logo





وجوه مشترک آدم‌ها

جمعه ۱۴ دی ۱۴۰۳ - ۰۳ ژانويه ۲۰۲۵

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan07.jpg

سه نفری تو خیابان آناتول فرانس برکلی پرسه ی بعد از غروب میزدیم. تو کلاسهای مستر لوئیس همکلاس زبان قبل از دانشگاه و باهم رومیت بودیم. نادر و ناصر برادر و بچه ی نوشهر و خیلی خونگرم بودند. ناصر کمی جوک و نادر جدی و عاقل تر بود.
مثل همیشه، دونفری سربه سر ناصر میگذاشتیم و به جوک گوئی هاش می خندیدیم، توجه ایوان و هلری را جلب کردیم. نگاهمان کردند، عشوه آمدندو دست تکان دادند، دور می شدند که ناصر دنبالشان راه افتاد، ماهم ناصر را دنبال کردیم. بهشان که رسیدیم، ناصر بالهوه و لعب ها و خنده های پر صداش، باهاشان کنار آمده بود. ماها را به هم معرفی کرد و گفت:
" این ایوان، اینم هلریه که ندیده، منو کشته مرده ی خودش کرده. باهاشون قرار گذاشتم جمعا سوار بارت بشیم و صاف بریم چایناتاون و کافه- بار عربا. "
نادر براق شد و گفت " پاک مونده م متحیر، چی جوری تویه چشم هم زدن اینارو تور کردی، با اجازه کی قرار کافه – بار عربا رو باهاشون گذاشتی، مچل روزگار؟ "
" همچین غریبه م نیستن، همیشه میان ساندویچ فروشی ما، بهتریناشو بهشون میدم، میشه گفت این هلری یه جورائی دل بسته مه، ایوان دوستشم هرکی دوست داره باهاش بریزه رو هم. علی گاد دم گوشت تلخ که خیلی اهل این حرفا نیست، ایوان خوشگله ی مو طلائی م خریدارانه نگات میکنه ، اگه دست و پا چلفتی بازیات،لقمه ی به این خوشگلی رو حرومش نکنه، نادرداشی." سوار متروی زیرزمینی شدیم، ته اقیانوس را از تونل کف دریا گذشتیم و تو ایستگاه چایناتاون سانفرانسیسکو پیاده شدیم. همراه بگو بخند و قهقهه های پر صدای ناصر، سر از کافه – بار شبانه ی عربا در آوردیم، میزی گرفتیم و تابعداز نصف شب خوردیم، نوشیدیم وبه جوکهای ناصر نوشهری قهقهه زدیم و بیشتر از ده سال زندگی کردیم.
از کافه بار عربا درآمدیم و دوباره سوار مترو و راهی طرف برکلی که شدیم، نادر و ناصر و ایوان و هلری انگار از ده سال قبل با هم رفیق یکدل بودند و قرار شد شب را کنار هم باشند و با هم بخوابند و خوابیدند.
*
ناصر و نادر هرکدام آپارتمان جدا گرفتند، ناصر باهلری و نادر با ایوان کاملا یکی شده بودند و باهم زندگی میکردند.
انقلاب شد، نادر و ناصر با عروسک های خود سرگرم بودند و ماندند، من گفتم:
" استخونای پدر و مادر و اجدادم اونجا دفنه، برمیگردیم و میریم که استخونای مرده هارو نگهداری کنم. "
برگشتم که موئی باشم به ریسمان انقلاب پابرهنه ها. چه کشیدیم من و ما، بماند به کنار که اینجا، جا و فضایش نیست، بحث و حرفم درباره ی رفقای دوگانه م از بچه های کنفدراسیون آن سالهای سراسر سرخوشی است، ناصر که ریشه زد و واژگون شد و تمام خود را به هلری و ینگه دنیا سپردو هوای آمدن و نوشهر را پاک از کله ش بیرون کرد.
نادر به سراغم آمد، با خانواده گروهی رفتیم نوشهر و مدتی مهمان خانواده ی خونگرم و مهمان نوازش بودیم.
آمدتهران و مدتی مهمانم بود، بهش علاقه ی قلبی و خیلی اصرار داشتم که درتهران بماند، تومحل کارم دستش را بند می کنم و باز مثل دوران برکلی سانفرانسیسکوی کالیفرنیا باهم میگذرانیم و با یاد گذشته ها لبریز از سرخوشی می شویم.
یک شب که خیلی اصرار درماندش کردم و گفتم برنگردد، یک دسته موی طلائی کوچک از جیب روی قبلش درآورد، نشانم و داد گفت:
" اینارو می‌شناسی؟ مال ایوانه، بهم داده که فراموشش نکنم، اصلا نمیتونم فراموشش کنم. چی‌جوری اینجا بمونم؟ "
" ای بابا، خیال میکردم این مشنگ بازیا فقط مخصوص مملکت منه و ینگه دنیا خیلی از این مرحله ها گذشته،توکه دست ناصرم ازپشت بستی، باورم نمیشه نادر؟ "
" ببین علی جون، خیلی چیزا تو همه ی دنیا و بین همه ی آدما یه جوره، از هر کشور و رنگ و نژاد و زبونیم که باشن، فرقی نمیکنه. "
" عجب، نمیدونستم ایوان جامعه و زبون و نژاد شناس و فیلسوفت کرده، بفرما این چیزای مشترک چه چیزائین، آق نادر؟ "
" مثلا همه ی آدما یه جور می‌خندن، یه جور گریه می‌کنن، یه جور عاشق هم میشن، مثل من و ایوان، تو شب خوابی و عشق بازی وعشق وحال، یه جور آخ و اوخ می کنن..."
" بابا ایول، آق نادر!...


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد