
من بنابر کار فکری ام، بنابر اندیشه ورزی و تعهّدام به آموزش و انتشار جهان بینی "واقع گرا یا رئالیست" و "عقلانی یا راسیونل"، می بینم که امروز و در این مرحله بینهایت حساّس و لرزان تاریخی ما، جامعه ی روشنفکری و خبرگان فکری و سیاسی ما دچار کژاندیشی و کژفهمی یا نادیدن ضرورت ها و نوعی گیجی هستند. می بینم جامعه ی فکری ایران در داخل و خارج، با استثناء های انگشت شمار، بعد از سپری شدن یک قرن از تحوّلی تاریخی بنام جنبش مشروطهخواهی و گذر نزدیک به نیم قرن از بازگشتن به ظلمتهای فرهنگ دینبنیاد و استقرار دولتی بنام " حکومت پیشتاریخ ولایّت فقیهی"، و بعد از چهل و پنج سال غلطاندن ایران در تباهی ها و ستایش و بالیدن همه جا حاضر و هر روزی و هر ساعتی نسبت به لجنزاری متعفّن بنام "عالم قدسی مدار الله و ولایت بنیاد شیعی" و ستایش و پرستش چیزی بنام فرهنگ اسلامی/ شیعی، و به رغم زندگی در عالم واقعی و محسوس و ملموس هر روزی، باری و امّا اهل فکر و فرهنگ ندانسته اند و مهمتر نمی کوشند تا بدانند یا نمی خواهند بدانند که: ما در چه مغاک/غاری تاریک و چه بیغولهای فرهنگی بسر می بریم. در چه برهوت فکری و فرهنگی روز را به شب می رسانیم.
اینهمه را که می بینم به اندوهی ژرف مبتلا می شوم. می بینم فرهنگ عمومی ما و ارزشهای مقوّم آن که همگی دینی و آسمانی بنیاد است، دچار تزلزلی جدّی ست . زیرا بنیانهای فرهنگ جاری ما پوسیده و بویناک و مانع تولّد و رشد "انسان چونان انسان" و نه " انسان چونان دستآموز خداوند" است. یعنی فرهنگی تاریخی بسیار گَل و گُشاد و بی در و پیکر است. آری بی در و پیکر است. فرهنگ عمومی ما یعنی فرهنگ اسلامی و شیعی و باطن گرای ما دچار بیماری هایی مهلک است:
۱- دچار غلط آموزی و یادگیری و آموزش امور موهوم و تباه کننده ی ذهن و ادراک آدمها و مهمتر ویران کردن ادراک و فهم و تباه کردن قوای شعوری کودکان و نوجوانان ماست. آموزش و پرورش عمومی ما از ابتدایی تا دانشگاه در یک سخن کوتاه در کار پاکسازی ذهن و ادراک آدمها از واقعیّت است. یعنی این فرهنگ در جدال دائم با واقعیّت و عالم واقع است. مهمترین تعهّد این فرهنگ و عومل فرهنگی اش مطیع کردن آدمها به خداوند یا موجودی خونریز و موهوم است بنام الله. خو دادن ذهن آدمها به " موهومات" است. فرهنگ عمومی ما خارج از سیطره ی پروژه های تخریب فرهنگی حکومت حاکم، خود دچار آشفتگی و بی پرنسیپی و بی اصالتی ست. و بطور گسترده دچار پاشیدگی فکری ست.
۲- فرهنگ عمومی ما، نخبگان اش هم، نمیدانند ما به جهت تاریخی/ فرهنگی دقیقا کیستیم و در چه ویژگیهای فکری زیسته ایم و هنوز زندگی می کنیم.
۳- امر مهمتر این است که اهل فکر یا بگوئید روشنفکران، نمیدانند که "بنابر وجه نظری/ فکری نسبت ما با عالم مدرن چیست و چگونه است" و مهمتر "چگونه باید باشد"؟ ما در این سد سال و از مشروطه تا الان نتوانستیم با ملاکها و ارزشهای پایه ای عصر مدرن بدرستی آشنا شویم و با آنها خو بگیریم. و بالاخره، و بنابر سنت فکری مان که کامل و به تمام دینی ست، ندانستیم و در فکرش هم نبودیم که بدانیم که: نسبت مان با ارزشهای بنیادی عصر مدرن یعنی "جایگاه و نقش انسان و آزادی او" و "خود بنیادی یا استقلال هستندگی/ اش در جهان" چیست و چگونه تحقّق می یابد؟
۴- چون ما هنوز به درک و فهم چنین نسبتی نرسیده ایم، بجز استثناهایی، در فکر و سودایش هم نیستیم. نزدیک به قرنی ست، سد سال است، که غالب چهره های شاخص و اثرگذار روشنفکری ما بحز استثناهای انگشت شمار، نقش و وظیفه ی روشنفکری را قوّت بخشیدن به مبانی و آموزه های قدسی یا آسمانی یا اسلام و شیعی بنیاد صرف کردند و به مقابله با ارزشهای روشنگری عصر مدرن یا مدرنیته، رفتند. و فاجعه بارتر آنکه هم حاکمان و هم اهل فرهنگ رسمی و غیر رسمی با حمایت های حکومت هم در پادشاهی رضاشاه و هم پهلوی دوّم محمدرضاشاه تا توانستند دریچه های تماس و شناختن آن چند تن انگشت شمار روشنگران آستانه و جریان جنبش مشروطیّت و چند دهه بعداش، مثلا میرزا فتحعلی آخوند زاده یا طالب اوف تبریزی یا میرزا آقاخان کرمانی یا خیلی دیرتر صادق هدایت و احمد کسروی، یعنی روشنگران ایرانی تا پایان سالهای ۲۰ شمسی را محکم قفل و زنجیر کردند و دسترسی نسلها را به اندیشههای آنان ناممکن ساختند. در این خیانت بلکه جنایتی فرهنگی، هم پادشاهی پهلویها پدر و پسر و هم چهره های معروف و کباده گردانهای فرهنگ این سد سال حتی محبوب ترین چهره ها متهّم بلکه محکوم اند. و بعد، فاجعه بار تر آنکه هم سیاستهای فرهنگی و آموزشی حکومت " پهلوی دوم" و هم کار و عمل فرهنگ ورزی غالب چهره های اثر گذار فرهنگی یا پروارکردن سنت فکری و فرهنگی و تمرکز بر آنها بود. یا تلاش بر تعارض سنت فکری با مدرنیته یا روشنگری" و مجموعه ی ارزشهای مدرن با سنت فکری.
نگاه کنید به فعالیّت های عمده ی فرهنگی رسمی سالهای ۳۰ تا ۵۷ پادشاهی پهلوی دوم. من در کتاب ام " ماجرای فلسفه در ایران معاصر" به تفصیل این کوششهای مخرّب را نشان داده ام.
از اینرو به ضرورت سیاستهای حاکم عصر پهلوی دوم و در طول چهل سال پیش از انقلاب ۵۷، بی وقفه سیاست فرهنگی عصر پهلوی دوم محمدرضاشاه بر دو امر تمرکز داشت :
۱- آویختن و تبلیغ و رشد ارزشهای پایه ای سنت فکری که عموما اسلام و شیعی بوده و هست.
۲- مقایسه ی ارزشهای نظری اسلامی و شیعی با مبادی عصر مدرن یعنی روشنگری مثل دموکراسی و عقل گرایی یا راسیونالیسم. و نقد و تخطئه ی مبادی عصر مدرن و مشخصا راسیونالیته یا عقل بنیادی. از اینرو جامعه و سیاستهای حاکم رژیم شاه به رغم غربی گرایی سطحی و مهوّع قلابّی آن دهه ها، جامعه را بسوی غلبه ی کامل سنت فرهنگی اسلام و شیعی یعنی " اسلامی شدن جامعه" راند و با انقلاب ۵۷ هم نظام سیاسی و هم مجموعه ی فرهنگ و هم همه ی حوزه های زندگی شخصی و عمومی ایرانیان " اسلامیزه" شد. جامعه ی ایران از بهمن ۵۷ به سرعتی سرسام آور به مغاک تیره ی گذشته اش پرتاپ شد. یعنی استقرار ارزشهای ضدّ " انسان آزاد". اینگونه بود که سیاستهای مدیریّتی و فرهنگی و آموزشی، کشور و مردم ایران را در مغاک خوفناک اسلام شیعی ولائی ساقط کرد.
امروز و چهل و پنج سال بعد از این سقوط هولناک و ژرف، ما باید به چه بیندیشیم و چگونه جامعه را از این گرداب هولناک برهانیم و بیرون ببریم؟ مسلمّا کاری توانفرسا و بینهایت سخت وسنگین در مقابل خود داریم. بهنظر من ما به چنین مهمّی گرانسنگ موفق می شویم. زیرا مهمترین ابزار نخستین آنرا داریم که اینهاست :
۱- بطور نسبی جامعه نسبت به چنین سقوطی تاریخ و مسبّب های آن آگاه شده.
۲- باز بطور نسبی مردم ایران مصمّم باشند تا نظامی سیاسی و فرهنگی و روابط عمومی غیر دینی را بر رفتارهای جمعی یا عمومی خود غالب و جاری گردانند.
۳- برای شروع باید حلقه های ارتباطی فراهم آید. باید اندیشه و ایده های همبستگی عمومی آزادیها یعنی آزاد شدن روابط عمومی جامعه را به میان توده ها برد و توده ها را برای تحوّل یا گذری سیاسی و فرهنگی آماده ساخت.
در این کارزار وسیع و طولانی باید عموم مشارکت کنند. وقتی می گویم عموم پیر و جوان و زن و مرد ایرانی است. نخستین شرط این مشارکت درک و فهم چنین کوششی برای ساختن امروز و فردای ایران دیگر یعنی ایرانی "آزاد" است. "ایران آزاد" یعنی ایرانی که عموم ساکنان اش بطور واحد یا یگانه سرنوشتی مشترک و واحد دارند. تمام ساکنانش دارای حقوق یکسان اند. تمام ساکنانش آزادند. ایرانی که ابدا دولت دینی ندارد یعنی دولت متعهّد یا حامی دینی یا مذهبی یا نوعی ایدئولوژی نیست. ایرانی که ساکنان اش " شهروند" هستند. " شهروند" یعنی عضوی اجتماعی که "حقّ سیاسی" دارد. یعنی شهروند، بنابر حقّ سیاسی خود، حاکمان را در قدرت مستقر می سازد و لازم باشد یعنی منافع عمومی ضرورت داشته باشد، حاکم یا حاکمان را از قدرت پائین می کشد. باید برای چنین ایرانی کوشید و نبرد کرد که ساکناناش در دورافتاده ترین مناطق کشور از همان امکاناتی اقتصادی و رفاهی و خدمات و آموزشی و فرهنگی و حقوقی بهرهمند میگردند، که ساکنان مرکزنشیناش. باید برای ایرانی مبارزه کنیم که جامعه "آزاد" و "دموکرات" همراه با گرایش "سوسیال" ساخته شود. یعنی استقرار [ جمهوری دموکرات و سکولر/ لائیک و سوسیال ]
پاریس
۱۵ دسامبر ۲۰۲۴
م. ح. صدیق یزدچی