تلفن دفترخانه زنگ خورد. من و حاجی به عنوان کارگر و کارفرما از خط تلفن واحدی استفاده میکردیم. پس از زنگ تلفن هر دو گوشی خود را برداشتیم. سلام ملتمسانهی زن حاجی از پشت گوشی شنیده میشد. اما حاجی سکوت کرد. این بدان معنا بود که تو باید پاسخ بدهی. به طبع حرفهایمان را حاجی نیز میشنید و میخواست بفهمد که در این بین چه میگذرد. حاج خانم ضمن مکالمهاش از من میخواست که در خانه به دیدارش بشتابم. هرچه بهانه میآوردم سودی نداشت و او بیشتر به ملاقات با من اصرار میورزید. به ناچار بدون آنکه پاسخ روشنی بدهم همراه با خداحافظی تلفن را قطع کردم.
پس از قطع تلفن، حاجی در کنارم نشست و گفت: چرا بهانه میآوری؟ تو خودت هم خوب میدانی که او میخواهد چه بگوید. ایرادی ندارد. همین الآن برو خانه، حرفهایش را با صبوری بشنو. ضمن اکراه و اظهار نارضایتی از خواست حاجی، راه افتادم.
زنگ درب منزل را زدم و حاج خانم و دخترش هر دو به استقبالم شتافتند. سپس نشستم و خیلی زود به حرفهای حاج خانم گوش سپردم. او میگفت: خودت خوب میدانی که حقوق واجبهی زن تنها مسکن، لباس و خوراک نیست. زن از شوهرش حق همخوابگی نیز طلب دارد. وقتی که از حق همخوابگی سخن میگفت دخترش کمی جا به جا میشد و مادرش بدون احساس شرم دوباره به سخنانش ادامه میداد. او مدعی بود که هرچند مدتِ سه سال است که از زایمان آخرش میگذرد، ولی حاجی تنها در سه نوبت به رختخواب او راه یافته است. حتا در همین سه نوبت هم راههای غیر متعارفی را برای همخوابگی خود برگزید. ولی با این همه حاجی همهی روزها به حمام میرود و غسل میکند.
ناگفته نماند که افراد مذهبی حمام رفتن آدمها را دلیلی برای غسل کردن او میپندارند. تا آنجا که دوش گرفتن روزانهی حاجی نیز برای حاج خانم غسلی را تداعی میکرد که مسلمانان پس از نزدیکی با زنان، بدون چون و چرا اجرای آن را واجب میشمارند.
موضوع حق همخوابگی نیز پشتوانهای از احکام دین را به همراه داشت که مرد به همین آسانی نمیتواند از پذیرش و اجرای آن سر باز بزند. به عبارتی دیگر، فریضهی حق همخوابگی زن نیز همچون واجبات دیگر بر گردن هر مرد مسلمانی سنگینی میکند. مرد به حتم باید ادای چنین دینی را نیز بر خود واجب بشمارد. در این جا است که در روابط عاشقانهی مثلثی از عاشق، معشوق و خداوند آسمان پا میگیرد. خداوند آسمان فقط ناظری است که بر نوع کار آدمها نظارت به عمل میآورد. اما دوسوی عاشق و معشوق این ماجرا تنها به سیرایی عطش جنسی خود میاندیشند. نوعی خودارضایی که شاید به آزار طرف مقابل نیز بینجامد. چون در این فرآیند همواره عشق معادلهی مجهولی است که کمتر میتوان آن را بین طرفین این ماجرای بیمارگونه سراغ گرفت.
حاج خانم همچنین موضوعی را پیش میکشید که گویا حاج آقا به نماز روزانه چندان رغبتی نشان نمیدهد. در نتیجه جایگاه مقدسمآبانهی حاجی به عنوان امام جماعتِ یکی از مسجدهای مشهور شهر تهران، او را بیشتر عذاب میداد. حاج خانم همچنین میگفت: حاج آقا بدون وضو برای اقامهی نماز به مسجد میرود. ماجرایی که من هم از چند و چند آن چندان بیاطلاع نبودم. حاجی خودش هم پیش من نیازی نمیدید که چنین موضوعی را مخفی بگذارد. او همیشه به صراحت میگفت: میروم نماز اینها را باطل کنم و برگردم.
دیدم تکرار ماجراهایی از این دست به وسیلهی حاج خانم هرگز پایان نخواهد گرفت. حرفهای حاج خانم را نیمه کاره گذاشتم و از او پرسیدم: از من چه کاری ساخته است؟ گفت: تو روزهایت را با او به سر میآوری. من از تو تقاضا دارم هر روز کمی هم از احکام و واجبات دین برای او سخن بگویی. با تعجب پرسیدم من برای حاج آقایی که مجتهد است و درس حوزه خوانده است از احکام دین صحبت کنم؟ گفت: چه ایراد دارد؟
آنوقت به خودم اندیشیدم. چون من که از پایه و اساس آسمان و خداوند آسمان را باور نداشتم، اکنون میبایست رسم و راه خداشناسی را پیش پای حاجی بگذارم. خیلی جرأت میخواست. چون او دست کم پیش مردمِ محل مجتهدی مسلم شمرده میشد. برای فرار از آنچه که حاج خانم از من انتظار داشت هرچه زودتر از او خداحافظی کردم و به دفتر بازگشتم.
حاجی پرسید: نتیجه چه شد؟ گفتم قرار شده روزها برایت درس احکام و اخلاق دین بگذارم. اما حاجی خیلی خودمانی پاسخ داد: خاطر جمع باش من هم مثل بچههای دبستانی پای درست مینشینم. اما به تو توصیه میکنم که چندان به خودت زحمت این کار را نده. چون این بچه هرگز آدم بشو نیست.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد