....به اين ترتيب، زندگی آوارگان، با گرفتن غذا و نوشابه به هنگام صبح و پس دادن ادرار و مدفوعشان، به هنگام غروب، سپری می شد و کودکانشان به هنگام بازی هاشان و بزرگانشان به هنگام جش هاشان، می خنديدند و می رقصيدند و می خواندند که:
زندگی، اينه.
زندگی، اونه.
زندگی، مثل یک بيابونه.
توش، پر از جنگه.
توش، پر از خونه.
گهتو بدی، جنسا ارزونه.
گهتو ندی، جنسا گرونه.........
در این لحظه، پیرمردی خنز پنزری در صحنه ظاهر می شود و گوش مجری را می گیرد و همانطور که آن را می پیچاند، داد می زند که:
( توله سگ! مگر بهت نگفتم که ديگر اين طرف ها پيدايت نشه؟!).
بعد از پیرمرد، پیرزنی در طرف دیگر صحنه ظاهر می شود و داد می زند که: ( چرا گوش بچه رو گرفتی؟!).
پیرمرد می گوید:(تو، به اين نره خر، ميگی بچه؟!).
( مگه چيکار کرده؟! ولش کن!).
(نميشنوی که داره چه شعرائی ميخونه؟!ميخواد نون من بدبخت رو ببره!).
( هيچ فکر نمی کردم که اينقدر سنگدل باشی!).
( اگر بگذارم که اين يک وجبی دکانم رو....).
( دست وردار! کدوم دکون؟ گنجشک چی هست که کله پاچه اش باشه! مثلن، تو پدرش هستی!).
( من اگه همچين بچه ای می داشتم همينجا کله اش را گرد تا گرد می بريدم!).
( يعنی ميخوای بگی که تو، پدرش نيستی؟!).
( همونقدر که تو مادرش هستی، من هم پدرش هستم! خوب شد؟!).
صدائی در فضای صحنه می پیچد که فریادمی زند:( آهای! آهای! آهای پدر و مادرهای بچه های دنيا!....)
پیرزن رو به پیرمرد می کند و می گوید: (ميشنوی؟!).
پیرمرد:( چی رو؟!).
پیرزن:( صدارو!).
پیرمرد:(کدوم صدا؟!).
پیرزن:(صدای اذون!).
پیرمرد:( اذون؟! کدوم اذون؟! اذون و این وقت روز؟).
پیرزن:( اذون بی محل میدونی یعنی چی؟!)
پیرمرد:( یعنی بلا!)
پیرزن:( لااله الاالله!)
پیرمرد:(از کجا میاد؟! از کدوم طرف؟!).
پیرزن:( از چپ و راست. بالا وو پائين. ازهمه جا! چطور نمیشنوی؟!).
پیرمرد: ( اون تفنگتو بده ببينم!).
پیرزن تفنگی که در کنارش دارد برمی دارد و به پیرمرد میدهد و می گوید: ( خاليه. فشنگ نداره!).
پیرمرد می گوید: ( مهم نيست!).
دوباره ، صدا در فضا می پیچید که می گوید:( آهای! آهای! آهای بچه های پدر و مادرهای دنيا!چيزی نمانده بود که مرده ی شما، به خاطر دير رسيدن آگهی تسليتی که قرار بود در روزنامه چاپ کنيد، نمی رد!...)
پیرمرد، تفنگش را رو به جهتی نشانه می رود که پس از نشانه رفتن تفنگ به آنجا ، صفحه ی تلویزیونی ظاهر می شود که درون آن، شخصی در حال سخنرانی است و دارد می گوید:(... اما، از آنجائی که گروه تسليت سازان ما، هميشه با حسن نيت، به انجام وظايف محوله مشغول هستند و لحظه ای غافل نمی شوند که خدای نخواسته ، درمرده ای، به خاطر دير رسيدن آگهی تسليت، ميل زنده ماندن، بيدار شود، لذا با تمام مشکلاتی که اين اقدام خطير در پيش داشت، توانستيم که به موقع، يک آگهی تسليت مجانی، برای شما، دست و پا کنيم و هرچه زودتر، ميل زنده شدن دوباره را، در مرده ی شما بکشيم تا اگر خدای نخواسته، خود شما به اين فيض عظما نائل نشديد، حد اقل، نامتان در رديف بلازدگان، ثبت شود و فرزندان شما، در آينده بتوانند بگويند که اجداد آنها هم، در روزهای بلا، در زمره ی مرده داران بوده اند و...)
پیرمرد تفنگش را رو به آن سخنران نشانه می رود و در همان لحظه، دوربين هم، با حرکتی نه چندان محسوس، از نوک مگسگ تفنگ، رو به صورت سخنران شروع به زوم می کند تا....سخنران می رسد به اينجا که می گوید: "...... وقتی بعد از انقلاب ایران، برای اولين بار، در سال 1980، ازاين تريبون سخنرانی کردم، به نظرمن، انسانيت سه چالش بزرگ، پيش روی داشت. يکی، استفاده از جهانی سازی برای اين بود که تمامی انسان ها و نه تنها يک گروه خاص در اين جهان استفاده ببرند. ديگری، درمان بيماری های ناشی از جنگ سرد.....
ناگهان، سخنران ، رو به دوربينی که دارد به سوی او زوم می کند، خيره می شود تا تمام صورتش در کادر تصوير قرار می گيرد، آنگاه، با وحشت، رو به دوربین می گويد - آخر، به چه گناهی؟!- که....در همان لحظه صدای شليک گلوله ای در فضا طنين می افکند و.... درهمان زمان که سخنران دارد روی زانوهايش مچاله می شود و فرومی افتد و صدای آژير آمبولانسی، به گوش می رسد، شخصی که صورتش را با ماسک پوشانده است ، از گوشه ای ظاهر می شود و پشت تريبون قرارمی گيرد و با پايش، جسد سخنران را که حالا به روی زمين افتاده است و به شکل آدمکی به اندازه ی انگشت اشاره در آمده است، به گوشه ای پرتاب می کند و ميکرفون را به سوی خودش می کشاند و درهمان لحظه هم، دوربين، دوباره، با حرکتی نه چندان محسوس ، از نوک مگسک تفنگ، رو به صورتش شروع به زوم می کند تا می رسد به اينجا که :"..... شما، درخور اين هستيد که فرصتی داشته باشيد تا آينده ی خود را تعيين کنيد، اقتصادی داشته باشيد که بتوانيد درآنجا، امکانات و نيروهای بالقوه ی خودرا به مرحله ی اجرا در بياوريد. بزرگترين مانع در راه دستيابی به چنين آينده ای، حکمرانان شما...."..
و.... باز، دوربين، شروع به زوم می کند تا تمام صورت ماسک در کادر تصوير قرارمی گيرد و با وحشت می گويد که- آخر، به چه گناهی؟!- و.... باز، صدای شليک گلوله ای و....... مچاله شدن ماسک و فروافتادنش و صدای آژير آمبولانس....
تا آنکه مسعود پزشکیان - رئیس جمهور ایران- از گوشه ای ديگر ظاهر می شود و پشت تريبون قرار می گيرد و با پايش، جسد شخص ماسک پوشیده را که حالا روی زمين افتاده است و به شکل آدمکی به اندازه ی یک انگشت اشاره در آمده است، به گوشه ای پرتاب می کند و ميکرفون را به سوی خودش می کشاند و همزمان با صدای سمفونی پنجم بتهون که از هر طرف به گوش می رسد و منظره ای از دريائی خشمگين و متلاطم که در تصویر پشت سر او دیده می شود، می گوید: ( ...در يکی از همان شب ها، " اشباحی"، در ميدان دهکده ظاهر می شوند و مردم را، با سر و صدا، به سوی خودشان می خواندند و با آنها، تا گرگ و ميش صبح، در باره ی اينکه" زندگی چيست!"، صحبت می کنند و بعد هم ناپديد می شوند. صبح آن شب که پروانه های بزرگ سياه، به همراه فرشتگان سفيد پوش مهربان، برای دادن غذا، به دهکده می آيند، حال و احوالات مردم را غيرعادی می بينند و...چون از آمدن " اشباح"، به آن دهکده با خبر می شوند، يکی از پروانه های بزرگ سياه، به همراه فرشته های سفيدپوش مهربانش، برای چند روزی در دهکده می مانند و چون در مدت آن چند روز، از آمدن " اشباح"، خبری نمی شود و زندگی مردم دهکده هم به همان روال سابق، بازمی گردد، آنها هم به همان روال سابق، به کارشان که – آمدن و رفتن، دودفعه در روز، به دهکده است-، ادامه می دهند تا.... آنکه پس از مدتی متوجه می شوند که اشتهای بعضی از مردم دهکده، به خوردن و نوشيدن، کم شده است و کسانی هم که با همان اشتهای سابق، می خورند و می نوشند، مدفوع و ادرارشان، کمتر از گذشته شده است و در ضمن، آن رنگ و بوی هميشه را هم ندارد و علاوه بر آن، عده ای هم، گوشه گير شده اند و عده ای هم به هنگام گرفتن غذا و نوشابه و دادن مدفوع و ادرارشان، با فرشته های سفيدپوش مهربان، درگير می شوند. حتا، چند نفر از آنها، به فرشته های سفيد پوش مهربان، حمله می کنند و وقتی که فرشته های سفييد پوش مهربان، می خواهند آنها را با مهربانی، دستگير کنند، به پشت بام ها می گريزند و پس از چند دفعه که فرياد می زنند، " زندگی، اين نيست!"، خودشان را از بالای بام ها، به روی زمين، طوری پرتاب می کنند که که در دم، جان بسپارند. به اين دليل، فرشته های سفيد پوش مهربان، مجبور می شوند که با مهربانی، مردم را در ميدان دهکده جمع کنند و به آنها بگويند که: " ...... آن افرادی که گوشه گيری می کنند و آن افرادی که کم غذا و نوشابه می خورند و آن افرادی که ادرار و مدفوع کمتری دارند و آن افرادی که به ديگران حمله می کنند و يا خودشان را از روی بام ها به روی زمين پرتاب می کنند، در اثر تماس و يا گفتگو با اشباحی که به دهکده آمده اند، به بيماری مرموزی دچار شده اند و..........
( گوشت به منه پهلوون؟!).
(بلی پهلوان. گوشم به شما است).
(آره!......قضيه ی تاکسی بی راننده رو، داداشم، تو نامه اش برام نوشته بود. مثل اينکه توی يکی از نامه هام، ازش پرسيده بودم که که اوضاع و احوال اپوزسيون خارج از کشور در چه حاله؟! اونوخت، داداشم برای اونکه مثلن بخواد يه خرده با ما، خاکی و اينا باشه، مثال تاکسی رو آورده بود. آخه، من، اون زمون، رو تاکسی کار ميکردم. البته، قبلش وانت داشتم. تو بازار. آشنائی من، با "علی پادو"، از همون وختا ست. البته، چند سال بعدش، معلوم شد که قضيه ی تاکسيه که داداشم مثال زده بود، يه قضيه ی واقعی بوده که تو خارج، برای يه آدمی، اتفاق افتاده بوده وو خيلی هم داشته سر و صدا ميکرده که چون پای شرکت جولاشکا، به ميون اومده، فورن سر و صداشو خوابوندن و..... آره...... خلاصه،..... .... داداشم نوشته بود که وضعيت اپوزسيون ايرانی، توی خارج از کشور، مثل وضعيت يه مسافری ميمونه که تو صندلی عقب يه تاکسی نشسته باشه که داره توی يک بزرگراهی با خدادتا سرعت ميره وو يه دفعه نيگا کنه وو ببينه که راننده، پشت فرمون غيبش زده وو تاکسيه هم برای خودش داره ميره وو تا مياد که چيزی بگه يا کاری بکنه، يه دفعه، همه ی شيشه های تاکسيه سياه بشن و جائی رو نبينه وو... از... اينجور...چيزا. راستش، اون زمون، همچين زياد از قضيه ی تاکسيه نگرفته بودم که دادشم راجع به اوضاع و احوالات اپوزسيون، چی ميخواد بگه وو اگه مسافره، اپوزسيونه، رانندهه، کی ميتونه باشه وو تاکسيه مال کی بوده وو..... از اينجور چيزا.....
داستان ادامه دارد......
.................................................
توضيح:
الف : برای اطلاع بيشتر در مورد "جولاشگا"، می توانيد به مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد" که – از همين قلم -، در آرشيو سايت موجود است، مراجعه کنيد.
ب: رمان " آوارگان خوابگرد"، - از همين قلم - ، در سال 2000 ميلادی، در خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است.
ج: برای اطلاع بيشتر در مورد "علی پادو" و ديگر" علی" ها، به داستان " علی معلم و بچه های مسجد پائين، دارند می آيند!" که – از همين قلم- در آرشيو سايت ، موجود است، مراجعه کنيد.