logo





انسان هم‌زمان در زمان و مکان‌های گوناگون

چهار شنبه ۲۸ آذر ۱۴۰۳ - ۱۸ دسامبر ۲۰۲۴

محمد تقی طیب

new/mohammad-taghi-tayeb1.jpg
صبح پائیزی‌ست. ماه نوامبر در هامبورگ. هوا سرد و حدود چهار درجه است. در رابطه با سلامتی جسمانی دکتر به من گفته باید بطور مداوم پیاده روی بکنم . هر عملی حتی راه رفتن هم انگیزه و حوصله میخواد ، اما وقتی مجبور باشی اونوقت راه میفتی. لباس گرم میپوشم ، عصام رو ور میدارم و راه میفتم . هامبورگ سرسبزترین شهر آلمانه. از همه شهرهای دیگر آلمان بیشتر درخت داره. مثل مشهد خودمون. بیش از نیمی از برگ درخت‌ها ریخته رو زمین. با رنگ های ملون و زیبا.

در هیچ آتلیه نقاشی نمیشه این‌قدر تنوع رنگ رو پیدا کرد . راستی که ماهرترین نقاش هم نمیتونه مناظر به این زیبا رو بکشه. همینطور که سرم پائینه و به برگهای بزمین ریخته نگاه میکنم راه میفتم. برگهای درختهای مختلف در انواع رنگها از زرد ، سبز ، قهوه ای تا بنفش در ترکیبات مختلف. بی اختیار برگ های درختهای چنار توجهم رو بیشتر از بقیه جلب کرده. شاید بخاطر اینکه تو طهرون اکثر درختهای خیابونامون چناربود. تو افکار خودم بودم که برگهای چنارمنو یاد عصر یه روز پائیزی طهرون انداخت که حدود دوازده سالم بود.

جلوی درب آهنی حیاط منزلمون چند تا درخت چنار بود که موقع پائیز برگهاش تو حیاط ما هم میریخت. هوا گرفته بود و غمناک. باد ملایمی میوزید. فرداش امتحان تاریخ داشتم. برای یاد گرفتن درسهائی مثل تاریخ یا جغرافیا عادت داشتم مثل بعضی ها راه برم و مطالب رو با خودم تکرار کنم. از درس تاریخ بخصوص تاریخ ایران باستان بدم میومد چون بنظرم موضوع بسیار قدیمی بود و یاد گرفتنش به هیچ دردی نمیخورد. بر عکس از جغرافیا خیلی خوشم میومد. بنظرم برخلاف تاریخ موضوعی حی و حاضر و بدرد بخور بود.

حدود ساعت چهار بعد از ظهر بود که متوجه شدم که دو خواهرم که بزرگتر از خودم بودن میخوان برن کوچه برلن. این کوچه که خیابون باریک و بلندی بود ، روبروی فروشگاه بزرگ فردوسی بود و دو طرف خیابون عمدتا فقط مغازه های فروش لوازم خیاطی، پرده و کاموا بود. من که از امتحان تاریخ فردا دلم گرفته بود به خواهرام گفتم که منو هم با خودتون ببرین. اون زمونا هیچگونه بازیهای کامپیوتری و یا شبیه اونا در اختیار ما نبود ولذا حتی همراه خواهرها در خرید بودن تفریح بزرگی برای من بود.

اما اونا گفتند خیر بشین کتاب رو رو بخون .فردا امتحان داری. در را بستند و رفتند. با رفتن اونا و دیدن آسمان خاکستری همراه با برگهای ریخته شده روی کف حیاط و فکر امتحان روز بعد انگار تمام غم دنیا روی سرم خراب شد. کتاب را بستم. کف حیاط تکیه داده به دیوار نشستم واشک هایم سرازیرشد. پس از چند دقیقه ناچار بودم بلند بشم و یادگیری درس تاریخ رو برای فردا از سر بگیرم. این خاطره ضمن پیاده روی امروز صبح من و فقط با دیدن برگای پائیزی ریخته شده روی زمین و اونم بعد از بیش از شصت سال در من زنده شد. آخه پیاده روی و برگهای ریخته شده چنار اون موقع و حالا که راه میرفتم مشترک بود در تداعی حالت رو باعث شد.

ظاهرشدن خاطره ها حتی پس از گذشتن سالهای فراوان با مشاهده یک شیئ ، شخص بخصوص ، زمان یا حالتی خاص در مغزمون ظاهر میشه که معمولا همراه احساس خوش ویا برعکس ناخوشایندی هست. فکر میکنم چنین تجربه هائی رو هرکس بارها درطول زندگیش کرده. من بارها با خواندن یک کلمه ویا یک سطر از یک رمان ، کاملا موضوع از مغزم رها شده و در بحر خاطراتی مشابه خاطره فوق که خودم داشتم ، غرق شده ام و با وجود اینکه مشغول خواندن رمان بودم ، متوجه شدم که موضوع بقول معروف از دستم در رفته و مجبور شدم به چند صفحه قبل برگشته و خوندنم رو دو باره با تمرکز از سر بگیرم.

بنا برتجربیات فوق ، درعین اینکه جسم ما در آن واحد فقط در یک مکان میتونه باشه اما روح و مغزمون که شالوده انسانی مون رو تشکیل میده میتونه از آنی به آن دیگربه فرسنگ ها دورتر ازمکان حاضر در تماشا و تجربه ذهنی دوباره وقایع بسیارقدیمی برگرده. اگر انسان نمیتونست بقول معروف «عطف به ما سبق بشه» ، به یقین زندگی برای انسان بدون معنی و غیر ممکن میشد.

محمد تقی طیب دسامبر دوهزاروبیست وچهار


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد