اگر، با مهر بنگری
سوسکی را روی سنگ
که بزحمت میرود راه را سر بالا
در باغچه ای رها شده ،
رفته از یاد صاحبان
می رود از یادت، پریشانی
و ژرفنای پرسشی
که نمی خزید از شیب سینه ات
میخکوب شده بود همانجا.
اگر که با مهر بنگری
تو دیگر نیستی
مهر است نشسته درجای تو
و توئی که شیب را در نوردیده
ترک گفته ای باغچه را.
درِ ِ آهنی زنگ زده
خیابان مُرد ّد
آدمهای پس و پیش
تتمه ی مازاد و توشه و چاشنی را
تنها مهر است که مانده، برنشسته
زل زده به سوسکی فراز آمده به تارک ِسنگ
می پرسی آیا مهر نمی ورزید
آنکه گرفت جان خود؟
می گویم به جان خود می ورزید مهر
بی شائبه ولی شتابناک بود
نمیدانم باقی ماجرا
و چگونه گذشت را، براو
که اعتنائی نکرد به سوسکی در باغچه
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد