logo





بخش دوازدهم از کتاب حلقه گمشده:
چگونه از خواب خرگوشی بیدار شدیم

چهار شنبه ۵ دی ۱۴۰۳ - ۲۵ دسامبر ۲۰۲۴

باقر مرتضوی

بخش دوازدهم از کتاب حلقه گمشده:
چگونه از خواب خرگوشی بیدار شدیم
منیر صبور

باقر مرتضوی: خانم صبور شما متولد چه سالی هستید و چگونه جذبِ سازمان آزادیبخش شدید؟

• منیر صبور: من متولد سال ۱۳۳۲ هستم. ۲۱ ساله بودم که جذب سازمان آزادیبخش شدم و تا ۲۳ سالگی در این سازمان فعالیت داشتم. در سال ۱۳۵۲ که دانشجو بودم از طریق دوستی، (مهدی گرامی‌فرد، برادر بزرگ هادی و حمید گرامی‌فرد) که حالا همسر من است، با سازمان آزادیبخش آشنا شدم. مدتی سمپات بودم و پس از آن عضو سازمان محسوب می‌شدم. سال ۵۴ ازدواج کردم. همسرم در شیراز بود و من که دانشجو بودم، در تهران. مسئولی داشتم به نام مجید بنانی که فامیل همسرم بود و من با او و زنده یاد رحیم تشکری در یک خانه تیمی مستقر بودیم. رحیم تشکری جوان ریزنقشِ پر جنب و جوشی بود از خطه‌ی شمال. گویا در تهران معلم بود و نام مستعارش هم اکبر. به او ربکا هم می‌گفتند. جوان پاک و زلالی بود. به شدت امیدوار به تغییر رژیم پهلوی در آینده نزدیک بود.

س: مجید بنانی چه نسبتی با همسر شما، مهدی داشت؟

• منیر صبور: مجید برادر رحیم بنانی است. رحیم در آذر سال ۱۳۵۰ همراه گروه سازمان رهایی‌بخش دستگیر شد و در زندان بود. آن‌ها پسر داییهای شوهرم هستند. می‌توان گفت در این سازمان خیلی‌ها با‌هم فامیل بودند. برای نمونه؛ سعید حدائق (فردی از اعضای سازمان که بعداً در موردش صحبت خواهیم کرد)، پسر‌دایی حمید و مهدی گرامی‌فرد است و خواهر سعید حدائق، همسر مجید بنانی است که البته چند سالی است ازهم جدا شده‌اند.

س: در سازمان چگونه هواداران از مرحله‌ی سمپاتى به عضويت می‌رسیدند؟ آيا براى عضو شدن میبایست برنامه‌ی تعليماتى و یا عملیاتی خاصی را به اتمام می‌رساندید؟ حقوق و وظایف یک عضو چه بود و حوزه‌ها چه برنامه‌ی مشخصی را پيش مى‌بردند؟

• منیر صبور: تا زمانی که از وجود سازمان صحبتی نمی‌شد سمپات بودی و پس از آن‌که از سازمان و آرمانش مطلع میشدی و در این باره با تو صحبت می‌کردند، عضو سازمان محسوب میشدی. من حدود ۸ ماه سمپات بودم که طی این مرحله تمام اطلاعات من از طریق مسئولم به نفر بالاتر داده می‌شد. پس از آن، با بررسی وضع و مواضع من، تصمیم گرفته شد که به عضویت سازمان درآیم. بعد از آن‌ مدت یک هفته در یک کلاس تئوری شرکت کردم و بعد هم آموزش تعقیب و ضد‌تعقیب بود. کار خاص دیگری انجام نمی‌شد جز این‌که هر هفته برنامه‌ی کوهنوردی داشتیم.

از اطلاعات اولیه‌ای که به مسئول داده می‌شد، توانمندی‌های شخص مورد نظر، یعنی سمپات بررسی می‌شد. بر اساس آن، شخص را به عضویت می‌پذیرفتند و یا هم‌چنان در مرحله سمپات نگاه می‌داشتند. حالا که ماهیت این سازمان مشخص شده، میتوان نتیجه گرفت که هیچ سختگیری برای پذیرفتن نداشتند. خلاصه این‌که؛ همه سرکار گذاشته شده بودیم و ناآگاهانه برای ساواک کار می‌کردیم.

عضویت از دیدگاه اکنونِ من، هیچ مزیتی نداشت، جز این‌که به خانه تیمی رفت و آمد می‌کردی و چند نفر بیشتر را می‌شناختی. اما از نظر احساسی در آن سن و سال بسیار خوش‌آیند بود. تو احساس بزرگی می‌کردی، احساس متفاوت بودن با دیگران داشتی. تو درس خواندن را فراموش می‌کردی و به کار مهم‌تری اشتغال داشتی. کاری که قهرمانان در طول تاریخ مبارزاتی ایران انجام می‌دادند. من در آن روزها در توّهم خویش، فکر می‌کردم، از نزدیکان ستارخان و باقرخان هستم و اعضاء سازمان همه از قبیله‌ی آن‌ها. درس و دانشگاه را فراموش کرده بودم و تمام اوقاتم به دنبال کردن اخبار در مورد چه‌گوارا، فیدل کاستر و هوشی مین و... می‌گذشت، در حالی‌که در آن زمان از وجود شخصیتی مثل بهمن بیگی(۱) کوچک‌ترین اطلاعی نداشتم و این‌که این آدم برای عشایر و کودکان آنان چه کار کارستانی می‌کرد. الان البته بسیار افسوس می‌خورم.

من بعد از به عضویتِ سازمان درآمدن، فرصت چندانی پیدا نکردم. فقط با یک عضو و چند سمپات در ارتباط بودم، اما قدیمی‌ها با اعضاء بیشتری در ارتباط بودند. از حقوق اعضاء هیچ نشنیدم، ولی وظیفه‌ی اعضاء همان فعالیت‌های ذکر شده مثل عضوگیری افراد جدید، کسب خبر، جمع‌آوری حق عضویت و جمع‌آوری اطلاعات از اعضاء پایین گروه بود.

من به مرحله مسئولیت حوزه نرسیدم. ولی کسی که مسئول من و چند نفر دیگر بود، خط کلی آن حوزه را مشخص می‌کرد و برای هریک برنامه‌های هفتگی می‌داد. برنامه‌ی حوزه هم همان برنامه‌ی اعضاء یک خانه تیمی بود، از جمله تهیه‌ی جزوه‌های سازمان و خواندن و بررسی آنها. انتقاد و انتقاد از خود، جمع‌آوری اطلاعات، حق عضویت، کوهنوردی، ساختن پناهگاه در کوه.

س: روند کار سازمان چگونه بود؟

• منیر صبور: روند کار این بود که ابتدا می‌بایست تمام زندگی گذشته و حال خودت را مینوشتی. بعد نوبت می‌رسید به دوستان مستعد که مرحله به مرحله و مو به مو تمام جزئیات زندگی آنها را نیز باید مینوشتی و به مسئولیت میدادی. البته در همین راستا، گردآوری خبر و مکتوب نمودن آن هم فراموش نمیشد. در غیر این صورت کم‌کار محسوب می‌شدی.

از کسانی هم که عضو سازمان می‌شدند، به فراخور وضع مالی‌شان حق عضویت دریافت و به مسئول تحویل داده می‌شد. هیچ وقت فراموش نمی‌کنم که یکی از بچه‌ها به نام افسر معمار پول نسبتاً زیادی از خانواده‌اش گرفت و به من داد تا به مسئولم بدهم. او که معلم بود، تصمیم داشت از حقوق ماهیانه‌ی خود، این قرض را بازپرداخت نماید. البته گرفتار شد و مدتی در زندان ماند. نمی‌دانم پول آن خانم بیچاره چه سرنوشتی پیدا کرد. به هر حال آذرماه سال ۱۳۵۵ بود که مسئولم به من خبر داد که باید امشب در جلسه‌ای در یک خانه‌ی تیمی شرکت کنم. این خانه‌ی تیمی در جاده‌ی قدیم شمیران، کوچه‌ی شهناز، شماره‌ی ۵ قرار داشت. آن روز پدرم به تهران و به خانه‌ی من آمد و من نمی‌توانستم با حضور ایشان، شب بیرون از خانه بمانم. این موضوع را به مسئولم گفتم و به ناچار نرفتم.

س: مسئولیت چه کسی بود؟

• منیر صبور: مجید بنانی. روز بعد وقتی به خانه مذکور وارد شدم. همه‌چیز را آشفته و به‌هم ریخته دیدم. به سرعت از خانه بیرون زدم. سبزی‌فروشِ محل به من گفت که شب گذشته به منزل‌تان حمله و تیراندازی شد. با دوستی از دانشگاه به نام مجتبی تماس داشتم و ماوقع را برایش باز‌گفتم. تصمیم گرفتم موقتاً بروم منزل دوستی که در بیرجند سرباز بود. مجتبی که سمپاتِ سازمانی من بود، مرا تا نزدیکی‌های شمال همراهی کرد. من به او نگفتم که کجا می‌روم. او به من یک شماره‌ی تلفن داد تا روزهای دوشنبه با او تماس بگیرم تا مرا در جریان خبرها قرار دهد.

در بیرجند ماوقع را با دوستم (عسکر سنگ‌تراش) در میان گذاشتم. او نمی‌دانست که من عضو سازمان آزادیبخش هستم و ازدواج کرده‌ام. من آن‌جا در خانه‌ای که او با دوستش اجاره کرده بود، به عنوان دخترخاله‌اش، ساکن شدم. دوشنبه‌ها به مجتبی زنگ می‌زدم. متوجه شدم که خواهرم و هم‌اتاقی‌ام در تهران، و هم‌چنین در شیراز همسرم، برادرش و خانمش و بقیه بچه‌ها را دستگیر کرده‌اند. خواهرم و هم‌اتاقی‌ام را که عضو سازمان نبودند، زود آزاد کردند. تقریباً دو ماهی در بیرجند ماندم، روزی خواهرم از طریق مجتبی به من خبر داد که سعید حدائق گفته، همه‌ی سازمان گرفتار شده‌اند و همه‌ی اطلاعات لو رفته. سعید حدائق از فعالین سازمان بود و بعدها معلوم شد از عناصر همکار ساواک است. لازم به ذکر است که عمه سیروس نهاوندی، فاطمه‌سلطان نهاوندی، ابتدا همسر علی حسینی و بعد همسر سعید حدایق شد. خواهرم برایم پیغام فرستاد که به سعید زنگ بزنم و به تهران برگردم. من از مشهد با سعید تماس گرفتم (چون ممکن بود در بیرجند مرا پیدا کنند، از مشهد تماس گرفتم) او خواست مرا حضوراً در تهران ببیند. بالاخره به تهران آمدم، بی‌خبر از آن‌چه رخ داده بود.
در فرودگاه سعید منتظرم بود. سوار ماشین‌اش شدم. روز جمعه و اوایل اسفندماه بود. مرا دور تهران چرخاند و ماوقع را چنین تعریف کرد که یکی از بچه‌های سازمان همه را لو داده، هیچ اطلاعاتی باقی نمانده است. تو باید با من بیایی به اداره‌ی پلیس و خودت را معرفی کنی، وگرنه همسرت کشته خواهد شد. من خیلی مقاومت کردم، اما یک‌باره خودم را در کمیته دیدم. او مرا تحویل رسولی داد و با او خیلی گرم گرفت. رسولی یک بغل پرونده آورد، گفت؛ ببین ما هیچ اطلاعاتی از تو نمی‌خواهیم. بگو این مدت پیش کی بودی؟ برای آنان مشخص بود که پیش کسی بودم که هیچ ربطی به سازمان نداشت، چون هیچ گزارش و یا نوشته‌ای مبنی بر مشخصات او در پرونده‌ها نبود. گفتم که من برای تعطیلات بین ترم و دیدن شهر بیرجند به آن‌جا رفته‌ام.

سرانجام او پرونده‌ام را جلویم گذاشت. از اولین دست‌نوشته‌هایم هرآن‌چه که در مورد افراد و اخبار و دیگر مسائل نوشته بودم، همه را به ترتیب تاریخ، دسته‌بندی شده، با امضای مسئولم مشاهده کردم. ساعتی پرونده‌ها را بررسی کردم، فکر احمقانه‌ای به سرم زد و آن این‌که خودم و همه‌ی نوشته‌ها را به وسیله‌ی آتشِ بخاری بزرگی که آن‌جا روشن بود، بسوزانم. رسولی آمد و گفت چه‌کار کردی؟ تموم شد؟ مقاومت کردم. گفتم من را هم دستگیر کنید. من هیچی نمی‌نویسم. او مرا برد پیش سعید. آن‌ها داشتند با‌هم ناهار می‌خوردند. سعید و رسولی کلی مرا نصیحت کردند. سرانجام کوتاه آمدم و راضی شدم، به این شرط که چیزی از تسلیم من به پلیس، در روزنامه‌ها منعکس نشود. آن‌ها هم قول دادند. من نوشتم که به خواست خودم این‌جا آمدم تا خودم را معرفی کنم و در آینده به هیچ گروهی نخواهم پیوست.

عصر همان روز با سعید آمدم شیراز. به خاطر نمی‌آورم که چند روز بعد، در روزنامه‌ها با حروف بزرگ نوشتند که یک زن تروریست خود را به پلیس معرفی کرد. نام و نام خانوادگی من هم پایین آن نوشته شده بود. از آن پس همه‌ی آن‌هایی که مرا می‌شناختند، فکر می‌کردند من مهره‌ی ساواک بوده‌ام. تاثیر این جریان مرا تا مرز نیستی برد. شاید بسیاری هنوز هم ندانند که اصل ماجرا چه بوده‌است. لازم به ذکر است که تمام مدت سعید گوش‌زد می‌کرد؛ دوباره سازمان را احیا خواهیم کرد.

س: وقتى مناسبات دوستانه سعيد حدائق را با رسولى دیدید به او شك نكردید؟ در واقع از کدام تاریخ برای شما يا براى رفقاى شما مسجل شد كه سعيد حدائق خودش را به ساواك فروخته و سيروس نهاوندى عامل رژيم است؟

• منیر صبور: من وقتی رابطه‌ی سعید را با رسولی دیدم، ازش پرسیدم چرا این‌قدر با رسولی دوست شده‌ای. با زبان‌بازی و هزار ترفند، مرا متقاعد کرد که دارد رد گم می‌کند و در فکر احیای دوباره‌ی سازمان است. وقتی به شیراز آمدم و به ملاقات حمید و مهدی و فلورا رفتم، آن‌ها هم حرف‌های سعید را تکرار می‌کردند. پس از آزاد شدن آن‌ها و فروکش کردن مسائل، من به تهران آمدم و به دانشگاه رفتم. در مواقع تعطیل به شیراز می‌آمدم و چندان ارتباطی با سعید و سیروس نداشتم تا این‌که هادی از زندان آزاد شد و همه‌ی ما را از خواب خرگوشی بیدار کرد. صادقانه می‌گویم که اگر من هم در شیراز با سعید و سیروس ارتباط زیادی داشتم، باز‌هم به هیچ کدام شک نمی‌کردم. وقتی شما با پیش‌فرضِ مثبت، کسی را مورد بررسی قرار دهید، آن‌چه را که دوست دارید ببینید، می‌بینید، نه آن‌چه که واقعیت دارد. به خصوص اگر شخص مورد نظر، با پیشینه‌ی یک قهرمان در ذهن شما نقش بسته باشد. بارها سیروس به مهدی گفته بود، بسیاری از رفقا به من شک کرده‌اند و فکر می‌کنند، من ساواکی هستم. تو هم اگر به من مشکوک هستی، این اسلحه را بگیر و به من شلیک کن. این رفتار خود به خود هرگونه سوء‌ظن و شک و تردیدی را برطرف می‌کند. البته همه‌ی این حرف‌ها توجیهی برای خوش‌خیالی و خودباختگی ما نیست. من به سهم خودم، برای خویش، هیچ افتخاری به این مبارزه نمی‌کنم. گذشته از آن، در برابر اشتباهاتی که کرده‌ام، خود را نیز مسئول می‌دانم. من می‌بایست دیگران را آگاه سازم. من می‌توانستم به جای آن ایام به هدر رفته، روزهای بهتری داشته باشم. حداقل این‌که؛ اگر کار مفیدی انجام نمی‌دادم، باعث گرفتاری و پریشانی عده‌ای هم نمی‌شدم و داغ خیانت بر پیشانی‌ام نمی‌خورد. متأسفانه هنوز عدهای از دوستان باور دارند که در راه وطن جانفشانی کرده‌اند و از مردم طلبکارند. فراموش کرده‌اند که همگی ناخودآگاه در خدمت ساواک بوده‌اند. چند وقت پیش خاطرات ویدا حاجبی را می‌خواندم. لذت بردم از این‌که این زنِ بزرگ چه فروتنانه به اشتباهات خود و دیگر روشنفکران اعتراف می‌کند. این گفتارها و نوشته‌ها می‌تواند چراغ راه آینده باشد و از تکرار اشتباهات تاریخی جلوگیری کند.

س: حال دوباره اندکی به عقب برگردیم. چه شد که جذب سازمان شدید؟

• منیر صبور: باید ذکر کنم که درسال‌های قبل از انقلاب یکی از مه‌مترین نشانه‌های روشنفکری مخالفت با رژیم شاه بود. عامل هر مشکل شناخته یا ناشناخته‌ای را رژیم پهلوی می‌دانستند. من اعتراف می‌کنم که هیچ‌گونه شناختی در مورد جامعه و طبقات اجتماعی آن دوره نداشتم. از کمونیزم و سوسیالیزم اطلاع زیادی نداشتم. اما به لحاظ بی‌عدالتی و ستم جنسی و جنسیتی که در خانواده و جامعه بر من و زنان روا می‌شد، مذهب و رژیم شاه را مسئول همه بدبختی‌ها می‌دانستم. با این پیش‌زمینه‌ی من به افراد یا گروه‌های عدالت‌طلب گرایش پیدا می‌کردم. شاید اگر مجاهدین یا گروهای مشابه سر راهم قرار می‌گرفتند، ممکن بود به آن‌ها بپیوندم. گاه فکر می‌کنم که سران گروه‌ها هم، شناخت جامع و کاملی نه از اوضاع جامعه و نه از اوضاع جهان داشتند. شما وقتی که به مراسم مذهبی در ایران نگاه می‌کنید، به عمق و ریشه‌ی تفکرات دینی در میان مردم کشور پی می‌برید. بر چنین رفتاری بود که حکومت دینی در ایران جایگزین حکومت پیشین شد. به علت خفقان موجود، مردم ما درک دیگری از آزادی و دمکراسی نداشتند.

سازمان آزادیبخش از افراد ناآگاهی چون من تشکیل شده بود اما ساواک در کارش خبره بود. و با کمک سازمان‌های اطلاعاتی آمریکا، انگلیس، اسرائیل و خائنینی چون سیروس نهاوندی جوانان مخلص و ناراضی را به دام می‌انداخت. به نظرم برنامه‌ریزی برای فرار سیروس نهاوندی یکی ازموفق‌ترین برنامه‌های ساواک بود که نبض و کنترل جنبش را در دست داشت و می‌کوشید در تمامی گروه‌ها به شکلی نفوذ کند. در‌ضمن مانع رشد و پیشرفت آن‌ها، در کسب موقعیت بهتر، در کار‌آترین مرحله‌ی زندگی‌شان، یعنی در دوران جوانی می‌شد.

نمونه گفته باشم؛ از مسئولین بالا به من دستور دادند که مطالعه را رها کنم و به کارخانه‌ی ریسندگی بروم تا نیروهای مخالف را شناسایی کرده، برای جذب به سازمان، به آن‌ها معرفی کنم. احساس غرور می‌نمودیم که کار مفیدی انجام می‌دهیم و در جهت خدمت به مردم، از خودگذشتگی پیشه می‌کنیم. در ادامه‌ی همین سیاست‌ها بود که جوانان هم‌سن و سال من از مواهب طبیعی زندگی‌ی دوران جوانی بی‌بهره می‌ماندند و بی‌دلیل خودآزاری را به ‌عنوان یک فضیلت به حساب می‌آوردند. داشتن زندگی خوب و رفاه نسبی در قاموس ما جرم محسوب می‌شد. اکثر دوستان دچار تفکر افراطی و چپ‌روی می‌شدند. سادگی در حد شلختگی، بی‌نظمی در امور شخصی، ظاهر‌بینی برخوردهای عجولانه و غیرمنطقی و مهم‌تر از همه، خودبزرگ‌بینی و نگاه عاقل اندر‌سفیه به مردم عادی مشکلی همه‌گیر بود. فرض کنید چه شور شعفی به یک فرد ۲۱ الی ۲۳ ساله دست می‌دهد که به یک خانه تیمی رفت آمد کند. نکته دیگر آن‌که؛ همه حق عضویت پرداخت می‌کردند تا سیروس نهاوندی در هتل‌های لوکس زندگی کند.

س: سیروس نهاوندی را از نزدیک می‌شناختی؟

• منیر صبور: باید عرض کنم، من سیروس نهاوندی را چند‌بار بیشتر ندیدم. آن زمان ۲۱ یا ۲۲ ساله بودم و کالبدشکافی شخصیت او در آن سن و سال و در آن شرایط نمی‌توانست چندان دقیق باشد. اما الان فکر می‌کنم؛ شخصیتی مرموز، ماجراجو، فرصت‌طلب، تیزهوش و خالی از احساسات بود. مادرش می‌گفت وقتی بچه بود یک‌بار با تیغ و چوب، گیوتین درست کرده بود و عروسک‌های خواهرش سیمین را گردن می‌زد.

اما چرا دست به چنین جنایت‌هایی زد، علت ممکن است؛ رسیدن به پول، قدرت، ترس، ارضای حس ماجراجویی و یا شاید برتری‌طلبی باشد. آن‌طور که بچه‌ها می‌گویند، به کتاب‌های پلیسی علاقه زیادی داشت و به خاطر هوش سرشارِ خود، از قدرت تجزیه و تحلیل خوبی برخوردار بود.

نهاوندی به طور کلی، شخصیتی کاریزماتیک داشت. می‌توانست هر کسی را تحت تأثیر قرار دهد. دیدار با او همیشه احساسِ مباهات به همراه داشت، چون او از زندان قهرمانانه "فرار" کرده بود و همه به او به چشم یک قهرمان نگاه می‌کردند.

س: شما گفتید که مدتی در خانه‌ی تیمی بوده‌اید. خواهش مي‌كنم "خانه تيمى" را در جزئياتِ خود اندکی توضيح دهيد. به نظر مى‌رسد خانه تيمى براى سازمان آزادیبخش، آن معنا و مفهومى را نداشت كه براى فدائيان و مجاهدين داشت. برای فدائيان يا مجاهدين محل زندگى يك تيم بود و اين‌ها دور وظيفه‌ی معينى شکل می‌گرفتند. مثلاً انتشارات، جعل اسناد، شناسایی، عمليات... كسانى كه در يك خانه تيمى زندگى میكردند بين ٣ تا ٦ نفر بودند. آن‌ها ساكنين تمام وقتِ خانه بودند. باید در محل خود را توجيه می‌كردند. خانه‌هاى تيمى سازمان آزادیبخش از چه خصوصياتى برخوردار بود. در چه محلاتى قرار داشتند. آيا ساكنان دائمى داشتند. شيك بود يا ساده. وسائل كار و چاپ در آن قرار داشت؟

• منیر صبور: من، رحیم تشکری و مجید بنانی در خانه‌ای در جاده‌ی قدیم شمیران خیابان شهناز ۵ زندگی می‌کردیم. البته من چون دانشجو بودم، با خواهرم و یک دانشجوی دیگر، نزدیک پارک شهر اتاقی اجاره کرده بودیم. من در مواقع لزوم به خانه‌ی تیمی سر می‌زدم. گاهی همسرم هم به آن‌جا می‌آمد. خانه‌ای محدود به دو اتاق و یک آشپزخانه‌ی کوچک بود با حداقل امکانات زندگی. من به عنوان خواهر مجید شناخته می‌شدم و رحیم تشکری به عنوان پسرخاله ما. سر و وضع ظاهری ما بسیار ساده و معمولی بود. در ضمن در این خانه جز گرفتن اطلاعات و اخبار و جمع‌آوری حق عضویت، کار دیگری صورت نمی‌گرفت. البته من از خانه‌های دیگر اطلاعی ندارم.

منیر صبور در گفتگو با باقر مرتضوی
۲۰۱۴

___________________________________

۱- محمد بهمن‌بیگی (۱۳۸۹-۱۲۹۸) از بنیانگذاران مدارس و آموزش عشایری در ایران است. او در کتاب بخارای من، ایل من (انتشارات آگاه، تهران ۱۳۶۸) لحظه‌های نابی را از فعالیت‌های خویش در میان عشایر ایل قشقایی مکتوب کرده است. دیگر آثار او عبارتند از: عرف و عادت در عشایر فارس (انتشارات نوید، شیراز)، اگر قره‌قاچ نبود (انتشارات باغ آدینه، تهران)، طلای شهامت (انتشارات نوید، شیراز)، به اجاقت قسم (انتشارات نوید، شیراز).



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد