logo





«کلام چهل و پنجم از حکایت قفس – بعضی ها خر می‌رن زندون‌و الاغ برمی‌گردن–»

جمعه ۲۱ دی ۱۴۰۳ - ۱۰ ژانويه ۲۰۲۵

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
(...بعله، خودتو! اين ها، همون چيزائيه که نسخه شو، لنين جونت نوشته وو توی جاکش و هم تشکيلاتيات، توی خارج و داخل، داريد اونو مو به مو اجرا ميکنين! درسته؟!).
(اطلاع ندارم قربان. نمی دانم داريد راجع به چه چيز صحبت می فرمائيد).
( باشه پهلوون! اطلاع نداشته باش! فعلن، مهم نيس! اما تا برسيم پايگاه، نميدونم و اطلاع ندارم و اينجور چيزارو ديگه، يواش يواش باس بذاری کنار پهلوون! چون اونجا، ديگه دست من نيست!...... خب!..... کجابودم؟!.... آره!.... تقصير نداری. يعنی نميدونی!.... آره!..... اون زمون، من هم مثل همين حالای تو، فکر ميکردم که بازجوی آدم، دشمن آدمه، پس آدم باس تا آخرين نفسش با بازجوی خودش بجنگه وو تسليم اون نشه! آره.... ولی حالا، ديگه اونجوری فکر نميکنم! ميدونی چرا؟! چون، بعد از سالها مبارزه کردن و توی اين زندون و اون زندون بودن و با اونهمه بازجويای ريز و درشت و همه رنگ و يه وقتائی هم، هفت رنگ، سرو کارداشتن، به اين نتيجه رسيدم که بازجوی آدم، نه تنها دشمن آدم به حساب نمياد، بلکه حتا از بابا وو ننه وو خواهر و برادر و دوست و رفيق و آشنا وو همکار و همرزم و هم بند و حتا از هم تشکيلاتی آدم هم، دوست تر به حساب مياد! ميدونی چرا؟!).
( خير، پهلوان. نمی دانم).
(ايوالله!.... نميدونی و ندونستنت هم برای اين نيس که زندون نبودی و بازجو به خودت نديدی. نه! ميدونم که بودی وو ازمنم بيشتر بودی، اما به خاطر همونی که بهت گفتم، بعضيا خر ميرن زندون و الاغ بر ميگردن. می بخشی پهلوون ها! منظورم اينه که تيپايی مثل تو، اونقدر عاشق و شيدای خودشون وو هدفشون هستن که اگه سال هاهم تو زندون باشن و هزارون ساعت، بازجوئی پس داده باشن، حتا يه لحظه هم نشده که به صورت بازجوشون نيگا کرده باشن و به صدای بازجوشون گوش کرده باشن و به حرفای بازجوشون فکر کرده باشن که آخه اين ننه جنده ای که جلوی اونا واستاده وو ميگه حرف بزن!..... ، يه آدمه وو به قول داداشم، مثل خود اونا، محصول يه شرايط بيرونی و درونيه که اون شرايط، اونا رو به اونجا رسونده که اگه اون شرايطو وردارن و به جاش، يه شرايط ديگه ای رو بذارن، اونوخت يه آدم ديگه ای ميشن! مثلن ميشن بابا ، ننه، داداش، آبجی، دوست، رفيق، آشنا، همکار، هم بند و هم رزم وو همينجور بگيرو بيا تا برسی به هم تشکيلاتی که بعضی وختا، از هم تشکيلاتيت هم بهتر و مفيد تر ميتونن باشن! گوشت با منه پهلوون و يا باز داری خواب ميبينی؟!).
( خير پهلوان. گوشم با شما است. بفرمائيد).



( دعوای من، با داداشم، هميشه سر اين بود که اگه ميگی همه چيز بسته به شرايط درون و بيرون آدميزاده، پس اينهمه دعوا ديگه سر چيه؟! چرا يک بام و دو هوا ميکنی؟! اون چيزائی رو که تو، امروز بهش رسيدی، خب، سی چهل سال پيش نرسيده بودی! درسته؟! حالا دری به تخته خورد و رفتی خارج و به قول خودت شرايط خارجيت عوض شد و چشات وازشد که بتونی ببينی تو اين دنيای عنی، چی به چيه وو پول و قدرت، دست کيه؟! خب! نوش جانت داداش! گوارای وجودت داداش! ولی بی انصاف، وقتی داری راجع به خودت حرف ميزنی، يه جوری حرف نزن که انگار از ابدلاآ باد همينجوری دموکراتيک و اهل گفتگو بودی! نه، نبودی داداش! يادته که چقدر کتاب و فيلم و موسيقی وو تئاتر که به قول خودت مبلغان ارزش های بورژوازی بودند، بايکوت و منع و تحريم ميکردی؟! يادته که چقدر آجر تو کله ی دخترا و پسرای هيپی دانشکده ها، به جرم اينکه ميگفتی مبلغان بورژوازی و دموکراسی پوچ و خالی غرب هستن، پرتاب ميکردی؟! مگه خود تو نبودی که ميگفتی، راه رهائی خلق، فقط و فقط جنگ مسلحونه است؟! مگه ساختن بمب و نارنجکو بهت ياد نداده بودن و قرار نبود که بعدن، به منهم ياد بدی؟!! خب! حالا شانس آوردی و پيش از اونکه دستت به خون يه مشت آدم بيگناه آلوده بشه، رفتی خارج و به قول خودت، داری تازه معنای آزادی و دموکراسی و اينجور چيزارو، توی عمل ميفهمی وو تازه داری متوجه ميشی که چقدر چپ ايران، از جمله خود تو، ديکتاتور بودين وو خبرنداشتی! خب، اين يعنی چی؟! يعنی اينکه حرفا و کارای اونزمونتو باس به حساب شرايط داخلی و بيرونی اونزمونت بذارم و حرفا وو کارای الانتو، به جساب شرايط داخلی و خارجی امروزت! و اين يعنی چی؟! يعنی اينکه به جای اونکه هی بگی، اون آدم، اين کارو کرد و اون کارو نکرد، باس بگی که اون شرايط، اين کارو کرد و اون کارو نکرد! بعدش هم، مثال همين تاکسی خودمو براش ميزدم و ميگفتم که مثل اين ميمونه که همين تاکسی من، وختی از کنار بقيه ی تاکسيا، رد ميشه خودشو بگيره وو بگه که آره! ما اينيم. خب، اونوخت جاش نيس که من يه شيشکی براش ببندم و بگم که خالی نبند! تو، هيچ گهی نيستی و نبودی وو وختی از کارخونه اومدی بيرون، اونی بودی که کارخونت خواسته بود که باشی وو بعدش هم که افتادی دست من، دل و روده تو ريختم بيرون و يه شرايط ديگه ای، توت چپوندم که اولندش، از هر نظر، خودکفا بشی و دومندش، با خداتا سرعت، توی زمين و آسمون و دريا، برونی و.... چی؟! با تو هستم پهلوون!).
(بگوشم پهلوان. بفرمائيد).
(و اونوخت، نوبت تاکسيه اس که يه شيشکی برای من ببنده وو بگه که خالی نبند جناب! اونی که شرايطو چپونده توی من، تو نبودی، بلکه شرايط امروز تو بود، و گرنه چرا پنجاه شصت سال پيش، عرضه ی تعميرکردن يه دوچرخه رو نداشتی تا چه برسه به تعمير کردن يه ماشين! گرفتی که چی ميخوام بگم پهلوون؟!).
( البته، نه کاملن. ولی تا حدودی بايد عرض کنم که......).
( نع! ميدونم که نگرفتی، ولی بی خيال!..... کجا بودم؟!).
(داشتيد از برادرتان، نقل قول می کرديد).
( نع! قبلش! قبلش کجابودم؟!).
( قبلش، در اتاقی بوديد که بازجويتان.......).
(آره!..... بازجويه، رفته بود که مثلن برام آب بياره وو منم داشتم با خودم فکر می کردم که شايد هم، همون چندسال پيش، توی پستخونه، نامه های داداشه رو وازکرده باشن و ازهمون روزها، رابطه ی من و داداشه رو، زير نظر داشتن و توی همون رابطه ها، خيلی چيزا، در مورد تشکيلات خارج و داخل کشور، بدونن و امروز، آوردنم اينجا که بذارنم زير منگنه وو بخوان يه چيزائی رو، ازم بيرون بکشن و باز، روز از نو وو، روزی از نووو...... اونا، هی منو بزنن و من، هی مثل خر، عر بزنم و بگم نع! نع! نع! که.... خلاصه، در اتاق وازشد و بازجويه اومد تو وو به عوض ليوان آب، يه پاکت زرد، تو دستش بود که با عجله انداختش رو ميز و در همون حال که از اتاق ميزد بيرون، بدون اونکه به من نيگا بکنه، گفت : "

گفتم برات آب بيارن. تا اونوخت، وردار يه نيگا به عکسای توی اين پاکت بنداز تا برگردم و با هم بريم به ديدن يه سينمای حسابی .خب!.... حالا ، ميتونی از من بپرسی که مگه بيرون رفتن بازجويه از اتاق و برگشتنش به اتاق، چيقدر طول کشيده که من تونستم توی اون فاصله، همه ی عکسارو ببينم و حتا تا امروز، توی کله ام ثبتشون کنم؟!.... بپرس ديگه پهلوون!).
( از نظر زمانی، مگر فاصله ی رفتن بازجويتان از اتاق و بازگشتن ايشان به اتاق، چقدر بوده است که شما، در آن فاصله، توانسته ايد همه ی عکس ها را ببينيد و در خاطرتان بسپاريد و حتا، تا امروزهم، فراموششان نکنيد؟).
( ايوالله!.....پنج شش دقيقه! مطمئنم که به ده دقيقه هم نرسيده بود. شايدم پنج دقيقه بود! خب! حالا، بگو چندتا عکس، توی پاکت بود؟! اگه نگم صدتا، هفتاد هشتادتا کمتر نبود! با اين حساب، اگه ميخواستم توی همون پنج دقيقه، به هرعکسی از عکسائی که بازجويه بهم داده بود، يه نگاه گنجشکی هم که بندازم، فکر ميکنی که برای ديدن هرعکس، چيقدر وقت داشتم؟! کاری نداره. حساب ميکنيم! هر يک دقيقه، ميشه چند ثانيه؟ شصت ثانيه. خب. پنج دقيقه رو، ضرب کن در شصت ثانيه که بشه، سيصد ثانيه. اونوخت، سيصد ثانيه رو، بخش کن به مثلن.....، حالا.... ميگيريم صدتا عکس بوده؛ خب، هر عکسی، سه ثانيه! حالا، چون صدتا عکس نبوده وو هشتادتا بوده، ميگيريم برای هرعکسی، پنج ثانيه. يعنی چی؟! يعنی از ورداشتن عکس تا نيگاه کردنش و گذاشتنش زمين، ميشه پنج ثانيه، يعنی تا بگی: يک. دو . سه. چهار. پنج، يه دفعه می بينی که وقتت تموم شده!.... خب! حالا، بگو که عکسا، چه جورعکسائی بودن؟! ازعکس بچگيم توی دهمون که اون معلم آل کلمی مون، از خودش با چندتا شاگرد فسقلی که دوتا از اونا، من و داداشم بوديم، گرفته بود، بگير و بيا.....تا برسی به چند سال بعدش، توی شهرستون، با معلم ورزشمون که بعدها، يعنی چند سال بعدش که توی يه رابطه ای تير و تفنگی گرفته بودنش و اعدامش کرده بودن و عکسشو توی روزنامه ها انداخته بودن، فهميديم که توی اون زمون که معلم ما بوده، سياسی پرونده دار و تبعيدی بوده وو ما خبر نداشتيم!... خب!.... بعدش، بگير و بيا....... تا برسی به تهرون و عکسای توی بوفه وو رستوران دانشکده ها که بيشترشون مال دانشکده های هنرهای زيبا وو ادبيات و...اينا بود و... نه اينکه فکرکنی که چون دانشجو بودم و..... اينا؟! نه بابا! ديپلمم رو هم به زور گرفته بودم جون تو. نه اينکه فکر کنی استعدادشو نداشتم! چرا. استعداد داشتم، اما، پولشو نداشتم. بهت که گفتم باس کار ميکردم وخرج ننه مو، چندتا داداش وآبجی مو، ميدادم......خب! ميتونی از من سؤال کنی که پس تو دانشگاه چيکار ميکردم؟! ايوالله!...بعدن بهت ميگم که تو چه رابطه هائی باس اونجاها ميپلکيدم!.... آره.... بعدش!.... بعدش بهت ميگم!...خب!... بعدش، بگير و بيا.... تا برسی به چندتا عکس از توی بازار، با گاری دستی، درحال بارکشی؛ يعنی حمالی ديگه!.... آره... و همينجور بگير و بيا تا.... برسی به عکسائی که من، توشون نبودم، اما اونائی رو که توی عکسا بودن، يه جورائی ميشناختم. مثلن، يکيشون عکس تو بود با دوتا ديگه، تو سلف سرويس دانشکده ی علوم که اروا عمه تون، هر سه تاتون، برای رد گم کردن، کراوات زده بودين و شيک و پيک کرده بودين که مثلن ژيگولين و اهل سياست و مياست و اينجور چيزا نيستين و سرتون به درسو کارتون هست و اينا. قبلن، تو دانشگاه، هر سه نفرتونو، باهم ديده بودم که يه جوری اينور و اونور و می پائيدين که هرچه زودتر بياين مارو بگيرين که الان، توی سامسونتامون، کلی بمب و تفنگ و نارنجک و اينا داريم!....بخصوص يکيتون که همون زمون هم برای بچه ها مشکوک بود و الان هم که تو خارجه اس، يه جورائی مشکوک ميزنه وو برای رد گم کردن، خيلی داد و قال راه انداخته وو بگيرين و ببندين و بکشين ميکنه وو اينا!...... آره پهلوون!.... آره!.... بعدش به اونم ميرسيم، اما باس يه خورده حوصله کنی تا پايگاه!.....آره!....آره!.... خب!.... بعدش!.... بعدش هم چندتا عکس سکسی زن و مرد که داشتن تو حالت های مختلف، ترتيب همو ميدادن و.....بعدش، عکس دوتا از بچه ها، توی خونه ی تيمی که هر دوتاشونو ميشناختم! آره!..... توی خونه تيمی، ازخودشون عکس گرفته بودن جاکشا!......آره!.... بعدش، عکسای چندتا هنرپيشه و خوننده ی مرد و زن ايرونی وو خارجی که از ايرونياش، رضا بيک ايمان وردی .... وو .. محمدعلی جعفری ...وو ... بهروز وثوقی .... داريوش خوننده وو....و از زناش هم،....... فروزان و.... دلکش ....گوگوش وو گمونم سوسن و اينا بودن.... آره!... آره!.... داره يادم مياد........ فردين هم، توش بود...آره.... بود!... خب!..... از خارجياش،..... آلن دلونو..... عمرشريف و..... جاين وين و....سوفيالورنو.... ديگه کی بود؟!.... آره!... ...آره!... خيلی بودن.... خيلی.... بخوام همه شونو بگم، از اصل قضيه دور ميشم.....آره........ميريم سراغ عکسای داداشم!....آره پهلوون!....عکسای داداش خودم، توی اين کشور و اون کشور!.... از آمريکا بگير و برو کوبا وو بيا اروپا وو برو چين و بيا ليبی ووعراق و فلسطين و.....حتا، ناکس به ايرونم اومده بود و ما نميدونستيم و همه اش هم با گروها وو برو بچه های چريک، از اينجا وو اونجای دنيا وو ...بعدش هم، توی اروپا، با دخترای خوشکل و تو دل برو، اينجا وو اونجا، توی استخر، توی سونا، توی کافه ها وو دانسينگا وو کناردريا؟!.... وو ...بعدش هم، عکسی از من و داداشه وو.... دوتا دختر خوشکل تو دل برو، توی آلمان، کنار دريا!... آره!... ناکس موش مرده، به من گفته بود که يکی از اونا، دوست دخترشه وو يکيشون هم، دوست دوست دخترشه که امروز اومدن اينجا که اولش، با هم بريم کنار دريا وو بعدش هم، شبش بريم سينما وو....اينا!....خب!... حالا، پهلوون داره با خودش فکر ميکنه که ما داريم خالی ميبنديم و به کلاسمون نميخوره که رفته باشيم آلمان!... آره؟!... حق با پهلوونه! اگرچه، بعدش که برسيم پايگاه، با چشم خودت ميبينی وو بهت ثابت ميشه که چاکرت، همه ی دنيارو از چين و ماچين زير پا گذاشته وو...... بی خيال!.... ولی، حالا، حق با پهلوونه!.... آره!.... تا اون زمون، غير از همون سفری که به دستور و به خرج تشکيلات، رفته بودم آلمان،هيچ جای ديگه ی دنيا رو نديده بودم. آره!....

داستان ادامه دارد.......



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد