سرطان!
تو همتای من نیستی.
تا تو خیز برداری
من به خط پایان رسیدهام
و زیر نور ماورای بنفش
پلشتیهایت را
از سراسر پوستم زدودهام.
در انتظار مرگ نیستم
و هنوز آرزوهایی به دل دارم:
میخواهم به آوازهای تازهی پسرم گوش کنم
و فرزندان هنوز بدنیا نیامدهاش را ببینم,
با یارم
گرد جهان بگردم,
با خواهرانم در اصفهان
آش غوره بخورم,
شعرهای چاپ نشدهام را چاپ کنم
و چونان سوریان پس از سقوط اسد
فرار ملایان را در ایران جشن بگیرم.
سرطان اما خاموش است.
خرچنگوار بر پوستم میخزد
و بیوقفه تمام شب
پوست تنم را میخلد.
هفدهم دسامبر دوهزار و بیستوچهار
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد