منفذهای پوست بدنم هوای خنک عصر جمعه سپتامبر را که از پنجره سقف ماشین به درون می آمد، به زیر پوست میکشاندند، در تمام اعضایم تحرک دوباره شریانی را یافتم که سالها حسش را گم کرده بودم. برهنگی آسمان با تابش نارنجی آفتاب مرا به یک روز گرم سالها ی دور کشاند، که در شن های داغ خود را ول داده بودم و با لذتی بی پایان محو تماشای دریا و آسمان و مرز میان این دو و تن لخت دختران بودم که با ساقهای قهوهای، بیدغدغه خود را از دریا به میان شنها میانداختند. آنقدر آنجا ماندم تا بتوانم غروب آفتاب را ببینم و کمی بعد پر از بوی دریا خود را اجبارا به شهر دادم که گریزی از آن نداشتم. با اولین بوق ماشین احساس کردم نشئهگی دریا از من گرفته شد.
ساعتها بود که آسمان خاکستری و عبوس آلمان را که به دریچهای مسدود میماند، پشت سر گذاشته بودم. لذتی شناخته اما پنهان در زیر این طاق نیلگون به من دست داده بود.
به میدانی کوچک رسیدم که گلهای تابستانی دور تا دور به شکل مخروط تا نوک آن کاشته شده بودند و در فواصل هر ردیف گل سنگهای روشن قهوهای کار گذاشته بودند و درست در وسط این مخروط میلهای فلزی بود که در راس آن به تابلوهای آبیرنگ میشد، چهار جهت اصلی و شهرها را تشخیص داد.
تابلوی شهر Orange را درست روبرویم یافتم و کارم راحت شد چون میدانستم بعد شهرAignon میآید. شهری که چندسال پیشتر و با وجود باران سیل آسایش از دیدنش دل نمیکندم، او دستم را محکم گرفته بود و مرا به جاهای دلخواهش می برد. یکبار به من گفت: چقدر غر میزنی، شاید باران تا فردا هم ادامه داشته باشد، بگذار ببارد، لذتش بیشتر است و انگشت سبابهام را بوسید و من بینی کوچکش را که آب از آن میچکید بوسیدم. بعد از میدان، زمین وسیعی بود که تازه درو شده بود و حالا خالی خالی بود، اما بوی شبدر و یونجه با کود حیوانی درهم شده بود.
سمت چپ داشتند با تراکتور زمیین را شخم میزدند. بوی آنجا مرا بیاد سفر قبلیام انداخت که با او از اینجا گذر کردم. سیگاری آتش زدم، همیشه در مسافرت با من بود. به صندلی خالی نگاه کردم. خونی جوشیده با سرعت از قلب به مغزم رسید. همیشه آرام چشمانش را میبست و مثل کودکیاش میخوابید. گاه حس میکردم دارد به چیزی میاندیشید که هرگز بیانش نمیکند و به دنیایی در رویایش قدم مینهاد که فقط از آن او بود.
گاه نگاهش میکردم تا بتوانم درکش کنم. پنجره ماشین را باز کردم و گذاشتم باد دلتنگیام را با خود ببرد. سیگاری آتش زدم و رادیو را روشن کردم. صدای ویسکیخوردۀ پیرمرد آمریکایی و ریتم Bluse مرا به دو زمان تقسیم کرد:
بگذار تمام شود کودک من، دوباره شروع خواهی کرد.
شهرم و خانهام را سوزاندند. میدانی یعنی چه، ما از نو خانهای ساختیم.
بگذار به پوستت بخندند همانطور که به من خندیدند، توانت را باور کن.
نه مرا و نه تو را تسخیر نخواهند کرد، تو دوباره آغاز خواهی کرد مثل کودکیات.
شب بود که به Aignon رسیدم. مهتاب با آرامش رود رن خستگیام را با خود برد. دو ساعتی در شهر گشت زدم و بعد به کافهای رفتم. اول به نظرم کوچک آمد ولی بعد متوجه شدم از دو بخش تشکیل شده، قسمت اول در جلوی بار مربعیشکل و توسط چهارستون که روی آنها نقاشی شده بود، خود را از قسمت دوم که بزرگ و مستطیل شکل بود، جدا میکرد.
من در نزدیکی بار نشستم و روبرویم در گوشهای که به خیابان نزدیک بود، دختری با موهای کوتاه قهوهای روشن و پیراهنی لیموییرنگ با آستینهای کوتاه نشسته بود و روزنامهای را ورق میزد.گاه به سیگارش پک میزد. دو کرد در عقب مشغول گفتگو بودند و بلندبلند میخندیدند و گاه سکوتی طولانی آنها را از هم جدا میکرد.
بارمن به من شب بخیر گفت و وقتی متوجه شد که من فرانسوی نیستم خندهای کرد و به زبان انگلیسی پرسید چه چیزی میل دارم و من سفارش یک باگت با پنیر و گوجه و خیار و یک لیوان شراب دادم و به او گفتم که در آخر یک قهوه با شیر میخواهم.
مشغول خوردن غذایم بودم که دختر روبرویم با دست به من اشاره کرد و لبخندی زد، برایش دست تکان دادم، پاکت سیگارش را نشانم داد، سرم را تکان دادم و پاکت توتون را نشانش دادم .لحظهای بعد او با روزنامه و قهوهاش به طرفم آمد و به زبان انگلیسی گفت:
" من ژولی هستم، اجازه دارم یک سیگار بپیچم؟"
" بله میتوانید هر چقدر میخواهید برای خودتان بپیچید"
" شما اهل اینجا نیستید، اینطور نیست؟"
" شما چطور؟ فرانسوی هستید"؟
در تمام مدتی که سیگار میپیچید از خودش و پاریس و آوینیون صحبت کرد. کمی بعد از شراب من نوشید و سیگارش را آتش زد و بعد صحبتش را ادامه داد و در تمام مدت به چشمهایم خیره شده بود و دود سیگارش را به طرف صورتم از بینیاش و بر روی بشقابم از دهانش خالی میکرد. از میان دود سیگار به صورتش نگاه کردم، چشمهایش آبی روشن و پوست صورتش سفید و زیر چشمهایش تیره بود، اهل پاریس بود، دانشگاهش را ششماه پیش تمام کرده و موقتا جایی مشغول کار شده بود و حالا تصمیم داشت خیلی از کشورهای جنوبی را ببیند.
" شما هم از این شهر خوشتان میآید؟"
" بله ، بخاطر همین امشب اینجا میمانم"
" پس شما هم به سمت جنوب میروید؟با ماشین یا قطار؟"
" با ماشین، میل دارم خیلی از جاها را ببینم، واقعا خیلی جاهای دیدنی است که تصمیم دارم ، بروم"
" مسیرتان کجاست؟کدام کشور می روید؟"
" جنوب اسپانیا"
" میتوانم با شما بیایم، اگر موافق هستید"
گیلاس شراب را برداشت و کمی خورد
"البته که میتوانید، شما نگفتید که کارتان چیست؟"
پک محکمی به سیگارش زد و خنده کنان گفت:
" فکر میکنید چکاره هستم؟"
" از کجا بدانم، شاید در یک انیستوی باستانشناسی یا زبانشناسی"
"نه" و خندهای کرد، به چشمهایش نگاه کردم و گفتم:
" در رستوران یا چیزی شبیه آن، شاید بیشتر شبها کار میکنید"
" تقریبا ، ولی دیگه مهم نیست، از دستش خلاص شدم"
لبخندی کوتاه زد و ساکت مرا نگاه کرد، لحظهای بعد چشمهایش را بست و من سرم را پایین انداختم. وقتی بیرون آمدیم، پیشنهاد کرد به کنار رود برویم، تا آنجا برسیم مرا راضی کرد، که شب را نزد من بماند، اینطوری برایش ارزانتر تمام میشود و تاکید کرد که من خیالم از بابت هتلدار راحت باشد، به او میگوید که یکی دو ساعت بیشتر نزد من نمیماند. قبل از اینکه وارد هتل بشویم ساک کوچکش را به من داد و گفت: او نباید چیزی همراه داشته باشد، اینجوری هتلدار حرفش را بهتر قبول می کند.
وقتی وارد هتل شدیم کسی آنجا نبود و ما با عجله از پله ها بالا رفتیم، موقع باز کردن در، من دستپاچه شده بودم، او جلوی دهانش را گرفته بود و میخندید.
من نگاهش کردم، چشمهایش حالا کوچکتر و براقتر شده بود. وقتی وارد اتاق شدیم مردد بودم که آیا کار درستی کردهام و احساس کردم سرم داغ شده است. به طرف پنجره رفتم، پرده را به گوشهای کشیدم و بیرون را تماشا کردم، آمد کنار من ایستاد و گفت: این شهر خیلی رومانتیک و دوست داشتنی است، کمی بعد دستش را پشت گردنم گذاشت و پرسید:" میتونم دوش بگیرم؟"
" خوب معلومه که میتوانید، در ضمن یک پتو در ماشینن دارم، آن را میآورم بالا"
" بهتره پایین نروید"
لحظهای مرا نگاه کرد و دستهایش را پشت سرش حلقه کرد، لبخندزنان رفت زیر دوش. من روی صندلی کنار پنجره نشستم و چشمهایم را به نقطههای روشن آسمان که حالا دیگر تاریک شده بود، دوختم. صدای آمدنش را شنیدم، صورتم را برگرداندم، او را درست مقابل خودم دیدم، صورتش قرمز شده بود و با یک حوله بزرگ بالاتنهاش را پوشانده بود، لبخندی زدم و دوباره بیرون را نگاه کردم، لحظهای بعد گرمای دستهایش را دور گردنم حس کردم.
"کجایی! خیلی تو فکری، کنار رود هم خیلی رفته بودی تو فکر"
" لحن صدایش عوض شده بود و خیلی آرامتر کلمات را بیرون میداد. گرمای شکمش گوشهایم را داغ کرده بود، از بالا سرش را خم کرد و لبهایم را بوسید، سرم را برگرداندم، پیشانی و صورتم به دو پستان سفت و برآمده اش برخورد کرد، وسط آنها را بوسیدم و او مرا از صندلی بلند کرد و به طرف تختخواب کشاند، گرمایی که داشت دیگر برایم بیگانه میشدکلافه ام کرد و تمام بدنم را به تسلط خود در آورد. حرارت لبهایش، چشمهایم را از سقف دزدید.
صبح که بیدار شدم آفتاب را روی دیوار مقابلم دیدم و اتاق روشن روشن بود، با اینکه صدایی شنیده و سئوالی کرده و جوابی شنیده بودم ولی هنوز گیج بودم، اتاق ساکت بود و پرنده ها در بیرون میخواندند. به طرف دوش رفتم، او نبود، اطراف اتاق را خوب ورانداز کردم، ساک دستیاش را ندیدم. دوباره روی تختخواب دراز کشیدم، پتو از بوی بدنش پر بود.
از هتل که بیرون آمدم خیابان را چند بار بالا و پایین رفتم و بعد روی نیمکتی نشستم و محو تماشای بازی بچهها در پارک شدم و گاه به طرف هتل نگاه میکردم شاید که پیدایش شود.
بعد از دو ساعت به کافهای رفتم که شب قبل آنجا بودیم، یک دختر جوان پشت بار بود، نشانیهای ژولی را دادم و از او پرسیدم آیا او آنجا بوده و او با سر اشاره کرد که ندیده.
ساعت هشت شب پول پنج قهوه، یک غذا و سه لیوان آب را دادم و نشانی جادهای را گرفتم که مرا به مرز میرساندند.