logo





به یاد ایرج اسکندری

آنگونه که من اسکندری را شناختم

پنجشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۳ - ۱۹ دسامبر ۲۰۲۴

فرهاد فرجاد

فرهاد فرجاد(۱)- اولین بار که ایرج اسکندری را دیدم، شاید در سال ۱۹۷۴ بود. این دیدار بسیار اتفاقی بود و خیلی کوتاه؛ در هتلی در برلین که «میهمان‌سرای حزب» خوانده می‌شد. من و چند رفیق برای دیدار با کیانوری رفته بودیم و از قضا اسکندری با کسی در «میهمان‌سرای حزب»، قرار داشت. با او سلام و احوالپرسی کردیم. بعد از ۱۲ سال که عضو سازمان جوانان «حزب توده» شده بودم، این اولین باری بود که دبیرکل حزب را می‌دیدیم. خیلی از دیدارش خوشحال شدیم. اصولاً حزب مایل نبود که ما جوانان، اعضای کمیته مرکزی را ببینیم.

ـ دومین دیدار ما با او در جریان یک محاکمه‌ی حزبی بود.(۲) در آن جلسه، کیانوری مثل یک موش شده بود. آن زمان اسکندری ابهتی داشت و به اصلاح یلی بود. کیانوری و بهزادی مثلاً متهم بودند و محاکمه می‌شدند. از صحبت‌های من و مواضع انقلابی که داشتیم، چشمان کیانوری برق ‌زد. در آن جلسه، طولانی صحبت کردیم. اسکندری چون آدم باهوشی بود، زود فهمید من نوچه‌ی کسی نیستم. گفت: بیا اینجا بشین، بغل دست خودم. با من جدل کرد که اینجا بحث شوروی نیست و موضوع، شرایط جامعه‌ی ایران است. قضیه، ضعف تشکیلات حزب در داخل کشور است، یا دقیق بگویم، نبود تشکیلات حزبی در ایران است. استدلال کرد و گفت: فکر نکن من مخالف انقلابم. اما ما تشکیلاتی در ایران نداریم. چپ‌ها در ایران سازمان متشکلی ندارند. در شرایط حاضر اگر این رژیم فرو بپاشد، برنده، نیروهای راست خواهند بود. وقتی می‌گویم بر آزادی‌های‌ دموکراتیک در قانون اساسی باید تأکید کنیم، این به معنای دفاع از قانون اساسی نیست. توجه کن می‌گویم قانون اساسی، نمی‌گویم مشروطه.

من گفتم: منظورتان این است که شاه بماند. او گفت: اصلاً بحث بر سر ماندن شاه نیست. بحث بر سر این است که ما زور برانداختن شاه را نداریم. دوم اینکه شوروی به چه گروهی کمک کند؟ اگر انقلاب به شیوه‌ی مسلحانه پیش برود حتماً به جنگ داخلی می‌انجامد. گفتم: ما و چریک‌ها و حتا مجاهدین می‌توانیم انقلاب را پیش ببریم. اگر شوروی هم پشت انقلاب باشد، عملاً انقلاب زیر چتر کمونیست‌ها خواهد رفت. اسکندری ‌گفت: من مخالف سرنگونی رژیم پهلوی نیستم. اما شما حرف‌های توخالی می‌زنید و فقط شعار می‌دهید. با واقعیت‌های روی زمین حرکت نمی‌کنید.

این اولین بحثی بود که من با اسکندری داشتم. آنجا متوجه شدم که بهزادی و کیانوری با مواضع ما موافق هستند. آنجا بود که فرق یک بوروکرات را که حمید صفری باشد(۳) و مخالفتش با انقلاب مسلحانه در ایران به خاطر هم مرزی ایران و شوروی بود و مخالفت‌ شوروی‌ها به انقلاب قهر‌آمیز در ایران معتقد به اینکه هر چه آقا می‌گوید را باید تکرار کرد، و اسکندری را که با استدلال و منطق با ما به بحث می‌نشست، فهمیدم. اسکندری حریف بود. آن زمان ما هیچ‌کس را قبول نداشتیم، اما او با منطق قوی‌اش به ما ترمز داد؛ برای فکر کردن و اندیشیدن.

اسکندری همیشه می‌گفت: سرنگونی استبدادِ سلطنت. میان سرنگونی و سلطنت، استبداد را قرار می‌داد تا برداشت نشود که ما سرنگونی و جمهوری می‌خواهیم. این اولین بحث طولانی ما با رفیق اسکندری بود؛ در جلسه‌ی به اصطلاح "محاکمه‌". احسان طبری در خاطراتش به این موضوع پرداخته است.(۴) در حقیقت محاکمه‌ی ما جوانان انقلابی نبود؛ بلکه بعد دیگری از درگیری بین اسکندری و کیانوری بود. تا آن زمان ما نمی‌دانستیم کیانوری و بهزادی، با ما هم موضع هستند. کیومرث زرشناس در آنجا گفت: چه خوب شد که این جلسه را ترتیب دادید، چون تا حالا ما فکر می‌کردیم این رفقا (کیانوری و بهزادی و...) اپورتونیست هستند. شما باعث شدید که ما متوجه شویم که این رفقا با ما هستند و مواضع انقلابی دارند! واقعیت این است که در آن برهه‌ی تاریخی حزب مقابل موضع انقلابی ما می‌ایستاد، ما انشعاب می‌کردیم. آن زمان ما - من و رفقایم ـ طرفدار صد در صد انقلاب مسلحانه بودیم. گروه نوید هم روی همین خط بودند. اما به گروه نوید، کیانوری خط می‌داد.

بعد از قضایای تبریز، یعنی پس از ۲۹ بهمن ۱۳۵۶، یک بار دیگر اسکندری را خیلی کوتاه دیدیم، در همان میهمان‌سرای رسمی «حزب». آن زمان مواضع ما خیلی تند و تیز بود. اسکندری هم این را می‌دانست. به من و کیومرث زرشناس گفت، شما باید حواس‌تان جمع باشد؛ چون نمی‌دانید در حال بیرون آوردن چه غولی از شیشه هستید. نسبت به جریان‌های اسلامی و روحانیت دچار خوش‌خیالی نشوید و تصور نکنید که هژمونی پیدا می‌کنید! این را می‌گفت، چون آن زمان ما می‌گفتیم که در این نهضت عمومی، هژمونی پرولتاریا را اعمال خواهیم کرد.از این دست تفکرها در سر داشتیم. اسکندری هشدار می‌داد که حواس‌تان باشد که چه غولی از شیشه بیرون می‌آید!

ما می‌گفتیم: رفیق اسکندری مشروطه‌خواه شده ومی‌خواهد سلطنت برجا بماند؛ می‌خواهد فقط با «رژیم استبدادی سلطنت» مبارزه کند. اما خودش گفته:

«خیلی وقت قبل از آمدن خمینی و این‌هاست. موضوع خمینی و مسئله‌ی انقلاب ایران اصلاً مطرح نبود. صحبت و بحث ما بر سر قید کردن و نکردن شعار سرنگونی بود. من پیشنهاد کردم به جای سرنگونی بنویسیم "پایان دادن به رژیم سلطنت استبدادی". گفتند نه، باید شعار سرنگونی را داد. بحث کردیم و آخر سر هم قبول شد که همان سرنگونی گذاشته شود... مطلب دیگر مربوط به آزادی‌های دموکراتیک بود. توجه داشته باشید که موضوع انقلاب، مطرح نبود. موضوع سلطنت و شاه بود که در آنجا ما چه کاری باید انجام دهیم. من خیلی اصرار داشتم که باید دفاع از آزادی‌های دموکراتیک مصرح در قانون اساسی را جزو پلان‌مان بگذاریم. و همیشه از آن دفاع کنیم. البته این را کیانوری قبول نداشت و به انحاء محتلف آن را رد می‌کرد.»(۵)

چهلم تبریز ما را تهییج کرده بود؛ آتش به هیزم‌مان ریخته بود و شور انقلابی ما را بالا برده بود. در بحث و فحص‌هایی رهبری حزب در این مقطع، اسم چهار نفر آورده می‌شد که بالقوه می‌توانستند رهبری جنبش را به دست بگیرند: خمینی، طالقانی، شریعتمداری و سنجابی! ما می‌گفتیم که گروه طرفدار اسکندری از شریعتمداری و سنجابی پشتیبانی می‌کند، و جناح انقلابی که رهبرش کیانوری‌ست، از خمینی و طالقانی حمایت می‌کنند! در صورتی که اسکندری بعدها به ما گفت که با طالقانی صد در صد موافق بود؛ چون که به عقیده‌ی او، طالقانی اصلاً طرفدار روحانیت نبود.

ما آن زمان، کار خودمان را می‌کردیم. من به بیروت رفته بودم و با چند نفر از رهبران الفتح دیدار کردم؛ برای تدارک مبارزه‌ی مسلحانه. اسکندری، با وجودی که دبیر اول حزب بود، هیچ اطلاعی از این سفر نداشت. عرفات در بیروت به من گفت: به الکساندر سلام برسان! به خودم گفتم: بیچاره الکساندر که نمی‌داند من کجا هستم.

آن زمان بابک امیرخسروی در موضوع انقلاب ایران، با ما هم‌ موضع بود. با بابک درباره‌ی شوروی اختلاف داشتیم. ما طرفدار شوروی بودیم و بابک در واقعیت امر طرفدار کمونیسم اروپایی ((Eurocommunist بود. او با هیئت اجرائی حزب دیداری داشت. بعد از این دیدار گفت که: مواضع اسکندری با مواضع ما یکی نیست. آن زمان ما اسکندری را جناح راست حزب می‌پنداشتیم و فکر می‌کردیم که او طرفدار انقلاب نیست. در مصاحبه‌ای که با مجله‌ی صلح و سوسیالیسم کرد، توضیح داد که برای سال ۱۹۰۶، قانون مشروطه یک قانون انقلابی است؛ به خصوص متمم قانون اساسی. ولی شاه به این قانون دستبرد زده است. اسکندری می‌گفت: اینکه شریعتمداری مدافع قانون اساسی‌ست، نه تنها چیز بدی نیست بلکه مفید هم هست. اما اسکندری بیشتر به جبهه ملی توجه داشت و این توجه، در تمام نوشته‌های آن دوره‌اش به چشم می‌آید. آن زمان حزب، سازمان مجاهدین را به عنوان یک سازمان انقلابی مسلمان، قبول داشت. خود رفیق اسکندری هم مجاهدین را قبول‌ داشت. چریک‌های فدایی خلق که تکلیف‌اش معلوم بود. به آن‌ها به عنوان یک سازمان انقلابی چپ نگاه می‌‌‌کرد. اما نسبت به جریان‌های مسلمان، یا شخص خمینی، دست به عصا بود. شریعتمداری را بیشتر از خمینی تأیید می‌کرد. می‌گفت: ما در مبارزه‌ی کنونی علیه رژیم شاه، می‌توانیم با خمینی متحد شویم، ولی با حاکمیت روحانیت باید مخالفت می‌کرد. با اینکه بر این عقیده بود که خمینی و شریعتمداری و هواداران‌شان، ارتجاعی نیستند. ببینید در پاسخ به پرسش«صلح و سوسیالیسم» چه می‌گوید.

پرسش: «مطبوعات کاپیتالیست حرکت فعلی را علیه رژیم شاه در ایران، عمدتاً به عنوان مبارزه‌ی نیروهای ارتجاعی علیه سیاست‌های مدرنیزاسیون شاه معرفی می‌کنند؛ به عنوان حرکتی که به رهبری ملاها خواهان بازگشت به اسلام ناب است. و همچنین مبارزه با اصلاحاتی که شاه انجام داده بود برای گذار ایران از قرون وسطی و تبدیل آن به یک جامعه‌ی مدرن. نظر شما چیست؟»

پاسخ اسکندری چنین است:

«درباره‌ی بخش مذهبی حرکت کنونی علیه رژیم، می‌خواهم تأکید کنم که ملاهای شیعه نباید به عنوان یک نیرویی که می‌خواهند اوضاع را به دوران قرون وسطی بکشانند، معرفی بشود. تا حد زیادی مواضع ملاها انعکاس دقیق احساسات مردمی ست. این واقعیت که حرکت مذهبی امروزه نقش مهمی ایفا می‌کند در بسیج نیروهای دموکراتیک و ملی علیه رژیم دیکتاتوری و ضد ملی و طرفدار امپریالیسم شاه، فقط باید مورد استقبال ما باشد. حزب ما حزبی مردمی‌ست و همیشه اعتقادات مذهبی را که ریشه‌ی عمیقی در باورهای اکثریت مردم ایران دارد، احترام گذاشته است. بنابراین ما طرفدار ائتلاف‌هایی هستیم با تمام نیروهای دموکراتیک و از جمله نیروهای مذهبی. زمانی که رهبران مسلمان مانند خمینی مواضع ضد امپریالیستی می‌گیرند و اعلام می‌کنند که رژیم شاه ضد مردمی‌ست و ضد اسلامی‌ست و باید برکنار شود، این را به عنوان یک پدیده‌ی مثبت ارزیابی می‌کنیم. این بدان معنا نیست که ما با رهبران سیاسی ا روی تمام مواضع اتفاق نظر داریم. اما باید واقع‌بین بود. اگر هدف ایجاد یک حکومت تئوکراتیک باشد، بحث ما متفاوت خواهد شد. ولی تا جایی که ما می‌دانیم، رهبران مذهبی ایران تا کنون چنین چیزی را اعلام نکردند که هدف‌شان حکومت تئوکراتیک است. اگر [شریعت] مداری خواهان بازگشت به قانون اساسی ۱۹۰۶ انقلاب مشروطه است، باید یادآوری کنیم که این قانون اساسی، نسبتاً دموکراتیک بوده و توسط شاه برای کسب قدرت مطلق دستکاری شده است. بنابراین تقاضای بازگشت به قانون اساسی ۱۹۰۶ به هیچ‌وجه ارتجاعی نیست.»(۶)

پس از «اصلاحات ارضی» شاه هم اسکندری حرفش این بود:

«... کیانوری مسائل را ساده می‌کرد و یک حالت خاصی برای آن قائل بود که من درست با همان موافق نبودم. شعار او و آنچه او پیشنهاد می‌کرد سرنگونی شاه و یا سرنگونی رژیم بود، مبارزه‌ی عمومی برای تغییر رژیم بود... من می‌گفتم آقا آمدیم و این رژیم سرنگون شد، بعدش چه؟ آخر ما بایستی برای یک هدفی مبارزه کنیم، رژیم که همین‌طوری سقوط کند که فایده ندارد. باید ببینیم بعد برای چه داریم مبارزه و عمل می‌کنیم. من عقیده داشتم که ما باید به روی مسائل دموکراتیک برای آینده تکیه کنیم برای اینکه این رژیم برود و به جای آن یک حکومت دموکراتیک بیاید. ایشان به این نظر اعتقاد نداشت. می‌گفت زائد است. اگر این را بگذاریم یک عده از نیروها رم می‌کنند و کنار می‌روند.»(۷)

«زمانی که من دبیر اول [حزب] بودم اظهار کردم که ما از خمینی و این‌ها تا اندازه‌ای که علیه شاه و برای برانداختن شاه مبارزه می‌کنند، پشتیبانی کرده و مایلیم با آن‌ها همکاری کنیم؛ ولی هیچ‌وقت حاضر نیستیم در ایران حکومت تئوکراتیک برقرار شود.»(۸)

بگذریم، بعد از آن "محاکمه‌ی حزبی"، ما خیلی به کیانوری و بهزادی نزدیک شدیم. وقتی که می‌خواستم برای دیدار با مسئولین الفتح به بیروت بروم، به کمیته مرکزی چیزی نگفتم. کیانوری اما متوجه تصمیم ما شد. مرا خواست. پیش او رفتم. ما تصمیم داشتیم کمپ بگیریم، اسلحه بگیریم و رفقای همراه را برای آموزش چریکی به یکی از کمپ‌های فلسطینی‌ها بفرستیم. کیانوری به من گفت: وقتی به لبنان رسیدی، با فلانی و فلانی، صحبت کن، مذاکره کن و ببین چه اسلحه‌هایی در اختیار ما می‌گذارند! من تعجب کردم و به او گفتم: چه شده که شما از این حرف‌ها می‌زنید؟ فردا در کمیته مرکزی مشکل برای‌تان پیش نخواهد آمد؟! گفت: نه همه چیز درست است. ما می‌خواستیم آماده‌ی مبارزه‌ی مسلحانه شویم؛ اما انقلاب از ما جلو زد! به هر رو ما می‌خواستیم بعد از گرفتن کمپ، بچه‌های داوطلب را از خارج و از داخل ایران، به کمپ‌های فلسطینی بفرسیم که آموزش ببینند.

در اینجا می‌خواهم مطلبی را درباره‌ی اسکندری بگویم که به نظر من خیلی مهم است. من تصور می‌کنم نمونه‌‌ی دیگری را مانند اسکندری که در دنیا می‌شناسیم، پالمیرو تولیاتی است. نوع برخورد او به شوروی، مانند اسکندری‌ست. در عین اینکه هوای شوروی را داشتند، اما جداً می‌خواستند استقلال حزب را حفظ کنند. قدرت و هژمونی شوروی و سوسیالیسم را قبول داشتند، در عین حال می‌خواستند در زیر همان چتر، استقلال حزب‌شان را حفظ کنند. کارهایی که اسکندری می‌کرد، واقعاً مستقل از امیال شوروی‌ها بود. همان طور که پیشتر گفتم، در جاهایی هم که کم آورده، با محاسبه بود.

پیشتر گفتم که وقتی به ایران برگشتیم، مراسم بزرگداشت خسرو روزبه در جریان بود و ما بچه‌هایی که از اروپا آمده بودیم، همه در آن مراسم شرکت کردیم و سرودهای حزب را ‌خواندیم. بچه‌های ایران، این سرودها را بلد نبودند. در آن جلسه عده‌ای، تراکت‌هایی پخش کردند با عکس عبدالصمد کامبخش. بر روی آن‌ها نوشته شده بود: کامبخش راهت ادامه دارد! ما به هیچ وجه به این حرف‌ها، توجه نداشتیم. اما چند روز بعد، اسکندری به من گفت: شما تظاهرات می‌گذارید و عکس کامبخش را پخش می‌کنید؟! پاسخ دادم: ما به خاطر روزبه به این مراسم رفتیم و این تراکت‌ها مال ما نبود. اما اگر عکس شما هم روی تراکت‌ها بود، ما به همین گونه رفتار می‌کردیم. اسکندری آنچه را گفتم، باور نکرد و گفت: تو و زرشناس جوانان را تحریک می‌کنید. من کوشش کردم او را آرام کنم. به او اطمینان دادم که: ما نوچه‌ی کسی نیستیم! اما او به ما اعتماد نداشت. حتا بعدها که او را در اروپا دیدم، مستقیم به من گفت که... و من با تأکید به او پاسخ دادم که: هم آن زمان درباره‌ی ما اشتباه کرده‌اید و هم حالا اشتباه می‌کنید. شاید ما بدتر از آن‌ بودیم که اسکندری تصور می‌کرد، اما همان چیزی بودیم که بودیم؛ از کسی دستور نمی‌گرفتیم و نوچه کسی هم نبودیم. بگذریم.

ایرج اسکندی پس از مراسم بزرگداشت خسرو روزبه، با تهران مصور مصاحبه کرد.(۹) با انتشار مصاحبه‌، جو سنگینی علیه اسکندری در حزب به وجود آمد. من، به شخصه از اسکندری دفاع کردم. اما چند وقت بعد که به دفتر حزب آمد و آن مصاحبه را کرد که در روزنامه مردم(۱۰) انتشار یافت، واقعاً ناراحت شدم. ناراحت شدم از اینکه چرا با «مردم» مصاحبه کرد. با وجودی که با مواضع او، به‌خصوص در مصاحبه با تهران مصور مخالف بودم، اما با مصاحبه با روزنامه مردم هم مخالف بودم. اگر این مصاحبه را نکرده بود و به خاطر آن زیر فشار قرار نگرفته بود، مطمئناً به حمایت از او، سر و صدا راه می‌انداختم. اما وقتی با مردم مصاحبه کرد، ناراحت شدم و با خود گفتم: اسکندری شکست! رفتارها با او هم درست مثل محاکمات استالینی بود. یعنی از یکی از رهبران حزب مصاحبه‌ای بگیری که علیه خودش صحبت کند. فردای آن روز یکی از اتاق‌های دفتر حزب را برای او خالی کردند. میز گذاشتند و گفتند این اتاق رفیق اسکندی‌ست.

در پلنوم هجدهم حزب، یک بار دیگر رفیق اسکندری را دیدم. سال ۱۹۸۴ بود و محل، نزدیک پراگ. فرقه‌ای‌ها هم آمده بودند و درست مثل فیلم‌های آنتی کمونیستی، همه یک سامسونت در دست داشتند و به موهای‌شان پارافین زده بودند. کت و شلوار‌های‌شان هم مثل افراد مافیا بود. خشک و اخمو وارد محل پلنوم شدند. ما هم از دیدن آن‌ها فقط حرص می‌خوردیم. با وجودی که در پلنوم ۱۷، فرقه‌ای‌ها را اخراج کرده بودیم، آمده بودند. از قدیمی‌ها اسکندری، داوود نوروزی، شاندرمنی آمده بودند. دعوا بین ما بود و این رفقا. یکی از سرکردگان دعوا، من بودم. شلوغ می‌کردم؛ واقعاً عاصی بودم. مثل یک حیوان زخمی به آنجا رفته بودم. در ایران شکست خورده بودیم، همه‌ی رفقای‌مان را دستگیر کرده بودند و ما از کشور فرار کرده بودیم. اولین چیزی که رفقای آلمان شرقی به ما گفتند، این بود که از ما خیلی ناراحتند. ما در آن زمان در کمیته‌ی برون مرزی بودیم و جلساتی هم داشتیم. کمیته‌ی برون مرزی ادعا می‌کرد که در جای کمیته‌ی مرکزی نشسته است. همه را گرفته بودند و فقط خاوری و چند نفر دیگر باقی مانده بودند. مرا هم به محض اینکه از ایران بیرون آمدم، به این جلسه دعوت کردند. عباس ندیم به من گفت: برای شما به عنوان دوستان خودم ویزا گرفتم و نه به عنوان کادر حزبی؛ چون رفقا خیلی ناراحت هستند و ناراضی از اینکه چرا رفقا در زندان همه چیز را لو دادند. از این حرف خیلی عصبانی شدم، گفتم: خُب این‌ها بعد از شلاق خوردن اعتراف کردند. درباره‌ی آن آقای کوزیچکین(۱۱) چه می‌گویید که فقط پول گرفته و همه چیز را گفته و پدر ما را درآورده!؟ آن زمان دخالت شوروی در کارهای ما برایم خیلی سنگین بود. آوردن صفری هم خیلی سنگین بود. ما صفری را در پلنوم ۱۷ اخراج کرده بودیم. بقیه‌ی اعضای فرقه هم کنار گذاشته شدند. در پلنوم گفته بودیم که هر رهبری که به ایران بازنگشته، دیگر نمی‌تواند در رهبری باشد. بنابراین انگشت‌شمار فرقوی‌های که به ایران آمدند و همچنین انوشیروان ابراهیمی که او نیز به ایران آمده بود، همچنان عضو حزب شمرده می‌شدند. اما این‌ها که نیامده بودند (یعنی تقریباً کل فرقه) کنار گذاشته شده بودند. آن‌ها برای توجیه نیامدن‌شان به ایران می‌گفتند: دیدید که سیاست رهبری غلط بود و حزب در ایران شکست خورد! دائم مطرح می‌کردند که: اعضای کمیته‌ی مرکزی چه اعترافاتی در تلویزیون نکردند! در یک چنین فضایی اسکندری نامه‌ای را از کیانوری پخش می‌کرد که وی دو سه سال پس از کودتای ۲۸ مرداد درباره‌ی دکتر یزدی نوشته بود و ضعف او را زیر فشار شکنجه‌گران، محکوم کرده بود. اسکندری فتوکپی آن نامه را پخش می‌کرد و می‌گفت: ببینید کیانوری که چنین نامه‌ای نوشته، حالا خودش به تلویزیون رفته و اعتراف کرده است. من از این کار اسکندری خوشم نیامد. ما با اینکه به سیاست حزب و رهبری انتقاد داشتیم، در عین حال می‌گفتیم: این‌هایی که به ایران نیامدند و خارج گود نشسته‌اند و خودشان جلوه‌ای از مشکلات حزب هستند، حق ندارند از کسانی انتقاد کنند که در زندان و زیر شکنجه هستند. من در پلنوم به آن‌ها گفتم که شما با این حرف‌های‌تان به شکنجه‌گر دستخوش می‌دهید! اسکندری هم به نظرم با پخش آن نامه کار درستی نکرد و من ناراحت شده بودم و آنجا با او فقط سلام و علیک کردم. اصولاً اسکندری آدم خوش‌مشرب و جالبی بود. وقتی می‌شناختیش به او سمپاتی پیدا می‌کردی. اما به‌خاطر همین کارش ما در پلنوم به او نزدیک نشدیم. اما به شاندرمنی و نامور نشان دادیم که آن‌ها را دوست داریم. شاندرمنی مرا خصوصی فراخواند و گفت: فرهاد جان فکر نکن ما خائنیم، ما که در اینجا زندگی می‌کنیم، وقتی رأی‌گیری علنی باشد نمی‌توانیم برخلاف خواست رفقای شوروی رأی بدهیم. برای من این گفته‌های شاندرمنی، تکان دهنده بود. خیلی برای او ناراحت شدم. نامور هم مرا در آغوش گرفت و به پهنای صورت اشک ‌ریخت و ‌گفت: فرهاد جان ما را تنها نگذارید. در اینجا از دست ما کار دیگری بر نمی‌آید.

خُب همه متوجه شده بودند که ما کسانی نیستیم که دیگر در آن فرماسیون بمانیم. تنها کسی که علنی و رایکال رأی علیه فرقوی‌ها داد، آرداشس آوانسیان بود. پیرمرد مرا کنار کشید و گفت: من نمی‌دانم چی به چی‌ست. اما می‌دانم شما حق دارید. کنار تو می‌نشینم و مانند تو رأی می‌دهم. من بی‌نهایت برای او احترام قائل بودم؛ اما او دیگر پیر شده بود و در جریان وقایع نبود. با این حال حاضر نبود بنا به خواست شوروی‌ها رأی دهد. ما از همان ابتدا اعتراض داشتیم و می‌گفتیم چرا رأی‌گیری علنی صورت می‌گیرد. با همین مثال‌هایی که زدم، مشخص می‌شود چرا بر این امر تأکید داشتیم. رفقایی که ساکن شوروی بودند، محذوراتی داشتند. آرداشس بلند گفت: من مخالفم و به صفری رأی نمی‌دهم، چون دُم غلام یحیی است. آرداشس رُک بود و با کسی شوخی نداشت. او تیپ بلشویک بود.

در آن جلسه، توجه اسکندری بیشتر به این بود که به کیانوری چطور حمله کند. اسکندری در آن پلنوم، هم با ما بود و هم با ما نبود. اسکندری خودش بود. او در آن زمان، در بازی خودش غرق بود. هنوز تصور می‌کرد که ما نوچه‌های کیانوری هستیم. و بحث‌های ما با فرقه‌ای‌ها را هم، ادامه‌ی دعوای کیانوری با «فرقه» می‌پنداشت. به گمانم در آن جلسه قصد داشت که از کیانوری انتقام بگیرد. وارد بحث‌ها نمی‌شد. من به یادم نیست که اسکندری در آن جلسه صحبت خاصی کرده باشد؛ فقط یکی دو بار درباره‌ی کیانوری صحبت کرد. رادمنش هم در آن پلنوم فعال نبود.

من به این نتیجه رسیده بودم که بازی شوروی‌ها این است: از آن‌جا که در حزب دو گروه بودند که با هم اختلاف داشتند، شوروی‌ها از این اختلاف سوء استفاده می‌کردند و اعمال قدرت. اسکندری آدم مستقلی بود؛ اما سیاستی را که پیش می‌برد، برای شوروی مناسب‌تر بود تا سیاست کیانوری. بنابراین فرقه‌ای‌ها به اسکندری رأی می‌دادند. اسکندری‌ای که بعد‌ها به من گفت: حزب بچه‌‌ی من است؛ بچه‌ مرا نجات دهید.

بابک بعد از پلنوم به من گفت: یک اعلامیه می‌دهم و برگزار کنندگان پلنوم را افشاء می‌کنم. من از او خواستم مدتی دست نگه دارد تا ما کارهایی را که در دست داشتیم به انجام رسانیم. ما مشغول ارتباط‌گیری با بچه‌ها و نقد کارهای حزب بودیم. در فکر آن بودیم که پلنومی در حد پلنوم چهارم بگذاریم و با برپا داشتن یک قیام عمومی در «حزب»، بچه ها را دوباره سازمان دهیم.

آن وقت‌ها،‌ هرگاه که اسکندری به پاریس می‌رفت، بابک را هم می‌دید. به واسطه‌ی او در جریان کارهای ما قرار داشت. به ابتکار بابک «نامه‌ به رفقا» نوشته شد. اسکندری هم امضای خودش را پای آن نامه گذاشت. در اینجا بود که ما متوجه شدیم بچه‌های حزبی که از ایران به خارج آمده‌اند، گوش‌شان پُر است از حرف‌های کیانوری علیه اسکندری. در ایران جو سنگینی علیه اسکندری وجود داشت. یکی از مسائلی که کیانوری به بچه‌های «حزبی» در ایران می‌گفت این بود که اسکندری با دکتر علی امینی ملاقات کرده و به سلطنت‌طلب‌ها نزدیک شده. اصولاً کیانوری علیه اسکندری خیلی تبلیغ می‌کرد. وقتی دیدیم بچه‌ها تا این حد ضد اسکندری هستند، تصمیم گرفتیم که امضای او را از زیر«نامه» برداریم. نفرت بچه‌ها تا آنجا بود که عده‌ای از آن‌ها می‌گفتند باید اسکندری را ترور کرد؛ چون خائن است و با امینی دیدار کرده.

من و سیاوش قائنی آمدیم به فرانسه. دو سه روزی با بابک و ایرج اسکندری بودیم. صحبت‌های خیلی جالبی کردیم.

اولین پرسش ما همین بود که آیا اسکندی با امینی دیداری داشته؟ اسکندری گفت: نشد که همدیگر را ببینیم. اما اگر او را می‌دیدم، حتماً با هم می‌رفتیم و قهوه‌ای می‌خوردیم. خب، پسر عمه‌ی من است. نمی‌فهمم چرا فکر می‌کنید اگر امینی با من بنشیند، من تحت تأثیر او قرار می‌گیرم؟ چرا فکر نمی‌کنید که ممکن است او تحت تأثیر صحبت‌های من قرار بگیرد و من بتوانم او را جلب کنم. این توهین به من است وقتی گفته شود: تو با امینی دیدار نکن، مبادا جلب او شوی. من با هرکسی که فایده داشته باشد و لازم باشد می‌نشینم و گفتگو می‌کنم؛ حتا اگر در رأس ارتجاع باشد. بعد برای ما تعریف کرد که: وقتی حزب توده ایران تشکیل شد، ما می‌خواستیم روزنامه‌ای منتشر کنیم. مصطفی فاتح گفت: شما آدمی را به ما معرفی کن که توده‌ای باشد، اما معروف نباشد و من برای او امتیاز روزنامه می‌گیرم؛ به شرطی که هیئت تحریریه‌ی روزنامه من هم باشم! اسکندری ادامه داد: کمی فکر کردم و با خود گفتم که، خُب باشد. خاک بر سر ما اگر او بتواند سرما کلاه بگذارد! حتا گفت که من دفتر کار و میز و صندلی را هم فراهم می‌کنم. شخصی را به او معرفی کردیم؛ با اینکه می‌دانستیم فاتح از سفارت انگلیس کمک می‌گیرد. روزنامه را راه انداختیم و بعد از مدتی فاتح فهمید که این معامله به ضررش تمام شده. پس از مدت کوتاهی گفت: دیگر نیستم. هرچه خواست کلک بزند و همه چیز را به هم بزند، نتوانست روزنامه را از دست ما درآورد! من با قوام‌السلطنه و سید ضیاء هم ملاقات می‌کردم. در مجلس برای آرداشس آوانسیان اعتبارنامه گرفتم. با خیلی‌ها مذاکره کرده‌ام.

نوعی که «حزب توده» را شکل داد و سلیمان میرزا را به حزب ‌آورد، نشان از این دارد که کارهایش در آن دوران داهیانه بوده. به همین دلیل هم «حزب» توانست آن قدر در جامعه ایران نفوذ پیدا کند. یک عده می‌گویند به خاطر حضور و قدرت شوروی بود که حزب توانست موقعیتی پیدا کند. درست، شوروی‌ها همه جا بودند اما چرا حزب کمونیست عراق نتوانست به اندازه‌ی «حزب توده» در میان مردم نفوذ پیدا کرده بود در میان نفوذ پیدا کند؟ حزب توده یکی از بزرگ‌ترین احزاب کمونیست جهان شد. همه‌ از صدقه‌ی سر حزبی بود که اسکندری آن را ساخت. در آن زمان، اسکندری هیچ رابطه‌ای با کمینترن نداشت. حتا زمانی که با دکتر ارانی شروع به کار کرد، با کمینترن رابطه‌ای نداشتند. ارانی با برادر بزرگ علوی، مرتضی علوی، ارتباط داشت، و علوی که بعد‌ها در تصویه‌های استالینی کشته شد، با کمینترن در ارتباط بود. اسکندری با همه‌ی رجال ایران ارتباط داشت. واقعاً یک شخصیت ملی بود. همین که اسکندری در جوانی و پیش از شهریور ۱۳۲۰ جلد اول کاپیتال را ترجمه کرد (و بعدها را دو جلد دیگر را) - در حالی که صدی نود بچه‌های ما هنوز هم هنوز است یک جلد کاپیتال را نخوانده‌اند - نشان دهنده‌ی شخصیت جالب اوست. آدم خیلی بازی بود. برخورد اسکندری برای ما خیلی آموزنده بود.

یکی دیگر از مسائلی که با او گفتگو کردیم «خط امام» بود. او می‌گفت: این خط امام هم داستانی‌ست. انگار که کسی یک جارختی روی دیوار نقاشی کند و کم کم خودش باورش شود که آن نقاشی یک جارختی واقعی‌ست و او می‌تواند پالتو خود را به آن آویزان کند. خط امام را هم خودتان ساختید و خودتان هم باورتان شده که عده‌ای از خصوصیات خاصی برخوردارند و بعد تعجب می‌کنید چرا چنین شد؟ خط امام ساخته و پرداخته‌ی کیانوری بود و شما هم آن را باور کردید.

از او پرسیدیم: چرا ما به دمکراسی کم توجه بودیم. همه‌ی چپ‌ها و نه تنها «حزب توده».

اسکندری در پاسخ گفت: روح زمانه بسیار مهم است. در دوره‌های مختلف، افکاری بر همگان مسلط می‌شود. استثناهایی وجود دارد و همیشه هستند آدم‌هایی تحت تأثیر بعضی از آدم‌ها و برخی ‌کتاب‌ها و فیلم‌ها و...، جور دیگری فکر می‌کنند. اما جامعه را و سمت و سوی حرکتش را روح زمان می‌سازد. حالا که شما دم از دمکراسی می‌زنید، باید بدانید که این نتیجه‌ی شکست انقلاب ایران است و شما محصول این وضعیت هستید. گروه‌هایی که به شما حمله می‌کنند و خودشان را کمونیست می‌‌خوانند، خواهیم دید که بعدها لیبرال می‌شوند و شما باید التماس کنید که آقا خواهش می‌کنم، چپ بمان! همه سوپر دموکرات خواهند شد و به شما خواهند گفت که: دموکرات نیستید! خُب واقعاً هم همین شد. همین حالا مشکل ما با خیلی از چپ‌ها این است که دیگر چپ نیستند ! روح زمانه را همان زمان اسکندری به ما گفت.

چیز دیگری هم در رفتار اسکندری برایم جالب بود، به خصوص در مقایسه با رفتار کیانوری. بعد آن روزهایی که پاریس با بابک و اسکندی بودم و می‌خواستم به برلین برگردم تصمیم گرفتم برای یکی از دوستانم، یادگاری از پاریس ببرم. از اسکندری پرسیدم: رفیق برای او چه ببرم؟ او گفت: کالوادوس ببر! نمی‌دانستم کالوادوس چیست. گفت: مشروب خوب فرانسوی است و قیمتش از ۲۰ فرانک تا ۷۵ فرانک است. اما نباید ارزانش را گرفت؛ ۷۵ فرانکی را بگیر. اگر به اندازه کافی پول نداری نصفش را من می‌دهم. با اینکه اصلاً نمی‌دانست برای چه کسی می‌خواهم یادگاری ببرم، با اینکه خودش هم وضع مالی درستی نداشت، ‌گفت: نصفش را من می‌دهم. حالا اگر کیانوری بود، می‌گفت: این مزخرفات و هدیه یعنی چه؟ پولش را بده به «حزب»!

یا مثلاً اولین چیزی که می‌پرسید این بود که آقا ویسکی داری؟ از این ژست‌ها که جلوی ما نباید مشروب خورد و این بازی‌ها را نداشت. کیانوری جلوی ما مشروب نمی‌خورد. اسکندری این‌طور نبود. جزو اولین چیزهایی که می‌پرسید این بود: آقا ویسکی داری؟! از این ژست‌ها نداشت که نباید جلوی ما مشروب الکل بخورد. گاهی هم می‌گفت: ورق دارین؟ بیایید بازی کنیم. واقعاً آدم دموکراتی بود و امروزی. مهم است که جوانان امروزی منش و روش اسکندری را بدانند و بفهمند در آن دوره این رفتارهای او چقدر مهم بود. رهبرهای احزاب چپ کشورهای دیگر هم غیر ممکن بود که جلوی بچه‌های حزبی ویسکی بخورند. اسکندری از این ژست‌ها نداشت و واقعاً خودش بود، با منطق و فکر خودش. واقعاً نمونه‌ی یک کمونیست دموکرات مدرن بود.

با یکی از رفقا که زمان شکست فرقه، کوپل اسکندری بود، آشنا شدیم . نامش تاراس بود و در سوئیس زندگی می‌کرد. آنجا فهمیدیم که «حزب» اصولاً با تشکیل فرقه موافق نبود. می‌گفت: ‌وقتی فرقوی‌ها به حزب رجوع کردند و به رهبری گفتند که تشکیلات آذربایجان حزب باید به فرقه بپیوندد و از «حزب» جدا شد، رهبری آن زمان حزب به اتفاق مخالفت با این خواست مخالفت کردند. اسکندری مصوبه را می‌برد و آن را به شوروی‌ها می‌دهد. تاراس می‌گفت: نمی‌دانیم استالین آن مصوبه را دید یا نه. معمار «فرقه» باقراوف بود. حرف حزب توده هم این بود که: لنین گفته حق ملل در تعیین سرنوشت مهم است. اما یک حزب پرولتاریایی نباید تقسیم شود. این موضع حزب بود و به خصوص، موضع اسکندری. به همین دلیل هم خودش این مصوبه را پیش شوروی‌ها می‌برد. بعدها فهمیدیم که شوروی‌ها از او ناراحت شدند و حتا پول بلیط او را که باید در جلسه‌ی سندیکای بین‌المللی شرکت می‌کرد، ندادند. هزینه‌ی سفر را سفیر ایران در شوروی پرداخت. وقتی روس‌ها متوجه موضوع می‌شوند، سراغ اسکندری می‌روند و به او می‌گویند: رفیق اسکندری ما خبر نداشتیم! در صورتی که خبر داشتند و به او اعتنا نکرده بودند. اما سفارت ایران که برحسب تصادف فهمیده بود ایرج اسکندری در آنجاست فوری یکی از افراد برجسته‌اش را نزد او می‌فرستد که به ایرج می‌گوید: نمی‌دانستیم که در اینجا تشریف دارید. خواهش می‌کنم هر کاری دارید به ما بگوئید تا انجام دهیم. اسکندری هم می‌گوید: به پولم دسترسی ندارم اگر می‌شود بلیطم را بگیرید و من در اولین فرصت قیمت بلیط را به شما برمی‌گردانم. خُب زمان نخست وزیری قوام‌السلطنه بود.

بعد که شوروی‌ها فهمیدند سفارت ایران کسی را نزد اسکندی فرستاده، به دست و پا می‌افتند که: رفیق اسکندری چرا به ما نگفتید. بعد پول آوردند و بلیط. به هر حال روس‌ها با مصوبه‌ی حزب موافقت نمی‌کنند. آن زمان فرقه‌ای‌ها ۳۹ نفر بودند و حزب توده ایران بیش از۶۵۰۰۰ نفر عضو در آذربایجان داشت. همه‌ی این‌ها یکباره عضو فرقه می‌شوند. حزب وقتی می‌بیند فرقه تشکیل شده تصمیم می‌گیرد تبریز را پایگاه انقلاب ایران کند و به این ترتیب شروع می‌کنند به اعزام عده‌ای از نظامی‌های عضو «سازمان نظامی» به آنجا. تاراس می‌گفت: ارتش شاهنشاهی در حالی به آذربایجان می‌رفت که از لشکرهایش سمپاتی به «حزب» داشت. معاون فرمانده‌ی لشکر که برادر تاراس بود، عضو حزب بود. می‌گفت قرار این بود که این لشکر به جای این که بجنگد، به ارتش «فرقه». خیلی از افسران مثل فریدون آذرنور، می‌خواستند به ارتش فرقه بپیوندند! تاراس می‌گفت: اعضای هیئت دبیران حزب در تهران منتظر نتیجه کار بودند که خبر می‌رسد ارتش به راحتی پیش می‌رود چون مقاومتی در کار نبود. شوروی به ارتش فرقه دستور داده بود که عقب‌نشینی کند و تاراس می‌گفت: وقتی اسکندی این خبر را شنید، به پیشانی‌اش زد و زار زار گریست. می‌گفت: جواب مردم ایران را چه بدهیم؟

ـ در بخش ۴ کتاب خاطرات اسکندری، بخش تزها،.شرح مذاکرات میان «فرقه» و «حزب» آمده. می‌نویسد: تشکیل فرقه کار غلطی بود. به ضرر حزب و جنبش چپ بود. در آن زمان ما مشغول نزدیکی و وحدت با نیروهای ملی بودیم. همان موقع تبلیغاتِ شدید ضد کمونیستی علیه حزب توده ایران و شوروری می‌شد. می‌گوید سه اشتباه بزرگ کردیم: ۱ـ درخواست امتیاز نفت شمال برای شوروی‌ها ۲ـ تشکیل فرقه ۳ـ بیرون نرفتن شوروی از خاک ایران. بعد نتیجه‌گیری می‌کند که این همان استالینیزم و به خصوص اشتباهات باقراف است. نوشته است: افرادی که در آن هنگام در کمیته مرکزی حرب کمونیست شوروی بودند و درباره‌ی ایران تصمیم می‌گرفتند، استالینیست بودند! نوشته است این تصمیمات به ضرر جنبش چپ و دموکراتیک ایران بود؛ باعث تقویت نیروهای ضد کمونیست شد. باعث تفرقه بین نیروهای ملی و چپ شد. البته فکر می‌کنم این زمان خروشچف بود که می‌شد خیلی از مسائل را گفت. اسکندری موضع ملی هم داشت.

وقتی که ما به اروپا برگشتیم و«جنبش توده‌ای‌های مبارز انفصالی» را راه انداختیم، من مطرح کردم که باید جمع شویم و جمع‌بندی کنیم کارهای‌مان را و نقد کنیم خودمان را.

ـ حزب توده وقتی که تشکیل شد یک حزب سوسیال دموکرات واقعی بود. و این به کلی، کار اسکندری بود. حزب توده بچه‌ی اسکندری بود. خالق آن اسکندری بود و در بدو به وجود آمدنش، خط، خط اسکندری بود. حزب توده واقعاً یک حزب چپ ملی بود. کمینترنی‌ها که وارد حزب شدند، کوشش کردند گام به گام رهبری حزب را در دست بگیرند. پس از کودتای ۲۸ مرداد و مهاجرت حزب، نفوذ شوروی‌ها در حزب توده بیشتر و بیشتر شد. ولی هنوز قدیمی‌های حزب، کمونیست‌های ایرانی بودند. هم جناح کیانوری و هم جناح اسکندری. کیانوری اگر دستش می‌رسید یک زاخیاریادیس Zukhiaradis می‌شد.(۱۲) استالین گفته بود برای زاخیاریادیس، یونان که هیچ، اروپا هم کوچک است. کیانوری آدمی بود که می‌خواست سر شوروی‌ها کلاه بگذارد. با آن‌ها سرو کله می‌زد و می‌گفت: شوروی‌ها قدرت اصلی هستند و زیر سقف آن‌ها باید بازی کنی. کیانوری هدفش این نبود که نوکری شوروی را بکند، بلکه می‌خواست خط مشی خود را پیش برد. به دنبال مقام برای مسلط کردن نظراتش بود. او را ۱۵ سال کنار گذاشته بودند؛ به دلایل گوناگون.

اسکندری قرار بود از آلمان شرقی به فرانسه برود. بدبختانه سرطانش عود کرد و در بیمارستانی در برلین شرقی بستری شد. فردای آن روزی که به دیدنش رفتم، فوت کرد. زمانی رسیدم که پزشکان گفته بودند نباید ملاقات داشته باشد. اصرار کردم که حتماً باید او را ببینم. گفتم: اسم مرا به او بگویید، حتماً می‌پذیرد که مرا ببیند. گفتند در کُماست. با اصرار من به اتاقش رفتند و نام را به او گفتند. اسکندری با دست اشاره کرده بود که بیاید. می‌خواست مرا ببیند. داخل اتاق شدم و گفتم: رفیق اسکندری، باید بیایید. رفقا جمع شده‌اند. ما این کارها را کرده‌ایم. با شنیدن حرف‌ها‌ی گزارش‌گونه‌ی من چشمانش باز شد به پرستار گفت: خواهش می‌کنم پُشت تخت را بلند کنید که در حالت نشسته با او حرف بزنم. حرف‌های من برایش مثل آمپول تقویتی بود. چشمانش برق می‌زد. گفت: می‌آیم. به زودی به کمک شما می‌آیم. این بیماری لعنتی مرا اسیر کرده. حالا که باید بیرون باشم و به شما کمک کنم، اینجا هستم. اما می‌آیم و به جمع شما می‌پیوندم.

من از پزشک شنیده بودم که دیگر آخر کارش است و حتا یک روز دیگر هم دوام نخواهد آورد. اما دیدم در آخرین لحظه‌های زندگیش هم به احیای حزب امید داشت. و ما هم آن زمان می‌خواستیم حزب توده را درست کنیم. متاسفانه همان شب ۱۱ شهریور ۱۳۶۴ اسکندری فوت کرد؛ در هفتاد و هشت سالگی. این آخرین دیدار من با رفیق ایرج اسکندری بود.

حیف شد، زود رفت. به او خیلی احتیاج داشتیم.

به نقل از "آوای تبعید" شماره ۴۱

______________________________

۱- این نوشته برپایه‌ی گفتگو‌ی فرهاد فرجاد با ناصر مهاجر و سیاوش رنجبر دائمی تدوین شده است. همه‌ی پانویس‌ها را این دو پژوهشگر تاریخ معاصر ایران، نوشته‌اند.
۲- "محاکمه حزبی" نشستی بود که زیر نظر ایرج اسکندری در پائیز ۱۳۵۷ در برلن شرقی برگزار شد. زمینه‌ی این رویداد انتشار مطلبی بود در حمایت از مبارزه مسلحانه در شماره‌ی مرداد و شهریور ۱۳۵۷ نشریه آرمان، ارگان سازمان جوانان و دانشجویان دموکرات ایران . در آن شماره، نویسندگان آرمان پس از بررسی حوادث ایران و کشتار میدان ژاله در ۱۷ شهریور (جمعه‌ی سیاه) ، شعری در ستایش از نقش اسلحه کلاشینکف در پیشرفت حرکات ضد استعماری در جهان سوم منتشر کردند. در بخشی از این شعر چنین آمده: «هر جا که خلق‌ها پیروز شدند او [کلاشینکف] در این پیروزی سهیم بود، و هم اکنون در فلسطین و دیگر صحنه‌های نبرد به کمک خلق‌ها می‌شتابد. درود به رفیق خلق‌ها، درود به "کلاشینکف"».
انتشار این مطلب در حالی صورت می‌گرفت که کمیته مرکزی حزب توده در اعلامیه‌های خود، از تائید مبارزه‌ی قهرآمیز علیه حکومت شاه، خودداری ‌می‌کرد.
پس از انتشار این شماره آرمان، اسکندری دو تن از سران سازمان دانشجویان دمکرات، فرهاد فرجاد و کیومرث زرشناس، را به برلن شرقی احضار کرد. از سوی دیگر از نورالدین کیانوری و منوچهر بهزادی هم خواست که در جلسه شرکت کنند. اختلافات جدی میان جناح میانه‌رو به رهبری اسکندری و گرایش‌های تند و انقلابی به سرکردگی کیانوری و بهزادی، بر فرجاد و زرشناس آشکار شد.
برگرفته از تز دکترای لئونارد میشائل
Leonard Willy Michael Transnational Politics in Exile: The Tudeh Party of Iran in Divided Germany, 1953-1979, University of St Andrews, 2023

۳- صفری (۱۳۷۰ ـ ۱۳۰۰) اولین سرپرست رادیو پیک ایران، صدای «حزب توده ایران» در مهاجرت بود که از صوفیه پخش می‌شد. آغاز فعالیت این رادیو سال ۱۳۳۶است. صفری در سال ۱۳۴۹ نماینده‌ی «حزب توده ایران» در پراگ شد و مسئولیت واحد حزبی در آن کشور را برعهده داشت. او در یکی از پلنوم‌های حزب به مشاورت کمیته مرکزی و سپس به عضویت کمیته مرکزی در می‌آمد. در پلنوم دوازدهم به عضویت هیئت اجرائیه برگزیده شد؛ و در پلنوم شانزدهم، عضو هیئت دبیران می‌شود. گویا در دوره‌ی دبیر اولی نورالدین کیانوری، او دبیر دوم حزب بود. در موضوع «انقلاب اسلامی» و اختلاف نظر بین کیانوری با ایرج اسکندری - دبیر اول حزب - صفری طرفدار ایرج اسکندری بود و پس از انتخاب کیانوری به عنوان دبیر کل حزب، باز هم نظراتش مخالف کیانوری بود. او پس از پیروزی انقلاب به ایران آمد و چون اهل تبریز بود، برای راه اندازی سازمان ایالتی آذربایجان به آن خطه اعزام شد. اما به دلیل مخالفت با مشی «حزب توده» خیلی زود به تهران بازمی‌گشت و پس از مدت کوتاهی رهسپار آلمان شد. او در خارج با سران حزب کمونیستِ اتحاد جماهیر شوروی تماس می‌گیرد و علیه سیاست‌های کیانوری در حزب تلاش‌های ناموفقی انجام می‌دهد. صفری در پلنوم هفدهم حزب که در نوروز سال ۱۳۶۰ و در تهران برگزار شد، از کمیته مرکزی اخراج گردید. اما پس از دستگیری سران حزب در سال ۱۳۶۱ باری دیگر نقش فعالی در خارج کشور ایفا کرد. او به اتفاق تنی چند از بازماندگان حزب، پلنومی تشکیل داد و دوباره به سازماندهی حزب برآمد. صفری در حدود سال ۱۳۷۰ چشم برجهان فرو‌بست.
۴- «در این ایام حادثه‌ای روی داد. مجله‌ی جوانان توده که در خارج تحت نظر شعبه‌ی ایران نشر می‌یافت، شعاری منتشر کرد: زنده باد کلاشنیکف سلاح مبارزه و آزادی، (عین جمله نیست، مضمون آن است). این نشریه در دست اسکندری بهانه‌ای شد. اسکندری در آن بحث اخراج کیانوری را در هیئت دبیران و هیئت اجرائیه، پیشنهاد کرد. ولی رأی از دو نفر (اسکندری و جودت) فزونتر نشد و صفری که در لایپزیک حضور داشت با رأی دو نفر دیگر، موافقت نکرد. این شکست مهمی برای اسکندری شد...» احسان طبری، کژراهه، چاپ دوم ۱۳۶۶، چاپخانه سپهر، تهران، ص ۲۶۵
۵- خاطرات سیاسی ایرج اسکندری، از انتشارات حزب دموکراتیک مردم ایران، بخش سوم، ص ۲۰۰
۶- در شماره ۱۱، جلد ۲۱، نوامبر ۱۹۷۸، فصل‌نامه World Marxist Review, که با عنوان Socialism Problems of Peace &, ( مسائل صلح و سوسیالیسمِ) در پراگ منتشر می‌شد، مصاحبه‌ی کوتاهی با ایرج اسکندری درج کرد، زیر عنوان دقیق وجذاب The Iranian Regime in Crisis (رژیم ایران در بحران). این مصاحبه به احتمال زیاد در طول سفر اسکندری به پراگ و کنفرانس مخصوص هیئت تحریریه وسیع مجله‌ی مسائل صلح و سوسیالیسم به مناسبت بیستمین سالگرد تأسیس آن مجله، در روز ۱۴ سپتامبر ۱۹۷۹‌ (۲۴ شهریور ۱۳۵۷) انجام گرفته است.
در این گفتگو که کمی پس از کشتار میدان ژاله تدوین شد، اسکندری از آخرین تحولات در مبارزه علیه حکومت پهلوی، تحلیلی ارائه می‌دهد. «بخشی از این تحلیل به تفسیر اسکندری از آرایش نیروهای اصلی مذهبی و روحانی اختصاص دارد. اسکندری تأکید می‌کند که «علما‌ی شیعه نباید به عنوان نیرویی تعریف شوند که می‌خواهد کشور را به قرون وسطی برگرداند. مواضع آن‌ها تا حد زیادی انعکاس احساسات مردم است. نقش مهمی که نیروهای مذهبی در بسیج نیروهای دمکراتیک و ملی علیه رژیم دیکتاتوری، ضد ملی و طرفدار امپریالیزم شاه ایفا می‌کنند، فقط قابل استقبال است.»
این مصاحبه به فارسی ترجمه نشد و کیانوری مانع ترجمه‌ی آن شد. بعدها بهرام چوبینه آن را به فارسی ترجمه کرد و در کتاب « یادمانده‌ها و یادداشت‌های پراکنده‌ی ایرج اسکندری» آورد؛ انتشارات مرد امروز، ۱۷ دی ۱۳۶۵.
۷- خاطرات سیاسی ایرج اسکندری، به اهتمام بابک امیرخسروی و فریدون آذرنور، بخش چهارم، انتشارات حزب دموکراتیک مردم ایران، چاپ اول، پائیز ۱۳۶۸، ص ۲۵
۸- خاطرات سیاسی ایرج اسکندری، پیش‌گفته، جلد سوم، ص ۸۹
۹- این مصاحبه را حسین رهرو (فرج سرکوهی) با ایرج اسکندری انجام داده است که در شماره‌های ۲۱ و ۲۲ مجله‌ی تهران مصور، ۲۵ خرداد و اول تیر ۱۳۵۸منتشر شد.
۱۰- مردم، دوره هفتم، سال اول، شماره‌ی ۳۱، دوشنبه ۴ تیر ماه ۱۳۵۸
۱۱- ولادیمیر کوزیچکین، افسر عالی‌رتبه سازمان کا گ‌ ب و اداره اصلی اطلاعات شوروی بود که در سال ۱۹۸۲ از تهران گریخت و به انگلستان پناهنده سیاسی شد. گزارش‌های او در فروپاشی حزب توده ایران نقش داشت. ولادیمیر کوزیچکین، کا گ ب در ایران، ترجمه اسماعیل زند و حسین ابوترابیان. نشر نو، ۱۳۷۰.
۱۲- Nikos Zachariadis(۱۹۷۳- ۱۹۰۳) به دستور استالین و کمینترن، دبیرکل حزب کمونیست یونان شد؛ در سال ۱۹۳۵. در سال ۱۹۳۶ و در دوران حکومت دست‌راستی و استبدادی متاکساس (Metaxas) دستگیر شد و به زندان افتاد. در پی لشکرکشی موسولینی به یونان در اکتبر ۱۹۴۰، از زندان به حمایت از جبهه‌ی متحد ضدفاشیستی یونان برآمد. تا سال ۱۳۴۵ در زندان ماند. یکی از دو رهبر ارتش دموکراتیک یونان ، وابسته به حزب کمونیست بود. در جنگ داخلی آن کشور در سال‌های ۱۹۴۹- ۱۳۴۶ نقشی تعیین کننده ای داشت. تا مرگ استالین در سال ۱۹۵۳، دبیرکل شاخه‌ی خارج از کشور حزب کمونیست یونان بود. در جریان جنگ و جدال جناح‌های حزب کمونیست یونان با تائید نیکیتا خروشچف، از رهبری حزب برکنار شد. در ماه مه سال ۱۹۵۶ از حزب اخراج شد و سپس به سیبری تبعید شد. بنا به اسناد KGB ، زاخیاریادیس در سال ۱۹۷۳ خود را کشُت.





google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:

مقاله آقای فرجاد
سعید پرورش
2024-12-23 19:58:39
بسیار جالب و مفید بود آقای فرجاد. زنده یاد ایرج اسکندری یکی از چهره های فرهیخته و ارزشمند جنبش چپ بود. بباور من اگر در سالهای اولیه انقلاب، بجای کیانوری، ایرج اسکندری رهبر حزب توده ایران بود، حزب توده و سازمان فدائیان اکثریت در فضاحت پیروی از "خط امام" سقوط نمیکردند و بسیاری از خسرانهای جانی و حیثیتی نصیب جنبش چپ نمیشد. یاد آوری و شناساندن چهره های خیر خواه و فرهیخته ایی چون ایرج اسکندری، که قربانی تصفیه های استالینیستی شدند و از رهبری حزب توده محروم شدند، یک روشنگری مهم و مفید است که آقای فرهاد فرجاد به نحو احسن انجام داده است.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد