کجایی مادر
چقدر این روزها دلتنگت هستم
چادرت را به کمر ببند
و جارو و خاک اندازت را بردار
زمین آکنده از زباله است،
زباله هایی از آن دست
که حتی بازیافت شان
محیط زیست مان را آلوده تر می کنند.
هر سو که چشم میگردانم،
همه جا،
آکنده از زبالههایی است که
ما را در خود فرو بلعیده
و مرزها را در خویش مدفون ساختهاند.
زباله هایی که در تالار های بزرگ و پر طمطراق
با همدیدار می کنند
و همپیمان،
دستان یکدیگر را می فشرند
و یکدیگر را در آغوش میگیرند،
مادر،
ببین که در این همآغوشیِ سِتَروَن
چگونه کودکان بی جان
برخاک می افتند.
مادر،
این روزها چقدر به بودنت نیازمندم،
بچهها گرسنه اند
و بوی غذا
از هیچ آشپزخانه ای
به مشام نمی رسد.
آتش،
نه در اجاقها،
که در جان خانهها زبانه میکشد.
مادر،
سالهاست که جارو را
بر دیوار تکیه دادهای
وقت آن است که بَرَش داری
و زمین را که از زباله پر است،
جارو کنی
خاک اندازت را بیاور
تاریخ هم زباله دانش هنوز جا دارد
زباله ها را باید زدود
من هم میروم
تا از حوض آب بیاورم
آتش را باید خاموش کرد.
شهریار حاتمی
استکهلم ۱ اسفند ۱۴۰۳
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد