logo





نهاوندی یکی از موفق‌ترین جاسوسان ساواک
عباس میلانی

بخش هفدهم از کتاب حلقه گمشده

يکشنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۳ - ۱۶ فوريه ۲۰۲۵

باقر مرتضوی

درباره‌ی این نوشته
حدود ۲۵ سال پیش، در خاطراتی که به زبان انگلیسی منتشر کردم بخش‌هایی از ماجرای نهاوندی را شرح دادم. هرگز به فارسی در این باب چیزی ننوشتم. وقتی دوست همیشه مهربانم، باقر مرتضوی، از من خواست که روایتم از این داستان تلخ را به عنوان اوراق افزوده برای کتابی بنویسم که او درباره‌اش سال‌ها کندوکاو کرده، با اکراه و اشتیاق پذیرفتم. بازنویسی یک واقعه در حکم باززیست آن است و کیست که بخواهد حتا دمی در سایه‌ی شوم پلیدی و پلشتی وقت بگذراند. در عین حال کیست که گمان نکند با تلاشی هر چند سیزیف‌وار در بازنوشت تجربه‌ی خود شاید بتوان نسل‌های آینده را از دام چنین پلیدی‌ها وارهاند. بالاخره این‌که باقر مرتضوی انسانی یکسره پرمهر و همیشه پرشور است و دمی با او بودن، حتا در صفحات کتابش درمان هزاران پلشتی است. اجرش مشکور و شورش مستدام باد.
عباس میلانی آوریل ۲۰۱۴

***

من هرگز سیروس نهاوندی را ملاقات نکردم. یعنی کسی به این نام را. از آنجا که او هویت‌ها و نام‌هایی سخت متفاوت و متعارض داشت، یقین ندارم که زمانی، در لوائی متفاوت، و نامی دیگر و یا هویتی ناشناخته یا تازه برساخته، سایه‌ی ناخوشش ندانسته در گوشه‌ای از جایی که بودم در کمین ننشسته بود. سیروس نهاوندی انگار عمری در کمین بود. ـ شاید در آغاز در انتظار انقلاب، و شاید پس از اندکی در کمین برای شکار هر کسی که به راستی خواهان و منتظر تغییر بود، هر کسی که آرمانی در دل داشت. ـ از زمانی که به یکی از "موفق‌ترین" جاسوسان ساواک بدل شد ـ و زمان دقیقش را شاید بتوان روزی در اسناد آن تشکیلات سراغ کرد - آشکارا دیگر مسئله‌اش صرفاً "همکاری" نبود. خوش‌خدمتی و خوش‌رقصی هم نبود. اولی چه بسا از ضعف است و دومی اغلب هم در جاه‌طلبی ریشه دارد. اما قصه‌ی پرغصه و پرقربانی سیروس از لونی دیگر بود. کمر همت بسته بود که نه تنها رفقا و همراهان سابق و لاحقش را به دام بیاندازد، بلکه گویی دائم در نقشه و "نوآوری" بود که شمار حتا بیشتری از کسانی را که از سر امید و انتظار و جان‌باختگی فعال بودند از کار بیاندازد. کسانی که از سر ترکیبی از فداکاری و فکر ناکجاآبادی، یا کم‌دانی درباره‌ی ایران و معمولاً به مدد ایدئولوژی‌هایی که جنس نجات‌بخشی و قدیسی و معجزه‌آسایش را دربست پذیرفته بودند، مبارزه می‌کردند، گویی خصم او بودند. دائم دانه می‌پاشید و تله می‌گذاشت که شمار هرچه بیشتری را لو بدهد و از طریق کسانی که به دام خودش افتاده بودند، مبارزان گروه‌های دیگر را هم به دام بکشد. او یهودایی بود که صرفاً لودادن مسیح کفایتش نمی‌کرد. می‌خواست انگار نه تنها همه‌ی کسانی که سر آن میز شام‌آخر نشسته بودند بل‌که تمام کسانی که هر نوع سودای نجات‌بخش دیگر را هم در سر داشتند به بند بکشد و به تیغ بزند.


عباس میلانی

نامش را نخست در برکلی شنیدم. در منزل فرامرز. رابطم با سازمان. چندی بود که با او جلساتی منظم داشتیم. بخشی از فرایند به گمان‌مان سخت "پنهان‌کارانه" برای پیوستن به سازمان. بخش‌هایی از "نامه" نهاوندی را که بعدها به شکل شماره‌ی ویژه‌ی مجله توده چاپ شد برایم خواند. جوان بودم و جهان‌ندیده و اکنون هم که دیگر به هیچ حسابی جوان نیستم و جهان را هم کم ندیده‌ام به خامی و اشتباه آن روز هم غبطه می‌خورم و هم از آن شرم‌زده‌ام. غبطه می‌خورم چون فقط با خامی خلص می‌توان آن داستان غریب و هالیوودی را باور کرد و شرم‌زده چون فقط با اشتیاق جوانی دنیا ندیده و خام اما پرامید و آرزو می‌توان به اندازه‌ای که آن روز به هیجان آمدم به هیجان آمد.

بعد از چندی به ایران برگشتم. چاپ آن شماره‌ی توده سر و صدایی به پا کرد. طرف‌داران سازمان، آن‌چنان که اقتضای آن روزها و ماه‌های پُر گروه‌گرایی بود، از آن ستایش‌ها می‌کردند و به آن می‌بالیدند و مخالفان سازمان هم، که کم نبودند، یا آن را شگردی تبلیغاتی می‌دانستند و یا نشان خامی سازمان که فریب چنین توطئه‌ای را خورده‌است.

در ایران، از همان روز اولی که با سازمان تماس گرفتم، رابط من پرویز واعظ‌زاده بود. در ادبیات روسی تصویری در چه باید کرد چرنیشفسکی و مادر گورکی از یک انقلابی واقعی خوانده بودم. می‌دانستم که همه‌ی ما دانسته و ندانسته از آن گرته برمی‌داریم. ولی پرویز ـ که او را به نام سازمانی حمید می‌شناختم و امروز هم پسرم، نورچشم زندگی‌ام، حمید، هر روز و گاه هر ساعت مرا به یاد حمید ایرانم می‌اندازد ـ به راستی تجسم آن الگو به نظر می‌آمد. او در "همه کار"، به قول تغییر یافته بیهقی تمام بود. فروتنی و تواضعش تصنعی نبود. جوهر ذاتش بود. به تدریج دریافتم که در واقع بالاترین مقام تشکیلات سازمان در ایران است ولی همواره و در هر لحظه، انگار عضوی ساده بیش نیست. هزار و یک حسن دیگر هم داشت. به راستی انگار هراس در قاموس وجودش جایی نداشت. روزی در خیابان شاه‌رضا آن زمان ـ انقلاب امروز ـ راه می‌رفتیم. ملاقات‌هامان اغلب در خیابان‌ها بود. گاه هم، مثل زمانی که با هم در تدوین جزوه‌ای در باب مرگ مائو همکاری کردیم، او به منزل ما می‌آمد. در منزل در آن دو سه روز دائم از سر شیطنت و تواضع می‌گفت "من مدتی پرده فروشی کردم" -که گویا نکرده بود.- و "بگذار پرده‌های اطاق را من درست کنم و تو روی مطلب کار کن". می‌دانستم که به چین سفر کرده -که مکه آمال و اندیشه‌های آن روز ما بود- و طبعاً مائو را به مراتب بهتر و بیشتر از من خوانده و فهمیده بود و سطری از آن جزوه نبود که درایت و دانش و دقت او در شکلدادن‌اش نقشی تعیین کننده نداشت، ولی در هنگام تدوین اش او لحظه‌ای این تجربه‌ها را وسیله فخرفروشی نکرد.

اگر آن روز در منزل کارش انگار همه شیطنت بود، در آن روز دیگر، هنگامی که در خیابان شاه‌رضا قدم می‌زدیم لغزشی از من هر دوی ما را به خطر انداخت. چند شماره از روزنامه‌ی ستاره سرخ (که ستاره‌ی سرخش هم سخت نمایان بود) در کیفم بود. قرار بود آن‌ها را به پرویز برسانم. گرم صحبت بودیم. بی‌آنکه بدانم - و حتماً از سر اضطراب - درست جلوی یک کلانتری روزنامه‌ها را از کیفم درآوردم و ناگهان دریافتم که چه خطایی کرده‌ام. روزنامه‌ها از دستم افتاد، جلوی پای پاسبان مسلحی که مدخل کلانتری را پاسداری می‌کرد. خوف مرا فلج کرده بود. اما واعظ‌زاده، لبخندزنان، بی‌لحظه‌ای تردید و تأخیر، انگار نه انگار که روزنامه‌ ستاره‌ سرخ جلوی در کلانتری پخش زمین است، دولا شد، روزنامه‌ها را از روی زمین جمع کرد، زیر بغل گذاشت و به راهمان ادامه دادیم. دو سه قدم آن طرف‌تر به لبخندی آرام‌بخش صرفاً گفت، این هم جا بود روزنامه‌ها را تحویلم دادی. نه سرزنشی، نه خودستایی. نه دیگر ذکری از خامی من.

وقتی کار تدوین و چاپ جزوه مرگ مائو تمام شد روزی پرویز به من گفت که ما خود چون امکانات محدودی داریم رفقای سازمان آزادیبخش قبول کردند که ما را در پخش جزوات کمک کنند. بعدها دانستم که "امکانات" ما از چند ده عضو و چندین ده نفر همراه و همدل فراتر نمی‌رفت ولی ما و به خصوص "سازمان" - آن اسطوره‌ی ملازم هر انقلاب - از "تشکیلات وسیع" و "پرتوان" سخن می‌گفتیم و شگفت‌ این‌که شاه و رژیمش هم از همین تجمع چند ده نفری که بیش و کم هم جوان و روشنفکر بودیم و مخالف مبارزه‌ی مسلحانه، و می‌گفتیم باید توده‌ها را به اندیشه انقلابی آموزش داد که خود روزی با "جنگ توده‌ای" خود را نجات دهند، آن‌قدر می‌هراسید که شکارگر کینه‌توزی چون سیروس نهاوندی را به کار صید و نابودی این گروه، و هر کس دیگری که نیرنگ و ترفندش به دام می‌توانست‌ انداخت برگمارد.

تا آن وقت دیگر رازی آشکار بود که نهاوندی بعد از "فرار" از زندانش سازمان آزادیبخش را بنا گذاشته - و از قضا بیمارستان شماره ۲ ارتش که او ادعا می‌کرد از آن‌جا بعد از شکنجه گریخته است در همسایگی منزل کودکی من بود. بارها منِ خام و خیال‌پرداز هم به آن‌جا سرمی‌زدم و می‌کوشیدم در ذهن خیالم ببینم کدام دیوار یا در، آزادی او را میسر کرده بود - از واعظ‌زاده شنیده بودم که نهاوندی بعد از "فرار"، خون‌آلود به دیدن واعظ‌زاده رفت. می‌گفت در حین فرار گلوله‌ به او شلیک کردند. می‌گفت به دستش خورده. واعظ‌زاده خود معماری خوانده بود (و گویا شاگرد اول هم بود) از همسرش که طبیب بود برای درمان این "انقلابی فراری" کمک جست. بیست سال بعد که برای تدوین کتاب‌هایم در مورد شاه و دورانش با پرویز ثابتی توانستم چند گفتگو کنم از او شنیدم که می‌گفت، وقتی نهاوندی آغاز به همکاری با ساواک کرد، گفتیم بهترین راه "فرار"دادن اوست. شگرد قدیمی سازمان‌های پلیسی است که زندانی "فراری" یا آزاد شده را چون طعمه برای صید بیشتری به آب خوشباوری‌های جوانان بازپس بیاندازند. ثابتی می‌گفت که بر آن شدیم که برای مقبول‌تر کردن ماجرای فرار تیری به پای او بزنیم. جراحی آوردند که تیر را درست به جایی بزنند که نهاوندی، این مأمور جدید ساواک را از کار نیندازد، ولی در عین حال برای همرزمان سابق و آینده‌اش قابل قبول جلوه‌اش دهد، و چنین شد که واعظ‌زاده قصه را باور کرد و به کمک یارانش زخم را مرهم گذاشت و به کمک آرمان‌پرستی همرزمان و خوش‌باوری و حتا خامی برخی از آن‌ها، اسطوره‌ی مبارز آزاد شده پدید آمد.

بالاخره جزوه مائو با امکانات محدود ما در چند صد نسخه چاپ شد. بنا به فکر بکر رفقای سازمان آزادیبخش. - آن‌چنان که واعظ‌زاده به من گفت و بعدها به حدس و تأمل به نظرم آمد که حتماً فکر نهاوندی بوده- قرار شد اعضاء و همدلان سازمان نام چند نفر از مبارزان دیگری را که می‌شناسند یا با آن‌ها در تماس غیرتشکیلاتی‌اند تدارک کنند و این جزوات را به دست این افراد برسانیم. اگر ما گروه کم‌تجربه‌ای نبودیم قاعدتاً گول این فریب را نمی‌خوردیم. اگر او هم "همکار" ساواکی نبود که حال می‌خواست خوش‌خدمتی و ضربه‌زنی را به حداکثر برساند قاعدتاً چنین طرحی نمی‌داد. شاید هم رؤسایش در ساواک این فکر را به او تلقین کردند. در هر حال اجرایش به دست ما و او بود.

در آن ماه‌ها روزی واعظ‌زاده به من گفت که سازمان با گروهی در کرمانشاه در تماس است. آن‌ها امکانات دسترسی به منابع مارکسیستی چندانی ندارند. تا چندی پیش خسرو صفایی از طرف سازمان ما دو هفته یک بار به دیدن رهبران گروه می‌رفت و در مورد مسائل نظری با آن‌ها تبادل‌نظر می‌کرد. و اگر پرسشی مطرح می‌شد در حلش می‌کوشید. حال که خسرو کشته شده بود قرار شد از آن پس این مسئولیت به عهده‌ی من باشد. آن روزها استاد دانشگاه بودم -برای "مخفی‌کاری" زندگی کاملاً عادی داشتم، اما قضا به شکل کین و کید نهاوندی "در کمین بود، کار خویش می‌کرد"- سفرهایم به کرمانشاه جمعه‌ها انجام می‌شد. بار اول همراه واعظ‌زاده پنج‌شنبه شب راه افتادیم و جمعه برگشتیم و او مرا به رهبر گروه کرمانشاه - که بعدها دانستم از هنرمندان شناخته شده‌ی شهر بود - معرفی کرد.

چندین ماه بدین شکل گذشت. روزی که در یکی از خیابان‌های کرمانشاه با آن رهبر گروه قدم می‌زدیم- و با او هم اغلب قرارها در خیابان و هنگام پیاده‌روی صورت می‌گرفت- حرفی تکان‌دهنده زد. گفت "رفقا می‌گویند در رأس سازمان آزادیبخش" مأمور ساواک است. می‌گفت طبعاً نگران‌اند. توصیه کرد هفته بعد واعظ‌زاده هم با من به سفر بیاید تا با او، که در واقع مسئول اصلی سازمان بود مذاکره کند.

وقتی مسئله را به واعظ‌زاده گفتم، خنده‌ای که مخصوص خودش بود بر چهره‌اش نقش بست. خنده‌ای پرشور اما کمی ملتهب؛ عصبانی اما صبور. گفت این توطئه‌ی روس‌ها است. می‌گفت قاعدتاً کا گ ب برای جلوگیری از رشد جریانات ضد شوروی و در آن روزها اوج جنگ سیاسی شوروی و چین بود- چنین شایعاتی را پخش می‌کنند.

هفته‌ی بعد همراه واعظ‌زاده با ماشین من به کرمانشاه رفتیم. صبح زود به شهر رسیدیم. قرار بود او ساعت ده رهبر آن سازمان را ببیند. من هم دیدار دیگری داشتم. قرار شد رأس ساعت دوازده در ضلع شمالی میدان بزرگ شهر با ماشین منتظر او باشم. رسم آن زمان ما این بود که اگر کسی پنج دقیقه به قراری دیر می‌رسید، محل را ترک می‌کردیم. یک ساعت بعد سری می‌زدیم و اگر نشان از کسی که با او قرار داشتیم نبود، فوراً محل را یکسره ترک می‌کردیم. چنین غیبتی همیشه نشان خطر بود.

رأس ساعت دوازده به گوشه‌ی معهود میدان رسیدم. دلم مثل همیشه در این کارها شور می‌زد. بعد از حدود دو دقیقه دیدم واعظ‌زاده در گوشه‌ی مقابل میدان ایستاده. گمان کردم که در ضلع غلط میدان منتظرم. ماشین را روشن کردم. به طرف جایی که واعظ‌زاده ایستاده بود به حرکت افتادم. میدانی بزرگ بود. بزرگ‌ترین میدان آن زمان کرمانشاه. شلوغ بود. از انسان و گاری و کامیون و سواری موج می‌زد. نگاهم متوجه‌ جایی بود که واعظ‌زاده در آن ایستاده بود، مبادا گمش کنم. ناگهان دیدم واعظ‌زاده از جایش به سرعت حرکت کرد. به وسط میدان و به طرف من. تا نزدیک شد با آن‌که در وسط میدان بودیم سوار شد. با عصبانیت و دلهره - تنها باری است که در نزدیک دو سال او را در چنین حالتی دیده بودم- در ماشین نشست با لحنی پرتعرض، که آن را هم قبلاً از او ندیده بودم گفت، مگر قرارمان آن طرف نبود؟ گفتم چرا ولی تو را دیدم فکر کردم اشتباه کردم. گفت نمی‌بایست از جایت حرکت می‌کردی. او کسی نبود که اشتباه کسی را زیاد به رخش بکشد. گفت احساس می‌کنم دنبالم هستند. فکر کردم اگر این‌جا بایستم تو مرا خواهی دید و با ماشین از شهر خارج خواهی شد. شاید در هیچ لحظه‌‌ای نتوان جنس و جنم یکسر متفاوت پرویز (به عنوان انسانی آرمان‌پرست) و نهاوندی (به عنوان صیاد کین‌توز) را بهتر دید: پرویز که در آن زمان پرتجربه‌ترین و پرسابقه‌ترین عضو گروه بود به قرار آمده بود تا من را که به نسبت او یکسر تازه‌کار بودم از دام برهاند. یکی اندیشه‌های والای خود را می‌زیست و به آن عمل می‌کرد و دیگری از ظاهر اندیشه‌ی والا بهره می‌گرفت تا به هرآن‌چه از سر تظاهر به آن تعهد داشت، پشت کند و به همه‌ی همراهان و همدلانش خنجر بزند. در عین حال به تدریج دریافتم که به‌رغم تواضع و فروتنی و ازخودگذشتگی‌اش، به اقتضاء بافت غیردمکراتیک تشکیلاتی که مسئولیتش را به عهده داشت بیش از حد به درستی باورهای خود به ویژه در مورد چند و چون ماجرای نهاوندی ایمان داشت و طبعاً چنین یقینی جایی برای بحث نمی‌گذارد. و حتا اگر ریشه در شجاعت و از خودگذشتگی داشته باشد باز هم فرجامی خوش نمی‌تواند داشت.

آن روز در کرمانشاه به توصیه‌ی پرویز دو سه ساعتی در شهر پرسه زدیم. او به دقت مراقب بود که ببیند آیا تحت تعقیبیم یا نه. برای نهار به قهوه‌خانه‌ای رفتیم. گمان بردیم که ماشین مشکوکی آن طرف خیابان منتظر است. در لحظات اضطراب و احساس تعقیب، انگار همه چیز مؤید خوف و نگرانی و نشان خطراند. بالاخره حدود ساعت چهار پرویز گفت "معلوم نیست چه خبر است. بهتر است سعی کنیم به تهران برگردیم. اگر تحت تعقیبیم چون ماشین را هم می‌شناسند امکان گریزی نیست". در این فاصله گفت که گروه کرمانشاه نگران نهاوندی‌اند. گفته بودند از چند گروه - پرویز گمان داشت فدایی‌های خلق و توده‌ای‌ها قاعدتاً "مقصر" اصلی‌اند- شنیده‌اند که نهاوندی مأمور ساواک است.‌ پرویز البته به هیچ روی چنین گمانی را برنمی‌تابید.

با بیم و هراس به طرف جاده تهران رفتیم. گمان‌مان این بود که اگر بخواهند دستگیرمان کنند در ایستگاه پلیس متوقف‌مان خواهند کرد. نکردند. تمام طول راه را به ارزیابی آن‌چه شنیده بودیم و بر ما گذشته بود پرداختیم. به این نتیجه رسیدیم که شاید ضربه و خطری به راستی در راه است. نزدیک دانشگاه تهران او از ماشین پیاده شد. گفت هیچ تماسی نگیر. اگر به دفتر کارت در دانشگاه زنگ زدم بعد از دو هفته به قرار بعدی بیا. خداحافظی کردم غافل از این‌که این آخرین باری بود که این انسان شریف و پرشور و پرشعور را می‌دیدم، انسانی که به راستی از هر چیز زندگی لذت می‌برد - حتا از یک لیوان چای در کوه‌پایه‌های تهران و چنان وامی‌نمود که انگار لذیذترین نوشابه‌ی جهان است- ولی حاضر بود در راهی که برگزیده بود از همه چیز بگذرد.

بعد از چند روز انتظار پرالتهاب روزی واعظ‌زاده به دفترم در دانشگاه زنگ زد. آشکارا از صدایش اضطراب برمی‌آمد. به اجمال گفت هوا پس است. گفت تا خبرت نکردم سر قرار نرو. ولی قراری در کار نبود. قرارمان در آن لحظه‌ی خداحافظی این بود که اگر خبر و خطری تازه نبود زنگ خواهد زد. می‌دانستم که انسانی نیست که به آسانی از سر اضطراب یا نگرانی چنین اشتباهی بکند. هنوز هم که نزدیک به چهل سال از آن واقعه می‌گذرد نمی‌دانم چرا زنگ زد. آیا در واقع می‌خواست از نزدیک‌تر شدن خطر هشدارم دهد؟ آیا مرادش این بود که راه گریزی سراغ کنم؟ یکی دو روز بعد دوستی که از برکلی از دور او را می‌شناختم و هرگز هم در ایران ندیده بودمش به دفترم آمد و تعجبم را سخت برانگیخت و گفت اگر می‌توانی مخفی شو. آمدن غیرمنتظره‌ی او این امکان را در ذهنم تقویت می‌کند که شاید او را هم واعظ‌زاده فرستاده بود. شاید او هم مثل تلفن نامنتظرش تلاشی برای هشدار بود.

من البته دیگر سودای "مخفی شدن" نداشتم. از مدت‌ها پیش به واعظ‌زاده گفته بودم که اگر صرفاً کارم را در دانشگاه ادامه بدهم، و تماس و ارتباطم را با سازمان قطع کنم عقلانی‌تر است. دیگر می‌دانستم که نظرات ما در کنفدراسیون و در سازمان در خارج با واقعیات جامعه‌ی ایران هم‌سویی و هم‌خوانی نداشت. تغییر به نظرم در ایران اجتناب‌ناپذیر می‌آمد اما نه از جنس آن‌چه ما به تأسی از الگوی چین می‌خواستیم در ایران پیاده کنیم. می‌دیدم که در جامعه نابرابری و بی‌عدالتی فراوان است ولی در عین حال تغییر و تحول و بهبود وضع اقتصادی و جنب و جوش صنعتی هم انکارناپذیر بود. پس "مخفی"شدن مطلوبم نبود. به علاوه با کسی جز واعظ‌زاده تماسی نداشتم و "مخفی"شدن امکاناتی می‌خواست که من فاقدش بودم. چون پرنده‌ای که شاید به دام افتاده، بی‌خبر و ملتهب، به انتظار ماندم.

زنگ خطر بعدی مطلبی بود که در روزنامه‌ها چاپ شد. خبر از برخورد مأموران امنیتی با گروهی از مخالفان می‌داد. می‌گفت نه نفر کشته و یازده نفر دستگیر شده‌اند. معلوم بود که ضربه‌ی اصلی به سازمان آزادیبخش خورده بود.

کمتر از دو هفته بعد از آن خبر غمبار مرا هم دستگیر کردند. در همان ساعات اول بازجویی معلوم شد که همه چیز سازمان ما را می‌دانند. چمدانی پر از اسناد و تصاویر در اطاق بازجو بود. رسولی معروف بازجویی‌ام را در آن زمان به عهده داشت. من که در آغاز سر انکار داشتم و مشغول نوشتن پاسخی ساختگی به پرسش‌های رسولی بودم، دیدم او در چمدان را باز کرد و عکسی از آن بیرون کشید. ناگهان بار دیگر پرسید سه هفته پیش‌تر به کرمانشاه چرا رفتی؟ گفتم - یا دقیق‌تر بگویم برای چندمین بار تکرار کردم- که با همسرم اختلاف داشتم، برای تغییر آب و هوای روحی به آن‌جا رفته بودم. به طنز تلخ و خشنی که از شگردهایش بود پرسید "تنها رفتی"، گفتم آری. ناگهان عکسی را که در دستش داشت روی میز جلویم انداخت. تصویری از واعظ‌زاده بود. غرق در خون. جان‌باخته. نقش زمین. چشمان همیشه پرشور و محبتش تهی از برق زندگی. "این" رفیق "همراهت نبود؟" من به عکس خیره بودم و رسولی به من. در جستجوی کوچک‌ترین نشانی از آشنایی یا تأثر، غم یا خشم. نمی‌دانم او چه دید. می‌دانم که جسد یکی از آزاده‌ترین و شریف‌ترین انسان‌هایی را که بخت دیدارش را در همه عمر داشتم غرق خون می‌دیدم. نمی‌دانم چه‌قدر به عکس خیره ماندم. می‌دانم که بعد از چندی رسولی دفترچه‌ی کوچکی را روی میز انداخت به طوری که ندیدنش برایم میسر نبود. دستخط خودم بود. یادداشت‌هایی از سفری که با دانشجویان به سیستان و بلوچستان رفته بودم. دو نکته‌ی دیگر برایم مسجل بود. همه چیز را ظاهراً می‌دانند و حمید را هم کشته‌اند. هنوز برایم اصلاً روشن نبود که نقش سیروس نهاوندی در این ماجرای غمبار چه بود. نمی‌دانستم مرا چه کسی لو داده. تصویر خون‌آلود جسد واعظ‌زاده برایم مسجل کرد که نامم را از او نشنیده بودند. با کس دیگری هم در ایران تماسی نداشتم.

یک سال بعد را در زندان گذراندم. شش ماه در کمیته مشترک ضدخرابکاری و شش ماه را هم در اوین. در بند "آقایان"، با کسانی چون آیت‌الله طالقانی و منتظری و رفسنجانی و محسن یلفانی و سعید سلطان‌پور و ناصر رحمانی‌نژاد. ما هم یک گروه یازده نفره بودیم که دست‌چین شده و به هزار و یک وصله به یک پرونده و یک محاکمه جور شده بودیم. زمانی در خبرها آمده بود که یازده نفر دستگیر شدند و حال باید یازده نفر را محاکمه می‌کردند. کارتر هم رئیس جمهور شده بود. حضور خبرنگار در دادگاه و عفو بین‌المللی در زندان قطعی به نظر می‌رسید. گروه ما که همه چیزمان از قبل به مدد سیروس نهاوندی بر ساواک روشن بود بهترین کاندیدا برای چنین دادگاه نمایشی بودیم.

در انتظار محاکمه و در ماه‌های بعد در زندان در پچ پچ‌ها و گفتگوها و بحث‌ها و گمان‌زنی‌هایی که از جمله ضروریات گذران وقت در حبس‌اند بیش و کم، به گمانم، چند و چون مرگ واعظ‌زاده، دستگیری دستجمعی حدود سیصد نفر، و بعد از دو هفته دستگیری خودم و گروه کوچک دیگری بر من روشن شد. چون همسر آن زمانم را هم برای چهل روز به کمیته آوردند و چون از قضا برای مدتی هم‌بند او دختر جوانی بود که با نهاوندی از نزدیک آشنایی داشت ابعاد شگفت‌انگیز شخصیت این موجود غریب بر من روشن شد.

گویا بیش و کم در همان زمانی‌ که من و واعظ‌زاده به کرمانشاه رفتیم، برخی از فعالان ارشد سازمان آزادیبخش به رهبر کبیرشان مشکوک شده بودند. این گروه بر آن می‌شوند که در جلسه‌ای، بدون اطلاع و حضور نهاوندی، ابعاد ماجرا را بکاوند. حدود نه نفر بودند. گویا همه به هم اطمینان داشتند. می‌دانستند - یا گمان داشتند- که هیچ کدام نهاوندی را در جریان نخواهد گذاشت اما اسطوره‌ی "مبارز نستوه" و "رفیق کبیر" چنان در اعضا ریشه گرفته بود که یکی از این فعالان ارشد که قرار بود در جلسه شرکت کند مسئله را با نهاوندی در میان گذاشت. او هم ظاهراً مسئله و خطر را با رابطین خود در ساواک مطرح کرد و شاید برای حفظ راز نهاوندی قرار بر آن گذاشتند که از آن گروه کسی زنده نماند. هم‌زمان با قتل آن نُه نفر بیش و کم همه‌ی اعضای دو سازمان آزادیبخش و سازمانی که واعظ‌زاده مسئولیتش را به عهده داشت دستگیر کردند. به علاوه بیش و کم همه‌ی کسانی را که آن جزوه‌ی مائو را هم دریافت کرده بودند به عنوان همدل سازمان به بند کشیدند. حدوداً سیصد نفر در کل. واعظ‌زاده و همسرش گویا هنوز به اسطوره‌ی کذائی نهاوندی باور داشتند. بعد از دو سه روز به مدد نهاوندی به دام افتادند و واعظ‌زاده هنگام تلاش برای فرار به ضرب گلوله کشته شد. آیا در آن لحظه دیگر می‌دانست که پافشاری‌اش بر هویت "انقلابی" نهاوندی چه فاجعه‌آمیز بوده؟ همسرش دکتر طوافچیان و همرزم‌شان مهوش جاسمی ظاهراً در همان دام دستگیر شدند. دوستانی را می‌شناسم که هر دو را در زندان زنده اما شکنجه شده دیده بودند. بعدها هم نام آن دو به فهرست کسانی که در زدوخورد کشته شدند افزوده شد.

به روایتی، نهاوندی را هم دست کم سه نفر که در زندان بودند در لباس به ظاهر زندانی دیده بودند. اما در آن زمان دیگر کوس رسوایی‌اش در داخل زندان همه‌گیر شده بود. دیگر حتا لباس زندانی و حضورش در کمیته هویت واقعی‌اش را کتمان نمی‌توانست کرد.

بعد از زندان هم دیگر هرگز اطلاع یا خبر تازه‌ای از او نشنیدم. نمی‌خواستم هم بشنوم. نامش یادآور مرگ عزیزترین عزیزانم بود. یادآور حضیض انسانیت و این‌که، چگونه حتا شخصی غوطه‌ور در چنین حضیضی می‌تواند کسی چون واعظ‌زاده را بفریبد. یادآور خامی و در عین حال آرمان‌پرستی جوانی‌مان بود. ما هم فریب او را خوردیم. بالاخره راز دستگیرشدن خودم را هم دریافتم.

نهاوندی اسم مرا نمی‌دانست. دوستانی که از برکلی از فعالیت من خبر داشتند نامی از من نبرده بودند. نهاوندی از طریق واعظ‌زاده چند نکته در مورد من می‌دانست. در دانشگاه ملی (بهشتی امروز) و نیز در دانشکده‌ی حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران تدریس می‌کنم. یکی از اقوامم وزیر است و فارغ‌التحصیل آمریکا هستم. بازجویان سیاهه‌ی نام استادان حقوق و علوم سیاسی در دانشگاه تهران و ملی را به زندانیانی که در آمریکا تحصیل کرده بودند نشان دادند. از آن‌ها صرفاً می‌پرسیدند که کدام یک از این افراد را به هر طریقی می‌شناسید. رسیدن به نام من از آن میان کار ناممکنی نبود.

روایت پررنج نقشی که نهاوندی در زندگی من و ما که فریبش را خوردیم بازی کرد هم در مفهوم سنتی تراژیک است و هم در چشم‌انداز نگاه تراژیکی که برخاسته‌ی عصر تجددش می‌دانند. در مفهوم سنتی، سرنوشت تراژیک نتیجه‌ی نقطه ضعفی در شخصیت "قهرمان" است. نهاوندی بی‌شک "قهرمان" نبود ولی قاعدتاً ضعفی شگفت‌ در شخصیاتش او را به نقش تراژیک‌اش رهنمون شد.

در عصر تجدد هم نگاه تراژیک را نتیجه‌ی تلاش انسان‌های رها شده از خرافات برای معنی بخشیدن به هستی خود می‌دانند. آرمان‌طلبی و منجی‌پرستی عرفی شده‌ی ما هم مصداقی از این تلاش بود و از بد روزگار بخشی از بهایی که برای این تلاش پرداختیم افتادن به دام "منجیان" کاذب و کذایی چون سیروس نهاوندی بود.!



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد