logo





«کلام چهل و سوم از حکایت قفس- تشکیلات ، احتیاج به قهرمان دارد-»

دوشنبه ۳ دی ۱۴۰۳ - ۲۳ دسامبر ۲۰۲۴

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
(....آره!......قضيه ی تاکسی بی راننده رو، داداشم، تو نامه اش برام نوشته بود. مثل اينکه توی يکی از نامه هام، ازش پرسيده بودم که که اوضاع و احوال اپوزسيون خارج از کشور در چه حاله؟! اونوخت، داداشم برای اونکه مثلن بخواد يه خرده با ما، خاکی و اينا باشه، مثال تاکسی رو آورده بود. آخه، من، اون زمون، رو تاکسی کار ميکردم. البته، قبلش وانت داشتم. تو بازار. آشنائی من، با "علی پادو"، از همون وختا ست. البته، چند سال بعدش، معلوم شد که قضيه ی تاکسيه که داداشم مثال زده بود، يه قضيه ی واقعی بوده که تو خارج، برای يه آدمی، اتفاق افتاده بوده وو خيلی هم داشته سر و صدا ميکرده که چون پای شرکت جولاشگا، به ميون اومده، فورن سر و صداشو خوابوندن و..... آره...... خلاصه،..... .... داداشم نوشته بود که وضعيت اپوزسيون ايرانی، توی خارج از کشور، مثل وضعيت يه مسافری ميمونه که تو صندلی عقب يه تاکسی نشسته باشه که داره توی يک بزرگراهی با خدادتا سرعت ميره وو يه دفعه نيگا کنه وو ببينه که راننده، پشت فرمون غيبش زده وو تاکسيه هم برای خودش داره ميره وو تا مياد که چيزی بگه يا کاری بکنه، يه دفعه، همه ی شيشه های تاکسيه سياه بشن و جائی رو نبينه وو... از... اينجور...چيزا. وو..... ولی، تا چند سال، هروخت که به فکرحال و احوالات اون مسافر ننه مرده می افتادم، يهو حالم يه جوربدی ميشد و چند ساعتی طول ميکشيد تا دست از سرم ورداره وو ازفکرش بيام بيرون و...... خب، چرا راه دوری برم پهلوون!..... اصلن، حال و احوالات خودت، توی همون چند دقيقه ای که رفته بودم دنبال فيوز و تو، عقب تاکسی، هوات قطع شده بود و مونده بودی توی تاريکی و داشتی از بی هوائی، خفه ميشدی ونميدونستی که کجا هستی وو.... اين جور چيزا، يادت مياد؟! آها! چه حالی شده بودی؟! آها!.....خب! منهم، هر وقت به فکر اون مسافر ننه مرده ای که عقب اون تاکسيه گير کرده بود، ميافتادم، چنون حالی ميشدم! ..... خب!.... البته، بعد از اون چند سال، يواش يواش، قضيه ی تاکسيه رو فراموش کرده بودم تا....... اون روز، توی حياط زندون که رابط جاکش، زده بود زيرهمه چيز و نمی دونم که يه دفعه، چطور تاکسيه اومد تو کله ام و خودمو ديدم که به جای اون مسافر ننه مرده، توی تاريکی مطلق، نشستم عقب اون تاکسی بی راننده وو دارم به رابط جاکش ميگم که اگه اون توی چنون شرايطی قرار بگيره، چيکار ميکنه؟!.... تا..... شايد با اين قضيه، بتونم توی کله خرش، فرو کنم که جاکش! راننده ی من، توی تاکسی اين تشکيلات، تو بودی! مواظب باش که وختی داری ميزنی زير همه چی وو ميگی که نه دستور اعتصاب غذارو به من اعلام کردی و نه دستور شکوندن اعتصاب غذارو، مثل اين ميمونه که مثل اون راننده ی تاکسی، يه دفعه پشت فرمون غيبت بزنه! آخه مگه ميشه؟! خب!..... ولی، مگه جاکش، حاليش ميشد! شايدهم ميشد و خودشو ميزد به اون راه... نميدونم!... فقط اينو ميدونم که وختی پوزخند زد و گفت : " بقيه ی صحبتامونو ميذاريم برای وختی که قهرمون قهرمونا، حالش بهتر بشه وو اینا...." وو..... خواست ازجاش بلندشه، بی آنکه خودم خواسته باشم، دستم بالارفت و يقه شو گرفت و کشوندش پائين و ديدم، از همون تاريکی توی تاکسی که داره منو با خودش ميبره، دارم بهش ميگم که: " بشين! با هات کار دارم!". اونوخت، اون، همونطورکه داشت مينشست، مچ دستمو گرفت و تو همون حال که يقه شو، ازميون انگشتام، بيرون ميکشيد، گفت : " مواظب رفتارت باش!".



گفتم : " من، مسافر اون تاکسيه هستم و تو هم رانندش! مگه نه؟!". گفت : " دارند نيگامون ميکنن قهرمان! حالت خوش نيست. اعتصاب غذا، ضعيفت کرده. پريشونت کرده!".
گفتم : " من، قهرمان نيستم! رگ دستمو برای اين زده بودم که اعتصاب غذامو شکونده بودم! چلوکبابشونو لومبونده بودم! براشون خوشرقصی کرده بودم!".
گفت : " اولندش، هرچی ميگی، خواب و خيالاتته! دومندش، مهم اين نيست که تو، اعتصاب غذاتو شکونده باشی و چلوکبابشونو لومبونده باشی و خوشرقصی هم براشون کرده باشی، مهم اينه که....... توی اين شرايط،...... تشکيلات ......به قهرمان..... احتياج..... داره وو .....همه جا.... شايع شده که تو، اعتصاب غذاتو....... نشکوندی و...... تا سرحد مرگ... در مقابلشون واستادی وو... جنگيدی وو به همون دليل هم، شدی...... قهرمون قهرمونا وو اینا!.... گوشت با منه پهلون یانه؟!)
(بلی قربان صد در صد گوشم با شما است)
(آره. .... توی همون لحظه که رابط جاکشم رفته بود روی منبر که قانعم کنه تشکیلات احتیاج به قهرمان داره وو اینا، نمیدونم چرا یه دفعه به یاد حرف های داداشم افتادم که هروخت صحبت تشکیلات و اپوزسیون و اینطورچیزا پیش میومد، ، ميگفت اپوزسيونای ايرونی از روشنفکر و غیر روشنفکرش، ، به چند دسته تقسيم ميشن:
يه عده شون هستن که مرغ همسايه، براشون غازه وو وختی که ميخوان در مورد يه چيزی يا يه کسی، نظری بدن، همش به اين يا اون ديوث و جاکش خارجی که تو دنيا مشهوره، آويزون ميشن و هی به به و چهچه ميکنن که چی؟! که بگن خيلی خيلی سرشون ميشه وو اوناهم از جنس همون نابغه های دنيا هستن و بهشون ظلم شده که تو ايرونو اونجورجاها، به دنيا اومدن و اینا!
يه عده ی ديگرشون هم هستن که غازهمسايه، براشون، مرغ که به حساب نمياد، هيچی، حتا اونارو به تخمشون هم حساب نمی کنن، اما ميرن و سال ها، ميگردن و کتابای اونارو پيدا ميکنن و ميخونن که ببينن ياروها چی گفتن تا اينا بيان و بگن که اولندش، اون ياروها، چرت ميگن و دومندش، اگه هم چرت نميگن، خودمون هزار بار، بهتر از اوناشو، تو ايرون داشتيم و داريم و خلاصه، از اينجورخالی بنديا!
دسته سومشون هم، همين مردم عادی کوچه وو بازار هستن که روشنفکرا و اپوزسيونای دسته ی اول و دوم، اونارو، روشنفکرو اپوزسيون به حساب نميارن و به اونا ميگن مردم عامی! اونوخت، فرق روشنفکرا وو اپوزسيونای دسته ی اول و دوم با روشنفکرا و اپوزسيونای دسته ی سوم، تو اينه که دسته ی اول و دوم، معنای چيزائی رو که خودشون ميگن، نميفهمن، اما دسته ی سوم که همين مردم عامی کوچه وو بازار باشن، معنای اون چيزائی رو که خودشون ميگن، ميفهمن! خب! گرفتی که چی ميخوام بگم پهلوون؟!).
( خير قربان! متوجه منظورتان نمی شوم).
( ميدونم که نميشی. اگر می شدی که الان اينجا نبودی! بودی؟!).
( خير قربان. نبودم).
( ايوالله!.... حالا، می رسيم به روشنفکرا وو اپوزسيونای خارج از کشور! داداشم می گفت که ازجعفرخانای از اينجا رونده وو از اونجا مونده وو دزدا وو شارلاتاناوو خالی بندها وو چاقوکشاوو يه عده باسواد و با شرف و آدم حسابياشون که بگذريم، بقيه شون، چندتا اشکال عمده دارن:
اشکال اولشون اينه که هيچکدومشون، دنبال نجات شخص خودشون نيستن و هيچی هم برای خودشون نميخوان و همه شون، پاشونو کردن توی يه کفش و ميخوان ايران عزيزو نجات بدن!
اشکال دومشون، اينه که: ميخوان ايرانو، فقط شخص خود خودشون، اونم به تنهائی نجات بدن! اشکال سومشون اينه که: چون ميترسن، يکی ديگه زودتر از اونا، موفق به نجات ايران عزيزشون بشه، تا اونجائی که ميتونن، چوب لای چرخ همديگه ميگذارن!
اشکال چهارمشون اينه که: هنوزهيچ کاری نکردن، دولت خودشونو تشکيل دادن و دارن سر پستائی که قراره در دولت آينده شون داشته باشن، چونه ميزنن! اشکال پنجمشون اينه که : توی اينجا و اونجا، داد ميزنن که ما، برای نجات ايرون، احتياج به کمک خارجی ها نداريم، ولی، جدا جدا وو در خفا، ميرن پيش اين و اون دولت خارجی وو يا پيش واسته هاشون وو از اونا ميخوان که برای نجات ايران عزيزشون، به اونا کمک کنن؛ اما فقط به اونا، نه به بقيه ها! و تازه، اونم کمک بلا عوض و يا چی؟! و يا اگه هم قراره با عوض باشه، فعلن، خارجيا، نباس صداشو در بيارن و اوناهم درعوضش، به خارجيا، قول شرف ميدن که در آينده که به قدرت ميرسن، يه کاريش بکنن و يه جورائی، ازخجالت خارجيا، در بياين وو.... خب! دولتای خارجی هم، همينجور انگشت به دهن موندن که اولندش، چطو ممکنه که يه عده آدم، در فکر نجات خودشون نباشن و چيزی برای خودشون نخواسته باشن، اما بخوان که ديگرونو نجات بدن!
دومندش، چوب لای چرخ ديگرونی بذارن که ميخوان همون چيزی رو نجات بدن که اونا ميخوان نجاتش بدن!
سومندش، آخه، دولت رو، ملت تعيين ميکنه که کی باشه وو کی نباشه. تعيين کردن دولت بدون ملت، ديگه چه صيغه ايه؟!
چهارمندش، کمک بلا عوض يعنی چی! مگه شما، گدائيد و از ما، صدقه سری ميخواين؟! پنجمندش، مگه ما، آدمهای بدی هستيم و يا شما، با کمک گرفتن از ما، برای نجات ايرونتون، کار بدی ميکنين که خجالت ميکشين و ميخواين صداشو در نيارين؟! از خجالتتون در ميايم و يه کاريش ميکنيم، يعنی چه؟! نخير! ما، بعد از قضيه ی عراق و پاکستون و افغانستون، ديگه پشت دستمونو داغ کرديم که با اين دروغا وو خالی بنديا وو تنابای چند شاخه، توی چاه شما نريم، اونم تو چنين اوضاع و احوالاتی که شرکت جولاشکا، توی همه ی دولتای دنيا، نفوذ کرده وو داره برای ساختن قبرستونای جديد، سرمايه گذاری ميکنه! نخير! شتر سواری، پشت خم پشت خم، نميشه! آزادی و استقلال و دموکراسی و انسانيت و خدا و پيغمبر و تمدن و فرهنگ و فلان و فلان، به جای خودش، و حساب و کتابای فی مابين ما هم، به جای خودش! نخير! تو دنيای امروز، بهترين سياست، روترين سياسته و گرنه، تف سر بالائی ميشه که اگه امروز، تو صورتمون نيفته، فردا، ميفته تو صورت بچه هامون! بنابراين، اولندش: باس بدونين که در صورتی برای نجات ايرون عزيزتون به شما کمک ميکنيم که کمک به شما، به نفع دولت و ملت خودمون باشه!
دومندش: شماهم، همه تون از اپوزسيون داخل و اپوزسيون خارجتون، ميگين که چيزی برای خودتون نميخواين و هدفتون، کمک به ملت ايرونه! خب، پس چرا گروه های اپوزسيون داخل و خارجتون، با هم متحد نميشين و يک نماينده ای چيزی که همه تون قبولش داشته باشين، ، برای خودتون انتخاب نميکنين که بياد و در باره ی شرط و شروط فی مابين، با هم صحبت کنيم و نتيجه ی اون صحبت ها رو هم، با صدای بلند، اعلام کنيم که هم مردم شما، از قضايای فی مابين ما، با خبر بشن و هم مردم ما وو هم.........).

داستان ادامه دارد......

.................................................

توضيح:

الف : برای اطلاع بيشتر در مورد "جولاشگا"، می توانيد به مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد" که – از همين قلم -، در آرشيو سايت موجود است، مراجعه کنيد.
ب: رمان " آوارگان خوابگرد"، - از همين قلم - ، در سال 2000 ميلادی، در خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است.
ج: برای اطلاع بيشتر در مورد "علی پادو" و ديگر" علی" ها، به داستان " علی معلم و بچه های مسجد پائين، دارند می آيند!" که – از همين قلم- در آرشيو سايت ، موجود است، مراجعه کنيد.




نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد