logo





«کلام چهل و چهارم از حکایت قفس – قرعه مرگ و زندگی-»

جمعه ۱۴ دی ۱۴۰۳ - ۰۳ ژانويه ۲۰۲۵

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
(...داداشم می گفت ....شماهم، همه تون از اپوزسيون داخل و خارجتون، ميگين که چيزی برای خودتون نميخواين و هدفتون، کمک به ملت ايرونه! خب، پس چرا گروه های اپوزسيون داخل و خارجتون، با هم متحد نميشين و يک نماينده ای چيزی که همه تون قبولش داشته باشين، ، برای خودتون انتخاب نميکنين که بياد و در باره ی شرط و شروط فی مابين، با هم صحبت کنيم و نتيجه ی اون صحبت ها رو هم، با صدای بلند، اعلام کنيم که هم مردم شما، از قضايای فی مابين ما، با خبر بشن و هم مردم ما وو هم! .... بالاخره، پهلوون پهلوونا، گرفت که داداشم چی ميخواست بگه؟!).
( خير پهلوان. بازهم متوجه منظور ايشان نمی شوم).
( ميشی. بالاخره، متوجه ميشی. بذار برسيم پايگاه! بذار برسيم!.....خب!..... حرف، تو حرف آوردی و مارو، از قضيه ی خودمون کشوندی بيرونو آورديمون به اينجا!.... کجا بودم، قبل از اينجا؟!).
( درزندان، پهلوان).
( نع پهلوون، نع! در زندون نبودم.عقب يک تاکسی بی راننده بودم، توی يک بزرگراهی در آمريکا!).
( بلی. در آنجا هم بوديد و در همان حال، در زندان هم بوديد).
(کدوم زندون، پهلوون؟!).
(زندانی در تهران).
( توی حياط زندون؟!).
( بلی).
( داشتم با رابط جاکشم صحبت ميکردم؟!).
( بلی).
( همون رابط جاکشی که زده بود زير همه چيزو به من ميگفت که تشکيلات به قهرمون احتياج داره ديگه؟!).
( بلی).



(آره!..... آره!.... داره يادم مياد!........پيداش کردم!.... آره!.... آره!.... جاکش، زده بود زير همه چيزو داشت به من می گفت که تشکيلات به قهرمون احتياج داره وو....من هم، همونجور که عقب اون تاکسی بی راننده نشسته بودم، زل زده بودم به لبای جاکشش و باور نميکردم که اين چيزائی که دارم ميشنوم، همون چيزائيه که داره از دهن اون جاکش، مياد بيرون که يه دفعه ديدم، صدای بلندگوی زندون بلند شد و داره اسم منو ميخونه و ازم ميخواد که برم تو بند و منم، چون ديدم که اگه يه لحظه ی ديگه کنار اون رابط جاکش بنشينم، پريدم و خرخره شو جويدم، فورن، خونده شدن اسممو از بلندگو، بهونه کردم و همونجور که با تاکسی بی راننده، داشتم ميرفتم، ازجام پريدم و دويدم و دويدم .... تا.....رسيدم به بند که يه مأمور اونجا، منتظرم ايستاده بود و تا چشش به من افتاد، گفت : " برو تو سلولت. منتظرتن!". رفتم طرف سلول و پامو که گذاشتم تو سلول، ديدم که هيچکس نيست، به غير از دوتا مأمور که اونجا واستادن و تا منو ديدن، فورن وسايلمو که خودشون قبلن جمع کرده بودن، دادن دستمو گفتن که: " ياالله! راه بيفت!".
گفتم : " کجا؟!".
گفتن : " حالا راه بيفت. بعدش ميفهمی!".
ازشون خواستم که اجازه بدن با بچه ها خداحافظی کنم تا شايد به اون بهونه، با رابط جاکشم تماس بگيرم و قضيه رو بهش بگم که اجازه ندادن و خيلی تند و تيز، منو از راهروهائی که هيچکس توش نبود، دوون دوون، گذروندن و بعد هم ازدر پشتی بردنم بيرون و سوار ماشينم کردن و راه افتادن و بعد از چند دقيقه ای رسيديم جلوی يه ساختمون و پياده شديم و از پله ها رفتيم بالا وو وارد يه راهروئی شديم و بعدش هم رفتيم تو يک آسانسورو بعدش هم يه طبقه ی ديگه وو بعدش هم در يه اتاقو وازکردن و گفتن: " برو تو!"
وختی رفتم تو، ديدم که بازجويه اونجا ست و تا چشش به من افتاد، از پشت ميزش بلند شد و اومد طرفم و منو بغل کرد و صورتمو بوسيد و گفت : " قهرمون قهرمونا، توی تاکسی مرگ، در آمريکا!".
بعدش هم، يه قدم گذاشت عقب و دوتا دستاشو مشت کرد و رو به من گرفت و گفت: " توی يکيش قرعه ی مرگته وو توی يکيش هم، قرعه ی زندگيت. انتخاب کن! کدوم مشتمو برات وازکنم؟!" يکدفعه، دلم هورری ريخت پائين و همون جورکه داشت از چارستون بدنم، عرق چيکه ميکرد، شروع کردم به لرزيدن و داشتم ميرفتم که با سر بخورم زمين که بازجويه، پريد و منو گرفت ونشوندم رو صندلی وو گفت : " چی شد قهرمون؟! يعنی اينقدر ازمرگ ميترسي؟!".
گقتم : " نع! نميترسم! ".
گفت : " خب، پس چی؟!".
گفتم : " نميدونم".
اما، ميدونستم. با دستای مشت کرده ی بازجو، به فکر خوابی افتاده بودم که شب قبلش ديده بودم، نه با بازجويه، بلکه با اون رابط جاکش که با يه عده آدم ديگه، توی يه قهوه خونه ای نشسته بوديم و داشتيم گلبازی ميکرديم و مثل اونکه، من، توی دسته ی مقابل رابطم بودم وهمه ی مشتارو، پوچ کرده بودم و رسيده بودم به رابطم که مشتاشو، رو به من گرفته بود و من، هی پشت سر هم، ميزدم رو مشتاش و ميگفتم : " جفتت پوچ! جفتت پوچ!" و اون، هی مشت چپشو واميکرد و يه جوری غش غش ميخنديد که ازخنده اش، وحشت ورم داشته بود وو.... بازجويه، همونجور سيخکی جلوم واستاده بود و منتظر جواب سؤالش بود و ميگفت : " خب، ديگه....بگو!".
زبونم بند اومده بود. نميتونستم حرف بزنم. گفت: " بازکه لال شدی؟!".
گفتم : " دهنم خيلی خشک شده. زبونم شده عين يه تکه چرم!".
گفت: " نترس! هنوز که مشتامو برات وازنکردم! شايدهم، شانس بياری و اون مشتی که ميگی وازکنم، توش، قرعه ی زندگيت باشه! کسی چه ميدونه! ها؟! ميرم برات يه ليوان آب بيارم".
راست ميگفت. داشتم حسابی ميلرزيدم و هرکسی ديگه ای هم که منو با اون لرزو والرز و پيشونی خيس عرق ميديد، فکر ميکرد که از شنفتن خبر مرگ، وحشت کردم و خودمو باختم! ولی، توی دلم، اصلن اينطوری نبود. اصلن، تو اون لحظه، به مرگ و اينجور چيزا فکر نميکردم، بلکه داشتم، با خودم به اونهمه سؤالای بی جواب مونده ای فکر ميکردم که از شروع اعتصاب غذا وو بيهوش شدن و افتادنم تو بهداری و بعد هم خودکشی و نجات پيداکردن و اومدن به بند و بعدهم، ديدن رابط جاکشم و.....، همينجور تو کله ام جا خوش کرده بودن، بخصوص اون آخرین عکس العمل رابطم که گفت به هرحال چه اعتصاب غذاتو شکونده باشی چه نشکونده باشی و واقعا قهرمان شده باشی و چه نشده باشی، باس حالا که شایع شده که نشکوندی و به تو به چشم یک قهرمان نگاه می کنند، پس باس خفون بگیری و از این بعد تا وختی تشکیلات صلاح میدونه نقش یه قهرمانو بازی کنی؛ چون تشکیلات به قهرمان احتیاج داره وو والسلام، این حرفهاش، توی اون لحظه برای من حکم تیر خلاص رو داشت و هم اینکه از این فکر نمی تونستم بیرون بیام که چرا تا بازجويه چشش به من افتاد، يه دفعه قضيه تاکسی بی راننده رو پيش کشيد! اون، ازکجا، قضيه ی تاکسی بی راننده رو فهميده؟! چون، همونجور که قبلن هم برات گفتم، مسئله ی تاکسی بی راننده رو دادادشم، تو نامه اش برام نوشته بود، اونم سالها پيش از اونکه بيفتم زندون و تا اون روزهم، يعنی تا همون يه ساعت يا يه ساعت و نيم پيشش که توی حياط زندون، به رابطم گفتته بودم، هيچکس، نه از نامه ی داداشم خبر داشت و نه از اون چيزائی که توی نامه اش برام نوشته بود و تازه، به رابطم هم که گفته بودم، ولی نگفته بودم که اون تاکسيه، توی يکی از بزرگراههای آمريکا است که بعدش فکرکنم ممکنه کسی شنيده باشه وو خبرشو به گوش بازجويه رسونده باشه وو از اين جور چيزا! خب! پس بازجويه از کجا، قضيه ی تاکسيه رو، ميدونست که وختی وارد اتاق شدم، فورن، ورداشت و گفت : " قهرمون قهرمونا، توی تاکسی مرگ، در آمريکا؟!". خب! معلومه که برای آدم، سؤال پيش مياد ديگه! درسته؟! از بازجويه هم که نميتونستم بپرسم که شما، قضيه ی تاکسی بی راننده رو از کجا ميدونی! ميتونستم؟!.... با تو هستم پهلووووون! ميتونستم؟!).
(چه چيز را می توانستيد پهلوان؟).
( ليلی نر بود يا ماده! حواست کجا است؟!).
(حواسم پيش شما است پهلوان. درست می فرمائيد. امکان نداشت. نمی توانستيد).
( چی چی رو نميتونستم؟!).
( در چنان شرايطی، امکان نداشته است که ازبازجويتان بپرسيد که از کجا به قضيه ی تاکسی بی راننده، پی برده اند).
(ايوالله! ولی چرا؟! چرا نميتونستم؟!).
( به دلايل زيادی که يکی از آن دلايل، مي تواند اين باشد که نميخواسته ايد با بازجوی خودتان، وارد گفتگو بشويد).
( ايوالله!... ولی چرا؟! چرا نباس با او، به قول تو، وارد گفتگو ميشدم؟!).
(شايد، چون ايشان بازجوی شما بوده است و شما فکر ميکرده ايد که بازجوی انسان، دشمن انسان است، بنابراين، نتيجه گرفته ايد که يک انسان با بازجوی خودش که دشمن او به حساب می آيد، چه گفتگوئی ميتواند داشته باشد).
( نه ديگه! اينجاشو خوب نيومدی! آره خب! آدم نباس به دشمناس راست بگه وو...... يه لحظه صبرکن پهلوون! يه چيزی اومد رو مونيتور، ميخوام برات بخونم!:..... "... عارفی ها، لباس سپيد می پوشيدند و پرچمی – سبز و سفيد و سرخ – داشتند که بر متن سپيد پرچم، - عقابی دو سر- نقاشی شده بود. پرچم را بر سردر خانه هايشان می افراشتند. نماز به جماعت می خواندند و پيشنمازشان، دختران و پسران نابالغی بودند که به نوبت، عوض می شدند. درعروسی وعزا، دهل و سورنا می زدند و زن و مرد، با هم می رقصيدند و آواز می خواندند که – ای لوليان! ای لوليان! يک لولی ای، ديوانه شد!-. املاکشان را يک کاسه کرده بودند و در کار کشت و برداشت، يار و ياور همديگر بودند . از گفتن دروغ، به دوستانشان منع شده بودند و از گفتن راست به دشمنانشان و......" .... اينائی که برات خوندم، ميدونی مال چه کتابيه؟!).
( خير قربان. نمی دانم).
( کتاب کدام عشق آباد را خوندی؟)
(خیرقربان)
(نویسنده شو میشناسی؟)
(خیر قربان)
(عارفی هارو، چی؟ ميشناسی؟!).
(خير قربان. نمی شناسم).
(وختی يکی ميگه، عشق آباد، فکر ميکنی که منظورش، به کدوم عشق آباده؟!).
(اطلاع ندارم قربان. نمی دانم).
(چرا عارفی ها، نباس با دشمناشون، بشينن و صحبت کنن؟!).
(نمی دانم قربان. اطلاع ندارم قربان).
( تو خودت چطور! با دشمنات مينشينی و صحبت ميکنی؟!).
(بلی. اگر لازم شود. اگر مجبور شوم).
( خب، بعله!... اگه لازم بشه، يا اگه مجبور بشی، ميتونی با دشمن خودت بنشينی وو گپ بزنی وو مثل همين عارفی هائی که ميگی نميشناسيشون، به دشمنت يک کلمه راست نگی وو تا ميتونی، اطلاعات غلط بهش بدی وو نقطه ضعف های خودتو پنهون کنی وو نقطه ضعفای دشمنتو ازش بيرون بکشی وو خلاصه، همين کارائی که الان، داری با من ميکنی ديگه! درسته؟!).
( من، قربان؟).
(بعله، تو! اين ها، همون چيزائيه که نسخه شو، لنين جونت نوشته وو توی جاکش و هم تشکيلاتيات، توی خارج و داخل، داريد اونو مو به مو اجرا ميکنين! درسته؟!).
(اطلاع ندارم قربان. نمی دانم داريد راجع به چه چيز صحبت می فرمائيد).
داستان ادامه دارد...........
توضيح:
الف: برای اطلاعات بيشتر در مورد " عارفی" ها، می توانيد به رمان " کدام عشق آباد" که – از همين قلم- در آرشيو سايت ، موجود است، مراجعه کنيد.
ب: " رمان کدام عشق آباد" ، حدود 24 سال پیش- سال 2000 میلادی ، به همت انتشارات خاوران. در پاریس منتشر شده است.





google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:

Doctor
Amir Al
2025-01-08 11:44:39
Amazing surreal story.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد