو خودشون بهتر می دونن، کی بود؟!... به سلامتی).
( نوش جانت... درآن روز، علی معلم کجا، و علی سبزو علی سفيد و علی سرخ کجا، و علی پادو کجا ايستاده بودند؟! يادت می آيد که ازتو پرسيدم اين علی معلم، ديگر اينجا چه می کند؟! و تو گفتی که دارد دنبال يک عمده فروشی می گردد که برای بچه های بی بضاعت، قلم و دفتر بخرد! به تو چه گفتم در آنروز؟! يادت آمد؟! حالا هم حتما شنيده ای که رفتاه اند و با بچه های مسجد پائين، دست به يکی کرده اند و دارند يک کارهائی می کنند که خودشان را برسانند به آن بالا بالاها و بعد هم تشکيل يک دادگاه ملی، برای رسيدگی به وضع کشته ها و زنده به گور شده های خاوران و اعدام شدن ناگهانی آن پنج شش هزار زندانی سال شصت و هفت و قتل های زنجيره ای و... ).
( باشه! علم کنن! دادگاه علم کنن! اما تو اون دادگاه، قبل ازاونيکه بخواين بيان و پرونده ی کشت و کشتارای حاجيتو روی ميزدادگاه درازکنن، باس دست کم کمش، جواب چند سؤال جزوی منو راجع به اينکه چه کسانی رفتند وخايه مالی انقلابو کردن و با سلام و صلوات آوردنش و چه کسانی کشت و کشتارای پشت صحنه های تظاهرات و کشت و کشتارای پشت مسجد رفاه و بعدش هم بمبگذاری تو دفتر حزب و نخست وزيری و... بازهم بگم؟! باشه! علم کنند! اونا، بگن، ما هم ميگيم! چيزی که عوض داره، گله نداره! داره؟! حساب حسابه، کاکا برادر. درسته؟! به قول معروف، اگه از اسب افتاديم، از اصل نيفتاديم داداش! افتاديم؟!).
( حالا چرا فورا به خودت گرفتی؟ قسم به همين عرقی که میخوريم منظورم به تو نبود!... به سلامتی).
(نوش... منظور منم به تو نيس بابا! به اوناس! به قول معروف که ميگن در ديزی بازه حيای گربه کجا رفته، حالا شده حکايت ما! اين روزا، اوضاع مملکت به جائی رسيده که توی سرهرسگ و گربه ای که بز نی، از تو سوراخ کونش، صد تا دکتر و مهندس و مافوق ليسانس و پرفسور و نميدونم چی چی شناس و....).
( اقلا، يک بلانسبتی، چيزی!).
( گفتم که بلانسبت! نگفتم؟!).
( نه، نگفتی!).
( خب، حالا ميگم. بلانسبت شوما! چاکرتم هستم!).
(آقائی!... سلام).
(نوش... آره، اونم چه آدمائی! همونائی که بعد از اومدن انقلاب، سايه ی هرچه دکتر و مهنس که هيچی، سايه ی ليسانس و ديپلمش رو هم با تير ميزدن!... سلام).
( نوش جانت).
( يکی از اونا، همين رفيق خود ما، علی جيغ جيغو!).
(علی دکتر؟!).
(دکتر چيه؟! بگی علی دکتر، بهش بر ميخوره! باس بگی پرفسور! حتما يادت هست که اون اولای اومدن انقلاب، تو کميته، چه بلائی سر اون ضد انقلابيای دکتر و مهندس بيچاره می آوورد! يادته که هروخت مستراح کميته پر ميشد و گه های توش می زد بيرون، میرفت جلوی اتاق زندونيا وو داد می زد که:" گه های برادرا از تو مستراح زده بالا! مهندسا و دکتراش، بدووند بيرون! يالله! يادت اومد؟!).
( نه، يادم نمی آيد! کدام کميته بود؟).
( ای بابا! کميته ی "سر بند" ديگه ! کميته ی پشت مسجد و که خالی کرديم، رفتيم کميته ی "سربند" ديفال به ديفال شهرداری بود ديگه!).
( من بعد از کميته ی مسجد، ديگه با شما نيامدم. رفتم دانشگاه).
( ای کاش منم با شوما می اومدم!).
( کجا؟).
(دانشگاه).
( ديپلم نداشتی. می خواستی هم نمی توانستی!).
( چطونميتونستم! مگه علی فرفری داشت که رفت؟!).
( فرق می کند!).
( چه فرقی؟!).
( البته، تقصير خودت هم بود. نخواستی).
( چطو نخواستم؟!).
( آره خب، البته، به نوعی، حق با تو هم هست. در آغاز انقلاب، تقسيم پست ها، ربطی به خواستن و نخواستن ما نداشت. اصل بر توانستن بود. و گرنه، اگر قرار بر خواستن بود که خودت ميدانی من هميشه آرزو داشتم خلبان بشوم! منتهی در آن زمان، بيرون کشيدن دانشگاه از دست ضد انقلاب ، در اولويت بود تا خلبان شدن!).
( آره، ميدونم! ولی به ته قضيه که برسی خيلی فرق ميکنه! جنابعالی دوست داشتی خلبان بشی، حاجی گفته که نخير! بيا و برو بشو مسئول انقلاب فرهنگی و و دانشگاهو از دست ضد انقلاب بکش بيرون! من بدبخت چی؟! دوست داشتم که بشم هنرمند و برم تو کار تليويزيون و تئاتر و فيلم و اينجور چيزا که حاجی گفت نخير! شما باس بری تو کار دستگيری ضد انقلاب وبعدش هم زندون و زندونيا وو... ).
(ولی، زندون هم خودش يک نوع دانشگاه است!).
(سيامون نکن ديگه!).
( به هر حال، خودت نخواستی! مگر کم بودند آدم هائی که قبلا در کميته وسپاه و زندان کار کرده بودند و بعدا منتقل شدند به وزارت امور خارجه؟! اشکال از خودت بود! خودت نخواستی! ).
( من نخواستم يا حاجی؟!).
( حاجی نمی خواست، اما خودت هم بی تقصير نبودی! بايد نشان می دادی که آن کاره نيستی!).
(يعنی چی باس نشون می دادم که اونکاره نيستم؟!).
(يعنی نشون می دادی که اهل بگيرو بزن و بکش نيستی!).
( مگه شماها، توی کميته، ضد انقلابو نمی گرفتين و نمی زدين و نمی کشتين که حاجی فرستادتون دانشگاه؟! مگه تو دانشگاه، کم از ضد انقلابيا گرفتين و زدين و کشتين که فرستادنتون وزارت امر خارجه؟!).
( درآغاز پيروزی هرانقلابی، دستگيرکردن ضد انقلاب، جزء طبيعت انقلاب است! به قول معروف که می گويند: گرحکم شود که مست گيرند، در شهر هر آنکه هست گيرند!).
( چرا فقط دستگيرکردن؟! چرا خوردن و بردن مال ضد انقلابو، و زدن و کشتنشونو از قلم ميندازی؟!).
( چه می خواهی بگوئی!).
( می خوام بگم که نامرديه. منظورم به تو نيس به خدا! منظورم به اونائيه که از خريت آدمائی مثل من سوء استفاده کردن!).
( چه سوء استفاده ای؟!).
( خب!... ولش کن بابا!).
( نه، بگو!).
( نمونه اش همين علی فرفری! چقدر اموال منقول و غير منقول مردمو به بهونه ی ضد انقلابی بودنشون بالا کشيد و چقدر از اونارو انداخت تو زندونو چقدرشونو گذاشت جلوی ديفال وبعدش هم رفت تو کاردانشگاه و انقلاب فرهنگی و بعدش هم وزارت و کالت و حالا هم رفته تو کار صادرات و واردات ودختراش و پسراش، همه شون دکتر و مهندس و کارگردان و روزنامه نگار و از دم ضد انقلاب! پسر کوچيکش الان تو انفراديه ! باباش سفارششو کرده. گفتم بيارنش دفتر! بهش ميگم تو ميدونی وقتی شعار مرگ بر ديکتاتور ميدی، شامل بابات هم ميشه که از خدمتگزارای به انقلاب بوده و هنوزهم داره خدمت ميکنه؟! ميگه اونی که خدمتگزار انقلابه نميتونه ديکتاتور باشه. چون شعار انقلاب "استقلال و آزادی" بوده! ميگم چرا جمهوری اسلاميشو جا ميندازی. مگه جمهوری اسلامی شعار انقلاب نبوده ؟! ميگه چرا. اما اولويت با " استقلال و آزاديه" و اگر نه شعار انقلاب ميشد " جمهوری اسلامی، استقلال، آزادی". ميگم...).
( باز خوب است که هنوز جمهوری اسلامی را قبول دارد. بچه های من که ازدم زده اند زير همه چيز و می گويند فقط آزادی!).
( مبارک است!).
( دنيا عوض شده است. حق دارند. ندارند؟!).
( والله چی بگم!).
( بچه های خودت چه؟).
( خدا را شکر، بچه های من همه شون سرشون توی کار و کاسبی خودشونه و کاری به کار سياست ندارن. اکثر نوه هام هم که از دم افتادن تو کار هنر و فيلم و نقاشی و موسيقی وو نبيسندگی و از اين جور کارها، خدا را شکر اهل سياست نيستن).
( مگر می شود کسی هنرمند و فيلمساز ونقاش و نويسنده و اهل موسيقی باشد و کاری به کار سياست نداشته باشد؟!).
(منظورم اينه که اهل مرده باد و زنده باد گفتن و زدن و کشتن و اينا نيستن. مثلن يکی از نوه هام، نقاشه. يه نقاشی کشيده که توی اون، يه زندونی که ميله های جلوی پنجره ی زندون رفته تو تنش، توی زندون ايستاده و داره جيغ ميکشه! نقاشيه رو زده به ديفال اتاقش. خب چی بگم؟ يکی ديگه شون يه فيلم کوتاه ساخته که وزارت ارشاد بی خود و بی جهت توقيفش کرده! نوه ی دختريم رفته توی اين گروه های موسيقی زير زمينی که....).
( نوه هايت از نوع شغل و گذشته ی تو مطلع هستند؟!).
( چه گذشته ای؟!).
(به سلامتی).
( نوش... حرف توی حرف آوردی، يادم رفت داشتم راجع به چی حرف می زدم!).
(داشتی راجع به انقلاب می گفتی).
( نه... يادم اومد... داشتم راجع به شريکم می گفتم!... آره.... داشتم می گفتم که تو تابستون، ضل گرما، رفتم د ر دکونش. برگشته يه جوری به ما نيگا می کنه که هرکی ندونه، فکر می کنه که ما شوهر ننه شيم يا نوکر باباش! دريغ از يه ليوان آب که بده به دست ما! آقا، مارو ديده و شناخته. خوب هم شناخته، ولی سرشو انداخته پائين و به بهونه ی ورداشتن گوشی تليفون جيم شده. بعدش هم که رفتيم تو کارگاه، شاگرداش دوره مون کردن و يکی می گه، چطوری علی سرهنگ؟! اون يکی ديگه می گه، چطوری علی اوکی؟! همينجوری اسم بوده که روی ما گذاشتن؛ علی سرخه، علی سفيده، علی خارجه، علی مسيو، حاج علی، علی آخوند، علی يوف، علی دلال، علی کله، علی کراواتی و علی فلان و فلان! تو بودی چيکار می کردی؟! واميستادی و تماشاشون می کردی که همينجور برن و بيان و ليچار بارت کنن؟! نه. به خدا قسم که دست کم کمش، می زدی و چندتاشونو لت و پار می کردی. نمی کردی؟! به خدا می کردی. ولی ما چی گفتيم؟! هيچی. سرمونو پائين انداختيم و رفتيم، تا... شده صبح روزی که قرار بوده انقلاب بياد و داشتيم از اونجا رد می شديم که ديديم آقا داره از خونه اش مياد بيرون. رفتيم جلو سلامش کرديم. جواب نداده. پرسيديم ازش کجا می ره؟ اگه می ره شرکت برسونيمش. همين يک کلمه به جون تو. اونوقت، ديديم رنگش پريده و به ما گفته: کدوم شرکت؟! نکنه خواب نما شدی؟! ما شرکتمون کجا بوده؟! فهميديم که ترسيده. چون فکر کرده که انقلاب داره مياد و ما اومديم شرکتو از دستش در بياريم. خب، چيزی نگفتيم و رفتيم پی کارمون که زده و انقلاب اومده. اونوقت ديديم فورا سر و کله ی آقا پيدا شده و داره صحبت از شراکت و اينجور چيزها می کنه. ما هم در جوابش گفتيم: کدوم شرکت؟! ما شرکتمون کجا بوده؟! بعدش آقا برگشته و می گه: پس يهو بزنين زيرش و بگين که ما شريک نيستيم ديگه! می گم شريک توی چی علی آقا؟! می گه شريک توی انقلاب علی آقا! حالا، تو فکر می کنی که من باس چی جوابشو می دادم؟! هيچی. فقط گفتيم که اينش رو ديگه دادگاه تعيين می کنه! اينو که گفتيم، ديديم که آقا رفته توی لب! چرا؟! چون حکم دادگاه معلومه ؛ يا ميگه که آقاجون، جنابعالی از اين لحظه به بعد، اعدام هستی يا.... چی؟ً يا ميگه که نخير، اشتباه شده. جنابعالی از اين لحظه به بعد، رئيس جمهور هستی! والسلام.اينکه ديگه تو لب رفتن نداره! داره؟!).
(به سلامتی).
(نوش).
http://www.cyrushashemseif.blogspot.com