logo





داد و بیداد

يکشنبه ۲۱ بهمن ۱۴۰۳ - ۰۹ فوريه ۲۰۲۵

فرامرز پارسا

رسول آقا و ملیحه خانم بعد از شش سال زندگی زناشویی هنوز صاحب فرزندی نشده بودند. نه دوا و درمان مفید واقع شد و نه سفره ی ابوالفضل و زینب و رقیه. از دست شیخ عباس و دعا هاش هم کاری ساخته نشد. رسول آقا نمیخواست ملحیه را طلاق بدهد و یا روی او زن بگیرد و "هوو" بیاورد، چرا ؟ برای اینکه اولا پدر ملیحه خانم تو بازار خَرِش میرفت ، و بعدشم رسول آقا زندگیشو مدیون ایشان بود و حمایتش. وتازه مو لای درز دین و ایمان ملیحه خانوم نمیرفت، نه نماز ِ قضا داشت، نه روی ناگرفته، طلبکار بود که بدهکار نبود! اصلا هم به کار ِ رسول آقا کار نداشت، همینکه زیارت ِ قم و شاه عبدالعظیم و مشهدش به راه باشد راضی بود.ولی داشتن بچّه چیزی بود که نمیشد از آن گذشت و بالاخره با پادرمیانی ریش سفیدها، این زن و شوهر در اوایل سال هفتم زندگی از طریق قانونی دختر بچّه ی چند ماهه یی از یک خانواده ی شدیدا بی بضاعت را به فرزندی قبول کردند!و این بهترین تعبیر است برای آن که نگفته باشن خریدند. ورود این کودک زندگی ِ روحی و روانی و اجتماعی این زن و شوهر را به نحو ِ شایانی رونق و جلا بخشید و به قول رسول آقا، " قدمِ این بچّه همه اش خیر و برکت بود". هنوز این کودک -که اورا سمّیه نامیدند- به سالِ پنجم ِ زندگی نرسیده بود که رسول آقا شد "حاج آقا رسول" یعنی مستطیع شد و رفت به حج و برگشت. وقتی سمّیه یازده ساله شد، حاج آقا رسول برای مرتبه ی دوم و اینبار به همراه ملیحه خانوم به مکه و سفر ِ حج ِ واجب مشرف شد. حاج آقا رسول حالا دیگر از وجوه معتبر ِ شهر و محله بود و لولهنگش دو آفتابه آب بر میداشت. سمّیه وقتی وارد دوره دوم راهنمایی شد هم به لحاظ هوش و ذکاوت شهره بود و هم از نظر قدوقامت و زیبایی، کمتر پدر و مادر ی بود که آرزو نداشته باشد وی فرزند آنها باشد، و یا حداقل در آینده عروس آنها بشود. سمّیه در چهارده سالگی دختری بود که احکام شرعی و آداب دین و اصول را اگر نه به کمال در حدود کاملی میدانست، نماز و روزه منکرات را در دامن ِ مادری چون ملیحه خانوم آموخته بود و دست پرورده ی پدری مومن مثل حاج آقا رسول بود. سالی که سمّیه دوره راهنمائی را تمام کرد، حاج آقا رسول به تنهایی و برای بار سوم به سفر حج تمتّع مشرف شد و به قول شیخ عباّس " حجّ ور حاج" شد! معنی این اصطلاح را شاید غیر شیخ عباّس کس ِ دیگری نمی دانست. حاج رسول دو سه ماهی بعد از همین سفرِ آخری یه روزی به ملیحه خانوم گفت خواب عجیبی دیده و برای ایشان اینطور تعریف کرد: من وقتی در عرفات بودم خیلی با دلی شکسته با خدا راز و نیاز کردم که چرا من باید از خودم عقبه یی نداشته باشم، ؟! و آن شب را تا صبح در سکوت و تنهایی گریه کردم و به دامن حق استغاثه کردم.

دیشب بعد از نماز عشا که خوابم برد ، فکر میکنم نزدیکیهای نماز سحر در خواب دیدم آقایی نورانی با قامتی بلند و صدایی ملکوتی از در خانه وارد شد و گفت ، رسول بلند شو، من در کمال تعّجب و ناتوانی بلند شدم و گفتم آقا امر بفرمایید، و آن آقا با صدایی که شبیه ملائکه و اینها بود فرمود ما آنشب در عرفات ناله های تو را شنیدیم ، لبّ کلام اینکه کسی که حامل ِ عقبه ی تو و فرزند توباشد در خانه ی توست ، از این حلال تر بر تو هیچ کس نیست! من التماس کردم که آقاجان ، جانم به قربانت منظور شما چیست، و آقا فرمود ، سمّیه بر تو از شیر مادر حلال تر است و درنگ مکن. من در اینجا از خواب پریدم. ملیحه خانوم با دهانی باز به حاج آقا رسول نگاه میکرد و باور نمیکرد که این همان مرد است که بیست و دو سالی است که شب ها را در بستر وی خوابیده. بعد از مدّتی سکوت و هاج و واجی ، گفت یعنی شما به حرف آن آقا باور کردید؟ یعنی شما خیال میکنید که میتوانید با سمّیه …. نعوذبالله نعوذ بالللّه زبانم لال …. بگذریم حاجی ، بگذریم. ولی گویا حاجی جدّی خواب دیده بود! یک هفته یی از این ماجرا گذشته بود که ملیحه خانوم دریافت حاجی رسول در خیال خود جدیتّیدارد ، در نتیجه یک شب به حاج آقا رسول گفت: من تمام فکرهایم را کرده ام و حتی از حاج آقا درّی -پیش نماز- هم پرسیده ام و ایشان هم گفته اند که چنین امری شرعا مانعی ندارد و اگر منهم راضی باشم خیلی بهتر خواهد بود، حالا هم خوبست شما ساعت ببینید و دریک موقع ِ مناسبی ، ولی در یک شهر ِ دیگر مثل قم یا مشهد شرعا و قانونا کار را تمام کنید، به شرط اینکه من دو سه ماهی بروم و در شیراز پیش خواهرم ساکن بشوم، چرا که به هر حال من سمیّه را دختر خود میدانم و در واقع او دختر من است! به شنیدن این حرفها از دهان ِ ملیحه خانوم ، چشمان رسول را برقی درخشان در گرفت، به وضوح می شد بزاقی را که در دهانش ترشّح شده بود دید، لب پایینش به نرمی و با هیجان میلرزید و با چهره یی لبریز از نوعی سرمستی و شیدایی و حرکاتی از سر شور و شعفی ناگفتنی دستهای ملیحه خانوم را گرفت که ببوسد ، ولی وی با آرامشی باور نکردنی ضمن پس زدن ِ حاج آقا رسول گفت، حاج آقا وقت این حرفها نیست ، این کارها باشد برای بعد، شما فعلا دنبال کار های عقد باشید و من هم کم کم و به نوعی سمّیه را حالی میکنم که کار به جاهای باریک نکشد! حاج رسول آقا در قبال لحن محکم و خالی از تردید ملیحه خانم خیلی دوام نیاورد و حرفی نزد. هنگام سحر ملیحه آمد بالا ی سر ِ سمّیه و او را بیدار کرد ، سمیّه به دیدن مادر سراسیمه پرسید ، مامان چی شده اتفاقی افتاده ، اینجا چیکار میکنید؟! ملیحه خانوم گفت، مادر جون روز اول ِ شعبان ِ دلم خواسته باهم برویم مسجد و نماز صبح ّ جمعه را به جماعت بخوانیم همین ، نمی خواهی بیایی؟ سمِّیه با کمال میل به خواهش مادر پاسخ مثبت داد و سپس با یکدیگر راهی مسجد شدند. وقتی صفوف ِ جماعت نمازگزار در قسمت ِ زنانه تشکیل شد و مکبّر اعلام اقامه کرد ، ملیحه خانوم به سمیّه گفت مادر جون من الان برمیگردم ، و به سرعت از میان نمازگزاران خارج شد. دقایقی بعد ملیحه خانوم در مقابل میز افسر ِ نگهبان کلانتری محل ایستاده بود و افسر نگهبان در کمال تعّجب و نا باوری پرسید ، حاج خانوم یعنی شما حاج آقا را کشتید؟ امّا همه ی حواس ملیحه خانوم پیش سمیّه بود که از دام ِ هیولایی به اسم حاج آقا رسول جسته بود

5/26/2017


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد