logo





یادداشتی بر خاطره زندان

سه شنبه ۲۳ بهمن ۱۴۰۳ - ۱۱ فوريه ۲۰۲۵

محسن حسام

Mohsen-hesam02.jpg
وارطان، بهار خنده زد و ارغوان شکفت. تلویزیون جنبش؛ دیشب برنامه‌ای دیدم پیرامون خاطرات نوروزی زندانیان سیاسی (این برنامه از طریق مصاحبه انجام می‌گیرد و توسط بانوی گرامی - یسنا احمدی - هدایت می‌شود) زمانی که یسنا احمدی در حال معرفی «زندانی قدیمی سیاسی» بود، چشمم به چهره مردی افتاد با سیمای روشن، موهای یک‌دست سپید عینکی به‌روی چشم. او داشت با وقار و شمرده و آرام از خاطرات زندان می‌گفت. به هنگام سخن گفتن لبخند ملایمی خطوط چهره اش را باز می کرد؛ او در حال بازآفرینی خاطره نوروزی در سلول انفرادی بود. چنان دقیق به بازگویی خاطره مشغول بود که من به شنیدن صدایش در شگفت ماندم. شاید هم در حین روایت داشت هم‌زمان آن خاطره را، لحظات و دقایقی را که در سلول گذرانده بود، در ذهنش بازآفرینی می‌کرد. احساس می‌کردم که این صدا، صدای آشنایی است که دارد از دور دست با حالت خاصی خاطره‌ای را روایت می‌کند. این امر مرا به‌خودش جذب کرد. در واقع این اولین بار بود که بعد از سال‌ها صدای پر مهر و زلالش مرا با خودش به سال‌های دور می برد؛ سال‌های جوانی؛ خاطره‌های به‌یاد ماندنی که از این دوست در من ریشه دوانده بود. باری، اما روایت او از خاطرات نوروزی زندانیان آن‌چنان شنیدنی و مهیج بود و حواسم بگونه‌ای روی روایتش متمرکز شده بود که دیگر توجه چندانی به شکل و شمایل راوی خاطره نکردم. اما دریافتم که بازآفرینی خاطره خود هنر والایی است و شکل و نحوه بیان آن مترادف با خلاقیت محض است. روایت او مرا به یاد زندانیان بی‌نام و نشان  دوره‌های مختلف اختناق انداخت.

روایت در غبار نور و مه و سکوت سنگین شبانه زندان و درمیان کابوس و واقعیت در نوسان بود. تو گویی به هنگام روایت گذشته، هم راوی هم مصاحبه کننده در سایه قرار گرفته بودند. در واقع آدمی بود تک و تنها به‌روی «صحنه»، آرمیده بر تخت؛ بر اثر جراحت ناشی از شکنجه نای حرکت نداشت، تنها از شکاف نازک درب سلول انفرادی می‌توانست هر از گاهی آمد و شد نگهبان‌ها و زندانی که بعد از بازجویی، تازه از اتاق «تمشیت» توسط آن‌ها بروی برانکارد حمل می‌شد. راوی می‌توانست آن را وضوح بیاد بیاورد. گرچه به هنگام روایت کلمات به گونه‌ای تصویر می‌شد که مخاطب می‌توانست از رهگذر واژگان زنده آن همه را پیش چشمش مجسم کند. آن‌گاه که راوی از مثنوی عاشقانه و مثنوی دیگر -مرداب - فروغ فرخزاد می‌گفت، مخاطب می‌توانست پا به پای راوی از سلول انفرادی بگذرد، در سایه روشن درازای راهرو را طی کند و برسد به سلولی که «زندانی سیاسی، حسن ضیاء ظریفی » مشغول خواندن مثنوی‌ها بود. و این همه را با غنای کلمه‌هایی سرشار از عاطفه زندانی محبوس در سلول انفرادی به‌گوش بشنود و شگفت آن‌که مخاطب فارغ از وجود راوی، فارغ از حضور یسنا احمدی در بطن فضای زندان؛ سلول‌های انفرادی و راهرو مرگ قرار بگیرد. و سپس گفت و گوی راوی با هم‌سلولی رو به رو «عزیز سرمدی» -فاصله سلول راوی با سلول عزیز سرمدی یک متر بیشتر نبود. لحظاتی بود که راوی روی سکو می‌ایستاد و از پشت شبکه بالای سلول چند کلمه با عزیز سرمدی حرف می‌زد .همو بود که به راوی گفت آن‌که در انتهای راهرو با صدایی خوش مثنوی عاشقانه فروغ را می خواند، «حسن ضیاء ظریفی» است. آن‌گاه در خطوط درهم کلمات تصاویر «چرکین» از سلول‌ها و سایه‌های محو در راهرو ی مرگ. علیرغم بی خبری از جهان خارج، محصور در میله ها، عزیز سرمدی آن جان شیفته گاهی با ذکر دو سه کلمه سایه شوم و پر از و هم بازداشتگاه را در هم می‌شکست.

هم یکی از آن شب‌ها بود؛ زمانی که سکوت مطلق در راهرو و سلول‌ها بذر مرگ می‌پاشید، «ترانه-سرود» حسن ضیا ظریفی به زندانی‌های زیر بازجویی نیروی مقاومت می‌داد: «ای رفیقان، قهرمانان...» این ترانه - سرود برای راوی هم‌چون اکسیژن بود در فضای مسدود شده‌ی سلول انفرادی. راوی چنین روایت می‌کند؛ همان روز بود گویا یا چند روز بعد راوی از شکاف نازک درب سلول چشمش به یک زندانی می‌افتد که گویا او را از بهداری خوابیده روی برانکارد به سلول بر می‌گرداندند. از آن‌جا که پتویی رویش انداخته بودند، راوی نمی‌توانست زندانی را ببینید. باری، یک‌بار دیگر، زمانی که نگهبان‌ها زندانی را از بهداری به سلول می‌بردند، راوی توانست زندانی شکنجه شده را بشناسد؛ آن‌گاه که لبه پتو را کنار زد و دو انگشتش را به حالت پیروزی برای هم‌سلولی‌ها تکان می‌داد. خودش بود، رفیق قدیمی‌اش «سعید سلطانپور» بود. همان شاعری که راوی از او خاطره‌های زیادی با خود داشت.

در ادامه روایت، یسنا احمدی مخاطب را به بیرون از سلول های انفرادی هدایت می‌کند و با ارائه تصاویری زیبا و خیره کننده از طبیعت، روستاها، شالیزار‌ها رود و دریا و کوهستان‌ها یک‌بار دیگر ترانه - سرود ای رفیقان را همراه با موسیقی پخش می‌کند و با ارائه یک تصویر عمومی از شهیدان به خون تپیده پوشیده از لاله‌ها یک معنای عمیق می‌دهد و متعاقب آن در دم و بازدم و در خاموشی غریبی که سلول‌های انفرادی را فرا گرفته‌است، راوی با صدای بعض آلودی خبر از تیرباران «عزیز سرمدی، بیژن جزنی، حسن ضیاء ظریفی ، عباس سورکی، احمد جلیل افشار، سعید کلانتری، محمد چوپان‌زاده، مصطفی جوان خوشدل، سید کاظم ذوالانوار» به‌روی تپه‌های «اوین» می‌دهد.

 در تاریخ ۲۹ فروردین سال ۱۳۵۴ نه تن از زندانیان سیاسی که در حال گذراندن محکومیت خود بودند، از سوی تیمی از ماموران ساواک به تپه‌های اوین برده شده و در آن‌جا به رگبار گلوله بسته می‌شوند. مقامات-ساواک- اعلام کردند که این گروه در جریان تلاش برای فرار از زندان توسط ماموران امنیتی تیر خورده و کشته شده‌اند. باری، کشتار آن‌ها به‌روی تپه‌های اوین توسط بازجویان انجام می‌گیرد. در حالی‌که همه آنان بازجویی پس داده, شکنجه شده و در دادگاه محاکمه و به حبس‌های طولانی محکوم شده بودند. در واقع مقامات زندان آن‌ها را به بهانه انتقال از زندان اوین به زندانی دیگر سوار یک مینی بوس کرده و به تپه‌های اوین می‌برند و به گلوله می‌بندند. تاریخ هیچ‌وقت چنین جنایتی را از یاد نخواهد برد. 

    یادشان گرامی باد.     

  پاریس، دهم ماه فوریه ،سال ۲۰۲۵ 
محسن حسام 

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد