logo





فصلی از رنج راه
محمدعلی حسینی

بخش چهاردهم از کتاب حلقه گمشده

جمعه ۲۱ دی ۱۴۰۳ - ۱۰ ژانويه ۲۰۲۵

باقر مرتضوی

محمدعلی حسینی، مسئول استان فارس سازمان آزادیبخش خلق‌های ایران بود. با کوشش فراوان سرانجام موفق به تماس با ایشان شدم. با محبت فراوان پذیرفت که مصاحبه‌ای باهم داشته باشیم. کار مصاحبه اما به درازا کشید. هرازگاه که او را در آن‌سوی خط تلفن می‌یافتم، با‌هم صحبت می‌کردیم و یا سؤالاتی برایش ایمیل می‌کردم. گفت و شنود، و پرسش و پاسخِ ما چند ماهی طول کشید. حاصل صحبت را تنظیم کردم و برایش ارسال نمودم تا آن را بخواند و در صورت لزوم اصلاح نماید. او شکلی دیگر به آن نوشته داد و از من خواست تا به همین شکل از آن استفاده کنم. این خواست به این معنا بود که متن حاضر نمی‌بایست به‌سان دیگر نوشته‌های این کتاب، در ویرایش، هم‌سان گردد. در احترام به آقای حسینی نوشته‌اش را به همان شکلی که ارائه کرده است، آورده‌ام.

سئوالات من کتبی و شفاهی بودند. پاسخ‌ها گاه کوتاه و گاه بلند، مکتوب و یا شکل مکالمه داشتند. از آقای حسینی درباره سال‌های همکاری‌اش با سیروس نهاوندی و چگونگی آن پرسیده بودم. می‌دانستم که زمانی به عنوان همسر فاطمه‌سلطان نهاوندی با او رابطه‌ی خانوادگی داشته‌است. اطلاع یافتم که پس از آن ازدواج ناموفق، بعدها باجناق نهاوندی می‌شود. آقای حسینی، هم‌چنین، مسئولیت کلاس‌های تئوریک سازمان را نیز برعهده داشت. شخصی با چنین موقعیتی از نظر من یکی از بزرگ‌ترین منابع در گردهم آوردن اطلاعات درباره سازمان آزادیبخش خلق‌های ایران بوده و هست. از آن گذشته او هنوز هم، ورای فاجعه‌ی "پدیده نهاوندی"، چون سابق دوست و یاری صمیمی برای بسیاری از کسانی‌ست که در آن سال‌ها باهم در این سازمان فعال بودند.

از آقای حسینی پرسیده بودم که: چگونه جذب این تشکیلات شد؟ آن زمان چند ساله و به چه کاری مشغول بود؟ مناسبات درونی در این سازمان به چه شکل بود؟ جذب افراد به سازمان چگونه صورت می‌گرفت؟ اعضاء در حوزه‌ها چه کار می‌کردند؟ مراحل رسیدن به عضو به چه شکل بود؟ در کلاس‌های آموزشی بر چه موضوعاتی تأکید می‌شد؟ ساواک چگونه سازمان را در دست خود داشت؟ چرا نهاوندی شاهانه زندگی می‌کرد، سوار اتوموبیل پونتیاکِ ۳۰۰ هزار تومانی می شد و در هتل‌های گرانقیمت به‌سر می‌برد و این برای شما مخفی‌کاری به حساب می‌آمد؟ آیا همه‌ی این‌ها هیچ شکی در شما ایجاد نمی‌کرد؟

آقای حسینی با حوصله تمام کوشیده‌اند به این سؤال‌ها به شیوه خویش پاسخ گویند. آن‌چه در زیر خوانده می‌شود، حاصل آن است.

آيا این‌که سيروس سوار ماشين پونتياك ٣٠٠ هزار تومانى مي‌شد و توجيه‌اش هم اين بود كه داره مخفى‌كارى می‌كنه براى شما كافى بود ؟ مگر در جامعه ما همه رهبران براى مخفى‌كارى بايد سوار اين چنين ماشين‌هایی مي‌شدند و در هتل‌هاى گرانقيمت مي‌خوابيدند و غذاهاى گرانقيمت میخوردند؟ و نیز پاسخ به این پرسش که چگونه و در چه شرایطی به تشکیلات پیوند خوردیم.

پيش از پاسخ: خوشبختانه (شايد) در دوره‌اي زنده مانده‌ايم و با دو چشم خود ديده‌ايم كه خورشيدمان كجاست: آزادي، آزادي و باز هم آزادي؛ و این‌که آرمان شهر سوسياليسم، بي‌آزادي، ناكجا‌آبادي است هول‌انگيز. ناكجا‌آبادي كه گروه بزرگي از جوامع انساني، عموماً در نيمه‌ي اول قرن بيستم، پس از گذر از رنج‌ها و بيابان‌هاي هول و هايل، به جهنم‌دره‌ي آن فروافتادند .

سيروس سوار پونتياك :

نخست آن‌که؛ سيروس اگر سوار پونتياك كه سهل است، سوار جت بوئينگ هم می‌شد، دست‌كم مرا، نه تنها به اين شك نمی‌انداخت كه دارم با ساواك كار می‌كنم، بلكه، شايد، بر اُبهت تشكيلاتی كه دارم با آن كار می‌كنم، می‌افزود.

ما، محفلی بی‌تجربه، به گونه‌یی تصادفی و اتفاقی، به تشكيلاتی پيوسته بوديم كه از اُبهت آن داستان‌ها شنيده بوديم: سال آخر دانشكده‌ی اقتصاد دانشگاه تهران بودم كه دستگيری سال ٥٠ سازمان رهائیبخش خلق‌های ايران (بعد با عنوان احياء مجدد، و زير نام سازمان آزادیبخش خلق‌های ايران) رخ داد. یک روز صبح آمديم دانشكده كه شنيديم تعدادی از بچه‌ها را گرفته اند: از جمله، كامران رفيعی‌ی تند و تيز را (صدايش گرفته، از تشويق تيم واليبال دانشكده) و تعدادی ديگر، هم‌چون هادی گرامی.

در این دوره، در جريان جنبش و اعتصاب‌های دانشجويی، دستگیری‌ها بی‌وقفه بود. دانشجويان به زندان می‌رفتند و برمی‌گشتند، يا ديگر برنمی‌گشتند. کسانی هم که سرسختی نشان می‌دادند، به سربازی فرستاده می‌شدند. محفل‌ها و تشكيلات گونه‌گونی شكل گرفته، يا در حال شكل‌گيری بودند. برای تعدادی هم نامه احضاريه می‌دادند: برای پاره‌ای مذاكرات، به آدرس فلان، در ساعت فلان، حاضر شويد. آنان‌ که می‌رفتند (و من هميشه می‌رفتم، با اين استدلال كه: اينان خود را ضابط دادگاه نظام می‌دانند. با احضاريه اگر نروی دستگيرت می‌كنند)، بازجويی و توپ و تشری و دادن تعهدی. عموماً؛ می‌آمدند بيرون و آنان كه نمی‌رفتند، دستگيری و دستكم شش‌ماهی آن "تو".

از جمله نرفته‌ها محمد‌علی مهدی‌زادگان بود كه نتيجه‌اش همان شش ماه نگه‌داشتنش بود. پس از آمدنش، از كامران رفيعی و ياران رهايیبخش‌اش و سیروس نهاوندی و سرقت بانک ايران انگليس و اقدام به ربودن سفير آمريكا حكايت‌ها داشت؛ و كار كردن در كوره‌پزخانه‌ها و راه‌اندازی گاوداری، و در چين و كوبا دوره‌ديدنشان؛ و سيروس در ستيغ‌شان!

و اين بود و ذهنيتِ آن؛ و این‌که بايد در همين جهت - کار در میان مردم و پناه و پایگاه یافتن در میان آنان - كار كرد و ما چنين می‌كرديم (كه سال‌ها بعد از موارد اتهامش شد: نامبرده در سال ٥١ به شهر زادگاه خویش رفته، تمام مواد درسی را تدريس كرده، حتا به خانه‌ی شاگردان می‌رفته، مزرعه احداث كرده و سود آن را بين شاگردان قسمت كرده ....و الخ).

خرداد سال ۵۱ دوره‌ی لیسانس دانشکده‌ی اقتصاد دانشگاه تهران را تمام کردم. پیش از آن، به سال ۴۶ معلم شده بودم، به کاشان؛ پس از اتمام دو ساله‌ی شیرین و فشرده‌ی فیزیک و ریاضی دانشسرای‌عالی؛ زیر سایه‌ی دکتر غلامحسین مصاحب، مفتخر به شاگردی در محضر دکتر عقیلی، شفیعها، بهفروز، پرویز شهریاری و اسماعیل خویی – گرانسنگان عرصه‌ی ریاضی و شعر، محمودیان نور هندسی، غیور – چکیده‌ی هندسه، دکتر مهندسی اندازه‌گیری و سنجش در تعلیم و تربیت، محمود صناعی روانشناسی و آزادی و تربیت، و ... بزرگان دیگر؛ ساکن در "خانه‌ی دانشجو" – شایسته‌ی کتابی از خاطره.

پنج سال معلمی در کاشان، با انبوه یادمان شیرین: شهر قالی خیال‌انگیز، برشده از پنجه‌ی به خون نشسته‌ی بافنده‌اش/ گل سرخ و عطر و گلاب قمصر/ باغ فواره‌ی خون امیر / فین و انارش رشک ساوه/ شهر انبوه دوچرخه‌های کارگران، از پی سوت کارخانه‌ها/ شهر گوشت و لوبیا/ شهرخانه‌ی بروجردی‌ها/ عصرهای بهاری و صیفی‌زار و یونجه سرکه/ مزرعه‌ی نیق، مزرعه‌ی مال، مشهد اردهال/ ابیانه‌ی رشک انگیز / شهر سنت‌های کهن/ شهر سردا‌ب‌های تابستان سوزان کویری را در جدال/ شهر تبعید معلمان مبارز کرد/ شهر معلمان سپاه صلح کندی/ شهر همگان معلمان گرد هم، در خانه‌ی عاطفی، ایران‌گرد، سرخوش و غمخوار – بنجار. {و این بنجار نیکنامی بود شوخ طبعانه که «بچه‌ها» - معلمان، به گروه خود داده بودند،‌ که رئیس مدرسه، ‌لفظ قلم گویان،‌ مستخدم را، بوجار نام، بنجار صدا کرده بود! نیکنامی که معلم سپاه صلح کندی از آمریکا پشت پاکت می‌نوشت : "کاشان- بنجار" و نامه‌رسان می‌آورد}

دوره‌ی پنج ساله‌ی تعهد خدمت در آموزش و پرورش تمام شده بود. یک راه، بهره‌گیری از بورسیه‌های تحصیلی بود و عزم خارج. هنگامه، اما هنگامه‌ی: اول آزادی و عدالت اجتماعی، بعد هر چیز دیگر، بود. درخواست انتقال به شیراز و بعد اغتنام فرصتی که پیش آمده بود:

زادگاهم – ارسنجان – از سال ۱۳۳۹ دوره‌ی اول دبیرستان را داشت. ادامه‌ی درس و دیپلم گرفتن را، اما، کسانی توفیق بود که، به هر روی و به هر بدبختی، به شیراز بیایند؛ و مورد خودم، به راستی، به هر روی و به هر بدبختی بود.

اکنون در سال ۱۳۵۱ مردم دست به کار شده بودند به این وضع خاتمه دهند. آموزش و پرورش بهانه کرده بود که معلم ندارد. مردم حاضر شده بودند پول جمع کنند و معلم بیاورند، و نیز بودجه‌ای برای آزمایشگاه. با اعلام آمادگی من، پول جمع‌شده صرف خودشان و صرف آزمایشگاه شد.

پیش از آن دو سه سال بود که رضا نعمت‌الهی، دانشگاه تمام نکرده، به ارسنجان آمده بود که آتشش تند بود و باورش این‌که باید زودتر رفت و دست به کار شد. با آمدن من به ارسنجان و آغاز به کار در سیکل دوم دبیرستان تأسیس یافته، محفلی شکل گرفت در کار پیوند با مردم.

كار، از بام تا شام مدرسه بود و آزمايشگاه و كتابخانه‌اي كه راه افتاده بود و محفلي كه شكل گرفته بود و راه‌اندازي كشاورزي، تا پاييز ٥٢ و ... كوهنوردي و ... خستگي‌نپذير.

سال تحصيلي ٥٢-٥٣، احساس اين بود كه ادامه‌ي كار تدريس در ارسنجان، با فضائي تشنج‌آلود، چندان به صلاح نیست. به فسا رفتم (كه با انتقال به شيراز مخالفت كردند). در اين زمان بود كه رضا نعمت‌الهي خبر از رابطه با سازمان داد. مجيد بناني به عنوان نماينده‌ي سازمان به ارسنجان آمد، حالا، تا اندازه‌اي، نه كاملاً روشن كه چه تشكيلاتي است و چه سابقه اي دارد. يكي دو بار رفتن به تهران، سر قرار و با يك خودرو ژيان (بعد معلوم شد با رانندگي مهدي گرامي) به خانه‌ي سيروس در آن ساكن (همان دو اتاق طبقه‌ي اول رحيم طاهري، شوهر خواهر رحيم بناني) و بعد آمدن سيروس به ارسنجان، روشن کرد كه سازمان، سازمان آزاديبخش است و رابطه‌ي تشكيلاتي مستقر شد. رابطه‌اي كه بعد از دستگيري معلوم شد (که رضا به من نگفته بود) از سوي ايرج (فرهنگ) ابراهيمي، دايي رضا نعمت‌الهي، بوده است. ايرج (فرهنگ) از خانوادهاي به غايت مورد احترام مردم، پدرش از كلانتران خوش‌نام و محبوب مردم. انساني شريف و بزرگوار و عاشق انسان، تا زمان مرگ .

رابطه، علاوه بر پیش‌زمینه‌ی گفته شده، با يك داستان حماسي: فرار سيروس از زندان و جزوه‌ي مبارزه در اسارت او، بي‌كلامي از خودستايي در آن، همه سرشار از ستايش زندانيان و مقاومت آن‌ها و به سخره گرفتن شكنجه و دعوت به يگانگي و وحدت و این‌که قهرمان زياد است. از آن‌ها مي‌آموزيم. خيانتكار اندك است، از او نيز مي‌آ‌موزيم... استوار شد.

خود را پيوسته به رودخانه‌اي حس مي‌كرديم كه به دريا خواهد پيوست .

اگر كساني مي‌بايست به قضيه شك مي‌كردند اين ما (من و رضا) نبوديم. كساني كه در آغاز داستان، به اصطلاح، فرار، با سيروس در تماس بودند، بايد از اولين پرسش‌شوندگاني باشند كه چرا شك نكردند. زنده ياد مهوش جاسمي، خود، می‌گفت كه از سيروس زخمي و تيرخورده پرستاري كرده است .

ديگر آن‌که سيروس تا سال ٥٤ در دو اتاق طبقه‌ي پايين خانه‌ي خواهر رحيم بناني - رحيم بناني از دستگيري‌هاي سال ٥٠ (مبارز نستوه، پوزار كشيده بر پرت افتاده‌ترين دره‌ها و كوه‌هاي ايران، و محكوم به حبس ابد) مستقر بود. پونتياك مونتياكي هم در كار نبود. پيكان قرمز رنگي بود كه نام طنزآلود "رزينانته"، اسب دنكيشوت، به آن داده بود – آن‌هم سرقتي .

براي من و همگان چون من كه هيچ، براي خبرگان و استخوان خورد كرده‌ها در داخل و خارج از ايران: مهوش جاسمي، پرويز واعظ‌زاده، خسرو صفايي، گرسيوز برومند، تقي سليماني، معصومه‌ي طوافچيان(همه شهيد شده به زير شكنجه در جريان دستگيري‌هاي سال ٥٥)، ايرج ابراهيمي، همه‌ي آنان كه در زندان بودند و خواهر و برادر‌هاشان در بيرون، پروانه‌ شمع سيروس بودند، چرا پرسش پيش نيامد؟ درست است كه، آن‌گونه كه شايع بود، بخشي از دستگير‌شدگان سال ٥٠ واداده بودند و روزشماري كه كي در زندان باز شود و سر خويش گيرند و به دنبال كار خويش (و نه تنها، به گمان قوي، برايشان اهميتي نداشت، بلكه، شايد، غبطه‌ي سيروس هم مي‌خوردند)، اما همگان كه اين‌گونه نبودند و خيلي خوب مي‌توانستند نيم‌كاسه‌ي زير كاسه را ببينند. ويژه آن‌که سيروس، گفتم، در خانه‌ي خودشان مستقر بود .

نه تنها براي تازه‌واردان افسون‌شدهاي چون من، بلكه براي همه، سيروس يك كاريزما بود. محفل‌آرا و مجلس‌آرا بود، نكته‌سنج و نكته‌دان بود، تحليلگر و راهگشا بود، طناز و شوخ‌طبع بود، مهربان و عاشق بود. "نامه‌ای به رفیق" نوشته بود در "برخورد به خودِ"، ظاهراً، یکی از رفقا. هرکس آن‌را می‌خواند واکنشش این بود: فکر می‌کنم در مورد خود من نوشته است .

مي‌گفت و مي‌نوشت و كد مي‌آورد، از روزنامه‌ي ايسكرا، از لنين، از درس‌هاي انقلاب ١٩٠٥، كه: انقلاب كار توده‌‌ه‌است، نه تروريست‌هاي قهرمان؛ ما حاضر نيستيم ده رذل را با يك انقلابي عوض كنيم (قول لنين). مي‌گفت و مي‌نوشت و در كلاس، به اصطلاح، كادرها، به بحث مي‌گذاشت كه: شاه ديگر پلي‌بوي نيست. او، اكنون،به سياستمداري كهنه‌كار بدل شده است. سرنوشت ما با ارتجاع در اين نقطه تعيين مي‌شود كه آيا بتوانيم با توده‌ها پيوند برقرار كنيم يا نه. این‌که ارتجاع نمي‌گذارد حرف پوچي است؛ و نيز این‌که در بُعد جهاني: تكليف شوروي و سوسيال امپرياليست بودنش، از پيش، روشن بود. اوضاع در چين هم مبهم است و سوسياليسم زير سؤ‌ال مي‌رود، اگر چين هم به سوي سرمايه‌داري در‌غلطد.

و تأكيد مي‌كرد كه در اعلاميه حتماً بنويسيد كه تفرقه‌افكنان، در صفوف جنبش، خائناني در رده‌ي پرويز نيكخواه و كورش لاشایی و حسين كريمي هستند .

*****

آيا جشن عروسى ٥٠ هزار تومانى مجيد بنانى هم به حساب مخفى‌كارى گذاشته شد؟

از جريان جشن عروسي مجيد بناني خبري ندارم. هيچ گفتگويي هم، هرگز، درنگرفت كه چه كسي چگونه و با چه هزينه‌اي جشن عروسي بگيرد. شايد موضوع روشن گرفته مي‌شد و بي‌نياز به گفتگو در اين زمينه؛ ولي، به طور كلي، جريان ازدواج‌ها، كه از سال ٥٤ راه افتاد جريان درست، موفق، ماندگار و پايداري بود كه صورت گرفت. از جمله یادی کنم از عروسی مهدی گرامی و منیر‌صبوری که پس از ازدواج کم‌تشریفاتشان، و طی مراسمی ساده، شب را در همان خانه‌ای گذراندند که من از پی مراسم ازدواج با فاطمه سلطان نهاوندی گرفته بودم. اين، در راستاي اين انديشه بود كه مسير درست، همانا، كار توده‌اي درازمدت است و نه كارهاي تروريستي. پس بايد تشكيلات در پيوند مي‌بود با زندگي و كار و تلاش روزانه. ازدواج اعضاء سازمان با يكديگر، در كنار امتيازهاي گونه‌گونش اين امتياز را هم داشت كه جلو اتهام پليس را، كه بسيار مشتاق زدن آن بود (اتهام روابط نامشروع) بگيرد.

از جريان، به اصطلاح، عروسي خودم با فاطمه‌ي نهاوندي (عمه‌ي سيروس)، اما، خبر دارم:

سال ۵۳ درخواست انتقال، از فسا، به شیراز دادم و موافقت شد. در‌عین حال، با موافقت سازمان (=سیروس) فوق‌لیسانس دانشگاه شیراز را هم شروع کردم. در این زمان علی امینی را، از محفل زرقان، جذب کرده بودم. سعید مرادبختی و فلورا غدیری را هم سیروس ارتباط داد نیاز به گرفتن خانه بود. خانه‌ی تیمی بسیار مناسبی را علی امینی گرفت؛ خانه‌ای با کم‌ترین احتمال جلب توجه، امری که سیروس روی آن بسیار تأکید داشت.

مدتی از گرفتن خانه نگذشته، سيروس يكي دو ماهي به شيراز آمد، در همین خانه. در این دو ماه، بر مبنای فیش‌هایی که گرد آورده بود، بی‌وقفه نوشت.

اين نوشته تحليلي بود از تاريخ معاصر و جريان‌هاي چپ و... تا آن‌جا كه رسيده بود به ضرورت كار توده‌اي دراز‌مدت و پيوند با توده‌ها و مسأله‌ي مرگ و زندگي بودن آن و: سرنوشت ما با ارتجاع در همين نقطه تعيين مي‌شود. طرفه آن‌که، در همين تحليل، كشتن "مرتجعين سخت‌كوش"، در مواردي، منتفي دانسته نشده بود. این نوشته بعداً در دو جلسه، به فاصله‌ي چند ماه، فكر مي‌كنم، اواخر سال ٥٤ و اوائل سال ٥٥، به عنوان خط‌مشي و راهبرد كلي سازمان، از پي آن‌که از همه خواسته بود در اين باره بنويسند و طرح بدهند، با حضور دو گروه از اعضاء، به عنوان مسئول بخش‌ها (و بعداً، بنا بود، اداره‌ها) خوانده شد و تشريح شد و بحث شد.

در جلسه اول، حميد مرادبختي، سعيد حدائق، مجيد بناني، مسعود صارمي، جلال دهقان، همسر مسعود صارمي، رضا نعمت‌الهي (اين را كاملا مطمئن نيستم)، علي اميني، يوسف اسدي و من بودند، و خاطرم نيست كسان ديگري بودند يا نه، همه با كلاه و عينك، براي شناخته‌نشدن، و با گردانندگيِ خود سيروس. در جلسه‌ي دوم، آن‌ها كه من مي‌شناختم حميد و مهدي گرامي، معصومه‌ي حدائق (خواهر سعيد (محي‌الدين) حدائق و همسر مجيد بناني) و حدود ده نفر ديگر بودند، و در منزل مجيد بناني (كه پس از ازدواجشان اجاره كرده بودند)، كه من گرداننده‌ي جلسات آن بودم. ((و جلسه‌ي اول هم به گمانم در منزل حميد مراد بختي بود))

به هر حال، زماني‌كه سيروس در شيراز بود (آن‌زمان من هنوز نمي‌دانستم كه او سيروس است، و مي‌پنداشتم كه، لابد، هنوز خيلي مانده است كه امثال من را به حريم سيروس راه باشد) چند نفري، از جمله، بعد معلوم شد، يكي انسيه افدر‌نيا (خواهرش فاطمه با چريك‌هاي فدائي بود و شهيد شد) و ديگري فاطمه‌ي نهاوندي (فاطمه سلطان نهاوندي)، عمه‌ي ناتني سيروس، به آن‌جا آمدند.

چندي نگذشت كه سيروس خود را معرفي كرد. در اين هنگام، دیگر، او بسيار به من ابراز علاقه ميكرد و مي‌ستود. آنگاه به توصيف عمه‌اش پرداخت و این‌که او دختر زجركشيده‌اي است و ساواك هم نسبت به او حساس است و اگر ازدواج كند حساسيت ساواك كم مي‌شود (او نيز در دستگيري‌هاي سال ٥٠ يك سالي زندان بود)، و در آخر توصيه كه من با او ازدواج كنم. اين مقارن با زماني بود كه شركت با نام فلاكسيبل، با مديريت سعيد (محي‌الدين) حدائق، را راه‌اندازي كرده بودند، با مدرك مهندسي مسعود صارمي و جور‌كردن يك مدرك جعلي براي سعيد (محي‌الدين) حدائق، و همه‌ي آنان که در جريان بودند فرض مي‌كردند كه اين بخشي از كار مالي و پوششي سازمان است. طي همين مدت من نيز با شركت مرتبط شدم و با سعيد حدائق؛ و ديگر يكي از وظيفه‌ها ضمانتنامه جوركردن بود براي كارهايي كه مي‌گرفتند. بدين‌سان رفت و آمد سيروس به شيراز هم افزايش يافت، اين بار، بيشتر در ربط با همين شركت فلاكسيبل و عموماً در ويلايي كه حدائق گرفته بود، در نزديكي زرقان، و ديگر، مركز استراحت و تفريح اعضاء شركت، و سيروس، همين‌جا شد - در ناحيه‌اي بنام صدرآباد.

در ادامه‌ي توصيه و اصرار سيروس بر ازدواج من با فاطمه نهاوندي، در شهريور ماه ٥٤، سيروس زنگ زد كه به تهران بروم و به انزلي (بندر پهلوي)، به اتفاق ملوس (نيكنام سيروس، و به تبع او، بقيه، به فاطمه نهاوندي)، كه او، خود، در آن‌جا بود.

در حالتي كه، هم‌چون هميشه، و حتا اكنون، كمبود وقت مسأله‌ي من بوده است، رهسپار تهران شدم؛ با سر و وضع و لباسي كه، به يقين، نه چنان بود كه در شأن همراهي با خانمي از طبقه‌ي، به نسبت، مرفه تهراني باشد (سر و وضع و لباسي كه وقتي در دبيرستان دخترانه‌ي نظام وفا، در شيراز، در يكي از كلاس‌هاي رشته‌ي انساني، از چگونگي تدريس، نظرخواهي كرده بودم، يكي‌شان نوشت "آقا، ما هيچ انتقادي از شما نداريم، جز آن‌که، شما لباس پدر پدربزرگتان را پوشيده‌ايد!!")

در هر صورت، با خودرو پيكان "ملوس"، از تهران، عازم انزلي شديم (خودرو پيكان از دم قسط ماهي هزار تومن كه من، خود، چند ماهي پس از، به اصطلاح، ازدواج، قسط آن را پرداخت كردم). فضاي مسير سفر سرد و بي‌روح بود. زمينه‌ي مشتركي براي گفتگويي گرم و صميمي فراهم نمي‌شد. اگر وظيفه‌ام بود تلاش در راه كاهش آلام اين انسان رنج‌ديده، آن‌گونه كه "رهبر" گفته بود، چه مي‌توانستم كرد؟ تقريباً روشن شده بود كه از آن‌چه دغدغه‌ي من (و ما) بود ـ موضوع مبارزه ـ كاري برنمي‌آمد. چنين مي‌نمود كه رابطه‌ي او با سيروس و سيمين، خواهر سيروس (اكنون در زندان بود و محكوم به حبس ابد، كه در اقدام بر ربودن سفير بود) رابطه‌ي عاطفي باشد تا امر مبارزه .

با اشاره‌ي مبهمي كه سيروس داشت، و آن‌چه در خاطرم مانده، پدرش (پدر بزرگ سيروس)، گويا، سوار بر اسب، او را (فاطمه را)، در كودكي، حالا، يا از مادرش، باز گويا، از قبائل تركمن، برمي‌گيرد و مي‌تازد، يا مادرش مي‌ميرد و او را از افراد قبيله. اين يك زمينه بود، حالا، اگر مي‌خواستي تحليل روانشناسانه بكني، براي رنجي نهان؛ و اگر من ياراي كاهش اين رنج را، گيريم كه بود، داشتم، چه رضايت خاطري! ويژه آن‌که رنج زندان كشيدن و بند و زنجير ديو به سخره گرفتن، در نگاه ما، نوعي تقدس مي‌آفريد، ويژه‌تر آن‌که قهرمان آن زن باشد .

باری، در ميداني كه جولانگاه من بود، سخن از شب گفتن و تكاپوي روز، او هم‌بازي نبود، و در شرايطي آن‌گونه، دست‌كم در كوتاه زمان، مرا به حريم او، چنين مي‌نمود، راهي نه .

سه چهار روزي در انزلي، در هتل سپيد‌كنار بوديم و يك روز مهمان يكي از دانشجويان دانشگاه شيراز، با آن خوراك‌هاي به ياد ماندني شمال، به اتفاق سيروس و... كه، مي‌نمود با او در سوداي ازدواج باشد؛ و چهار نفري برگشت‌مان به تهران، بي‌نشاني از گرمي و آب شدنِ يخي. واكنش سيروس: غرولند از اخلاق زن‌ها، در عام، و پيش‌بيني نبودني "ملوس" در خاص، و برخي توصيه‌هاي روان - جنس مدارانه به من، و به گمان قوي توام با سرزنشي و خشمي. مأموريت را من گرفتم شكست خورده و خاتمه يافته. جلسه‌اي بر سر برنامه‌هاي كار برگزار شد و من به سرعت بايد به شيراز برمي‌گشتم.

كار بر سرم آوار بود: كلاس‌هاي فوق ليسانس، كه خود شايسته بود همه وقتت را بگذاري، كلاس‌هاي رفع اشكال و حل تمرين دانشجويان سال اول و دوم، كه به نوبه‌ي خود نيروفزا بود، كه مي‌ديدي به خاطر مسائل اجتماعي كه چاشني متن اصلي درس مي‌كردي، و نيز شيوه‌ي ارائه‌ي مطالب، دانشجويان بخش‌هاي ديگر را هم جذب مي‌كرد و ايستاده يادداشت برمي‌داشتند؛ ٢٢ ساعت كار مؤظف دبيرستان، انجام تكاليف دانشجويان مكاتبه‌اي (كه منبع مالي خوبي بود)، قرارها و جلسات حوزه، تا نيمه‌هاي شب، و چشم بچه‌ها گرد شده از درهم شدن جمله‌ها در چرت‌هاي لحظه‌اي .

مهر ماه، سيروس زنگ زد كه "ملوس" به شيراز مي‌آيد، جاي ديگري (صدر آباد) هم نمي‌رود.

طي چند روز اقامت "ملوس" در شيراز، مي‌نمود كه رابطه دوستانه باشد، و روز آخر، گفتگو به آن سمت كه در واكنش به من كه: "اگر بخواهيم ازدواج كنيم" - "مگر نمي‌خواهيم ازدواج كنيم؟"و براي من شگفت‌آور كه چگونه؟ و به اين سرعت؟

يكي دو ماهي بيشتر نشد و شتاب براي این‌که هرچه زودتر باشد و با جشن و مراسم در باشگاه! هزينه‌ي باشگاه، به همراه ساير هزينه‌ها سنگين بود و با بار قرض، كه تا بعد از زندان ادامه يافت.

عروسي و مراسم برگزار شد، زندگي مشترك اما نه. پس از برگزاري مراسم، به زودي و به تنهايي به شيراز آمدم و در تدارك اجاره‌ي يك خانه، خانه‌اي كه به كار "عروس!" نيامد ولي به كار برگزاري جلسات و كلاس و نيز به كار عروس واقعي خوب آمد تا زمان دستگيري.

از اولين آمدنش به شيراز و يك هفته‌اي كه به عنوان، مثلاً، ماه عسل در هتل بوديم، و در عين حال رفت و آمد به دفتر شركت فلاكسيبل و صدرآباد، گرمي رابطه‌اش با سعيد، همراه با كركرهاي خنده و مضمون كوك‌كردن براي اين و آن، روشن و برجسته بود؛ و به زودي روابط "عميق"تر. خوب، مي‌نمود كه همه‌ي آن‌چه براي كاهش رنج اين دختر (زن ٣١ ساله) رنج‌كشيده و حساس و پيش‌بيني نبودني نياز است، سعيد دارد: خودرو ب. ام. و، ويلا ،امكان اجاره بهترين خانه، دستِ‌كم در حال حاضر و تا رسيدن موج‌هاي بعدي درآمد فلاكسيبل. بسيار خوب، اما چه نياز به اين مضحكه !

چند ماهي نگذشته، در اين مدت يك عمل سقط جنين، سيروس "فرمود" كه به تهران بروم و برگه‌ي طلاق را امضا كنم، و هم زمان بد و بي‌راه به سعيد و "ملوس" كه آن يكي نمي‌تواند اين يكي را خوشبخت كند و اين يكي احمق است!! و واكنش من، از پي سپري‌شدن دردهاي اوليه‌ي ضربه، زهر‌خندي در درون و جاي زخمي، كه سوداي من ديگر بوده است و معشوقم ديگر .

اين بخش را با يادي از خانواده‌ي سيروس ببندم كه پدرش، دكتر نهاوندی، صاحب داروخانه‌ي سيمين، نبش سي‌متري - شاه (جمهوري كنوني)، بود. انساني شريف و سر در كار خويش. يك‌بار ديگر، پس از جريان جدايي، خدمتش رسيدم، در داروخانه. عسل برده بودم براي سيمينِ زنداني. صميمانه از آن‌چه رخ داده بود افسوس گفت و اندوهگين بود. مادرش هم، در زمان رفت و آمدم به خانه‌اشان بسيار محبت داشت؛ و در حق فاطمه، به راستي، مادري مي‌كرد. چند باري هم از دستگيري دسته جمعي‌شان، هنگام، به اصطلاح، فرار سيروس ياد كرد و "خوب تربيت كردم"، مي‌گفت كه در پاسخ دستگير‌كنندگانش گفته است كه سرزنش كرده بودند كه: "اين‌ها چي است كه تربيت كرده‌اي؟ "

******

رشد و گسترش تشکیلات در شیراز

خانه‌ی تیمی نظم کار سازمانی را شکل بخشید. رضا هنوز در ارسنجان بود. در آن‌جا ابراهیم ابراهیمی و علی رحیمی و احمد موسوی یک حوزه را تشکیل داده بودند، و بعد هم مصطفی رضایی و فرح اسکندری (بعداً همسر رضا)، بعد هم مینو و جهانگیر (خواهر و برادر رضا). البته مینو و جهانگیر در شیراز بودند و حوزه‌شان با مسئولیت فلورا غدیری تشکیل می‌شد.

مينا از فسا عضوگیری شد؛ از محفلي مطالعاتي در روستاي فدشكويه فسا. از پي آمدنم به فسا، از پي اختلاف با رئيس آموزش و پرورش ارسنجان، در سال تحصيلي ٥٢-٥٣، و جوينده يابنده؛ سراسر عشق و مهر، صمد بهرنگي‌گونه روستاها را در نورد و براي همگانِ روستا "بي بي مينا"؛ و در پاسخ من، در خلال دوره‌ي عضوگيري، كه زندان است و شكنجه و مرگ در كمين: "خون ما كه از خون بقيه رنگين‌تر نيست".

مينا، البته، تنها نبود و، هم‌چون همگان، جريان خانوادگي مي‌شد: برادرش مهدي و خواهرش محبوبه.

چنگیز طوفان تبریزی همکلاس دانشکده‌ی اقتصاد، شاگرد اول معدل ۴، نیز در تهران جذب شد، که لاجرم در تهران کار کرد. تا آمدنش به کلاس نو‌عضوها در شیراز، و بعد هم ازدواجش با زهرا بنانی (خواهر رحیم بنانی)، از او خبر داشتم. از آن پس دیگر بیخبرم.

کارها در جلسه‌های حوزه بحث می‌شد: کار با سمپات‌ها، گذراندن دوره‌ی آزمایشی، عضویت، کلاس نو‌عضوها، کار صنفی، کار مالی و اقتصادی، گسترش ارتباط توده‌ای، مسألهی‌ امنیت و مخفی‌کاری، بحث اخبار، بحث درباره‌ی دیگر گروه‌ها و تشکل‌ها و نقد و بررسی آن‌ها و در رأس آن‌ها چریکها، مجاهدین و حزب توده (تقریباً همه‌ی اعلامیه‌ها و جزوه‌های آن‌ها خوانده و بحث می‌شد). بالاخره گزارش‌نویسی بود و انتقال گزارش‌ها به سیروس.

دانشگاه شیراز یک میدان اصلی فعالیت بود. سعید مرادبختی در دانشگاه شیراز پرکار و پربار بود. به زودی از دانشکده‌ی مهندسی اسداله لاله‌زاری و سیامک مهرسا پیوستند؛ و از دانشکدهی علوم و ادبیات رضا قابوس، حسین پاک‌فطرت و جواد خیاط‌زاده (پیمانه‌ی وصل‌خورده از پی انقلاب، حسین پاک فطرت جانباخته، با اعضاء خانواده در یک تصادف دلخراش، بعد از انقلاب)، ویدا روح‌اله، اعظم، هما و اختر.

كار صنفي نيز، در اين بخش- دانشگاه- پرتوان بود. بوفه‌ها، كتابخانه‌ي دانشجويي، خوابگاه‌ها، سلف‌سرويس و رفت و آمد، ورزش و ورزشگاه و بالاخره گروه كوه (كه اين آخري، به همت تسمه اندام روستا كار گلمكان مشهد، اسد لاله‌زاري، ستيغ‌هاي سپيدان و ياسوج را در مين‌ورديد)، همه در دستور كار بود و اندك اندك خطوط كاري‌ا‌ش روشن‌تر مي‌شد. طيفي از فعالان دانشجويي كه در زمان دستگيري بند يك عاد‌لآباد را آباد کردند (از جمله زنده ياد سيف‌اله داد) مثبت موفقيت در رابطه‌ي رو به گسترش پيوند با جنبش دانشجويي بود (البته همگي به زودي آزاد شدند، كه رابطه صنفي بود و ساواك نتوانست اتهام "امنيتي" وارد كند). بگويم كه نام اينان به سيروس داده نشده بود و تنها در يادداشت‌هاي من و سعيد و اسد در خانه‌ي تيمي بود و تنها در ربط با كار صنفي .

خارج از دانشگاه شیراز نیز عضو‌گیری فعال بود. ابراهیم ابراهیمی و علی رحیمی توانستند در دانشسرای تربیت‌معلم علی رضوانی، احمد فرهادی و فرزاد فاضلی را جذب کنند. فلورا غدیری مریم تنگستانی را آورد، علی امینی اسماعیل نتاج، و مینا رفعت حق‌بین، عفت سلیمی و زهره‌ی زارع را.

در خانه‌ی تیمی اول، که تا حدود آذرماه ۵۴ تخلیه شد، علاوه بر کارهای گفته شده، یک دوره کلاس نو‌عضوها نیز برگزار شد. از این کلاس افراد زیر در خاطرم مانده: ماهرخ فيال (كشته‌ي شب دستگيري، از جمع افشاگران سيروس)، محمد عصابخش، چنگيز طوفان، فاطمه‌ي (فاميلش نمیدانم)، فلورا غديري، و بقيه يادم نيست كه ديگر نديدم‌شان كه در خاطرم بماند.

تقريباً همه‌ي نوعضوها اين كلاس را مي‌گذراندند.

برنامه‌ي درسي كلاس مقدماتي نو‌عضوها مشتمل بود بر: اصول فلسفه، ماترياليسم ديالكتيك و تاريخي، ساختمان حزب و تشكيلات آن؛ به علاوه‌ي نرمش روزانه (در حد شرايط خانه‌ي مخفي) كه در شيراز وضعيت خوبي داشت، كه بالا خالي بود و همسايه‌ها كم، سرود‌خواني و شعر‌خواني و تعدادي جزوه و اعلاميه. بودن یک جمع ده پانزده نفری در مدت یکی دو هفته ((و اين نو‌عضوها از ميان جوانان اهل مطالعه‌ي به جمع عشاق مردم پيوسته‌ي زردرخ، از غم بينوايان، بودند، كه در يك بازه‌ي، دستكم شش ماهه، هواداري و گذراندن دوره‌ي آزمايشي، با پذيرش آن‌که راه از تشكل و سازماندهي مي‌گذرد و پذيرش رنج راه و بيابان هول هايل و بند و زنجير (جمله‌ي دستوري: حل مساله‌ي مرگ و زندگي، زندان و شكنجه)، فراخوانده شده بودند)).

خود بودن یک جمع ده پانزده نفری، در خلال یکی دو هفته، روحیه‌ای از یگانگی و احساس مشترک می‌آفرید. احساسی که، در خواندن شعر و سرود، به هنگام جدایی، اشک‌ها بر گونه می‌ریخت.

خانم "معلم"هاي اين كلاس‌ها، همانا زنده‌يادها، مهوش جاسمي و معصومه‌ي طوافچيان (در کلاس‌های رشت و تهران) بودند، هر دو از سازمان انقلابي؛ جز کلاس آخر در میگون در تابستان ۵۵ که من درس می‌گفتم و مهوش جاسمی در مقام مشاور، می‌آمد.

بر اساس آن‌چه جسته گریخته به من گفتند، مهوش جاسمي از اولين كساني بوده است كه در صحنه‌آرائي فرار سيروس، براي تيمار زخم او حضور داشته‌است، كه تخصص و تجربه‌اش بوده‌است. بدين‌سان، مي‌نمايد كه از همان ساعت‌هاي نخستينِ اجراي سناريو، سيروس با افراد سازمان انقلابي در تماس بوده‌است. تماس و ارتباطي كه، مي‌نمايد، از مهمترين مأموريت‌هاي سيروس براي به سلاخ‌خانه فرستادن شش نفر از برجسته‌ترين اعضای اين تشكيلات بوده است: خسرو صفايي، گرسيوز برومند و تقي سليماني كه در تابستان٥٥، ، فكر كنم مردادماه در روزنامه‌ها خبر قتلشان، با عنوان كشته‌شدن سه تروريست در درگيري خياباني، اعلام شد. ما در ميگون بوديم براي برگزاري دوره‌ي هفتم كلاس تئوري مقدماتي. اداره‌ي كلاس را من به عهده داشتم و مهوش جاسمي نقش مشورتي داشت. خبر را روزنامه‌ها نوشتند. مهوش، عزادار و اندوهگين؛ "دروغ محض است"، گفت مهوش، "آنان مسلح نبودند، و دستگير شدند. زير شكنجه كشته شده‌اند".

و اين بود تا دستگيري همگاني چند ماه بعد، در شب يلدای سال ٥٥، كه به قول آرمان، سر بازجوي ساواك شيراز، آن زمان كه من و رضا نعمت‌الهي و اسد لاله‌زاري را، كه در شب يورش براي جلسه از شيراز به تهران و به خانه‌اي در كرج رفته بوديم و آن‌جا دستگير شديم (حدود ١٦ نفر)، به شيراز برگردانده بودند، مانند مرغي كه دانه مي‌چيند جمع كرده بودند، كه سه نفر ديگر هم سلاخی شدند: پرويز واعظ زاده، مهوش جاسمي و معصومه‌ي طوافچيان.

معصومه‌ي طوافچيان را من نديدم. مهوش جاسمي را، اما، سعادت ديدار داشتم؛ در كلاس‌هاي شيراز و ميگون. در كلاس شيراز او مدرس بود و من مشاور. در كلاس ميگون، برعكس.

خانه‌ی تیمی دوم دوام زیاد نیاورد. عضوگیری‌ها، عموماً، خانوادگی بود و مینا مسیبی هم، گفته شد، برادرش مهدی و خواهرش محبوبه را عضو کرد. محبوبه دل از "رهبر" ربود و پس از چندی اعلام کرد که می‌خواهد با او ازدواج کند. "سادگی روستایی دارد"، می‌فرمود. مهدی، اما، عامل جریان شگفتی شد که، تا پرده برافتد، رازش را، لاجرم، سیروس تفسیر داشت:

مدتي بود كه مهدي مسیبی گزارش مي‌كرد كه با گروهي، در خرم آباد لرستان، رابطه دارد كه اسلحه به دست آورده‌اند و هوادار دكتر اعظمي، كه مدتي بود دستگير شده بود. سيروس با جديت زيادي اين موضوع را پيگيري مي‌كرد و گزارش مي‌خواست. من در تهران بودم و منزل پدر و مادر سيروس، كه فاطمه‌ي نهاوندي اقامت داشت. همان فاصله‌ي زماني كه در تدارك، مثلاً، ازدواج بوديم. سيروس سراسيمه زنگ زد كه، در برگشت به شيراز، به خانه‌ي تيمي نروم كه به آن خانه حمله شده است. جزئيات، چند روز بعد كه برگشتم، روشن شد :

در ادامه‌ي تأكيد و پيگيري سيروس كه مهدي وضعيت گروه مسلح خرم‌آبادي را روشن كند، مهدي برنامه‌اي براي آمدن نمايندگان آن گروه مي‌گذارد. اعضاء خانه تيمي را، سيروس، دستور مي‌دهد، در خانه نباشند. زماني‌كه مهدي اعلام مي‌كند كه هم‌اكنون افراد در خانه مستقرند، ساواك حمله مي‌كند، با شكستن شيشه‌ها و شليك گاز اشك‌آور (كه البته چون من نبودم، با گذشت ساليان، همين در يادم هست، علي اميني كامل‌تر در جريان است)، بي‌آن‌که، اصلاً، در خانه كسي باشد. سيروس بازي خورده بود و تيرش مي‌زدي خونش در نمي‌آمد. وقتي داشت جريان را مي‌گفت و من گفتم: "آخه اين چه كاري بود، من بودم چنين نمي‌كردم"، خشمگين كه "آخه تو نمي‌دوني همين طوري مي‌گي". به هر روي، كاشف به عمل آمد كه اساساً نه گروهي بوده و نه كشكي، همه‌اش توهم بوده كه اين گونه به قهرمان ما انگشت كرده بود. افسون‌شدگان را، اما، چه سود كه: صمٌ بكمٌ عميٌ فهم لا يعقلون.

خوب حالا دستور چيست؟ چه بايد كرد؟ علي اميني كه اجاره به نامش هست چه كند؟

-"خانه‌ي ديگري بگيريد. علي اميني هم به ساواك مراجعه كند و وسائل خانه را، كه ساواك برده بود، پس بگيرد. او حتا مي‌تواند ادعاي خسارت كند" (در خانه البته جز همين لوازم معمولي چيز ديگري، بچه‌ها، نگذاشته بودند)؛ فرمود سيروس. "مهدي هم، فعلاً، زير نظر باشد"، يكي از اين بچه‌هاي جودوكار را هم، از تهران!، فرستاد و مرا گفت كه دكتري را هم ببرم كه معاينه‌اش كند و در عين حال تهديد كه مسائل را جائي درز ندهد!

مهدي، البته، مشكل داشت و، شوربختانه، سال ٥٨، در اهواز خودكشي كرد .

خانه‌ی تیمی سوم گرفته شد. وسائل را هم، هرچه سالم مانده بود، علی امینی رفت و تحویل گرفت. ساواک شیراز، می‌نمود، در جریان نبوده، فرمان از تهران صادر شده بوده و بعد هم دستور گرفته که تحویل دهد.

در این خانه دو سه ماهی بیشتر نبودیم. شرایط خوبی نداشت. تنها یک جلسه‌ی دانشجویی در آن برگزار شد، به منظور هماهنگ‌سازی برنامه‌های کار در دانشگاه‌ها و تبادل تجربه. از تهران منیر صبوری آمده بود و معصومه‌ی حدائق و یک دانشجوی دانشگاه آریامهر (شریف کنونی). از، گویا، رشت هم یکی از دانشجویانی که از شهدای شب دستگیری شد. در این زمان علی امینی هم به تهران رفت و در آن‌جا مشغول شد. همان‌جا هم دستگیر شد و حکم گرفت. بعدها، از پی آمدن صلیب سرخی‌ها به زندان‌ها، به زندان عاد‌ل‌آباد شیراز منتفل شد، همراه با رحیم بنانی و فرج سرکوهی.

خانه‌ی تیمی چهارم، طبقه‌ی اول خانه‌ی پدر و مادر فلورا غدیری بود. دستگیری هم در همان‌جا رخ داد. جلسه‌ی دوم هماهنگی دانشجویی، با شرکت تعداد بیشتری از جلسه‌ی پیش، اما، در خانه‌ای برگزار شد که من از پی ازدواج و جدایی با فاطمه نهاوندی گرفته بودم، و ازدواج با مینا. در جلسه‌های این خانه (خانه‌ی تیمی چهارم) مسئولیت با رضا نعمت‌الهی بود؛ از پی سازماندهی جدید، آن‌گاه که کلاس کادرها برگزار شده بود و طرح "ادارات" سیروس.

یک طرح کار کشاورزی هم در این زمان در جیرفت به اجرا گذاشته شد، با حمایت ایرج ابراهیمی، که رئیس سازمان کشت و صنعت جیرفت بود. علی رحیمی، اصغر موسوی، ابراهیم ابراهیمی و اسماعیل نتاج آن را اجرا کردند.

کار در کارخانه‌ها هم چند ماهی تجربه شد. از جمله ابراهیم و مینو چند تنی دیگر در کارخانه‌های بافندگی و نوشابه‌سازی کار کردند.

در سال ۵۴، چنان‌که گفتم، سیروس با محبوبه ازدواج کرد، با نام بیژن افشار. ویلایی هزار‌متری در گوهردشت کرج گرفته شد. بودجه هم از محل درآمد شرکت فلاکسیبل. رزینانته به ب.ام.و. تبدیل شد. جلسه‌ی گزارش موضوع ساواکی‌بودن سیروس در همین خانه برگزار شد.

چشم‌انداز گسترش چگونه بود؟

بر رغم سرکوب خشن رژیم شاه، نبض مخالفت و مبارزه با خودکامه تندتر و تندتر می‌شد. شعر، داستان، نمايش، فيلم، موسيقي، جامعه شناسي، روانشناسي، تاريخ و... سمت و سوي آن داشتند كه يا به بيان علمي نفي رژيم كنند، يا به بيان هنري. شاگردان دبيرستان از كلاس انشاء به بازجويي برده مي‌شدند، كه در انشاء خويش از قانون و قرارداد اجتماعي نوشته بودند. پچ‌پچه‌ها سر به هم اندر آورده اوج مي‌گرفتند، زمستانِ اخوان و قاصدكش نه كه نوميدي كه الهام و نيرو مي‌افريد، چه رسد به آرش كمانگير كسرايي، چه رسد به ققنوس نيما، چه رسد به "زنده است باد" شاملو، چه رسد به "دير يا زود خشمي از دوزخ خواهد گفت: آتش!" خويي، چه رسد به: "بر فراز سر من لاشخوري است... واي اگر فرصتم از كف برود" ميرزازاده.

جنگ ويتنام "اينك تمام بند‌نشينان آسيا، پايان روزگار اسارت را، در واپسين تلاش تو فرياد مي‌كنند" بود. ((حماسه‌اي در شرق - نعمت ميرزازاده)) تختي "بر كاووس بود، نه با كاووس" ((م. آزرم - مرثيه براي تختي)) و "دل شير خون شده بود" ((كيهان ورزشي))، پيروان فلسفه‌ي اي بابا به من چه ولش كن را، "خواهر تلخ" (فروغ فرخزاد - تعبير خويي) در "اي مرز پُرگهر" به سخره مي‌گرفت و از كسي مي‌گفت، كسي ديگر، كسي بهتر، كه مي‌آيد... و نان را قسمت مي‌كند و باديه‌ي پپسي را قسمت مي‌كند و سينماي فردين را قسمت مي‌كند. و "وقتي‌كه صمد، هنرمند خلق، در گوشه‌اي از شمال مي‌مرد" و "مرگش از طرف هنر اطو كشيده و رسمي، كه در جنوب مشغول رقص شتري بود، با بي‌اعتنايي تمام، زيرسبيلي، رد مي‌شد..." ((منوچهر هزارخاني – يادواره‌ي صمد بهرنگي - ويژه نامه مجله آرش))،"آرش" منتشر مي‌شد .

در اين جوش و خروش، فضا براي گسترش تشكل‌هاي روشنفكري و دانشجويي گسترده بود و بيشترين رشد تشكيلاتي در ميان اين اقشار امكان مي‌يافت. خونهاي ريخته شده، اما، نقطه‌ي پاياني بود بر جرياني كه ادامه‌اش مار در آستين پروردن ساواك مي‌توانست باشد .

خط‌مشي و برنامه ي كار سازمان :

خط‌مشي سازمان، بر اساس آن‌چه سيروس تدوين و ارائه كرد و به گمان من، مورد پذيرش همگان قرار گرفت، در حاليكه همگان نسبت به آن ابهام و سردرگمي داشتند، همانا نفي ترور و كارهاي چريكي، در جايگاه يك راهبرد مبارزه، از سوي يك جريان جدا از توده‌ي مردم و بي‌ارتباط با زندگي روزمره‌ي مردم، بود .

امر مبارزه با اختناق رژيم پهلوي، در يك مبارزه‌ي پيگير و طولاني و تنها در برقراري پيوند با مردم (انقلاب كار توده‌هاست، نه تروريست‌هاي قهرمان، ما حاضر نيستيم ده رذل را با يك انقلابي عوض كنيم - به نقل از روزنامه‌ي ايسكرا – درس‌هاي انقلاب ١٩٠٥ - لنين)، سازماندهي آنان و در نهايت تشكيل ارتش خلق به راهبرد اساسي سازمان تبديل مي‌شد. مسأله‌ي وحدت همه‌ي نيروهاي چپ (كه منجر به تشكيل حزب كمونيست مي‌شد)، و بالاخره همه‌ي نيروها و جريان‌هاي ضد خودكامگي رژيم شاه (جبهه‌ي واحد) اموري دانسته شده بودند كه بدون آن‌ها امكان سقوط رژيم نبود. " این‌که ارتجاع نمي‌گذارد (نمي‌گذارد با مردم پيوند برقرار كنيم، پس ترور گريز‌ناپذیر است) حرف پوچي است؛ سرنوشت ما با ارتجاع درست در همين نقطه تعيين مي‌شود."

بناي تشكل‌هاي علني و صنفي، حضور و نفوذ در نظام اداري، با راهبرد اجراي آن‌چه به نفع مردم است، و سنگا‌ندازي و كند‌سازي آن‌چه به زيان مردم است، همه در چشم‌انداز گسترش و توسعه‌ي سازمان بود، و نيز بناي مؤسسات گسترده‌ي مالي و اقتصادي، و در كنار آن آموزش بي‌وقفه و منظم سياسي و ايدئولوژيك اعضاء، در تئوري و در عمل.

جريان دستگيري:

سال ١٣٥٥ بود. سيروس طرحي را اعلام كرده بود كه سازماندهي اداري بشود: آموزش، امنيت، مالي، كار توده‌اي، عضوگيري و... و طرحي را هم اعلام كرد براي روند وحدت، كه همواره درباره‌ي آن بحث بود. آغاز آن بايد با سازمان انقلابي باشد. در اين زمينه يكي دو جلسه با حضور من با پرويز واعظ‌زاده برگزار شد (این‌که ايشان پرويز واعظ‌زاده بود را بعداً در زندان فهميدم كه آمار كشته‌ها مشخص شد).

در هر صورت، دو سه جلسه با طرح اعلام شده‌ي ادارات برگزار شده بود كه در يك جلسه‌ي فوري و پر‌اضطراب، با حضور و با گزارش جلال دهقان، و با حضور سعيد حدائق، مجيد بناني، يوسف اسدي، حميد مرادبختي، علی امینی و... بقيه خاطرم نيست؛ در خانه‌اي ويلايي و بزرگ كه چندي بود سيروس در گوهردشت كرج گرفته بود و با محبوبه، پس از ازدواجشان، ساكن بودند. سيروس آغاز كرد به این‌که: واحد مسعود صارمي شامل، تا آن‌جا كه به خاطرم هست، رحيم تشكري، مينا رفيعي، ماهرخ فيال، و... دست‌كم سه نفر ديگر، به علاوه‌ي يكي از بچه‌هاي رشت، گفته‌اند كه سيروس ساواكي است؛ و اين را با زدن به صورت خود مي‌گفت. اين را به جلال دهقان گفته بودند. همان جوان واحد رشت دستش را محكم گرفته بود كه: "مي‌داني داري با ساواك كار مي‌كني؟"

جلال دهقان (بيچاره جلال دهقان!) حيرت‌زده، عيناً به سيروس گزارش كرده بود، و همگان بهت‌زده، و آن‌گاه گفت و واگفت كه جريان چيست؟

سيروس اين‌گونه توجيه كرد كه ساواك در آن‌جا نفوذ كرده و جلال دهقان مادر مرده كه سيروس را مي‌پرستيد، تحليل مي‌كرد كه در پيچ ايدئولوژيك فلان مي‌شود و بهمان. سيروس گفت كه با چند نفرشان صحبت كرده و اسلحه را درآورده گذاشته جلوشان كه: اگر به باورتان من ساواكي‌ام، اين اسلحه. بكشيد! كه يكي شان، گويا، ماهرخ فيال، به گريه افتاده .

مي‌نمود كه درنگ جائز نيست. بايد دست به كار شد و تشكيلات را نجات داد. قرار شد همه‌ي شناخته شده‌ها مخفي شوند و همه‌ي خانه‌هاي شناخته شده عوض شوند و تشكيلات تصفيه شود .

من براي اجراي آن‌چه مقرر شد به شيراز برگشتم. دو سه روزي نگذشته سيروس زنگ زد كه با رضا نعمت‌الهي و اسد‌لاله‌زاري برگرديم تهران براي يك جلسه‌ي فوري. روز سي‌ام آذر ١٣٥٥، ساعت ٢ بعد از ظهر، سه نفري به تهران، با هواپيما، و بعد سر قرار در كرج؛ كه چشم‌بسته به خانه‌اي برده شديم؛ يادم نيست توسط كي، تا سيروس هم بيايد براي تصميم‌هاي مهم .

ساعت حدود هشت شب (شب يلدا) ساواك يورش آورد. فكر كنم ١٦ نفري بوديم، در اتاق‌هاي مجزا، كه من هيچ‌يك را نديدم جز مجيد بناني و يوسف اسدي و جوان ورزشكاري كه فكر كنم پيشتر او را در كلاس ميگون ديده بودم .

دستگير شديم و با يك مين‌يبوس به كميته (كميته‌ي مشترك ضد خرابكاري معروف) درون سلول‌ها افكنده شديم. انتظار ما اين بود كه لابد بلافاصله شكنجه و بازجويي آغاز مي‌شود .

فكر كنم يك هفته‌اي گذشت كه مرا به بازجويي بردند، بازجو منوچهري. برگه‌ي بازجويي در اختيار و س. ج.هاي هويتي و:"هويت شما محرز است، همه‌ي اطلاعات را بنويسيد"، و در خلال آن تعدادي از گزارش‌ها را كه من به سيروس داده بودم جلو چشمم گرفت (كه يعني همه‌ي اطلاعات را داريم)؛ و آه و حسرت درون من كه: "چقدر به سيروس گفتم اين‌ها خطرناك‌اند كه اين‌گونه سر دست‌اند و او اطمینان داده بود كه مشكلي نيست". در هر صورت، طي سه چهار جلسه بازجويي، بي‌فشاري و شكنجه‌اي، من چيزي جز آن‌که عضو سازمان هستم و كلياتي در اين مورد، در برگه‌ي بازجويي ننوشتم، و بازجو منوچهري هم، جز يكي دو تهديد، فشار ديگري نياورد. تنها نكته‌ي گفتني، در اين مدت، آن‌که: در يكي از همين روزهاي بازجويي كه، ظاهراً منوچهري مي‌خواست برود بيرون، مرا به اتاق بازجو احمدي بردند كه متهم ديگري روي صندلي ارج دسته‌دار مشغول بازجويي‌شدن بود. چشم‌مان در هم دوخته شد: من و محمدعلي مهديزادگان .

محمدعلي مهديزادگان، از سال اول دانشكده‌ي اقتصاد هم‌كلاس. از كارگري چاپخانه، با امتحان متفرقه، ديپلم گرفته و در رشته‌ي اقتصاد دانشگاه تهران در رتبه‌هاي بالا پذيرفته شده، شعارش در درس خواندن "مي‌كوش به هر ورق كه خواني / تا معني آن تمام داني"، ايفاگر حل تمرين آمار ٥ واحدي مهندس سلامت (كه بي او گرفتن نمره‌ي ٢٠ در اين درس سنگين ميسر نمي‌شد، كه نيمي از كلاس را غائب بودم، و به كاشان براي تدريس .

بعد از اعتصاب و تعطيل‌كردن كلاس سرودخوانان سال ٤٩ (كه چندي پس از آن دستگيري سال ٥٠ تشكيلات رهایی‌بخش رخ داد و كامران رفيعي و هادي گرام‌يفرد، از دانشكده‌ي اقتصاد، دستگير شدند)، كه ساواك نامه مي‌داد كه براي پاره‌اي مذاكرات به خيابان ثريا، شماره... مراجعه شود و من مي‌گفتم بايد رفت، و او نرفت و يك شش ماه را در قز‌لقلعه گذراند، و از كامران رفيعي، همچنان چشمانش پرشيطنت و پرانرژي، و هر لحظه آماده براي گل كوچك، و بقيه گفت و از تشكيلات رهایی‌بخش و بقيه گفت؛ و بعد استخدام در مركز آمار ايران و... بعد هم من به ارسنجان آمدم كه ارتباط با نامه و تلفن بود، گاه سفارش مي‌دادم كه كتاب‌ها و جزوه‌هاي كمك درسي بفرستد، و سالِ پس از آن، كه من به فسا رفته بودم و پيوستن به تشكيلات آزاديبخش رخ داد، خبرم ازش كم شد .

چندي پس از ازدواج من با مينا مسيبي، دوم آبان ٥٥ و دو ماه پيش از دستگيري، مهدي‌زادگان آمد. سر در چاه، به قول خودش، و آشفته‌حال و شكسته؛ آمده كه مأمني براي "سر در چاهش" بيابد. عقده‌ي دل گشود و از پيوستن‌اش به سازمان مجاهدين گفت، به اتفاق همسرش، و پس از جريان انشعاب در سازمان مجاهدين و كشته شدن شريف واقفي، به اعتراض برخاسته و خواستار پيوستن به سازمان چريك‌ها شده، آنان همه‌ي ارتباطش را قطع كرده، همسرش را جدا كرده و به يمن فرستاده، او دلشكسته و ملول آمده بود تا به كارگري چاپخانه‌اش برگردد؛ و برگشته بود و در چاپخانه‌ي دانشگاه مشغول شده بود .

من، خشنود از این‌که مي‌توانم تكيه‌گاه خوبي براي اين دوست داشتني باشم، ويژه به اتكاء سازمان، روشن بود، همه را به سيروس گزارش كردم، كه او در يكي چند جلسه‌اي كه پيش از دستگيري‌ها بود، از آن به عنوان شكست خط چريكي و فجايعي كه در اين‌گونه سازمان‌ها رخ مي‌دهد و زنان را از شوهران جدا مي‌كنند شاهد مثال آورد.

اكنون در اتاق بازجويي ساختمان مدور كميته‌ي مشترك، دو ماه از پناه آوردنش به من نگذشته، لب‌گزان، كه، لابد، او باعث دستگيري من شده و این‌که چيزي در مورد من نگفته، و من اندوه در درون كه: ديدي چطور باعث به چاه افتادنش شدم؟ در يك فرصت، كاربن بازجويي‌اش را با من عوض كرد كه نتوانستم چيزي از آن بخوانم. به زودي ما را از هم جدا كردند و تا بعد از انقلاب همديگر را نديديم .

در هر صورت، بعد از يكي دو هفته، يك روز صبح (تاريخ شمسي‌اش يادم نيست ولي روز تاسوعا بود) ما سه نفر را كه از شيراز آمده بوديم، من، رضا نعمت‌الهي و اسد لاله‌زاري، با دو دستگاه لندرور، به شيراز حركت دادند. در راه غرولند كه: روز تعطيل‌شان را خراب كرديم و نگذاشتيم به سينه‌زني‌شان برسند و چرا مي‌خواهيم مملكت را به خارجي‌ها بدهيم و ساعت نه شب هم كه از مرودشت رد مي‌شديم و ژاندارمري راه را بسته بود كه دسته‌هاي سينه‌زني در خيابان بودند و به راننده گفت بگو ما ساواكي هستيم، متهم مي‌بريم و آن مأمور نشنيد و حكم كرد كه از راه انحرافي خاكي بروند با چند تا فحش آبدار گفت كه از همان انحرافي برود. ساعت حدود ده شب، ما را به كميته‌ي شيراز تحويل دادند .

صبح، پيش از بازجويي ابراهيم را ديدم و گفت كه همه را گرفته‌اند و همه چيز لو رفته است. ساعت هشت صبح من را به بالا بردند و آرمان، سر بازجوي ساواك شيراز، با چشمان از حدقه درآمده، فرياد زد كه: هشت نفرتان را كشتيم و مثل مرغي كه دانه برمي‌چيند همه‌تان را برچيديم (ظاهراً خسرو صفايي، گرسيوز برومند، تقي سليماني، پرويز واعظ‌زاده، مهوش جاسمي و معصومه‌ي طوافچيان را به حساب نمي‌آورد)، انديشيدم كه پس سيروس هم كشته شده .

پاسخ داده نداده، دهقان، شکنجه‌گر ساواک، باران مشت و لگد و فحش باريد و با دهان پر‌خون به زير‌زمين و ضربه‌هاي دو نفره‌ي كابل كه تا ژرفاي وجودت درد را بداني كه چيست، و بعد دواندن و دوباره بستن و زدن و بعد آويزان كردن و فرياد كه مي‌گويم، كه در اين فاصله يك لحظه، در عبور، رضا هم بي‌حاصلي مقاومت را گفت. در اين فاصله مينا را هم (با فرياد زنش را بياوريد تا...) آوردند كه فلان فلان شده بگو مسئولِ چي بودی.

دو سه هفته بازجويي بود؛ برخلاف تهران كه، خوب ساواك مركز در جريان امر بود و شلاق و شكنجه‌اي، از آن‌جا كه ساواك همه چيز را مي‌دانست، در كار نبود؛ در شيراز بچه‌ها را خيلي اذيت كردند، و بعد انتقال به انفرادي عادل‌آباد، بيست سي نفر، جز ما سه نفر، من، رضا نعمت‌الهی و سعید مرادبختی بقيه كه عموماً دانشجو بودند و غير‌عضو به زودي آزاد مي‌شدند؛ و نيز حميد و مهدي گرامي كه در شركت فلاكسيبل مشغول بودند. علي رحيمي تنها دستگير نشده بود كه چند ماه بعد دستگير شد. مينا، ويدا روح‌الله (بعد همسر اسد لاله‌زاري)، فرح اسكندري (بعداً همسر رضا)، مينو نعمت‌الهي (خواهر رضا)، عفت سليمي، فلورا غديري (همسر حميد گرامي و حامله)، زهره‌ي زارع، رفعت حقبين، مریم تنگستانی و دو سه نفر سمپات (كه به زودي آزاد شدند) در بند زنان جاي گرفتند تا، تنها زنداني سياسي زن، در آن موقع، در زندان عادل‌آباد شيراز، از تنهايي درآيد. به علاوه تعداد بيست نفري هم دانشجوي دختر و پسر در ربط با گروه كوه و كارهاي صنفي دستگير شدند كه دو سه ماهي بعد آزاد شدند .

ما را در طبقه‌ي دوم بند يك، بند موقت، انفرادي كرده بودند. در طبقه‌ي پايين آن بيشتر، زنداني‌هاي فرجي (اصطلاحي بود، در اين زندان، براي زندان تمام شده‌ها، كه آزادشان نمي‌كردند؛ و گويا در تهران اصطلاح "ملي كشي" بود) و زندانيان زير بازپرسي و تعدادي زنداني موقت عادي بودند .

دو سه هفته در اين وضعيت بوديم. هر يك در يك سلول در‌بسته، جز براي توالت و شست و شو. طبقه پاييني‌ها كتاب مي‌دادند بالا، و پليس مانع نمي‌شد، ورزش داخل سلول (حتا هماهنگ و با شمارش نفري كه در سلول مياني بود، تا چند سلولي كه صدا مي‌رسيد)، شطرنج، مهره‌هايش با خمير نان و رنگ دوده و نسكافه، ويژه هنر‌نمائي حميد گرامي، صفحه‌اش مقوا و جعبه‌ي شيريني، و سلول به سلول پيام كه مثلاً سلول ششمي با دهمي بازي داشت، شعر و سرود و آواز، ويژه هنرنمائي اسد لاله‌زاري، سرخوش، گويي از برنامه‌هاي از پيش تعيين شده، كه بايد دوره‌اش را مي‌گذراندند. باهم بودن، لحظه‌هاي بند و زنجير را هم شيرين كرده بودند.

چند روزي نگذشته از انفرادي طبقه ٢ بند يك، بچه‌هاي پايين خبر دادند كه از جمله‌ي كشته شده‌ها پرويز واعظزاده، مسعود صارمي، رحيم تشكري و ماهرخ فيال و مينا رفيعي بوده‌اند؛ كه بعداً صورت تكميل شد و معلوم شد كه جلال دهقان و سه نفر ديگر از گروه طرح كننده‌ي ساواكي بودن سيروس؛ به علاوه‌ي مهوش جاسمي و معصومه‌ي طوافچيان از جمله‌ي كشته شده‌گان‌اند. سرجمع ١٤ نفر، با افزودن خسرو صفايي، گرسيوز برومند و تقي سليماني، كه ذكرشان رفت. بهت و حيرت بود و پرسش كه جريان چيست؟ هنوز خبري از سيروس نبود و كورسويي از اميدي واهي كه شايد سيروس دررفته باشد و شايد تشكيلات بماند .

نشانه‌هاي پريشاني آشكار مي‌شد. روحيه‌ي غالب، اما، همچنان، لحظه‌ها را پركردن از با هم بودن و آشنايي و صميميت بيشتر با ديگر زندانيان، كه پس از انتقالمان به طبقه‌ي يك، و از انفرادي، بهتر و بيشتر شد. تلاش مي‌شد كمتر از جزئيات رابطه‌ها صحبت شود، كه هنوز زير بازجويي و بازپرسي بوديم. نوروز سال ٥٦ آمد، در همين بند، و شادي آن از ديوار هم گذشت، با آيين داشتي در بضاعت و صميمي .

از هم پاشيدگي تشكيلاتي پس از انتقال‌مان به بند ٤ رخ داد، در ، فكر مي‌كنم، ارديبهشت سال ٥٦ .

اعلام شد كه به بند ٤ مي‌رويم و فرجي‌ها را هم برگرداندند، كاظم وفائيان، استاد غفور نجار (نجار حدود هفتاد ساله‌ای، کم‌سواد، که پانزده سال بود که زندان کشیده بود. جرمش آن‌که در زمان بازدید ژنرال دوگل از ایران به ماشین شاه و دوگل سنگ پرتاب کرده بود. دستگیرش کرده بودند و گفته بودندش، در دادگاه، که بگو: "به شاه و دوگل نبودم که سنگ پرتاب کردم" و هیچ نگفته بود و در دادگاه گفته بود که اصلاً به خود پدرسوخته‌شان بودم. ۱۵ سال حبس گرفته بود و اکنون داشت فرجی می‌کشید. در توهم وحی و پیامبری بود و یک‌بار هم در زندان قصر به روی بشکه‌ای ایستاده بود و رسالت خود را ابلاغ کرده بود و کابینه‌ی خود را به ریاست مهندس بازرگان اعلام کرده بود!! اکنون هم هرتازه واردی می‌آمد، او را فرامی‌خواند و رسالت خود را از روی کاغذی که نوشته بود برایش قرائت می‌کرد. سرگرمی تمام وقتش هم لغت انگلیسی نوشتن بی‌وقفه بود با خطی که دیدن داشت. مردی دوست داشتنی بود و... بالاخره با آمدن صلیب سرخی‌ها که فرجی‌ها را آزاد کردند او هم آزاد شد. پیش از آزادی هم به همه‌ی اتاق‌ها خود را مهمان کرد و همه هم شادمان و پذیرا)...

بند ٤، بند سياسي زندان عاد‌ل‌آباد شيراز بود و مي‌شد گفت، به تقريب، تاريخ زندان رژيم شاه را نمايندگي مي‌كرد. با گشوده شدنش در سال ١٣٥١، همه‌ي زندانيان ارگ كريمخاني و تبعيدي‌هاي برازجان و فلك الافلاك را در آن جاي داده بودند .

اتاق ١٥: كي‌منش، عمويي، حجري، (افسران توده‌اي يك درجه تخفيف گرفته‌ي زندان ابد)، ٢٥ سال گذرانده، غني بلوريان، از حزب دموكرات كردستان، ابد، ١٥ سال گذرانده، داود صل‌حدوست، دستگير گروه فلسطين، ١٥ سال، ٦ سال گذرانده، حبيب‌الله حبيبي، ١٠ سال، ٤ سال گذرانده، عبدالله قوامي، ١٥ سال، ٥ سال گذرانده، عباس فرهمنديان، ٦ سال، سه سال گذرانده .

يك هفته‌اي نگذشته اگاهي از اسامي كشته‌ها، تقريباً، تكميل شد: يازده نفر: مسعود صارمي، جلال دهقان، رحيم تشكري، ماهرخ فيال، مينا رفيعي، پرويز واعظ‌زاده، مهوش جاسمي، معصومه‌ي طوافچيان، نام سه نفر ديگر؟ (و با ٣ نفر خسرو صفايي، گرسيوز برومند و تقي سليماني، ذكرشان رفت و در تابستان كلاس ميگون، مهوش جاسمي گفته بود كه اعلام روزنامه كه "سه تروريست در درگيري كشته شده‌اند"، دروغ بود و هر سه نفر زير شكنجه كشته شده بودند، و اكنون خود مهوش و معصومه و پرويز واعظ‌زاده به همين سرنوشت، ١٤ نفر). نيز روشن شد كه راديو مجاهدين مستقر در يمن خبر را اعلام كرده و ساواكي بودن سيروس را خبر داده است.

براي همه‌ي جمع دستگيرشده جايي براي ترديد نماند و ديگر جايي براي هويتي به نام سازمان آزاديبخش نه. تنها حيرت‌زده و بهت‌زده، هم‌چنان، من بودم. آخر چطور ممكن بود؟ اين‌همه لحظه لحظه‌ي عاشقانه؟ همه‌ي اين تحليل‌هايي كه تحسين و تأييد همه‌ي اين به خون‌خفتگان را در پي‌داشت؟ گريه‌ها در دلتنگي خواهر و ياران در بند! همه‌ي اين شورزدن‌ها كه خطايي امنيتي رخ ندهد و كسي گير نيفتد،"این‌که ارتجاع نمي‌گذارد حرف پوچي است "گفتن‌ها،" حتماً بنويسيد: تفرقه‌افكنان در رديف پرويز نيكخواه‌ها و كورش لاشایي‌ها و كريمي‌ها هستند "گفتن‌ها، "مي‌بيني اين بچه‌ها را؟ دلت نمي‌خواهد قربانشان بروي "گفتن‌ها،" من سگ زنجيري توده‌ام "گفتن‌ها، چه لحظه‌اي را در اين دو سه سال مرور مي‌كردم و آتش نمي‌گرفتم از عشق به سيروس؟

اين‌ها را در اتاق ٧ با مسعود اسماعيل‌خاني و رضا باكري و اسد لاله‌زاري و رضا نعمت‌الهي، تقريباً، گريه مي‌كردم و اسماعيل خاني و باكري: اين خوب است كه دو نظر متفاوت باشند و تلاش شود كه حقيقت روشن شود .

در يكي دو ماه: يكي آن‌که معلوم شد محبوبه (خواهر مينا و همسر سيروس)به ملاقات مينا آمده(!)، ديگر آن‌که حميد و مهدي گرامي آزاد شدند .

"سعيد حدائق - اكنون مدير عامل شركت فلاكسيبل - به ملاقات آمد"، چنين گفت مهدي گرامي،"و گفت دو كلمه بنويسيد" و ما نوشتيم.

چندي بعد ملاقات دادند. اول با طبقه‌ي سوم همین بند ۴ که بند زنان بود (و طبقه‌ی دوم بند زیر ۱۸ ساله‌ها – دارالتادیب)، با مينا؛ و نيز رضا و جهانگير نعمت‌الهي با مينو (خواهرشان). محبوبه، در ملاقات با مينا، گفته بود كه سيروس متوجه يورش ساواك شده و دررفته و بعد هم رفته خودش را معرفي كرده تا تلفات و شكنجه بچه‌ها كمتر شود، بعد هم حسيني درخواست ملاقات با سعيد حدائق بدهد و سعيد بيايد و همه چيز را توضيح دهد .

کشمكش با خود بي‌حد بود و درماندگي بي‌حساب. موضوع را با رضا نعمت‌الهي و نيز، فكر مي‌كنم، با رضا باكري در ميان گذاشتم. نتيجه آن شد كه ملاقات اشكالي ندارد .

سعيد حدائق به ملاقات آمد. علاوه بر آن‌چه مينا از قول محبوبه گفته بود: "تنها چيزي كه از ما خواستند يك تعهد بود كه ما ديگر فعاليت‌هاي "خرابكارانه" نخواهيم داشت، و همه بايد اين كار را بكنند و بيايند بيرون، تا، فعلاً، به شكل يك شركت تعاوني دور هم باشيم، تا ببينيم چه خواهد شد"؛ و تأكيد كه هيچ شرط ديگري ندارد. و همه‌ي توضيحات بعدي موكول است به بيرون آمدن از زندان .

دو راه بود: همه‌ي اين عشق و شيدايي دو سه ساله را بي‌خيال شدن، در خيل فاتحان قلعه‌ي ديو ماندن و... ماندن، تا چه برآيد؛ يا خطر كردن و تلاشي در كورسويي از اميد كه: آخر چرا؟ اگر قصدش سر خويش گرفتن و به آخور عيش و نوش برگشتن بود، نياز بود به اين همه قرباني كردن و به مسلخ فرستادن جان‌هاي پاك؟ دست‌كم همان راه نيكخواه و لاشایي را مي‌رفت. در ملاقات دوم به سعيد حدائق گفتم كه مي‌نويسم، به شرط آن‌که، به قول او، همين دو كلمه باشد و به همان سرعت باشد، و او قاطع گفت كه چنين خواهد بود؛ و من اين را اعلام كردم. چند روز بعد رسولي كه به شیراز آمده بود مرا احضار كرد كه: "ها، پسر سيدحمزه! ما مي‌خواهيم تو ١٨٠ درجه تغيير كني".

قول، نه آن بود كه سعيد حدائق گفته بود و تدبير بايد ديگر مي‌شد. موضوع منتفی شد و باید در فکر دادگاه و محاکمه بودم. از آقاي دكتر كي‌منش، افسر بزرگوار و انسان‌منش ٢٥ سال زندان گذرانده‌ي سازمان نظامي حزب توده، و خود زماني از بازجويان ركن ٢ و مسلط در امر حقوق و دادگاه نظامي، و نيز اكنون دندانپزشك، برای مشورت، ياري جستم. طي اين مدت به بازپرسي رفته بوديم و من دفاع كرده بودم كه در اختناقي اين چنين راهي جز مبارزه نمي‌ماند. دكتر كي‌منش، مهربان و با آغوش باز، پذيرفت كه در امر دادگاه مشاور من باشد. با ياري او لايحه‌ي دفاع، اين بار، حقوقي، و نه ايدئولوژيك، را تنظيم كردم.

دادگاه، ۱۳ ماه پس از دستگیری، برگزار شد. تصمیم این بود که اگر دادگاه علني نباشد با اين لايحه حقوقی دفاع كنم، و اگر علني بود ادامه‌ي دفاع بازپرسي را بگيرم؛ و روز دادگاه كه يكي دو غريبه را ديدم اعلام كردم كه اگر دادگاه علني است ما به گونه‌ي ديگري برخورد مي‌كنيم، كه آن دو نفر (يك خانم و يك آقا) را بيرون كردند. رئیس دادگاه نظام شیراز سرهنگ تولایی بود. مرد وارسته‌ای بود و تا آن‌زمان در شیراز کسی بیش از شش سال نگرفته بود. از جمله اسفندیار صادق‌زاده و دکتر احمد زرکش که مسلح دستگیر شده بودند و هر‌کدام شش سال گرفته بودند. من، رضا نعمت‌الهی، سعید مرادبختی،............. [اسامی ۱۸ نفر] بین چهار و نیم تا یک و نیم سال زندان گرفتیم. علی رحیمی هم که دستگیر نشده بود چند ماه بعد دستگیر شد و یک سال و نیم گرفت. دیگر دستگیرشدگان پیش از تشکیل دادگاه آزاد شده بودند.

اوضاع در حال دگرگونی بود. سیاست حقوق بشر کارتر، شاید تا حد زیادی ناشی از شکست خفت‌بار آمریکا در جنگ ویتنام، در حال اثرگذاری بود. نظام‌های کودتایی و خودکامه‌ی اقمار آمریکا در حال تغییر بودند. نمایندگان صلیب سرخ به زندان‌ها آمدند. زندان به شرایط پیش از شورش سال ۵۲، معروف به جریان ۲۶ (۲۶ فروردین ۵۲) برگشت .

در ۲۶ فروردین ۵۲ دربند ۴ (سیاسی) زندان عادل آباد شیراز شورش شده بود. فضا چریکی شده بود. پاسبان و افسر نگهبان نماینده‌ی رژیم گرفته می‌شد و شایسته‌ی توهین. برخورد پیش می‌آمد و به شورش کشیده شده بود. پیش از شورش، آن‌گونه که خود زندانیان می‌گفتند، اداره‌ی امور رفاهی زندانیان بند ۴: آشپزخانه ، بهداری، ملاقات، سالن ورزش و کتابخانه در دست خود زندانیان بود. زندانیان از احترام ویژه زندانبانان برخوردار بودند. شورش باعث شده بود که ساواک و پلیس یورش آورند و زندانیان را به انفرادی، جیره‌ی شلاق، خفت و توهین بیاندازند. "۲۶ فروردین بچه‌ها را پیر کرد"، این را رحیم کیاور گفت که خود از چریکهای فدایی خلق بود.

زمانی‌که ما وارد زندان شدیم، آثار سرکوب ۲۶ هم‌چنان بود. شب‌ها ساعت ده به بعد درِ اتاق‌ها بسته می‌شد و گاه می‌شد که برای دستشویی رفتن باید یک ساعت دستت از میله بیرون می‌ماند تا پاسبان بیاید در را باز کند. کتابخانه، سالن ورزش، ملاقاتی و بهداری هم که پیشتر زیر کنترل زندانیان بود هم‌چنان بسته بود. بر رغم این، نبض زندگی و روحیه و امید در زندان تدبیر: "زندان چه بیمقدار می‌آید / این قلعه‌ی پوسیده، این تدبیر، این بند و این زنجیر" بود (سعید سلطانپور). وقت کم می‌آوردی در گفتگوهای دوبه‌دو برنام‌هریزی شده، کتابخوانی، ورزش، کارهای بند و …

صلیب سرخی‌ها نیامده، مقامات زندان تلاش کردند به ظاهر زندان سر و صورتی بدهند. یکبار که در همین روزها، مرا به کمیته‌ی ساواک برده بودند برای تکمیل بازجویی دیدم کف سلول‌ها زیلو انداخته‌اند و تشک‌ها نو شده و آلات شکنجه قایم شده. آرمان و دهقان، حتی، باب گفتگو گشودند و نظر خواستند که بهتر است چه سیاستی پیش گرفته شود؛ که البته با تمسخرشان روبرو شدم که گفتم همان راهی بروند که اسپانیای بعد از فرانکو رفته است .

از پیِ آمدن صلیب سرخی‌ها و گفتگو، بی حضور پلیس، با زندانیان، وضعیت رفاهی زندان بهبود قابل توجه کرد. کیفیت غذا (ویژه آن‌که نظارت بر آشپزخانه به دست آمد)، ملاقات، زمان هواخوری، دسترسی به بهداری و دارو ورود آزادانه‌ی کتاب و... خیلی خوب شد. انتقال به زندان‌ها، به درخواست زندانی‌ها، ممکن شد. علی امینی، رحیم بنانی و فرج سرکوهی و تعدادی دیگر از تهران خود را به شیراز منتقل کردند. رحیم بنانی نقل کرد که در دستگیری سال ۵۰ سیروس حتی یک تلنگر هم نخورده و باورش این بود که از همان اول همکاری خود را با ساواک آغاز کرده بود.

خبرها از بیرون زندان نشان از طوفانی در راه می‌داد. سرعت تغییر و تحول غافلگیر کننده و گیج کننده بود. آیا فاتحان بند و زنجیر توان آن داشتند تا طوفان در راه را به تحلیل بنشینند و راهی در خور گذر از طوفان بیابند. آیا مجموعه‌ی تشکل‌های سیاسی رنگارنگ و گوناگون این توان را داشتند؟ افسوس که نداشتند.

محمدعلی حسینی- دسامبر ۲۰۱۴



google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:


رضا
2025-01-11 12:02:12
در تمام این خاطرات حرفی از بهرام براتی سده نیست...

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد