غلومی بعد از اینکه برگه تقسیم خود در شهر و آدرس خانه پناهندگیاش را دریافت کرد، دستانش را رو به سوی آسمان گرفت و با صدای بلند گفت :
"خدایا شکرت ، شکرت که مرا سرانجام به آرزویم رساندی".
بعد از تحویل گرفتن وسایل خود از جمله یک تشک ، پتو ، بالش ، قابلمه و مقداری قاشق و چنگال مشغول مرتب کردن تخت خود شد و بعد وسایلش را در کمد صورتی رنگی چید . بلافاصله از ساکنین محل آدرس فروشگاه زنجیره ای Aldi را پرسید ، با عجله خود را به فروشگاه رساند و یک سیم کارت خرید ، سیم کارت را در گوشی موبایل خود گذاشت و پین کد را وارد کرد ، بلافاصله شماره همسر خود در ایران را گرفت که بیصبرانه منتظر او بود. غلومی بسییار هیجان زده شده بود و مدام گوشی را روی گوش چپ و راست خود میگذاشت ، بعد از تنها یک بوق خوردن همسرش پاسخ داد : بله؟
غلامی که همچنان مشغول جابجا کردن گوشی روی گوش هایش بود با صدای بلند فریاد زد: سلام عزیزم ، تمام شد ، بالاخره تمام شد ، عزیزم اینجا بهشت، چه هوایی ، همش بارون، همه جا درخت و گل هست، چه مغازه های ، چه ماشینهایی اونم مدل بالا، همش مرسدس، جات واقعا خالی عزیزم، مردمش رو که دیگه نگو، همه مهربون، همش کمک آدم میکنن، نانواییهاش، بدون صف با چه نونهای ، مثل اونجا که نیست یک نونش آدم رو سیر میکنه...
او بدون وقفه حرف میزد و پشت سر هم توضیح میداد و در آخر پرسید ، خوب خودت چطوری، پسرم چطوره ، پدر و مادرت خوبن ؟
آره خوبند ماما داره ترانه امید جانم از سفر برگشته را گوش میده وامید جانم بازگشته از سفر ...نگاره من چنان مه آمد از سفر...یک شاخه.گل ... صدای دلکش گاه قوی و گاه ضعیف توی گوشهای غلامی بازی میکرد.
بعد از داستان های ادامه دار غلامی برای همسرش و تعریف از بهشتی به نام آلمان ، سکوتی کوتاه بوجود آمد که همسرش هم شروع به حرف زدن کرد و با صدای نازک و خوشحالش پرسید : خوب غلام از کی کارت رو شروع میکنی؟
غلامی بعد از سکوتی کوتاه: اول باید یکی دو ماه کلاس برم تا زبان آلمانی رو کامل یاد بگیرم ، هفته آینده کلاسم شروع میشه..علی ویگی میگه کارش سادس "
"علی ویگی کیه؟"
"علی پسر خالت میگم – چون دیگه گوشت نمیخوره اینجا بش میگن علی ویگی"
" ولش کن ترا خدا ! اون دیوانس غلامی/ با اون باشی زبان هم یاد نمیگیری" نکنه تو هم ویگی شدی تو عکست خیلی لاغری"
" نه ولی ورزش میکنم"
همسر : بعد از کلاس میری سر کار ؟
غلامی: آره ، به به اونم چه کاری ، خدایا شکرت...
همسرش : چقدر حقوق میگیری غلامی؟
غلومی : 3 هزار تا عزیزم ، میشه 12 میلیون تومن.
همسرش با خوشحالی: 12 میلیون تومن؟ وای خدا چه خبری مامان بفهمه خوشحال میشه.
غلامی: تازه این اولش عزیزم، تا یکی دو ماه دیگه شما هم اینجا هستین، اینجا بهشت ، ستاره خانوم گفته زیاد طول نمیکشه .
همسرش : ستاره کیه، با تو چیکار داره، الان کجاست ؟
غلامی : اون یک فرشته خداس، مهربون، کمک میکنه، امروز همه چیز بهم داد .
همسرش : چند سالشه ؟
غلامی : دقیقا نمیدونم ولی فکر کنم 70 سالی باشه.
غلامی دار ندار خود را فروخته بود ، علاوه بر همه چیز 20 میلیون تومان هم از پدر زنش قرض گرفته بود ، پدر زنش به امید اینکه بعد از چند ماه چند برابر این پول را دریافت کند این پول را به غلومی داده بود ، کل دار و ندار غلامی به علاوه 20 میلیون تومان قرض گرفته شده اش حدود 10 هزار یورو میشد.
غلامی زن وفرزندش یعنی پسر نوجوانش را به پدر زنش میسپارد و راهی اروپا میشود.
او مثل میلیون ها پناهجوی دیگر ابتدا به ترکیه میرود ، بعد با قایق بادی مسیر سختی را تا یونان طی میکند ، از جزیره لسبوس یونان به مقدونیه و از مقدونیه به اروپای شرقی ، در نهایت بعد از طی این مسیر خطرناک به کشور آلمان میرسد .
بعد از یک ماه بیخوابی، ماندن در زیر بارون، سرما و هزاران مشکلات دیگر به استان هسن آن هم در شهر کوچک WKZ میرسد.
شب آخر قبل از حرکت غلامی ، زنش به چشمان او نگاه کرد و طوری که پسرش از خواب بیدار نشود به او گفت ، نکنه این دفعه هم مثل دفعات قبل دست خالی برگردی غلام....
من اون شمعی هستم که در سوز و گدازم .. ترانه ای قدیمی از اتاق مادر زنش به گوش میرسید.
غلامی شانه ای زنش را با دستانش محکم گرفت و گفت : این بار مطمعن باش دو ماه اول پول بابات رو پس میدم ، دو متاه بعدش 0 میلیون واس شما میفرستم و دو ماه بعد هم 20 میلیون واس پسرم ، که بتونه کلاس زبان انگلیسی و آلمانی و فرانسوی یاد بگیره ، پسر ما باید 3 تا زبان یاد بگیره ، میگن هر کسی سه تا زبان بلد باشه واسه خودش کسی میشه. ، میبینی عزیزم من برنامه ریزی کردم ،من دقیقا روی همه چیز مطالعه کردم.
از چشمان زنش میشدفهمید که نه تنها خوشحال بود، بلکه وجودش پر بود از امید به آینده.
غلامی میخواست حرفی بزند که در اتاق باز شد و مادر زنش با یک سینی چای و ظرفی پر از سوهان وارد اتاق شد ، به غلومی نگاهی کرد و گفت : تو نمیخواد ماهی 20 میلیون بفرستی ، تو ماهی 1 میلیون بفرست باقیش پیش کش ، اگر چه من مطمعنم همین کفشایی که دیروز خریدی ، همین کفش گرون ها ، همین ها هم زمان برگشتن پات نیست..
غلامی هر روز ساعت 7 از خواب بیدار میشد، و تا ساعت 9 با دوستان خود از سوریه و عراق و مراکش به خنده و شوخی میپرداخت و ساعت 9 خانه پناهندگی را ترک میکرد و خوشحال و سر حال به طرف مرکز شهر کوچک Wetz حرکت میکرد و بعد از نیم ساعت به آنجا میرسید، در چند روز اول اقامتش او تمام مغازه های لباس فروشی و کفشفروشی را سرک میکشید و تمام مدت به پرو کردن لباس ها میپرداخت ، از تیشرت و شلوار جین گرفته تا کفش های گران قیمت را به تن میکرد و خود را درآینه نگاه میکرد.
گاه از طریق اینترنت مطالبی در مورد تحولات ایران و اخبار آنجا مطالعه میکرد اما به طور جدی پیگیر نبود و کار و آینده ذهنش را مشغول کرده بود او در ایران چندین کار مختلف کرده بود اما هرگز نتوانسته بود به کار دلخواهش دست یابد .
در اولین آخر هفته اقامتش در آلمان او به خانه فامیلشان آقای فاضلی که 30 سالی میشد در آلمان زندگی میکردند و در حال حاظر در فرانکفورت اقامت داشتند رفت ، بعد از احوال پرسی از مردگان و زندگان، آقای فاضل پرسید که به چه دلیلی به آلمان آمدهای و چه برنامهای برای اقامت و زندگی در آلمان داری؟
غلامی با انرژی فراوان و صدای بلند شروع به پاسخ دادن کرد: عمو جان از همه چیزش بدم میآمد، دیگر از همهچیز خسته شده بودم، از کار، شهر، هوای آلوده، از همه چیز، بالاخره بعد از 38 سال یک تیشرت نایک اصل ، شلوار لی و کفش آدیداس و یک کت بوس به تن کردم اون هم اصل نه جنس چینی، بالاخره لباس درجه یک پوشیدم ، بعد دستهایش را به سمت آسمان برد و با صدای بلند گفت: خدایا شکرت و شروع به گریه کردن کرد، شما نمیدانید در ایران هیچ چیز نیست ، هیچ چیز...
هفته اول و دوم بدون هیچ مشکلی گذشت ، تا اینکه در یکی از شب های هفته سوم سر و صدا و فریاد های مردی، خیلی از مردان ساکن خوابگاه را به طرف اتاقی کشاند که غلومی در آن اقامت داشت.
فریاد های غلامی به گوش میرسید که به زبان فارسی میگوید : دیوانه ، بی تریبیت ، لات چاقو کش...
هم اتاقی او نیز اورا دیوانه زنجیری خطاب میکرد.
به غیر از این دو نفر در شب های آِینده درگیری هایی بین یک عراقی و افغانی و چند نفر دیگر به وجود آمد که باعث شد چند نفری از آن خوابگاه را به جاهای دیگر جابجا کنند .
با آمدن دو الجزایری که البته خود را الجزایری معرفی کرده بودند، در یک شب بارانی و سرد همه چیز برای غلومی تغییر کرد ، چرا که صبح که غلومی از خواب بیدار شد نه اثری از موبایل و ریش تراش او بود و نه اثری از وسایل اتاق های دیگر ، و نه حتی اثری از آن دو الجزایری ، غلومی تا شب از ناراحتی نه با کسی حرف زد و نه غذا خورد.
در هفته پنجم ، یک نفر هم اتاق غلومی بود ، او ابوبکر نام داشت و اهل شهر آلپو در سوریه بود ، او زن و چهار فرزند خود را در مرز ترکیه رها کرده بود از همان راه که همه آمده بودند خود را به آلمان رسانده بود ، او شب ها تا صبح پنجره باز میگذاشت و کنار پنجره مینشست و تا صبح سیگار میپیچید و سیگار میکشید ، غلومی بسیار کلافه شده و بود و یک روز با آقای فاضل تماس گرفت ، در جواب سوال فامیل خود در مورد اوضاع اتاق و حالش غلامیگفت : دارم دیوانه میشم ، هوا کثیف ، حمام و توالت کثیف ، اتاقم به یک دود خانه تبدیل شده ، همه با هم دعوا دارند ، همه چشم به وسایل هم دارند ، لباس های مارک من را دزدیده اند ، دیگر نه موبایل لمسی دارم و نه ریش تراش ، دو سه روز پیش یک موبایل دسته دوم خریدم تا بتونم با همسرم در تماس باشم ، شب ها از درد کمر خواب ندارم ، صبح ها با دود سیگار از خواب بیدار میشوم، همش سر درد دارم و احساس تهوع میکنم ، نه نان خوبی دارند و نه غذای قابل خوردن، از سرما و باران دارم دیوانه میشوم .
آخرین بار که غلامی با همسرش صحبت کرد مادرزنش صدای پخش ترانه رسوای زمانه که منم .. دیوانه منم ... را بلند کرده بود. وای از این شیدایی من... رسوا دل من....
سه ماه بعد غلامی با تقسیم لباس های مارک خود بین پناهندگان و قدم های استوار بین نهادهای مختلف تقاضای کمک میکرد ، به جاهای مختلف سر میزد تا بلیط همواپیمای خود به مفصد تهران را دریافت کند، شب آخر در فرودگاه به بلیط خود نگاه کرد و به اسم تهران خیره شد و گفت: خدایا یعنی میشه فردا نان و پنیر ایرانی بخورم ، آن هم کنار پسر و همسرم ؟
غلومی با کفشهایی کهنهای که از یکی از پناهندگان گرفته بود سوار هواپیما شد...