logo





دائی علی

شنبه ۲۲ دی ۱۴۰۳ - ۱۱ ژانويه ۲۰۲۵

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan07.jpg
خیلی دلم میخواهد بدانم دائی علی در موقع مرگش چه حالت و جدال درونی داشته. اصلا و ابدا دوست ندارم از بابت اعمال گذشته‌اش، با وجدان معذب و در جدال با خود مرده باشد. حیف که به علت گرفتاریها و فاصله ی دور نتوانستم چندی قبل از مرگش، خود را برسانم و شاهد باشم. خوش دارم مثل زن دائی مرده باشد، که خود را رساندم و شاهد مردنش بودم. دود و دمش را تو زیرزمین راه انداخته و اندازه‌اش را روی چراغ نگاری کشیده بود، می‌گویند آدم‌ها یکی دو روز قبل، مردن‌شان را احساس میکنند، زن‌دائی هم انگار رفتنش را احساس کرده بود. تمام تریاک‌ها، نگاری و چراغ شیره کشی را توی کیسه‌ی بساطش پیچید و گفت:

" این وصیتم به شخص توست، بعد از رفتم بلافاصله این بسته را بنداز توی این کال پرآب و لجن پشت پنجره اطاقم، اصلا نگذار دست هیچ‌کس دیگه به این زهرماری که دودمان را به باد داد، برسه..."

باهاش شوخی داشتم، خندیدم و گفتم:

" باز کله داغ کردی و جفنگ میگی! تو که از منم سالم تری هنوز. "

نهار کشیده بودند و صدام کردند، رفتم بالا، نهار را نصفه نیمه خورده بودیم که دختر بزرگش گریه کنان وارد شد و گفت:

" براش نهار بردم، از دهن افتاده، سوپم از گلوش نمیره پائین، بینیش تیغ کشیده و از زبون افتاده، پسرا برین بیارینش بالا. "

تا پسرها زن دائی را آوردند بالا، وسط اطاق بزرگه براش رختخواب پهن و روی رختخواب رو به قبله درازش کردند. صرف نهار تقریبا تمام شده بود و جمع کردند. کنار در ایستادم و توی وجناتش دقیق شدم، در فاصله ی ده دقیقه، بی حرکت و بی صدا مرد.

موهای خاکستری مایل به سفیدش، روی بالش و بالای سرش پهن شده بود، از هرکدام از چشم‌هاش دو قطر ه اشک روی گونه هاش چکید و تمام، انگار مدت‌ها قبل مرده بود. هیچ مرگی به آن سادگی و راحتی و آنی ندیده بودم و ندیده م...

دلم می‌خواهد دائی علی هم به همین شکل و شیوه مرده باشد. بی عذاب وجدان، بی پشیمانی از آن‌چه تو زندگیش کرده و از سر گذرانده.

دائی علی‌ها نمی دانستند سکان حوادث دست کسانی دیگر و جاهائی دیگر است، از اصل چهار ترومن آگاهی چندانی نداشتند، نمی‌دانستند تراست‌ها برنامه نابودی کشاورزی و کشت و داشت و برداشت و تولید تمامی کشور را داشتند و دارند، می‌خواهند تمام مملکت را ریشه کن کنند. نمی‌دانست کارخانه ها توی شهرها راه اندازی شده و نیروی کار لازم دارند و باید دائی علی‌ها تامینش می‌کردند، و شد آن‌چه نباید بشود...

دائی علی تمامی همت و نیروی حیاتی خود را تا آنجا که نفسش یاری داد به کار گرفت که از فروپاشی کانون خانوادگی پیشگیری کند. مگر دائی علی‌ها در مقابل اراده ی مافوق قدرت تراست‌های جهانخوار، چه عددی بودند و هستند که بتوانند دوام بیاورند، چقدر و تا چند می‌توانستند پایداری کنند و دوام بیاورند؟ این‌طور و با ترفندهای گوناگون بود که کانون خانواده‌های بیشماری درهم شکست و فرو‌پاشید، همه در به در دیاران و گوشت دم توپ کارخانه های شهری شدند. هرکدام از اعضای خانواده به دیاری پرت شدند.

دائی علی زیر انواع کارهای جلو راهش شانه خواباند، سرآخر خم برداشت، در تمام راه‌ها و شیوه‌های ممکن به بست کامل که رسید. زن و بچه های رها شده را از ذهنش هم بیرون راند و رها کرد. دوباره رفت سراغ تشکیل خانواده و حاشیه نشینی شهر، زن گرفت و صاحب بچه های تازه شدو تا زمان مرگش ادامه داد.

خیلی ها گناه رها و پراکنده شدن زن و بچه‌ها را به گردن دائی علی انداختند و تا هنوز هم می اندازند. من اما جریان را جور دیگری نگاه می‌کنم و می‌بینم. بگذریم که این رشته سری دراز دارد...

خیلی دلم می‌خواهد بدانم که دائی علی هم موقع مردن، همین طرز فکر امروز من را داشته. می‌دانسته که در برابر شداید، تمامی مقاومت خود را تا آخرین ذره به کار گرفته و مصرف کرده، اصلا و ابدا ناراحتی وجدان نداشته و مثل زن دائی راحت و آسوده و ساده و سریع مرده. کاش این‌جور مرده باشد، امین...

کل دوره زندگی انسان از تولد تا مرگ، در مقایسه بامیلیون‌ها سال تاریخ زندگی انسان، یک دم و بازدم هم نیست. این زندگی کمتر از یک دم و بازدم، این همه هیاهو ندارد که. اصولا انسان موجود ترحم انگیز بیچاره ی قابل دلسوزئی است... حالا این کمتر از یک دم و بازدم را لگد کوبش کنیم که چه بشود!...


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد