....حالا، پهلوون داره با خودش فکر ميکنه که ما داريم خالی ميبنديم و به کلاسمون نميخوره که رفته باشيم آلمان!... آره؟!... حق با پهلوونه! اگرچه، بعدش که برسيم پايگاه، با چشم خودت ميبينی وو بهت ثابت ميشه که چاکرت، همه ی دنيارو از چين و ماچين زير پا گذاشته وو...... بی خيال!.... ولی، حالا، حق با پهلوونه!.... آره!.... تا اون زمون، غير از همون سفری که به دستور و به خرج تشکيلات، رفته بودم آلمان،هيچ جای ديگه ی دنيا رو نديده بودم. آره!.... تشکيلات، از من خواسته بود که قاطی اينائی که برای خريد ماشينای دست دووم ميرفتن، برم آلمان و توی سفر، با چندتا از اون تبعيديای خنزر پنزری تشکيلات و چندتا از بچه مچه های اپوزسيون و اينا، تماس بگيرم و..... خب!... با يه تير، چندتا نشون ميزديم! مأموريت به اون مهمی رو انجام ميداديم و يه سر و گردن، خودمونو نزديک ميکرديم به اون بالا بالائيا و خارجه رو ميديديم وو دادشمونو ميديديم و ايناوو...... خب!..... بعد از عکس داداشه وو ما وو اون دوتا دخترا، اينو ديگه باور نميکنی! چرا؟! چون، عکسی بود از چند نفر ازاعضای هسته ی مرکزی تشکيلات که اون زمون هنوز هيچکدوم از اونارو نميشناختم و بعدن معلوم شد که به خاطر جلسه مهمی که باس ميداشتن، هر کدومشون از مخفی گاهاشون توی جاهای مختلفی بوده، با هزار بدبختی خودشونو به اون سوراخی رسونده بودن که بنشينن و در باره ی آينده تشکيلات با همديگه گپ بزنن!.... آره.... جلوشون هم چنتا بطری اسمرينوف وو آبجو شمس و ماست و خيار و مخلفاتش .... آره!.... وو... خب!....تازه، همه ی اينائی که گفتم، نصف اون عکسائی نيس که ديدم!..... آره....... فقط ميخواستم بگم .... چه جور عکسائی بودن و اينا وو.....تو، خودت، ميتونی پيش خودت مجسم کنی که چطوری با ديدن هرکدوم از اون عکسا، ميتونسته يکی از فيوزای چاکرت بپره وو اونو سنگ فلوخونش کنه وو دور سرش بچرخونه وو بچرخونه وو بفرستدش اون دنيا! درسته؟!).
( بلی. پهلوان. درست می فرمائيد).
(.در ضمن، وختی پاکت عکس رو انداخت جلوم و گفت، عکسارو نيگاه کن تا برگردم و با هم بريم به ديدن يک سينمای حسابی، که من نميدونستم، قراره پنج دقيه بعدش برگرده! فقط، از ديگرون شنيده بودم که يکی از تاکتيکای بازجويه، اينه که چندتا عکس که يه جورائی می تونه با تو ارتباط داشته باشه، می ريزه توی مثلن صدتا عکس بی ارتباط و ميگذاره جلوت وميگه نيگاهشون کن و خودش هم ميگذاره از اتاق ميره بيرون و بعضی وختا، يه دقيقه بعدش، بعضی وختا، يه ساعت بعدش يا ده ساعت بعدش، خلاصه معلوم نيس که کی برميگرده وو اينا! حالا، ميتونی پيش خودت مجسم کنی که با چه سرعتی، باس اون هفتاد هشتادتا عکسو نيگاه می کردم که تا اومدن يارو بازجويه، به اتاق که.... ممکن بود، يه دقيقه بعدش باشه، اقلن بدونم که..... چی به چيه ووچرا، اونارو به من داده! درسته؟!).
(بلی، پهلوان. درست می فرمائيد).
(خودت کشيدی و خوب ميدونی که توی حال و هوای زندون، برای يه زندونی، حتا، اگه عکسا، عکسای عروسی وو جشن تولد و اينا هم که باشه، بالاخره تا عکسه رو ورداری وو نيگاه کنی وو بخوای از چسب و سريش احساس و فکر و خاطره وو خيالاتی که عکسه ميريزه توی مخت ، خودتو نجات بدی وو بری سرعکس بعدی، شايد تو حالت عادی، اگه نگم چندساعت، اقلن يه چند دقيقه ای باس با خودت کلنجار بری! درست ميگم؟!).
(بلی. درست می فرمائيد).
( چرا؟!).
( چرا.... چه...... پهلوان؟).
( چرا درست ميفرمائيم؟!).
(چون،..... به هر حال، ......انسان،...... مانند ماشين ...... نيست که.....).
( چرا نيست؟!).
( چه،..... چرا...... نيست ........پهلوان؟).
( مثل اينکه باز، داری خواب می بينی! چشا وو گوشاتو بمال تا بيدار شی! ميگم، چرا انسون، مثل ماشين نيس؟!).
(چون، انسان دارای عاطفه است و ماشين......).
( يعنی چی؟!).
( يعنی آنکه، انسان می تواند عاشق شود، دوست بدارد، متنفر شود، دشمن بدارد. غيرت و شرافت، سرش می شود و ماشين.......).
( يعنی ماشين، از اينجور چيزا، سرش نميشه؟!).
( خير پهلوان. شما، اگر از يک آدم ماشينی که به چنان حدی از تکامل خودش رسيده باشد که بتواند، مانند يک انسان، با شما گفتگو کند، بپرسيد که شرافت يعنی چه؟ فورن، فرهنگ لغتش که کارخانه، با اهداف خاصی، درون حافظه ی او، برنامه ريزی کرده است، باز می شود و جواب می دهد که : شرافت، از شرف می آيد و شرف از اشراف و........).
( نجابت چی؟!).
( فورن، جواب خواهد داد که نجابت هم، از نجيب می آيد و نجيب هم از نجباء و....).
( آدمفروش؟!).
( فورن، جواب می دهد که آدم فروشی، يک شغل است مانند همه شغل ها که....).
( جنده؟!).
( فورن، جواب می دهد که جنده، يعنی کسی که شغلش، فروختن بدنش است و مثل همه ی شغل ها که......).
(دوستی؟!).
( فورن، جواب می دهد که دوستی، ارتباط مثبت ميان دو ماشين است، برای بده و بستان هائی که سود هر دوی آنها را تأمين می کند و....).
( خدا؟!).
( فورن، جواب می دهد که خدا، چيزی است که وجود ندارد و آدم های تنبل اختراعش کرده اند که ....).
( آدم زرنگ؟).
(فورن، جواب می دهد که آدم زرنگ، کسی است که ماشين را اختراع کرده است و دارد آن را به جای خدای آدم های تنبل، وارد بازار می کند تا....).
( اولندش، اگه بهت بر نميخوره، باس بگم که خودتم داری مثل همون آدم ماشينيا حرف ميزنی پهلوون!" فورن. جواب. میدهد.که. فورن. جواب. ميدهد. که. فورن. جواب. ميدهد. که.". دومندش، اين حرفائی که ميگی، منو ياد حرفای داداشم ميندازه که تو يکی از نومه هاش نوشته بود: "....آدما، ماشينو از روی مدل "آدم " ساختن و حالا، نوبت ماشينا شده که، آدمارو از روی مدل "ماشين" بسازن! ما که از اين حرف داداشمون، مثل خيلی از حرفای ديگش، چيزی دستگيرمون نشده! تو چی؟! چيزی دستگيرت شد؟!).
( خير، پهلوان. من هم، متوجه منظورايشان نمی شوم).
(تو ميدونی، فرق "خرد" و " غيرت" چيه؟!).
( " غيرت"، ازنظر لغوی، عبارت است از......).
( داداشم، توی يکی از نومه هاش، فرق آدمائی که غيرت دارن و آدمائی که خرد دارن رو، ازم پرسيده بود ومنم چون ميدونستم که بعدش قضيه رو ميخواد به کجا ها وصل کنه، در جوابش، اين جوک آکبندو که تازه وارد بازار شده بود، براش فرستادم و حالا هم برای تو ميگمش که يه خورده حال کنی و ازفکر خيالات زندونی که توی مخت ريختم، بيرون بيای! کمر و پشتت در چه حاله؟!).
( دارد بهتر می شود).
( خوبه! سقف توی کله ات چی؟!).
(کدام سقف؟).
( بی خيال!....آره!.... براش نوشتم که: يک مرد ايرونيه که توی بچگياش، به همراه بابا و ننه اش، رفته بود خارج و هر چند سال يه دفعه هم، بر ميگشته ايرون، نگو که به خاطر زياد موندنش توی خارج، يواش يواش، فکر و خيالاتش، شبيه فکر و خيالات آدم ماشينيا ميشه وو ميون يکی از همون سفرهاش به ايرون، توی يه کافه ای، رو به روی يه خانمی نشسته بوده که يه دفعه، چشش، خانمه رو ميگره وو پاميشه وو ميره سر ميز خانمه وو ازش دعوت ميکنه که با هم برن سينما وو اينا .....که توی همون لحظه، شوهر خانمه، ميرسه وو می بينه که بعله!... يه مرده، با زن اون نشسته وو دارن با هم گپ ميزنن! يارو شوهره، از ديدن اين منظره، آتيش ميگيره و خودشو ميرسونه به سر ميز و يقه ی مرد ماشينيه رو ميگيره وو ميگه: " ای پفيوز!مگه، تو از خودت، خواهر و مادر نداری؟!". زنه که از ترس شوهره، لال ميشه وو تموم! اما يارو مرد ماشينيه، بدون اونکه داد و فرياد راه بندازه و يا حتا، سعی کنه که يقه شو از دست شوهر زنه، بيرون بکشه، ميگه: " آقای محترم! اشتباه گرفته ايد! اسم من، پفيوز نيست! اسم من، خردمند است. و در ضمن، بدون خواهر و مادر هم نيستم. من، يک مادر دارم و چندتا خواهرو....". توی همون لحظه، يکی از خواهرای آدم ماشينيه که که با داداشش، توی همون کافه، قرار داشته، مياد تووو تا چشم آدم ماشينيه، به خواهرش ميفته، فورن، رو ميکنه به شوهرزنه وو ميگه: " و..... ايشون هم، يکی از خواهرای بنده هستند که....". يارو شوهره هم که از اون لاتای جوونمرد دبش ايرونی بوده وو توی دعواهاش تا طرف دستشو رو اون بلند نميکرده، غيرتش بهش اجازه نميداده که ضربه ی اولو بزنه، از بی غيرتی يارو آدم ماشينيه حسابی کلافه شده، حالا که خواهره اومده، برای اونکه شايد آدم ماشينيه رو يه جوری غيرتيش کنه، رو ميکنه بهش و ميگه : " خب! حالا که خواهرت اينجاس، خوبه که من هم به اون بگم که با من بياد و بريم و با همديگه بعله؟!" . يارو مرد ماشينيه، با تعجب به شوهرزنه نيگا ميکنه وو ميگه: " بعله، يعنی چی؟!". شوهره که نميخواد، جلو زنش، حرفای بی تربيتی بزنه، سرشو ميکنه توی گوش آدم ماشينيه وو قضيه بعله رو، بهش حالی ميکنه!. يارو آدم ماشينيه، يه لبخدی ميزنه وو ميگه: " چرا از خود خواهرم نمی پرسی؟!" وو.......
داستان ادامه دارد......
سيروس"قاسم" سيف
grandcinema@yahoo.com