باقر مرتضوی: خانم غدیری میتوانم از شما خواهش کنم؛ اندکی به گذشته بازگردید و از فعالیتهای خویش در سازمان آزادیبخش خلقهای ایران برایم بگویید و اینکه؛ چه بود و چه شد؟ و چگونه با سیروس نهاوندی آشنا شدید؟
• فلورا غدیری: سال ١٣٥٣بود با يك پارول سر قرار رفتم؛ كتابخانه معرفت شيراز. او بايد از من مىپرسيد؛ در كتابخانه يوكومارا كتابهاى ژاپنى هست و من مىگفتم بله.
اولين ديدار من با سيروس نهاوندى اينگونه آغاز شد. معرف من، دوست دوران دبستانیام، معصومه حدائق، بود. وقتى كلاس چهارم ابتدائى بودم پدرش كه رئیس بانک کشاورزى بود، به بوشهر منتقل شده بود. ما از آن زمان با هم دوست شده بوديم. هر از گاه همديگر را میدیدیم و مرتب با هم مكاتبه داشتيم. هر دو به شکلی افكار ضدرژيم شاه داشتيم. من به دليل زندگى در منطقهی محروم، با زندگی این طبقه آشنا بودم. مادرم ماما بود، و در همین رابطه با تودهی مردم رابطه داشت. او برايم همیشه از فقر و محروميت مردم صحبت میكرد. این خود سبب میشد که دامنهی مخالفتِ من با رژیم گسترده و گستردهتر شود.
روزی معصومه به من زنگ زد و گفت دوستى دارد به نام بيژن افشار که میخواهد به شيراز بیاید و دوست دارد تو را ببيند، او انسان برجستهاى است. من مشتاقانه اين دعوت را پذيرفتم و سر قرار حاضر شدم. مردى دیدم با جثهای کوچک، كوتاه قد و ريزنقش با موی سر و سبيل بور و عينكی پنسى بر چشم. خوشبرخورد بود. به نظر میرسید، سى و پنج سال به بالا باشد.
قرار بعدی ما پارک هتل كنار استخر بود كه گفت اگر دوست دارى میتوانى آنجا شنا كنى. من عاشق شنا بودم ولى شنا در استخر مختلط را براى خودم مجاز نمىدانستم. كنار استخر نشستيم و باهم حرف زديم و من كه جوانى پرشور و اجتماعى بودم، از اين ديدار خيلى راضى و خوشحال بودم. او در سفر بعدى خویش به شيراز، مرا به رستورانى در خيابان زند برد. برايم پيتزا سفارش داد، اولين بار بود كه پيتزا مىخوردم. به شکلی عذاب وجدان داشتم كه چرا به رستوران شيک آمدهام و اين عذاب وقتی افزونتر شد كه او شراب سفارش داد و از من درخواست كرد كه من نیز لبی تر كنم. من از نوشیدن شراب امتناع كردم، با اینكه در خانهاى بزرگ شده بودم كه از كودكى ويسكى در آنجا ديده بودم و پدرم هر از گاه اندکی مىنوشید، اعتقاد داشتم كسى كه روشنفكر است نبايد سيگار بكشد و مشروب بنوشد.
بعدها متوجه شدم با گروهى كار مىكنم و اینكه اين شخص هم که با او در رابطهام، فردی مخفى است و براى پوشش بايد به جاهاى شيک برود. اين موضوع به نوعى براى همه که با او در رابطه بودند، کمکم داشت جا مىافتاد. بعد از چند دیدار، با او خيلى صميمى شده بودم. حرفهايش و نظراتش برايم خيلى جالب و پرمحتوا بود. او هم خيلى مرا كه جوان پر شروشورى بودم، دوست داشت و هر وقت شيراز بود مرا با خودش به اطراف شهر مىبرد. هميشه به من مىگفت، من در چشمان تو برق زندگى میبينم. كم كم برايم بُتى شده بود. متوجه شده بودم كه زندگى مخفى دارد. اولين بارى كه به تصادف داخل كيفدستی كوچک سياهاش را دیدم، يك كُلت كوچک در آن بود. احساس کردم او این کار را آگاهانه و به عمد انجام داد تا من متوجه اسلحهاش بشوم. از آن به بعد ارادتم به او افزونتر شد. طوری كه در خلوتم حاضر بودم به خاطرش كشته شوم.
او يك روز به من گفت كه تو ديگر بايد به كس ديگرى معرفى شوى. يك قرار برايم گذاشت و من به محمدعلى حسينى معرفى شدم كه ايشان در واقع فردِ سرشاخهی شهر شيراز و رفيق مسئول من بودند. او نیز چند بار مرا با خودش به گشت و گذار برد و با رضا نعمتاللهى و خواهرش مينو و جهانگیر آشنا شدم. آنها هنوز به دبيرستان میرفتند. سيروس كمكم هستهی شيراز را به راه انداخت. بعد از تقريباً يك سال نخستین خانهی تيمى ما داير شد كه ساكنين اصلى آن محمدعلى حسينى، على امينى، سعيد مرادبختى و من بودیم. چند ماهى گذشت و قرار شد كلاس تئورى براى ما برگزار شود. در همان خانه، ما حدود ده نفر جمع شده بوديم و مهوش جاسمى به ما درس مىداد. اين زن فرشتهاى مهربان و دوستداشتنى بود. با قدى متوسط، ساده و بىآلايش، سفيدپوست با موهایی كوتاه. آرامش در نگاهش، متانت در رفتارش دیده میشد. به شدت سيگارى بود. سيگار مهر، كه خيلى قوى بود، میکشید. چند بار او را بغل كردم و ملتمسانه از او خواستم كه سيگار نكشد. بافتنى هم مىبافت، شايد با كاموائى كه قبلاً بارها و بارها شكافته شده بود. يك روز صحنهاى را ديدم كه هرگز از خاطرم محو نخواهد شد و به شکلی هنوز هم با آن زندگى مىكنم. آخرین روز كلاس بود و سيروس آمده بود تا از پشت پردهای براى همه صحبت كند. من به اتاق ديگر رفتم و شاهد ديدار دو رفيقى بودم كه همديگر را چه صمیمانه و رفیقانه در آغوش گرفته بودند، آن دو سيروس و مهوش بودند، من از ديدن اين صحنه اشك مىريختم. سالها از اين اتفاق مىگذرد و من هرگز نتوانستهام خود را متقاعد كنم كه چگونه سيروس دست به چنين جنايت هولناكى زده و عامل قتل مهوش شده است؟
در اين كلاس تا آنجا كه به ياد دارم محمد عصابخش، ماهرخ فيال، چنگيز طوفان، شهين نوروز، ميكائيل، سعيد مرادبختى و چند رفیق دیگر شرکت داشتند. كلاس تمام شد و كار ما كماكان ادامه داشت. در اين مدت درس من نیز تمام شده بود. من به سيروس گفتم كه پدر و مادرم اصرار دارند من در بوشهر استخدام شوم، ولی من خودم اصلاً دوست ندارم به آنجا بروم. در ضمن من كه در رشته بهداشت درس مىخواندم، وقتى قرار شده بود در بيمارستان، كارآموزى داشته باشم، مىخواستم درسم را رها كنم و رشتهی ديگرى انتخاب كنم ولى سيروس برايم دليل آورد كه چون در برنامهی درازمدت ما جنگ خلق اتفاق خواهد افتاد، بهتر است من كارهاى پرستارى و... را خوب ياد بگیرم. بر این اساس من ديگر تا حد امكان تلاشم را بر اين گذاشتم كه از هيچ كوششى در این راه دريغ نكنم.
در اين سالها هر وقت سیروس به شيراز میآمد يا من به تهران مىرفتم، با او در ارتباط بودم و ارتباط من با معصومه حدائق و مجيد بنانى كه بعداً همسر معصومه شد و برادرش سعيد حدائق برقرار بود. يك بار سيروس به شیراز آمده بود و از من خواست كه هتلى يا جایى در بوشهر برايش پيدا كنم. من اين كار را انجام دادم. من و سیروس، به اتفاق سعيد كه راننده بود و مجيد بنانى و معصومه به بوشهر رفتيم و چند روز آنجا بودیم. در واقع آمده بود كه اوضاع را براى هستهسازى در آنجا بررسى كند. او حتا روزی همراه معصومه و با نام مستعار مهندس افشار، برای دیدار با پدر و مادرم به خانهی ما آمد. من در بوشهر آشنایان زیادی داشتم. براى خريدهای گوناگون، براى قايقسوارى و... ترتيب همهی برنامهها را سريع مىدادم و سيروس لذت مىبرد كه هر چه مىخواهد به سرعت فراهم مىشود و اين کارها محبوبيت مرا نزد او چند برابر مىكرد.
سیروس از همه چيز لذت مىبرد. با دوستان من دوست شده بود و حتا ماشين قرمز مونتكارلویى كه به اصطلاح براى پوشش خودش به مبلغ ٣٠٠ هزار تومان، سفارش داده بود، به وسيلهی شوهر دوستم انجام پذیرفت زیرا پدرش در قطر تجارت مىكرد. وقتى به شيراز مىآمد مرا به قول خودش با بعضى رفقا آشنا مىكرد كه هرگز نمىتوانستم آنها را به عنوان آدمهاى پيشرو و سياسى بپذيرم. بعدها فهميدم كه آنها معشوقههايش بودند. همراه با كار سياسى، او شاخهی مالى سازمان را نيز به راه انداخته بود كه در رأس آن فردى خودفروخته به نام سعيد حدائق قرار داشت. البته اسم شناسنامهایاش محىالدين حدائق است. اين شخص را با مدرك قلابى مهندسى، به عنوان مدير عامل شرکت گماشته بود. عبدالحميد گرامىفرد كه همسر من باشد به همراه محمدمهدى گرامىفرد كارگاههاى ساختمان را اداره مىكردند. نام اولين شركت فلاكسیبل بود و بعد به شركت ويدشت تغيير كرد. در واقع سيروس از بالا كار مىگرفت و سعيد شركت را با قالتاقى تمام اداره مىكرد و حميد و مهدى هم در بيابانها كار اجرایى را انجام مىدادند. آنها پولها را میگرفتند و بهترين خوشگذرانىها را مىكردند و بخور و نميرى هم به حميد و مهدى براى گذران زندگى مىدادند. شركت ويدشت با تلاش بىوقفهی بچهها بزرگ و بزرگتر مىشد. ماشينآلات زيادى خريدارى شده بود. اين اواخر مدير عامل آن، هوشمند نهاوندى شوهر سيمين، خواهر سيروس، بود. و آقابزرگ نهاوندى، عموى سيروس هم به شيراز آمده بود و يكى ديگر از كارگاهها را اداره مىكرد.
من استخدام شده، و كارم را در بوشهر شروع كردم. در ابتدا ٣٤٠٠ تومان حقوق مىگرفتم كه رقم بالایى بود و ١٠٠٠تومان حق عضويت به سازمان مىدادم و بخش زيادى را كه پسانداز مىكردم، باز قسمتی از آن را به سازمان مىدادم. من مرتب هر ماه به شيراز مىآمدم و سيروس هم به آنجا مىآمد. من خيلى با او بودم و او خيلى مرا دوست داشت. هر مشكلى كه برايم بيش مىآمد به محض اينكه با او در ميان مىگذاشتم، راه حلی مییافت و آن مشکل برايم آسان میشد. ولى گاهى احساس مىكردم كه دنياى من محدود و محتواى آن كمرنگ شده است. به عنوان نمونه؛ تا قبل از ورودم به سازمان، ارتباطهاى گسترده و راحتترى داشتم، كتابهاى زيادى خوانده بودم و آنها را خلاصهنويسى مىكردم. حال ولی زندگیام به شکلی قالبى شده بود و اين از ميزان شادمانیام كاسته بود.
يك روز كه در شيراز بودم سيروس به من گفت مىخواهم تو را با زن سابقم آشنا کنم. من با خانم شيك و آلامد و متكبر و بىادب و نچسبى روبهرو شدم به نام ملوس كه بعدها فهميدم اين خانم فاطمهسلطان نهاوندى، عمهی سيروس است. بعدها اين خانم براى مدت كوتاهى همسر محمدعلى حسينى شد و بعد از چند ماه از او جدا شد و با سعيد حدائق ازدواج كرد. با اينكه به اصطلاح باهم فاميل شده بودیم، من هرگز نتوانستم با اين خانم ارتباط صميمانهاى برقرار كنم. پدر سيروس مرد بسيار مهربان و آرامى بود که در خيابان شهرآرا يك خانهی يك طبقه داشتند. من آنجا هم رفته بودم. مادرش زنِ سالارى بود و به عنوانِ رئيس كل خانواده، بسيار مدبّر و مدير بود. خواهرش سيمين را وقتى از زندان آزاد شده بود، ديدم. بسيار آرام، دوستداشتنى و مهربان بود. سهراب، برادرش بسيار پسر ساده، مهربان و دوستداشتنى بود. سيروس برايم تعريف مىكرد كه وقتى بچه بودم از تخته و تیغ گيوتين درست مىكردم و سر عروسكهاى سيمين را مىزدم. برايم خيلى تعجبآور بود. عاشق داستانهاى پليسى بود. علاقهی زيادى به لذتبردن و خوشگذرانى داشت. در خانوادهاش با دخترهاى فاميل خوش بود. در حاشيهی سازمان هم به خودش بد نمىگذراند. كلاً خانوادهی مدرن و راحتى بودند. در آن زمان که خيلى چيزها برايشان حل شده بود، يك روز به من گفت تصميم دارم با يك "دختر دهاتى" ازدواج كنم و او را جورى كه مىخواهم تربيت كنم. من از اين صحبتش تعجب كردم ولى او در واقع كار خودش را كرد. همسرش، محبوبه مسيبى دخترى بود از يك خانواده روستایى که تازه در دانشگاه كرمان قبول شده بود. فكر كنم با سيروس ١٥ سالى اختلاف سن داشت. او به وسيلهی خواهرش، مينا به سازمان معرفى شده بود و در بدو ورود طعمهی سيروس شد. این دختر زيبا، ساده و مهربان بود. به محض اينكه سيروس پیشنهاد ازدواج به او داد، قيافه و ظاهرش عوض شد، انگار نه انگار كه ريشهاش از روستای فدشكويه فسا بوده است. ولى براى من همچنان دوستداشتنى بود و هر وقت بعد از ازدواج با سيروس به شيراز مىآمد، ضمن اينكه معمولاً در هتل كوروش ساكن بود اما بيشتر اوقاتش را به خانهی ما مىآمد. از او صاحب دخترى به نام عسل شد و گويا بعد از چند سال صاحب پسرى هم شدند.
سيروس روحيهی ماجراجویى داشت. يك شب ما را به هتل اينترنشنال برد و در برگشت که مست بود، پشت فرمان نشست و يك دفعه گفت؛ كمربندها را ببنديد. و ماشين را به درخت كنار فلكه زد و بعد ماشين را همآنجا ول كرد و رفتيم. از اين شيرينكاريها زياد داشت. يكى از اهداف اصلىاش به نظرم اين بود كه بچهها را از فضاى فكرى بالا پایين بكشد و توجه آنها را به سمت چیزهایی موهوم سوق دهد. بعضى از بچههایى كه در شمار دانشجوهاى ممتاز دانشگاه پهلوى بودند، از كلاس نرفتن و درس نخواندن به جایى رسيدند كه از دانشگاه اخراج شدند. سازمان به آنها مىگفت كه درس خواندن مهم نيست، بايد به كارخانه بروند و كارگرى كنند. من هم که سال اول كارم در بوشهر بود، اصلاً كارم را جدى نمىگرفتم و بيشتر اوقات غيبت داشتم. اين موضوع خشم پدرم را كه انسانی شریف و مقرراتى بود برانگيخته بود و فضاى خانه ما را متشنج كرده بود. در همين ایام بود که با همسرم، حمید گرامیفرد آشنا شدم و با او ازدواج كردم.
سال ١٣٥٥ بود، شب يلدا، همان شبی که نیروهای امنیتی در تهران به جلسه رفقا حمله بردند و تنی چند از آنان کشته شدند. شبانه ده نفر ساواكى به خانهی ما نیز كه مجاور كلانترى بود هجوم آوردند و حميد، همسرم و مهدى، برادر شوهرم را همراه خود بردند. من ماندم و مادر شوهرم كه شيون و زارى مىكرد. چون فرزند دیگرش، هادى هم از سال ٥٠ در زندان بود، او ديگر پناهى نداشت. فردا صبح از كميته مشترك به من زنگ زدند و گفتند براى شوهرت لباس بياور من به اتفاق دایى شوهرم به شهربانى رفتم، سعى كردم لباس مرتب بپوشم كه به من شك نداشته باشند. آقاى جوان و جينپوشِ خوشتيپى بهنام سروان دهقانى مرا تحويل گرفت و به دائى شوهرم گفتند كه شما برويد. ما سؤالاتى از ايشان داريم و بعد او خودش مىآيد. او مرا به زيرزمين كميته برد. در اتاقى ديدم سعيد حدائق ايستاده ولى در اتاق ديگر همسرم را ديدم كه دستش را به تخت بسته بودند. تقريباً چند روز قبل مسعود صارمى از تهران به خانه ما آمده بود و بلافاصله بعد از آن، دستگيرىها آغاز شد. سعيد حدائق در همان كميته يك ديدار كوتاه با من كرد و گفت كه در سازمان انشعاب رخ داده و زهرا بنانى (آن دختر بيچاره خود قربانى سازمان بود)، خواهر مجيد و رحيم بنانى رفته همه را به ساواك لو داده و تو هر چه ازت خواستند درست بگو، چون همه چيز در دست ساواك است. من كه هضم اين موضوع برايم دشوار بود، فكر كردم كه سعيد تحت فشار ساواك قرار گرفته و اين پيشنهاد را به من مىكند. پس از آن ديگر سعيد را نديدم.
بازجوها؛ همان سروان دهقانى و آرمان و بيضائى، ابتدا خيلى با من مهربان بودند، كاغذى آوردند و سؤالاتى را مطرح كرده بودند كه من همه را دروغ جواب دادم و آنها هم باور كردند. بعد ديدم كه بچههاى ديگر را يكى پس از ديگرى مىآورند، خيلى تعجب كرده بودم. كسانى آنجا بودند كه سمپاتهاى دور سازمان بودند. جريان داشت بيخ پيدا مىكرد. آرمان نزد من آمد و گفت ما دنبال فريده مىگرديم، فعلاً تو را به زندان مىفرستم تا جريانات روشن شود، تو بايد راست بگویى ولى اگر دروغ گفته باشى واى به حالت. من كه خود فريده بودم، به زندان عادلآباد منتقل شدم. چند روزى آنجا بودم و در تب و تاب اينكه چه بر سرم خواهد آمد. ناگهان مرا صدا زدند و به كميته بردند. در بدو ورود كشيده و فحشهاى ناموسى و كتك بود كه به وسيله آرمان بر من وارد شد. مرا به اتاق ١١ كه شكنجهگاه بود، بردند. بچهها را كه آش و لاش بودند نشانم دادند. يكى را لخت آويزان كرده بودند، يكى را كابل مىزدند و مىدواندند. صداى محمدعلى حسينى را شنيدم. ويدا روحالله را كه تازه به وسيله اسد لالهزارى به سازمان معرفى شده بود، دیدم. حسابى تعجب كرده بودم كه جريان از چه قرار است.
پايم را به تخت بستند و سروان دهقانى كابل به دست به سراغم آمد. آرمان وقتى فهميد من همان فريده هستم، ديوانه شده بود و قصد جانم را كرده بود. ما در خانه تيمى دفترى داشتيم كه در آن تمام حق عضويتها با نام مستعار نوشته شده بود. وقتى آرمان ديد كه من ماهى ١٠٠٠ تومان حق عضويت -در واقع براى عياشى سيروس میدادم-، مرا به باد فحش و كتک گرفت. با ديدن دفتر برايم مسجل شد كه خانه تيمى لو رفته. آنجا طبقهی پایين خانهی پدرم بود كه من آن را براى سازمان اجاره كرده بودم. به هر حال بازجویىها تا يك هفته ادامه داشت و ما همه در سلولهای انفرادى بوديم. بعد از آن ما را به زندان عادلآباد منتقل كردند. من، مينا مسيبى كه خواهر زن سيروس و همسر محمدعلى حسينى بود، مينو نعمتالهى، فرح اسكندرى، رفعت حقبين، عفت سليمى، ويدا روحالله، مريم تنگستانى، كه سمپات من بود و قبل از اينكه من اسم او را به ساواك بدهم، در بوشهر دستگير و به شيراز منتقل شده بود، ابراهيم ابراهيمى، رضا نعمتالهى، جهانگير نعمتالهى، اعظم تندگويان، حميد و مهدى گرامىفرد، اسد لالهزارى، و موسوى بازداشت شده بودیم. ولى على امينى، كه در خانهی تيمى شيراز بود، دستگير نشد. گاهى سعيد حدائق با حميد و مهدى در زندان ملاقات حضورى داشت و از آنها میخواست كه سفتههایى را امضا كنند، براى كارهایى كه قرار است شركت بگيرد. حميد مبلغ ٧٠٠ هزار تومان و مهدى ١٤٠٠٠٠٠ هزار تومان سفته امضاء كردند كه این خود بعدها بلایى به مراتب بدتر از ساواك بر جان ما شد. بعد برنامه آنطور ترتيب داده شد كه حميد و مهدى و مرا آزاد كنند، چرا كه سيروس و سعيد قصد داشتند كه شركت را فعال كنند، چون با كار طاقتفرساى اين دو و كنترل سعيد، پول سرشارى به جيب اربابان مىرفت و ما هم بخور و نميرى دريافت مىكرديم.
رابطهی سعيد هميشه با من در ظاهر خيلى خوب بود، چنین وانمود میکرد که مرا مانند معصومه، خواهرش دوست دارد. يك روز اصلاً پول خرجى نداشتم. مىخواستم براى پسرم شير بخرم. به او زنگ زدم، گفتم من پول ندارم. گفت در شركت پول نيست، عصبانى شدم و سرش فریاد كشيدم و با همين كار گور خودم را كندم و او ديگر دشمن من شد. به هر حال بيرون آمدن ما از زندان، انگ ندامت خورد و اينجا ديگر بايد جوابگوى به اصطلاح قهرمانان هم میشديم. ما نه محاكمه شده بوديم، نه محكوم. به دستور سيروس خائن دستگير شده بوديم و به دستور او هم آزاد. از زمانى كه در زندان بودم به رفتار سعيد و همسرش که همان ملوس يا فاطمهسلطان باشد، شك كرده بودم. من وقتى دستگير شدم شلوار جين پوشيده بودم و چون حامله بودم، شكمم بزرگ شده بود. از آنها خواستم برايم لباس گشادى بياورند، آنها حتا وقت نگذاشته بودند كه به اتاق من بروند و لباس و جوراب خودم را برايم بياورند. لباس و جوراب كهنه و پاره، برايم آوردند. به مينا مسيبى گفتم اينها چطور رفقایى هستند كه براى من ارزش قائل نيستند. او مرا آرام كرد كه ناراحت نباشم.
ما آزاد شديم و به همان زندگى قبل ادامه داديم. من با پسرم تنها و همسرم در بيابان دنبال كار. فقط هفتهاى يكبار به خانه مىآمد. تمام مسئلهی من اين بود كه سيروس سالم است يا نه. تا اينكه يك شب سعيد، من و حميد را به خانهشان دعوت كرد و من سيروس را آنجا ديدم. انگار دنيا را به من داده بودند. او را در بغل گرفته بودم و اشك مىريختم. بعد از ما معصومه و مجيد بنانى آزاد شدند كه ما براى ديدارشان به تهران رفتيم و مادر سيروس و زنعمويش، ما را دعوت كردند. ما به هر حال فاميل شده بوديم و مادر سيروس هم وقتى به شيراز مىآمد، به خانهی ما مىآمد. در ضمن اكبر ايزدپناه هم، بعد از سالها زندان، ندامت كرده بود و همراه با داوود ايوزمحمدى و هوشمند نهاوندى و سيمين نهاوندى از زندان آزاد شده بود. او به شيراز آمده بود تا در شركت ويدشت مشغول به كار شود. اکبر بعد از سيروس، بُت ديگرى برايم بود. هر كارى از دستم بر مىآمد، برايش انجام مىدادم. طبقهی بالاى خانهی پدرم را برايش اجاره كردم و كليهی وسائل خانه را برايش خريدارى كردم كه او خوشحال باشد. بيشتر اوقات به خانهی ما مىآمد و ما به خاطر اینکه او یکی از رفقاى پيشكسوت سال پنجاه است، خيلى هوايش را داشتيم. به خصوص سفارشى سيروس هم بود.
سال ۱۳۵۷ جنبش ضدرژیم در حال اوج گرفتن بود. زندانیها داشتند آزاد مىشدند. يك روز با اكبر بودم، گفت آره زندانىها دارند آزاد مىشوند. حالت افسوس در سیمایش دیدم. گفتم چرا ناراحتى، تو بايد خوشحال باشى، نكنه حسودى مىكنى؟ گفت آره ما بدشانسى آورديم. اكبر خيلى لوطىمسلك بود و خودش را خيلى قهرمان مىدانست. از اين تاريخ به بعد از شيراز رفت و هيچ تماسى با ما نگرفت.
وقتى هادى برادر شوهرم از زندان آزاد شد و به ما گفت كه فرار سيروس قلابى بود و او خائن است (البته او از داخل زندان هم اين ندا را داده بود ولى باورش براى ما دشوار بود چون بدون ذكر جزئيات بود)، همسرم حميد، اين موضوع را با سعيد حدائق در ميان گذاشت. يك روز سعيد به خانهی ما آمد كه هم ديدارى با پسرعمهاش، هادى داشته باشد و هم از خودش دفاع كند. دستش را با آتش سيگار سوزانده بود. شروع كرد به اينكه من در تمامى اين سالها نوک هرم بودم و تمام مشكلات را حل كردم و…
قبل از اين ماجرا سعيد به حميد گفته بود كه به فلورا بگو برود از ادارهیشان وام بگیرد تا من ملوس و بچهها، فلورا و پسرت را به آمريكا بفرستم، بعد هم ما مىرويم. من از اين پيشنهاد برافروخته شدم و گفتم مگر من ساواكى هستم كه فرار كنم، من هيچ دليلى براى اين كار نمىبينم. چند روز بعد سعيد به حميد گفت كه سيروس مىخواهد تو را ببيند. آنها با هم ديداری داشتند و حمید در این دیدار از ماجرای شک در مورد او صحبت کرده بود. سیروس بلافاصله دستش را روى قلبش مىگذارد و مىگويد واى قلبم، و وقتى متوجه شد كه حميد هم به او شك كرده، رفت و ما ديگر سيروس را نديديم. سعيد هم از آن زمان ناپديد شد.
من يك روز به هادى گفتم، بيا با بچههاى آزاد شده از زندان تماس بگيریم، همه اسلحه دارند و ما مىتوانيم با كمك آنها سيروس و سعيد را دستگير و محاكمه كنيم. ولى او گفت نه، من نمىخواهم درگير اين ماجراها شوم. آنها فرار كردند و حميد و مهدى را با سفتهها و طلبكارها تنها گذاشتند. تمام ماشينآلات به وسيلهی عواملشان دزديده شده بود. لودر، كاميون و... ما با بدبختى به دنبال چيزها بودیم از اين نقطه به آن نقطه. خلاصه دوست هادى، سيامك لطفاللهى كه خودش هم دشمن شماره يك سيروس بود، به خانهی ما آمد و گفت كه آشنايانى در بنياد مستضعفان دارد و پیشنهاد میکند که آنها شركت را مصادره كنند تا كارها انجام شود و سفتههاى بانك پرداخت شود. دو سالى حميد مجانى با آنها كار كرد تا سفتههاى خود و برادرش پرداخت شد. روزهاى وحشتناكى بود. هر روز بايد پاسخگوى صف طويل طلبكارانى مىشدیم كه پول مىخواستند. فقط يك بار به معصومه كه دوست صميمىام بود، زنگ زدم و گفتم چرا سعيد اين بلا را به سر ما آورد، او به من گفت، من پيغام براى كسى نمىفرستم و گوشى را گذاشت. ما به جایی رسيده بوديم كه قادر به پرداخت اجاره خانهیمان نبوديم. من و حميد به منزل پدرم نقلمكان كرديم و مهدى و منير(۱) به استهبان رفتند تا با هزينهی كمتر زندگى كنند و قرارداد ننگين شركت را به اتمام برسانند.
خلاصه کنم؛ ابتدا مىخواهم بگويم كه چرا من به اين گروه پيوستم؟ من جوان پرشورى بودم. در منطقه محروم زندگى مىكردم، جایى كه امكان زندگى نبود و مردم بسیار فقیر بودند. محله مشكلِ برق داشت. در گرماى تابستان مدام برق قطع میشد. آب نبود. بيشتر رؤساى اداراتى كه به شهر ما مىآمدند، برایشان هدف پركردن جيبشان بود. شهر ما هيچ دلسوزى نداشت. پدرم معلم بود و هميشه به رژيم بد و بیراه مىگفت. مادرم ماما بود و در بيمارستان كار مىكرد و هميشه از فقر و بدبختى مردم صحبت میکرد. بزرگتر كه شدم، دلم مىخواست مطالبى را كه به نظرم مشکل این کشور بود، بنويسم. نبود آزادى رنجم مىداد. علاقهی زيادى به مطالعه پيدا كرده بودم و آن کتابهایی را كه مى خواستم، در دسترس نبود. در نتيجه به اينجا رسيده بودم كه بايد آزادى را طلب كنم و تنها راه را سرنگونى رژیم شاه مىدانستم. از همان اول تصميمم را بر اين گذاشته بودم كه بجنگم و كشته شوم تا این کشور درست شود.
قبل از ورودم به سازمان خوب مطالعه میکردم، مىنوشتم. دوستان خوب زياد داشتم با علائق و افکار مختلف. ولى به محض ورودم به اين ورطهی هولناك مطالعه من محدود به چيزهایى شد كه برايم انتخاب شده بود. ارتباطها محدود تعيين شده بود. شايد حتا به شکلی چشمم به روى یك سرى واقعيتها بسته شده بود، به قالب درآمده بودم. شايد اگر محيطى ورزشى و فرهنگى با امكانات خوب و انسانهاى با دانش وجود داشت، من جذب آنها مىشدم. من انسانى بودم كه ضرورت تغيير و آزادى را درک كرده بودم و زندگى در فضاى ديكتاتورى و خفقان برايم عذابآور بود. از نوجوانى تصميم داشتم به خارج از ايران بروم ولى زمانى كه جذب سازمان شدم، ديگر فرد آزادى نبودم، زنجير وابستگى به پايم بسته شده بود. زمانى كه به زندان افتادم و به حسننيت سازمان شك كردم، از اين وابستگى كاملاً پشيمان شده بودم. و اين سرخوردگى مرا رها نمىكرد. حتى زمان انقلاب، در هيچ راهپيمایىای شركت نكردم. حتا اعلاميهها را به زور مىخواندم. از همان زمان تصميم گرفتم كه تا زنده هستم به هيچ گروهى وابسته نشوم. چرا كه بيشتر رهبران گروهها را افرادى عقدهاى و خودشيفته مىدانستم كه براى ارضاى كمبودهاى خودشان در رأس قرار گرفتهاند و نه به صلاح مردم ايران. متأسفانه اين وضع تا كنون نیز ادامه دارد. فرهنگ لمپنى و نوچهپرورى در بطن جامعهی ما ريشهاى عميق دارد كه از بينرفتن آن سالها كار فرهنگى و زيربنایى مىطلبد. من جوانى بىتجربه، پرشور و احساساتى بودم كه خواهان تغيير بودم ولى طعمهی سيروس نهاوندى خائن و همدستش سعيد حدائق شدم.
از سيروس بگويم؛ شخصیتِ سيروس به نظرم مورد بسيار جالبى براى تحليل روانشناسانه است. اين آدم موجودى باهوش، عاشق افكار پليسى، خودشيفته، با احساس بود. طورى با تو نزديک و همدل میشد كه حاضر مىشدى زندگيات را به پايش بريزى. هفتخط و خائن و تا بىنهايت بىشرف بود. يادآورى خاطرات گذشته خيلى برايم غمانگيز است، چون اين شخص خيلى انسانهاى شريف و با حسننيت را به كشتن داد. اصلاً يكى از طرحهاى او اين بود كه ما بايد محفلها و گروهها را متلاشى كنيم. از همه گزارش مىگرفتند و ساواك را به جان جوانان بدبخت بىخبر مىانداختند. براى نمونه من قبل از ورودم به سازمان با برادر دوستم كه همشهرى ما بود، ارتباط داشتم. من نمىدانم او به كجا وصل بود ولى گاهى به من اعلاميههاى سازمانهای چپ را میداد. او وقتى من و معصومه حدائق دستگير شديم، به خواهرش كه دوست من بود، مىگويد؛ اگر مىتوانى به اين دو بگو كه سيروس نهاوندى پليس است. اين پسر که در زمانی کوتاه سر به نيست شد، شاهپور محمد علىپور نام داشت. به حتم افراد دیگری نیز به همین شکل سر به نیست شدهاند.
اميدوارم روزى اين شخص خودفروخته حاضر شود قبل از مرگش پرده از جنايات هولناکش بردارد.
فلورا غدیری در گفتگو با باقر مرتضوی
۲۰۱۴
____________________________
۱- وقتى ما دستگير شديم، منیر گريخت. سعيد با او در تماس بود و از او صميمانه خواست كه ديدارى با او داشته باشد. سعيد به او قول مىدهد كه هيچ اتفاقى نخواهد افتاد. بعد او را با ترفند، به كميته مشترك نزد رسولى مىبرد. پس از آن، خبری در روزنامه منتشر کردند كه يک زن تروريست خود را به مقامات ساواك معرفى كرده است. اين موضوع منیر را داغان كرد و هميشه آزارش مىداد. او فرار كرده بود كه دستگیر نشود، نه اينكه به اين بلا گرفتار شود.