برای پرداختن به انتخابات در رژيم جمهوری اسلامی و دلايل انتخاب مجدد محمود احمدی نژاد برای نشستن بر کرسیِ رياستِ جمهوری اسلامی، ميبايست مروری اجمالی بر روند تحولاتِ جنبشِ اجتماعیِ جاری در ايران کرد. پرداختن به اين امر خواهناخواه نياز به نگاهی تاريخی به تحولاتِ مذکور دارد، و از همين رو پيشاپيش از خوانندگانِ به خاطر طولانی شدنِ مطلب پوزش می طلبم.
اصلاحات يا انقلاب ؟
حاصل انقلاب بهمن، تنها سرنگونیِ نظام سلطنت و رخت بربستنِ اين نظام حکومتی از ايران نبود، که استقرار يکی از خشنترين حکومتهای تاريخ معاصر جهان را نيز در پی داشت. حکومتِ جايگزين با خود جز مرگ و ويرانی، جنگ و قتلِ عام همراه نداشت. حکومتی که در نخستين روزهای استقرارِ خود، کردستان، ترکمن صحرا، خوزستان و آذربايجان را به خون کشيد، مدتِ کوتاهی پس از استقرار خود همهی دانشگاهها و مراکز آموزش عالی کشور را تعطيل کرد، در جنگی خانمانسوز و ويرانگر، طی هشت سال بر طبلِ «جنگ، جنگ تا رفع فتنه از عالم» کوبيد، زندانها را انباشت و دهها هزار نفر را آشکار و پنهان شکنجه و کشتار کرد، شبانه روز فرهنگِ مرگپرستی، عزا و شيون را اشاعه داد، ميليونها نفر از شهروندان کشور را مجبور به جلای وطن نمود و ....
نخستين حاصلِ کوبيدنِ شبانه روزی بر طبلِ تبليغاتِ کر کنندهی حکومتی و معادل نماياندنِ «انقلاب» با نظامِ جمهوری اسلامی انزجار و نفرت از هرآنچه که نشانی از «انقلاب» و انقلابيگری داشت نزدِ نسلِ جوانِ پس از سالهای انقلابِ بهمن بود. از سوی ديگر بيلانِ غيرقابلِ دفاع، و در مواردی فاجعهبار، بسياری از احزاب و سازمانهای اپوزيسيون در سالهای اقامت در داخل و سپس خارج از کشور خود مزيدی بر علت شد. امروزه به جرئت میتوان اين دو نکته رااز عوامل اصلیِ عدم گرايش به مفهومِ انقلاب نزد نسلِ نوين ايران دانست.
اگر برای نسلِ پيشين، فعالانِ، جوانان و نوجوانانِ دورانِ قيامِ بهمن، «انقلاب» معادلِ رهايی از سلطه و يادآور قهرمانی و مبارزهی تودهایِ خلقِ ويتنام، جنگِ چريکی در کوههای سييرامائسترا، و يا مقاومت و مبارزهی خلقِ الجزاير عليه استعمارِ فرانسه بود، برای نسلِ برخاسته پس از قيامِ بهمن، انقلاب تداعی کنندهی «جنگ، جنگ تا رفعِ فتنه از عالم»، کشتار و قتلِ عامِ زندانيان سياسی، بی حقوقی و محدوديتِ همهی آزادیهای سياسی و فردی، وگروگان گيری و تروريسم بين المللی در اقصی نقاطِ جهان و ... بود. روشن است که اين «انقلاب» اندک اشتياقی در نسل نوين کشور برنمیانگيخت. اگر مظهر مبارزه و تحول خواهی در ميانِ برخی نه چندان اندک از ما پيشينيان، چه گوارا بود، مظهر مبارزه و مقاومت نسل جديد، نلسون ماندلاست، بی آن که ذره ای ارزش های مبارزاتی هر کدام از اين دو اسطورهی مبارزاتی قرن بيستم کاهش يافته باشد. بیاعتمادی به نسلِ پيشين و بیاعتباریِ گروههايی که داعيه دار انقلاب بودند، موجب گسسته شدنِ گفتگو ميان دو نسل شد. در اين ميان نسل پيشين، همان نسلی که برای انقلاب بهمن از جان مايه گذاشت و پس از انقلابِ بهمن نيز توسط حکام تازه به قدرت رسيده سبعانه سرکوبِ شد، هرگز نتوانست درکِ انسانی، صلحطلبانه و عاری از خشونتِ خود از «انقلاب» را به اين نسل نو ارائه کند.
جنبش اعتراضی
بر خلافِ بسياری تصورات و القائاتِ هدفمند، اصلاح طلبی ريشه در سالهای رياستِ جمهوریِ محمد خاتمی نداشت، بلکه جنبش موجود و شايد کم جانِ اصلاح خواهی طی اين سالها مفری برای بيانِ رساترِ مطالبات خود يافت. مبارزاتِ اصلاحی ريشه در سالهای پس از استقرارِ حکومت جمهوری اسلامی دارد. پس از موجِ سهمگينِ سرکوب و کشتارِ دههی شصت و قتلِ عامِ مبارزين و انقلابيون، نخستينِ حرکاتِ اعتراضی به شکلِ شورشهای تودهای به تناوب در شهرهایِ مختلفِ کشور رخ داد. قزوين، مشهد، شيراز، اسلامشهر[1] و ... هريک در فواصلِ زمانیِ مختلف عرصهی اعتراضاتِ گستردهی اجتماعی بودهاند. اعلاميهی کانونِ نويسندگان در دفاع از سعيدیِ سيرجانی به تاريخِ 23 اسفند 1372 و پس از آن انتشار نامهی موسوم به 134 نفر توسط اعضایِ کانونِ نويسندگانِ ايران[2] در مهرماهِ سال 1373، اعتراضات و تحرکاتِ کم جانِ دانشجويی، روشنفکری، اعتراض و نامهی سرگشادهی فعالان ملی-مذهبی (موسوم به نامهی 90 امضايی، که بسياری از امضاکنندگان را گرفتارِ زندان و شکنجه کرد)؛ ظهور همين جنبش در عرصهی مطبوعات، انتشار مجلاتی همچون آدينه، دنيای سخن، صنعت حمل و نقل، انديشهی جامعه، ايران فردا و ... طلايههای جنبشِ قدرتمندِ اصلاحی بود.
دوم خرداد در چنين بستری رخ داد و پس از آن جمعی از روزنامه نگارانِ شجاع ناگفته های قتل های زنجيرهای و جناياتِ صورت گرفته در ابعادِ مختلف حياتِ شهروندان را برملا کردند. اين روزنامهنگاران، که تا پيش از اين به نوعی در حلقهی نزديکان به حکومت محسوب میشدند، با در پيش گرفتنِ راه تازه، با زندان و محروميتهای گسترده روبرو شدند. روزنامهنگارانی که همچون حافظهی جمعی عمل کرده و نزد تودههای مردم از اعتبار و حمايتی درخور برخوردار شدند.
دوم خرداد برآيندِ اتحادِ نانوشته و اعلام نشده ميانِ جنبش اصلاحیِ جاری در اعماقِ اجتماع و گروهی از روشنفکرانِ فاصله گرفته از حکومت بود. دوم خرداد، حرکتی خودانگيخته و کاملا دور از انتظار برای مجموعهی حاکميت بود. رژيم جمهوری اسلامی حتی در خواب نيز نمیتوانست تصور کند در جامعهای که همهی احزابِ سياسیِ مستقل سرکوب شدهاند، جايی که همهی ارگانهای تبليغاتی بی استثنا در اختيار خودِ اوست، هيچ نهاد و تشکيلاتِ سازماندهندهای اجازه و امکان تشکيل و رشد نداشته ، در يک خيزشِ منظمِ تودهای بيش از بيست ميليون رای به حسابِ محمدِ خاتمی به صندوقهای رای ريخته شود. هنوز از شوک دوم خرداد رهايی نيافته بودند، که حوادث متعاقب بازیِ فوتبالِ استراليا – ايران رخ داد. در آذرماه همان سال ميليونها نفر از شهروندان در سراسر کشور با اعلام نتيجهی مسابقهی فوتبال ميان استراليا و ايران و مسجل شدنِ شرکت تيم ملی فوتبالِ ايران در مسابقات جامِ جهانیِ 1998 به خيابانها ريختند و جشن و سرور به راه انداختند. رژيم در همان لحظاتِ اوليه غافلگير شد: چگونه ميليونها نفر بی هيچ سازماندهی و نهادِ رهبری کننده همزمان ارادهی جمعی خود را به رژيم تحميل میکنند؟
پروژهی قتلهای زنجيرهای، آنگونه که بعدها توسط «اصلاح طلبان حکومتی» ادعا شد، پروژهای برای به «بن بست کشانيدنِ دولت خاتمی» نبود. هدفِ اين پروژه از ميان برداشتنِ رهبران عملیِ جنبش اصلاحیِ جاری در اعماق اجتماع بود. پروژهی اتوبوس نويسندگان، قتلهای گستردهی روشنفکران در سراسرِ کشور، محمد جعفرِ پوينده، محمد مختاری، ابراهيم زال زاده، غفار حسينی، مجيد شريف، احمد ميرعلايی، پروانه و داريوش فروهر و ... همه تلاشی برای بی سر کردنِ جنبش اجتماعی بود. اين جنايات مدتها پيش از دوم خرداد 1376 و استقرار دولت خاتمی آغاز شده بود، از جمله طرح کشتار نويسندگان در اتوبوس عازم ارمنستان در 1375، قتل سعيدی سيرجانی و بسياری ديگر از نويسندگان و اهالی قلم مدتها پيش از عروج سيدمحمد خاتمی به اريکهی قدرت صورت پذيرفت.
جنبش اصلاحی طی همين سالها و در حينِ پيشرفتِ خود رهبران عملی مبارزاتیِ خود را نيز از درون همين جنبش ارائه میداد. رهبرانی که به واسطهی رفتارِ اجتماعی خود در اين جايگاه قرار گرفته و يا به فاصلهی کوتاهی جایِ خود را به ديگری سپردند. شاخصترين نامهايی که طی اين دوران به مثابه رهبرانِ جنبشِ عملی شناخته شدند، اکبر گنجی، رضا عليجانی، تقی رحمانی، مهرانگيز کار، فريبرز رئيس دانا، علی افشاری، ناصر زرافشان، محمد ملکی، عزتاله سحابی، شيرين عبادی، رويا طلوعی، خسرو کردپور، محسن سازگارا، اکبر عطری، عبداله مومنی و ... بودهاند، نامهايی که در دورهی کوتاهی برآمدند، بنا به ميزان تاثيری که در جنبشِ عملی جاری از خود باقی گذاشتند، ماندند و يا به جمع فراموش شدگان پيوستند. رژيم در ابتدا کوشيد با پروژههايی از نوعِ قتلهای زنجيرهای، اين دسته از رهبران عملیِ جنبشِ اصلاحی را از ميان بردارد. پس از ناکام ماندنِ اين پروژه، به سياست ارعاب، زندان، شکنجه و در نهايت تهديد و راندنِ اين دسته از روشنفکران از کشور، با در مقابل نهادنِ انتخاب ميان زندان و بند دائمی، و يا خروج و اقامت در خارج از کشور روی آورد.
دوم خرداد و سپس پايکوبی گستردهی مردمی پس از مسجل شدنِ حضورِ تيمِ ملی ايران در جامِ جهانیِ 1998، که هردو خلاف ميل سکانداران بود، طلايههای جنبش گستردهی تودهای عليهِ مجموعهی رژيم را آشکار کرد؛ جنبش وسيع و گستردهای که به رغم فقدان رهبری، سازماندهی و تشکيلات، وجودش قابل انکار نبود. واکنشِ اوليهی رژيم هراس از ابعادِ حرکت و چارهجويی بود. در نخستين اقدامِ دفاعیِ خود کوشيدند با قربانی کردنِ مهرههايی از عواملِ سرکوب، فشار را از رویِ مجموعهی رژيم برداشته و آن را متوجه «غدهای سرطانی» و «عواملِ خودسر» کنند.
از ميان برداشتنِ سعيد امامی به نحوی چنان خوار و خفيف نشان از هراس و دستپاچگی رژيم داشت. رژيم يکی از شاه مهرههای خود را در تاکتيکی دفاعی و به هدفِ برداشتنِ فشار از روی خود، به قتلگاه برد. اما با گذشتِ زمان، کوشيد تا چارهای درازمدتتر دربرابر جنبش اصلاحی تودهای بيابد. شکلگيریِ نهادهای اطلاعاتیِ موازی تلاشی مضاعف بود برای فائق آمدن بر شرايط جديد، شرايطی که برای رويارويی با آن آمادگی اوليه نداشتند. آنچه محمد خاتمی تنها «غدهای سرطانی» و گروهی «خودسر» نام نهاد، همهی بدنه و راس نهادهای اطلاعاتی و سرکوب رژيم بود. خاتمی به عنوان رئيس جمهوری که هيچ نهادِ اقتداری در اختيار نداشت، در انتخاباتِ دورِ هشتمِ رياستِ جمهوری اسلامی و دورِ دومِ رياستِ جمهوری خود، کاری جز افشاندنِ قطره اشکی بر حالِ خود نتوانست انجام دهد.
دورِ نهمِ انتخاباتِ رياست جمهوری در شرايطی برگزار شد که رژيم تجربهی کافی از دوم خرداد و واکنشِ اجتماعی در آذرماهِ 1376، پس از بازی فوتبالِ استراليا – ايران، اندوخته بود. کابوسِ رژيم تکرارِ دوم خرداد و يا آذرماه 1376 بود و هر ترفندی را برای ممانعت از تکرار چنين تحولاتی به کار گرفته بود. با عروج احمدینژاد به قلهی قدرت و جاگرفتنِ او در مقامِ رياست جمهوری، درواقع مبارزهی طبقاتیِ جاری در بطنِ حکومت و همچنين عرصهی اجتماعِ به نقطۀ عطف خود رسيد.
مستضعفين عليه "سوسولها"
حکومت جمهوری اسلامی با استقرارِ خود مفاهيم و واژههايی نو به ادبيات اجتماعی و جامعهشناسی افزود. يکی از اين مفاهيم «مستضعف» بود، واژه و مفهومی که هرگز تعريف نشد و هرگز تعينِ علمی نيافت اما در همه جا مورد و مثالی برای آن يافته شد.
با اصلاحات ارضی در کشور تودهی وسيع و بیشماری از روستائيان بیخانمان شده به شهرها روی آوردند، عمدهی اين تودهی بی شکل و گسترده در حاشيهی شهرهای بزرگ مسکن گزيد. تودهای که به دنبالِ «خوشبختی» رو به شهر آورد و در حاشيهی شهرها مدفون شد. طی ساليان بخشی از اين توده به نيروی کار و طبقهی کارگر پيوست و تعلقاتِ خود به روستا را تدريجا از کف داد، خصوصيات و ويژگیهای شهری يافت، مطالبات، آمال و آرزوهايش شهری شد، و رشتههای تعلقش به روستا و در يک کلام نظام پيش سرمايهداری گسسته شد. اما اين تحول شاملِ همهی حاشيهنشينان شهرهای بزرگ، اين دوزخيانِ رانده از روستا و نپذيرفته شده در شهرهای بزرگ نشد. بخشی از اين تودهی بی شکل قبلهی آمال خود را همچنان در روستا و روابطِ روستايی جستجو میکرد. علت به شهر آمدنِ خود را کسب درآمد، در يک کلام پول درآوردن، تعريف میکرد. اين گروه در شهر زندگی می کرد اما تعلق خاطری به آن نداشت. با فرهنگ شهر و شهرنشينی خو نگرفت، حقوق شهروندی را برنتابيد، قبلهی آمال و مطلوبِ آرزوهايش همچنان در روابط پيش سرمايهداری باقی ماند. بيگانه با ارزشهای مدرن، با بورژوازی دشمنی گزيد، چون با عرف و سننِ او هماهنگ نبود. با طبقهی کارگر و زحمتکشان خصومت ورزيد، چون از رانده شدن به جايگاهِ او هراسان بود. از آنجا که آزمندانه تنها به کسب درآمد و پولسازی می انديشد، به دستفروشی، دورهگردی، پادويیِ بازار و ... پرداخت. چون با شهر و شهرنشينی سرِناسازگاری داشت، از نظمِ شهری گريزان و به دنبالِ مراد، رهبر و پيشوا بود.
اسد سيف اين گروه را چنين توصيف میکند: «عدم گرايش به سياستی خاص و ثابت، از خصوصيات لمپنهاست. لمپنها اعتقاد سياسی معلومی ندارند. فاقد ثبات فکرند، در امور سياسی سردرگم هستند و به طور کلی بی علاقه به آن. لمپن با آگاهی سياسی وارد جريانات سياسی نمیشود، تحت تاثير و تحريک يک نيروی سياسی، به جريانات سياسی کشيده میشود و به طور عمده به ارتجاع تمايل دارد. راهاندازیِ آشوب، ايجادِ رعب و وحشت و تخريب، از کارهای اوست که به پول و وعده انجام میدهد. از غارت، چپاول، آشوب و بلوا خوشش میآيد، از کشتار کيف میکند. در اين مواقع است که قدرت خويش را میبيند و از آن غره میشود».[3]
اين قشرِ اجتماعی با همهی مظاهر مدرنيته در تضاد و نتاقض است، با پديدهای از نوع منافع صنفی، گروهی، اجتماعی، تحزب بيگانه و موتورِ محرکهاش همانا منافعِ فردی است ؛ همهی مظاهر شهرنشينی را دشمن میدارد، دانشجو، روشنفکر، فيلسوف، شيکپوش، خوشچهره، تميز و مرتب و ... را برنمیتابد ؛ اين گروه همان «مستضعفين» موردِ نظرِ نظامِ جمهوری اسلامی است.
حکومت جمهوری اسلامی در ابتدای پيدايش بر مبنای ائتلافی طبقاتی ميان بورژوازی صنعتیِ نوپا، بورژوازی تجاری و خرده بورژوازی سنتی استقرار يافت، در همان ماههای ابتدای حکومت، بورژوازی صنعتی از حاکميت حذف شد و بورژوازی تجاری و خرده بورژوازی سنتی به تقسيم قدرت ميان خود پرداختند. حاشيهنشينان شهری پايهی تودهای حاکميت نوين را تشکيل میدادند. نيرويی وسيع و گسترده، افسونشده توسط افسونگران خرده بورژوازی سنتی و روحانيت حاکم، آرزومند و مشتاق رهايی از سيهروزی حاشيهنشينی. روحانيت حاکم طی سه دهه اين قشر را به جویهای شهد و عسل، و حور و غلمان در بهشت وعده داد و در مقابل تنها بر گستردگی اين قشر افزود.
اما انکشاف طبقاتی طی سه دهه، خردهبورژوازی سنتی را نيز رو به استحاله برد. نيروی شهریای با تمايلات عميقا مذهبی در مقابل انتخاب ميان گذارِ به صفوفِ بورژوازیِ تجاری و يا سقوط به ميان حاشيهنشينان و طبقات فرودست قرار گرفت. انتخابی ناگزير ميان وابستگی به رانتهای حکومتی و يا سيهروزی و فقر.
مدرنيته همراه با ورود خود به جامعهی ايران در دهههای ابتدايی قرنِ پيشينِ ميلادی، عقايد ونظرياتی را نيز به ارمغان آورد. شناختهشدهترين و پرتحرکترينِ اين نظريات، همانا مارکسيسم بود که با ورود خود به ايران، حزب، گروه و سازمانهای متفاوتی پديد آورد. حزبِ کمونيست ايران در ابتدای قرن، سپس حزب توده و در سالهای بعد جنبشِ فدايی و گروههای ديگر مارکسيستی به دليل نقش و حضور نسبتا فعالِ خود در تحولاتِ اجتماعی جايگاهِ نسبتا شناختهشده ای داشته اند. اما مارکسيسم تنها ارمغانِ نظریِ مدرنيته به ايران نبوده است. يکی ديگر از تفکرات و عقايد برخاسته از مدرنيته فاشيسم بوده است. نهضتِ فاشيستی به مثابهِ جنبشی تودهای و ضد سرمايهداری در کشور ما هرگز مورد بحث و بررسی جدی قرار نگرفته است. تنها نمونهی نشاندار فاشيسمِ ايرانی «سومکا[4]» بوده، جريانی که هرگز قادر به تاثيرگذاری بر روند تحولاتِ اجتماعی در ايران نشد. از آنجا که اين گروه کپیِ برابرِ اصل از حزبِ ناسيونال سوسياليست آلمان (نازی) بود و هيچ قرابتی با ويژگیهای فرهنگی جامعهی ما نداشت، اقبالِ عمومی هم شاملِ احوالش نشد و در حد گروهی حاشيهای باقی ماند[5]. به گمانِ من، اين امر به معنای فقدانِ يا ضعفِ نهضتِ فاشيستی در ايران نيست و اين جنبش همواره در اشکال مختلف در حياتِ اجتماعی ما حضور داشته است.
اصلاحاتِ ارضیِ شاهانه و گستردگیِ وسيعِ حاشيهنشينانِ شهری، حدوثِ «انقلابِ اسلامی» و گسست در روندِ «صنعتی سازی» کشور و پراکنده نمودنِ طبقهی کارگر توسط حاکميتِ نوينِ برخاسته از انقلابِ ضدسلطنتی، گسترشِ قدرتِ اقتصادی و سياسیِ بورژوازیِ تجاری و افزودن بر شمارِ حاشيهنشينانِ شهری (گروه و قشری که در جوامعِ مدرن پايههای تودهای گروهها، احزاب و سازمانهای اولترا راست افراطی را تشکيل میدهند) همهی اسبابِ رشد نهضتِ فاشيستی را در ايران فراهم آورده است.[6]
اين نهضت از حاشيهنشينانِ شهری وسيعا نيرو می گيرد. گروهی که پايههای اقتدار نظامِ جمهوری اسلامی در سالهای طولانی حکومت بودهاند. تودهای که با استقرار حکومت جمهوری اسلامی نمايندگانِ خود را در راس حکومت ديد، و با احراز پستِ رياستِ جمهوری توسط محمود احمدینژاد، حکومت را «مردمی» ارزيابی کرد، چرا که نمايندهی «مستضعفين» را در راس حکومت ديد. حضور پررنگِ اين اقشار در بسيج، گروههای موسوم به لباس شخصی و عمدهی نيروهای سرکوبِ حکومتی برخاسته از ويژگیهای اين بخش از اجتماع بوده است. اين گروه همانطور که در سطور پيشين آمد، با مظاهر شهرنشينی سرِ سازگاری ندارد. گروهی است که از روستا به حاشيهی شهرها و سپس بسته به ميزان وابستگی به دستگاه حکومتی از حاشيهی شهرهای بزرگ به مرکز آن شهرها منتقل شدهاند. احمدینژاد نماد و سمبل اين گروهِ اجتماعی در حاکميت است. او نماد و سمبلِ «مستضعفين» ادعايیِ حکومت جمهوری اسلامی است. پس از تمامِ سالهای حاکميت جمهوری اسلامی در ايران برای نخستين بار[7]، «مستضعفين» در راس حکومت اسلامی قرار گرفتهاند، به گمانم محمدرضا نيکفر به زيبايی و مهارتِ تمام اين پديده را شناسانده است :
«احمدینژاد پديدهی غريب و همهنگام آشنايی است. رفتارِ او در چشمِ بسيار کسان يادآور برخوردِ خشن و توهينآميزِ يک جوانکِ بسيجی تفنگ به دست در برابرِ شهروندانِ محترمی است که چنان تحقير میشوند که ديگر جهان را نمیفهمند. شانِ اجتماعیشان، ارجِ فرهنگیشان و منش و سليقهی شان لگدکوب میشود. به زندگیِ خصوصیشان تجاوز میشود، و دستگاهِ تبليغاتی مدام از در و ديوار جار میزند که بايد شکرگزار باشند که در کشورشان اين «معجزهی هزارهی سوم» رخ داده است. احمدینژاد حاشيه را بسيج میکند تا مرکزِ قدرت را تقويت کند، مردم مستمند را به دنبالِ ماشينِ خود میدواند... او مهندسِ نظام است، اما نه از آن مهندسانی که در ابتدای حکومت اسلامی در خدمتِ ملاها درآمدند تا سازندگی کنند و معجزهی پيوند ايمان و تکنيک را به نمايش بگذارند. در ابتدا تکنيک در خدمتِ ايمان بود. در موردِ احمدینژاد، ايمان خود امری تکنيکی است. او رمالی است که دکتر-مهندس شده است. در ذهنِ او جن و اتم، معجزه و سانتريفوژ، معراج و موشک در کنارِ هم رديف شدهاند. احمدینژاد به همه درس میدهد. او ختمِ روزگار است. در مجلسِ آخوندی هم درسِ دين میدهد. پيش لوطی هم عنتر بازی میکند.
احمدینژاد ترکيبی از رذالت و سادهلوحی است. ... دروغ میگويد و ای بسا صادقانه. غلو میکند، زرنگ است و تصور میکند هرجا کم آوردی میتوانی از زرنگیات مايه بگذاری. جبران کنی... احمدینژاد تحقير شدهای است که خود تحقير میکند. سرشار از نفرت است، اما کرامت دارد. به موضوع نفرتش که مینگرد، میپندارد که مبعوث شده است تا او را از ضلالت نجات دهد.
احمدینژاد نمايندهی سنتی است جهش کرده به مدرنيت. او مظهر عقبماندگی مدرنِ ما و مدرنيت عقبماندهی ماست. او اعلام ورشکستگی فرهنگ است... ميان احمدینژاد با گروهی از رهبران اپوزيسيون فرق چندانی نيست ... در وجودِ چپِ افراطیِ ايران، از ديرباز احمدینژاد رخنه کرده است منهای مذهب، يا با مذهبی که گفتار و مناسکِ ديگری دارد.
احمدینژاد نشان دهندهی جنبهی "مردمی" جمهوری اسلامی است، جنبهای که اکثر منتقدانِ آن نمی بينند، زيرا هنوز از انتقاد از دولت به انتقاد از جامعه نرسيدهاند و از همدستیها و همسويیهای دولت و جامعه غافلاند. ... برای اينکه نيروی پوپوليسم فاشيسم دينی را ناديده نگيريم، لازم است همهی تحليل ها را بر تقلب و کودتا بنا نکنيم. رای احمدینژاد يک ميليون هم باشد، بايستی ريشهی اجتماعی فاشيسم دينی را جدی بگيريم.»[8]
اما اين تفکر فاشيستی برآمده از دوران مدرن در ايران در نظرگاههايی ديگر و در قد و قامتی متفاوت با حزبِ نازیِ آلمان رخ نموده است. قاعدتا با توجه به نفوذِ قدرتمندِ تفکرِ مذهبی در اقشارِ متوسط و خردهبورژوازیِ سنتیِ کشور، زمينههای اين تفکر را میبايست در ميان اين جمع جستجو کرد. شايد بتوان از نخستين گروههای فاشيستیِ شکلگرفته با ايدئولوژی و تفکر اسلامی را «حزبِ ملل اسلامی» و «فدائيان اسلام» دانست. اشاره به اين دو گروه به هيچوجه به اين معنا نبوده و نيست که تفکر فاشيستی تنها نزدِ گروههای «اسلامی» و مذهبی نمودار شده، که به گمانِ من ريشههای اين تفکر به اشکال قدرتمندی در جنبشِ چپ نيز ظهور يافته است. تفکر و انديشهی فاشيستی، با حلولِ جمهوری اسلامی پايههای راستينِ خود را در ميان تودههای بیشکلِ حاشيه نشين فراهم نمود، تودهای که همواره پايهی اصلیِ حمايت از راست افراطی در جوامعِ مختلفِ جهان بوده است، در ايران پايهی استقرارِ نخستين نظامِ فاشيستیِ تاريخِ معاصرِ ايران شد.
لباس شخصیها
پديدهی لباس شخصیها در ايران، امری تازه و نوين نيست. بارزترين نمونهی اين گروهها در دورهی قدرت گيریِ حزبِ ناسيونال سوسياليست (نازی) آلمان با گروههای موسوم به پيراهن قهوهای ها تجربه شد. پيش از آنها موسولينی پيراهن سياهها را در ايتاليا سازماندهی کرده بود. در سالهای بعد و پس از آغاز جنگِ دومِ جهانی، دولتِ نازی به سازماندهیِ چهار واحدِ ويژه Einsatzgruppen پرداخت که وظيفهی از ميان برداشتنِ يهوديان، کمونيستها و پارتيزانهای جنبش مقاومت را به عهده داشت، شمار قربانيانِ اين جوخههای مرگ در فاصلهی سالهای 1941 تا 1944 يک ميليون و دويستهزار نفر تخمين زده میشود.
دولتهای برخاسته از کودتا در امريکای جنوبی در دهههای 80-1970 با سازماندهیِ جوخههای مرگ، در تلاش مبارزه با جنبشهای اجتماعی و احزاب و گروههای چپِ انقلابی برآمدند. اين جوخههای مرگ وظيفهی اعدام و کشتار پنهانیِ فعالانِ اجتماعی، آدمربايی از ميانِ فعالانِ اپوزيسيون و يا هر فردی را که به نوعی خطری متوجه نظمِ حاکم مینمود به عهده داشتند.
در ايران نيز همزمان با استقرار نظامِ جمهوری اسلامی، گروههای موسوم به حزباله پديد آمد. اين گروهها در ابتدا از حمايتهای مالیِ بازار و پشتيبانی و تدارکاتِ نهادهای نظامیِ رژيم، از جمله سپاه پاسداران و کميتهها بهره برد. جريانی که در ابتدا با آماتورهايی از نوع زهراخانم، جمال کُرده و عباس زاغول، از درون «چادر وحدت» مقابلِ دربِ دانشگاه تهران آغاز کرده بود، به فاصلهی کوتاهی ابعادی سراسری يافت و به مثابه يکی از ارگانهای سرکوب رژيم به کار گرفته شد. مارکس اسلافِ اين گروه را در قامتِ گروهِ ده دسامبر اين چنين توصيف میکند:
«اين جمعيت [ده دسامبر] که در سالِ 1849 به عنوانِ جمعيت خيريه پايه گذاشته شده بود، لمپن پرولتاريای پاريسی را در واحدهای سِری سازماندهی کرده، و در راس هر کدام از اين واحدها يکی از عمالِ بناپارت را قرار داده بود. خودِ جمعيت تحتِ فرماندهیِ يکِ ژنرالِ بناپارت بود. در کنارِ عياشانِ ورشکستهای که اصل و نسبشان نامعلوم و وسايلِ گذرانشان مشکوک بود و ماجراجويانِ و پسماندههای منحطِ بورژوازی، ولگردان، نظاميانِ اخراجی، تبهکارانِِ محکوم به اعمالِ شاقهی آزاد شده از اردوگاههای کار اجباری، محکومينِ به اعمالِ شاقهی فراریِ از زندان، کلاهبرداران، حقهبازان، دريوزگان، جيببران، سياهبازان، قماربازان، قوادان، صاحبانِ فاحشهخانهها، باربران، ميرزابنويسها، نوازندگانِ [خيابانیِ] ارگ، کهنهفروشان، چاقو تيزکنها، سفيدگران، گدايان و خلاصه تمامِ اين تودهی مبهم و از هم گسيخته که تلاشِ معاش پيوسته آنان را از سويی به سویِ ديگر پرتاب میکند و در اصطلاحِ فرانسويان La Boheme ناميده میشوند، گرد آمده بودند. بناپارت با چنين عناصری که به او نزديک بودند، هستهی مرکزیِ جمعيتِ ده سپتامبر را تشکيل داد. «جمعيتِ خيريه» ای که همهی اعضايش ، همه همچونِ خودِ بناپارت، محتاج و نيازمندِ احسان و بخشش از کيسهی ملتِ زحمتکش به نفعِ خود بودند. اين بناپارت که در جايگاهِ رهبرِ لمپنِ پرولتاريا قرار میگيرد، تنها در اين موقعيت به اشکالی متنوع، قادر به تامينِ منافعی است که دنبال می کند، که در اين پس مانده، اين فضولات، اين چرکابهیِ تمامِ طبقات يگانه طبقهای را تشکيل میدهد که [ناپلئون] بی هيچ دغدغهی خاطری میتواند رویِ آنها حساب کند. اين بناپارتِ واقعی است. بناپارتی بی مشاطه. اين عياشِ کهنهکارِ دغل، حيات و مماتِ مردمان، فعاليتهای شهروندیِ آنان را همچون کمدیای در پيشپا افتادهترين معنا و مفهومِ آن در نظر میگيرد، همچون بالماسکهای که در آن لباسهای فاخر، جملات بزرگ و اطوار بزرگمنشانه تنها برای پنهان کردنِ پستترين فرومايگیهاست. به همين روال است که طی سفر به استراسبورگ، يک کرکس دستآموزِ سويسی معرفِ عقابِ ناپلئونی بود. هنگامِ ورودش به بولونی يونيفورمِ نظامی فرانسه را بر تنِ چند نوکرِ لندنی کرد، در حالی که به تنشان زار میزد، تا آنها را ارتش جلوه دهد. در جمعيتِ ده دسامبرش 10000 لمپن گرد آورده، تا که نقشِ مردم را بازی کنند، »[9]
چيزی نگذشت که جمهوری اسلامی نيز همچون اسلاف عقيدتیِ خود سرانِ حزباله، افرادی از نوعِ حسين الهکرم، را با اعطای درجهی دکترا به تدريس علوم سياسی در دانشگاهها گماشت، تودهی اراذل و اوباشِ حزباله را «امت هميشه در صحنه» نام نهاد و با القابی «فاخر... پستترين فرومايگیها» را توسطِ آنان ترويج داد. در نظامِ جمهوری اسلامی اين تودهِ «هميشه در صحنه» و لباس شخصی الزاما حقوقبگيران اطلاعاتی نيستند. آن ها را میتوان واحدهای سازماندهی شده ميليشيای حکومتی خواند. ميليشيايی که تنها نمونهی نزديک به آن را می توان در سالهای ميانیِ نيمهی نخستِ قرن پيشين نزد پيراهن سياهان ايتاليايی و پيراهن قهوهای های آلمانی جستجو کرد. اين ميليشيا در ايران، بر خلافِ ادعاهای حکومت، ايدئولوژيک نيست، اما نيروی مادی اين ميليشيا را میبايست نزدِ حاشيهنشينانِ شهری و اقشارِ پائينیِ خردهبورژوازیِ سنتی جستجو کرد. قشری که در بهترين حالت همچون پادوی حجرههای بورژوازیِ تجاری عمل کرده است. در ميانِ آنان میتوان همهی اقشاری که مارکس در ميانِ اعضاِ جمعيتِ ده دسامبر به توصيف نشسته را يافت. در فرهنگ اين اقشار، جامعهی شهری جمع «بچه سوسول»هاست. تعبيری که شايد نخستين بار از تريبون نماز جمعه توسط هاشمی رفسنجانی در واکنش به اعتراضات و تظاهرات دانشجويی و عمومیِ سال 1382 به کار گرفته شد، آنگاه که معترضين را گروهی «بچه سوسول» و «بچه ساواکی» خواند. «سوسول»هايی که صاحب ارزشها، فرهنگ و ساختارِ فکریای متفاوتند، فرهنگِ آنان عاری از تقديسِ خشونت است. در سویِ مقابل نيرويی به گردِ حکومت جمع شده و همچون پايههای اجتماعیِ آن عمل میکند که خشونت و سنگدلی را همچون ارزش پاس میدارد، که تفريحِ روزمرهاش «درگيریِ خيابانی» است، در تقابل با «سوسول»ها، گرد هم میآيند و با لودگی فرياد میکشند، «سوسولا دست نزنيد، النگوهاتون میشکنه». «سوسول»هايی که علم و انديشه را در رفتار و زندگیِ روزمرهی خود پاس میدارد، در مقابلِ نيرويی که بيگانگی با علم و انديشه را همچون ارزشی تبليغ کرده[10] و بر آن پای میفشارد و طیِ سه دهه توسطِ رهبرانِ فکریِ خود ورود علم و انديشه را همچون «تهاجمِ فرهنگی» معرفی نموده است. اما اين بار «سوسول» ها مصمم و متحد برای احقاقِ ابتدايیترين حقوق شهروندی و انسانیِ خود به مقابله با اوباش و لات و لمپنهای حکومتی برخاسته بودند. اين بار لات و لمپن و لباس شخصیهای حکومتی بودند که در هراس از واکنش «سوسول» ها حتی به پوشاندنِ چهرهی خود اقدام میکردند و ترس از خيلِ جمعيت «سوسول» ها بر آنان مستولی شده بود.
حاج مهدی عراقی از اعضای برجستهی فدائيان اسلام که در ابتدای استقرار جمهوری اسلامی در ايران توسط گروه فرقان ترور و کشته شد، در خاطرات خود به اين ترتيب به معرفی نيروهای جنبشِ موردِ حمايتش می پردازد :
«سيد مجتبی ميرلوحی [نواب صفوی] وقتی از زندان بيرون می آيد به فکر اين می افتد که يک محفلی، يک سازمانی، يک گروهی، يک جمعيتی را به وجود بياورد برای مبارزه ، اين فکر به نظرش می آيد که از وجود افرادی بايد استفاده بکنم که تا الان اين افراد مخل آسايش محلات بوده اند ، مثل اوباشها که توی محلات هستند، گردن کلفتها، لاتها، به حساب آنها که عربده کشهای محلات بوده اند ... اينها بودند دوستانی که به دور مرحوم نواب جمع شده بودند ، اکثر آن ها مرحله اول از اينجور افراد بودند ...»[11]
به همين ترتيب با مراجعه به خاطراتِ شعبانِ جعفری به کوششِ هما سرشار میبينيم که اين اقشار اجتماعی تا چه ميزان به روحانيت، بازار و در يک کلامِ خرده بورژازیِ سنتی شهری و البته بورژوازی تجاری نزديک بودهاند و عموما از طريق پول های اهدايی اين طبقات اجتماعی ارتزاق کردهاند.
«س-داشتيد میگفتيد که با روحانيون در ارتباط بوديد.
ج-بله. آخه من با فدائيان اسلام بودم. من يه موقعی تو فدائيان اسلام بودم.
...
س-... در ارتباط با آيتالله کاشانی، شما کی با او آشنا شديد و چگونه جزو پيروانِ آيتالله کاشانی شديد ؟ اين را برايمان تعريف کنيد.
ج- والا همون موقعهايی که به حساب تو کارِ مبارزه با کمونيستا بوديم. البته گفتم من اون اولا تو دورِ کاشانی و مصدق و اينا اصلا نبودم. اون اول که به حساب با تودهايا اون کارارو کرديم و روزنامههام نوشتن، يواش يواش سر و کارمون کشيد به حسينِ مکی. حسينِ مکی تو محلِ ما، تو خيابونِ ارامنه می نشست. مام خونهش میرفتيم و ميومديم. تا حتی وقتی از لاهه برگشت تو فرودگاه اينو بلندش کرديم و چقدِ راهو پياده سرِدست آورديمش. اون که میخواست وکيل مجلس بشه تو انتخابات، خُب ما کمکش کرديم. آخه تو محل وکيل شده بود و مردمم کمکش میکردن.
س- شما چه کمکی برای انتخابات مکی کرديد؟
ج- همه جور.
س- مثلا يک جورش را بگوئيد.
ج- خُب میرفتيم مردمو جمع میکرديم رای بدن ديگه. بچههارو با اتوبوس جمع میکرديم میآورديم رای بدن. آخه يهجوری بود که حسين مکی رو همه دوست داشتن. اين بود که ما باهاش رفت و اومد داشتيم. با حسين مکی عصرها میرفتيم خونهی کاشانی که بعد ما يواش يواش ديگه مريد و طرفدارِ سفت و سختِ کاشانی شديم.»[12]
و در ادامه توضيح میدهد که در روز 9 اسفند 1131 چگونه روحانيت و اين گروه متحدا و در کنارِ هم میايستند
ح- روز 9 اسفند... خدمت شما عرض کنم که؛ ما اول صبح رفتيم خونهی کاشانی. درست يادمه. اون حاجی [محسن]محرر بود، امير موبور بود، احمد عشقی بود و حاجی حسين عالم بود و يه عدهای ديگه. آيتالله کاشانی گفت : «برين شاه داره از مملکت ميره بيرون. برين نذارين شاه بره!» گفت: «اگه شاه بره عمامهی مام رفته!» اون گفت. خُب!
س- آيتالله کاشانی گفت؟
ح- نه اينکه ما بريم سرِ کسی سرِ خودی... آيتالله کاشانی که گفت برين نذارين. من اومدم رفتم سرِ بازار سخنرانی کردم و اينا و گفتم : «ايهاالناس، مغازههاتونو ببندين، دوکوناتونو ببندين. اعليحضرت شاه داره از مملکت خارج ميشه. اگه شاه بره شما زندگيتوناز بين میره و اينا...» ديديم هيشکی محل نذاشت...بله، منم زدم و شکستم و خلاصه بازارو بستن. ما راه افتاديم رفتيم ناصرخسرو. تو ناصرخسرو که رسيديم ديديم چيکار کنيم ملت دنبالِ ما بيان؟ اومديم يه نعش درست کرديم، راستش!
س- چطور نعش درست کرديد؟
ج- اومديم نعش درست کرديم ديگه. [خنده] يه چيزی گذاشتيم، متکا و فلان و اينارو گذاشتيم رو يه تخته و دو سه تا مرغ از اون مرغای رسمی گرفتم از اون يارو تو کوچهی تکيهی دولت. خوناشونو ريختيم اون رو، مرغاشم داديم برد خونه واسه زنمون. خلاصه، اينو راه انداختيم و گفتيم: «کشتن! آی کشتن!» از همون ساعت ديگه ما با مصدق چيز [مخالف] شديم.[13]
روند تحولات و «اپوزيسيون»
از سال 1376 و عروج اصلاح طلبان حکومتی به راس دو قوهی مجريه و مقننهی جمهوری اسلامی، و سپس کارشکنیهای آشکار و نهانِ طيفهای مختلفِ جناحِ فاشيستِ جمهوری اسلامی، در بيت رهبری، سپاه پاسداران و جمعيتِ موتلفه[14]، واژهی «اپوزيسيون» برای ناميدنِ برخی از اصلاحطلبان حکومتی، و راستترين جناحِ طيفِ گستردهی موسوم به ملی-مذهبيون[15] نيز به کار گرفته شد؛ در اين سطور هدفِ من پرداختن به اين گروه از «اپوزيسيون» نبوده و نيست. مقصود از به کار گرفتنِ واژهی اپوزيسيون، اشاره به گروه و جمعی است که طی سه دهه حکومت جمهوری اسلامی، به دليلِ دگرانديشی همواره در حاشيه قرار داشته، از حقوقِ ابتدايی خود محروم بوده و سرکوب شده است. اپوزيسيونِ چپِ[16] حکومت عمدتا در اين دسته جا می گيرند. اپوزيسيونی به گستردگیِ داخل و خارج از کشور که طی سه دهه حاکميتِ جمهوریِ اسلامی همواره طرفدار دگرگونیِ بنيادی و در يک کلام سرنگونیِ حکومتِ جمهوری اسلامی بوده است.
در ابتدا عمدهی توجه خود را به اپوزيسيون و مفهوم اين پديده در داخل کشور معطوف خواهم کرد و آنچه در خارج از ايران تحت نام اپوزيسيون فعاليت داشته است را جداگانه بررسی خواهم کرد. شاخصترين چهرههایِ جنبش دمکراتيک مردم ايران طی سالهای اخير عمدتا در ميان روشنفکران و انديشمندان سکولار و لائيک بودهاند. روشنفکرانی که به رغم اعتقاداتِ فردیشان به آئين و انديشههای متفاوت، تنها راهِ گذارِ واقعیِ جامعهی ايران به دمکراسی و تحصيلِ حقوقِ شهروندی را در جدايیِ کاملِ دين از نهادِ دولت و برپايیِ نظامی مبتنی بر حکومتی غير دينی ارزيابی کردهاند. طيفی متنوع و گسترده، که از راست تا چپِ صحنهی سياسیِ جامعهی کنونی ايران را دربر میگرفته است. چهرههای شاخص اين اپوزيسيون همانطور که در سطور پيشين آمد، مهرانگيز کار، علی افشاری، اکبر عطری، احمد زيدآبادی، اکبر گنجی، فريبرز رئيس دانا، ناصر زرافشان[17] و ... بودهاند؛ دو چهرهی شاخص نامبردگان، يعنی فريبرز رئيس دانا و ناصر زرافشان معرفِ تفکر و انديشهی چپ در جامعهی ايران بودهاند.
پيش از ادامهی اين بحث میبايست به نکتهای مهم اشاره کرده و از آن گذشت و آن تاکيد بر اين انديشه است که در جوامع مسلمان، و جامعهای همچون ايران، تاکيد و مبارزه برای جدايی نهاد دين از حکومت، مبارزه برای دولتی سکولار و لائيک از پيشروترين اهداف مبارزاتی است. با مراجعه به تاريخ معاصر ميهنمان، خواهيم ديد که هيچيک از طبقات اجتماعی در تاريخ معاصر ايران قدم درراه اين مبارزه و مطالبهی عميقا دمکراتيک و انقلابی نگذاشتهاند و حتی طيفهای متفاوت بورژوازی وطنی نيز از اين وظيفهی اوليهی خود ابا کردهاند. به عهده گرفتنِ اين وظيفهی دمکراتيک از جانب هر طيفی از روشنفکران و طبقات اجتماعی ايران امروزه امری قابل تقدير و عميقا انقلابی و دمکراتيک است.
روشنفکران نامبرده در سطور بالا تنها گروهِ بسيار کوچکی از طيفِ وسيع و گستردهی مبارزين لائيسيته در ايران بوده اند. برخی از اين روشنفکران طی سالهای اخير همچون نمادِ معرفِ يک تفکر، طبقه و گروه اجتماعی طرح و معرفی شدهاند. مثلاً اگر مهرانگيز کار همچون نمادِ زنِ مبارز و وکيل برجستهی مبارز برای حقوق شهروندی شناخته شده، ناصر زرافشان و فريبرز رئيس دانا، همچون نمادِ آنچه میتوان «بقايای» چپِ مبارز و طرفدار عدالت اجتماعی ناميد، شناخته شدهاند و تاوانِ اين نماد سازی را نيز با قرار گرفتن در معرضِ سرکوب و محدوديتهای اعمال شده دادهاند (آخرين موردِ آن پنج سال زندان برای وکيل مبارزِ ناصر زافشان به جرم به عهده گرفتنِ وکالتِ دادخواهانِ قربانيانِ قتلهای زنجيرهای توسط ماموررين وزارت اطلاعات رژيم بود).
اما ناصر زرافشان و فريبرز رئيسدانا در رابطه با جنبش اجتماعی برخاسته پس از انتخاباتِ دور دهمِ رياست جمهوری در ايران در موضعی چندان قابل دفاع قرار نگرفتند، ناصر زرافشان به مثابه يکی از چهرههای سرشناس و معتبر «چپ» در داخل کشور تحرکات اجتماعیِ طیِ مبارزاتِ انتخاباتی و اعتراضاتِ پس از برگزاری اين انتخابات را در قالب اين کلمات در مصاحبه با پايگاه اينترنتیِ «چه بايد کرد» بيان کرد:
«يا ما بايد در آرامش توسری بخوريم يا به محض اينکه تونستيم نفس بکشيم چنان شنيع رفتار ميکنيم، چنان از جلدمان ميآييم بيرون،بسياری ميگويند صد رحمت به همان فضای سرکوب قبلی.....»
و اين «رفتار شنيع» را هم چنين فرموله کرد:
«صدای بوق و بزن و بکوب ، راهبندان در خيابانها ،سلب آسايش مردم به وسيله جوانان،هزينههای سرسام آور تبليغاتی ،دختران و پسرانی که سوار بر ماشينهای پاپاجان و مامانجون از اين شرايط بادآورده سؤاستفاده کرده و دور از چشم چماق سرکوب حاکميت دست در دست هم اعمالی را که تا يک هفته پيش نميتوانستند انجام بدهند،عملي ميکنند»[18]
و بخشی ديگر از اين روشنفکران در «تحليلی» طبقاتی از روند تحولات جاری در ايران چنين نتيجه گيری کردند که عمدهی اين اعتراضات برخاسته از شمالِ شهر است و «اعماق اجتماع» رای خود را به نفع احمدینژاد به صندوق های رای ريخته است، و به نوعی در کنار «اعماق اجتماع» ايستاده و تحرکاتِ اعتراضیِ تودههای شهری برای حصول به حقوقِ ابتدايیِ شهروندیِ خود را در شعارِ «رای مرا پس دهيد» تبلور يافته بود، محکوم به وابستگی به اقشار و طبقات بالای اجتماعی کردند. ناگفته نماند اين درک و انديشه تنها منحصر به اين گروه از روشنفکران و فعالينِ اجتماعی ايران نمانده و در عرصهی بينالمللی نيز انعکاس داشته و سخنگويانی دارد.
در عرصهی بينالمللی تيری ميسان از جمله افرادای است که لااقل نزد بسياری از وابستگان جنبشِ چپِ ايران به عنوان فردی راديکال و صاحب انديشه شناخته شده و هراز چندی برخی از مقالاتِ ايشان به فارسی ترجمه شده و زينت بخشِ پايگاههای خبریِ اينترنتیِ اپوزيسيون چپ و مترقیِ ايرانی میشود. ميسان در مقامِ دبيرِکلِ حزبِ راديکالِ چپِ فرانسه، اخيرا در پی برآمد اعتراضات و مبارزات اجتماعی در ايران طیِ مطلبی تحتِ عنوانِ «از مصدق تا احمدینژاد سيا و تجربهی ايران[19]» مدعی شد که جنبش دمکراتيکِ حقوقِ شهروندیِ مردم ايران طراحی و رهبری شده توسطِ سازمان جاسوسیِ امريکاست. آقای ميسانِ اولترا چپ تنها کسی نبود که با شعارهای ضدامپرياليستی به حمايت از نظام فاشيستی جمهوری اسلامی پرداخت، اين امر در باقیِ نحلههای «جدی» تر چپ نيز عملکرد داشت. گويی بختکِ پيمانِ ننگينِ استالين – هيتلر، در قامتِ «مبارزه با امپرياليسم» همچنان بر جنبشِ چپِ ايران و بر ذهنِ «حاميان» بينالمللی و البته داخلی آن سايه افکنده باشد. جنبشِ چپی که زخمهای «جبههی متحد خلق به رهبریِ امام خمينی» و «سپاه پاسداران را به سلاح سنگين مسلح کنيد» را هنوز بر تن دارد و هنوز از زير بارِ چنين فجايعی کمر راست نکرده است، اين بار از زبانِ برخی از افرادِ منسوب به چپ در داخلِ کشور فاشيسمِ حکومتی و هوادارانش را «اعماق اجتماع» تبيين میکرد.
فيل ويلايتو در مجلهی مانتلی ريويو مدعی است :«آنچه اکنون در ايران رخ میدهد مناقشه ميان دو نيرويی است که هر يک نمايندهی ميليونها نفر از مردم هستند. در هر دو سو افراد خوبی وجود دارند و موضوعات مطرح پيچيده است.[20]»، جيمز پتراس يکی ديگر از نويسندگانِ اين مجله مینويسد «کوچکترين مدرکی وجود ندارد که قبل از انتخابات و يا در روز انتخابات، سلامت و صحتِ انتخابات را مورد ترديد قرار داده باشد.» و در آخر ويلايتو با استدلالی از اين نوع که احمدینژاد که در مناطق روستايی و فقير جنوبِ تهران میزيسته می تواند از حمايت دو سوم از رایدهندگان برخوردار شده باشد، و جيمز پتراس نيز با اعتقاد به اين که «پيروزی احمدینژاد در اين انتخابات نظير پيروزیِ پرون در آرژانتين، هوگو چاوز در ونزوئلا و اوا مورالس در بوليوی است[21]»، آب پاکی را روی آبرو و اعتبار جنبشِ چپ میريزند.
سعيد رهنما در اعتراض به نحوهی نگرشِ اين دسته از «چپ»ها در مقالهای اين گرايش را به چالش فراخواند[22]. و اسلاوی ژيزک پاسخ به اين دسته از «چپ»های داخلی و بينالمللی را طی مقالهای کوتاه و اجمالی به عهده میگيرد.
«روايتهای مختلفی از اتفاقات تهران وجود دارد. برخی در اين اعتراضات اوج "حرکت اصلاحگرايانه" هوادارغرب را می بينند ... ايشان اين اعتراضات را به عنوان نخستين گامها در جهت ايرانی جديد، سکولار و ليبرال دمکرات می بينند که از بنيادگرايی اسلامی آزاد شده است. اين تعبيراز سوی شکاکانی خنثی ميشود که باور دارند احمدینژاد واقعا برنده شده است: او صدای اکثريت است ، در حالی که هواداران موسوی از ميان طبقه متوسط و فرزندان نازپرورده آنان ميآيند. به طور خلاصه ميگويند: بياييد توهمها را به کناری بگذاريم و با اين حقيقت روبرو شويم که، با احمدینژاد، ايران رييس جمهوری دارد که لايق آن است. در مرحله بعد، کسانی هستند که موسوی را بهخاطر تعلقش به نظام روحانی حاکم رد میکنند که تنها قيافه ظاهریاش از احمدينژاد بهتر است...
دست آخر، غمانگيز ترين اين مواضع متعلق به "چپ گرايان" طرفدار احمدینژاد است: مهمترين مسئله برای ايشان استقلال ايران است. احمدی نژاد برای اين پيروز شد که برای استقلال کشور ايستادگی کرد، فساد نخبگان سياسی را نشان داد و سرمايه نفت را درجهت ارتقای درآمد اکثريت فقير به کار برد - احمدی نژاد واقعی اين است ، يا اقلا به ما اينگونه می گويند، که زير تصويرمتحجر و منکرهولوکاست که رسانههای غربی از او ساختهاند، پنهان است. بر اساس اين ديدگاه، آنچه اکنون در ايران در حال وقوع است تکرار واقعه برکناری مصدق در۱۹۵۳ است - کودتايی با خرج غربيان برعليه رييسجمهورمشروع و قانونی. مشکل اين ديدگاه فقط انکار مستندات نيست: مشارکت بالای راًیدهندگان ازميزان معمول ۵۵ درصد به ۸۵ درصد را فقط ميتوان به عنوان رأي اعتراضي تعبير کرد. به علاوه، اين ديدگاه عدم درک خود را از نمايش اصيل اراده مردم به نمايش میگذارد، و قيم مآبانه ميپندارد که براي ايرانيان عقبمانده، همان احمدینژاد مناسب است - اينها هنوز آنقدر به بلوغ نرسيدهاند که چپ سکولار بر ايشان حکومت کند.
اين روايتها، با وجود تعارضات شديدی که با هم دارند، همگی بر اساس محور تقابل بين تندروهای اسلامی با اصلاحگرايان ليبرال غربگرا بنا شدهاند. به همين دليل است که نمی توانند جايگاه موسوی را تعيين کنند: آيا بالاخره موسوی اصلاح طلبی با پشتوانه غرب است که به دنبال آزادی فردی بيشتر و بازار آزاد است، يا عضوی از نظام روحانی حاکم که نهايتاً پيروزیاش هيچ تأثير جدی در تغييرطبيعت رژيم ندارد؟ چنين نوسانات فاحشی در اين تحليلها نشانگر آن است که همگی از درک طبيعت حقيقي اين اعتراضات عاجزند....
چندين پيامد مهم از اين ديدگاه نتيجه میشود. نخست، احمدی نژاد قهرمان اسلامگرايان فقير نيست، بلکه يک پوپوليست واقعا فاسد اسلامو-فاشيست است، يک يرلوسکوني ايراني که ترکيب رفتارهای دلقک مآبانه و اقتدارگرايی سياسی ظالمانهاش حتی اکثريت آيتاللهها را هم معذب ميکند. نان پخش کردنهای عوامفريبانهاش به فقرا نبايد ما را بفريبد: پشت سراو نه فقط سازمانهای سرکوبگر پليس ودستگاههای بسيار غربی شده روابط عمومی ، بلکه يک طبقه تازه بهدوران رسيده ثروتمند قوي ايستاده که در نتيجه فساد رژيم بهوجود آمده است ( سپاه پاسداران ايران نيروي شبه نظامی طبقه کارگر نيست، بلکه نهادی فوقالعاده فاسد و قدرتمندترين مرکز ثروت در کشور است).»[23]
حاکم ماندنِ فضای دورانِ مربوط به «جنگِ سرد» بر ذهن و روان روشنفکرانِ «چپ» ايرانی[24] و البته بخشِ بزرگی از روشنفکرانِ «چپ» غير ايرانی در همهی تحولاتِ اخير نمودِ بارز داشت. بطورِ مثالِ کم بودند جرياناتی از «چپ» بينالمللی و البته از «چپ» ايرانی که در جريان جنگِ ميانِ حزباله لبنان و ارتش اسرائيل به ياد آورند که قربانی اصلی موشکهای اهدايیِ جمهوری اسلامی به حزباله در خاکِ اسرائيل، غيرنظاميان و مردمانِ عادی کوچه و خيابانها بودهاند، اما همگان تنها به وجهی از جناياتِ رخ داده توسط ارتش اسرئيل پرداختند. اين امر در رابطه با برخی از اين روشنفکرانِ «چپ» به جايی رسيد که برخی از آنان تا حد مشاورتِ حسن نصراله نيز پيش رفتند[25]. بطورِ مثال فريبرز رئيسدانا طی مصاحبهای مدتها پيش از تحولاتِ اخير گفته بود:
«...واقعيت اين است که محمود عباس جانشينِ ياسر عرفات و رئيسِ حکومت خودگردانِ فلسطين اکنون تا مغزِ استخوان تحت سلطه و نفوذ صهيونيستها قرار گرفته است و گويا وظيفهاش را بالعکس انجام میدهد. از سوی ديگر هم علیرغمِ اين که من و ديگرِ همفکرانِ سوسياليسم در ايران هيچگونه قرابتِ ايدئولوژيک با حماس نداريم، اما بايد بپذيريم که حماس با يک انتخابات آزاد بر سر کار آمده است و پس از آز آن فشارِ دوچندانِ امريکا و تحريمهای بينالمللی دولتِ ائتلافیِ حماس و فتح را فلج کرد، اما واقعيت آن است که ما اکنون از عباس انتقاد میکنيم و حماس را به خاطرِ احترام به آرای فلسطينيان و در نتيجه دمکراسی به رسميت میشناسيم...»[26]
درست در زمانی که به درستی و حقانيت، مجازات اعدام توسط جنبش چپ و پيشرو در امريکا محکوم و افشا میشد، اما بر اعدامهای بيشمار در چين چشم فروبسته میشد، در هنگامی که تجاوز به عراق توسط امريکا محکوم میشد، در رابطه با حمايتهای چين و روسيه از يکی از سياهترين ديکتاتوریهای نظامی تاريخ معاصر در برمه (بيرمانی) سکوت اختيار میشد، در حالتی که حمايت همهجانبهی امريکا از ديکتاتوری نظامی پينوشه در شيلی و ديگر کشورهای امريکای لاتين به درستی مورد افشا و طرد قرار میگرفت، اصرار چين بر شناساندنِ خمرهای سرخ به عنوان تنها نمايندهی قانونی کامبوج در سازمان ملل و حمايت همهجانبهی اين حکومت از اين باند تبهکار و جنايتپيشه طی بيش از دو دهه با سکوت «چپ» ها روبرو شد. در حالی که در سيستم انتخاباتیِ امريکا برنده شدن جورج بوش و انتخابِ او به رياست جمهوری اين کشور به درستی با امعانِ نظر فرماندارِ فلوريدا و حمايتهای فرماندار اين ايالت (برادر جورج بوش) اعلام شد. اما انتقال حکومت از فيدل کاسترو به برادرش پس از حدود 50 سال تکيه زدن بر اريکهی قدرت در کوبا، انتقال قدرت از کيم ايل سونگ به پسرش کيم جُنگ ايل در کرهی شمالی، پس از برپا داشتنِ سيستمِ حکومتی «جوچه»، انتقالِ قدرت از حافظ اسد به بشار اسد در سوريه، پس از گام برداشتن در «راه رشد غير سرمايهداری» و اتخاذِ مواضعِ «ضد امپرياليستی» همه با بلندنظریِ چپِ بينالمللی، جريانی که مطابق با آموزههای مارکس میبايست معرفِ پيگيرترين و پيشروترين دمکراسی تاريخِ بشريت باشد، روبرو شد و اشاره ای به آن نشد.
امروزه به جرئت میتوان مدعی شد که سرکوب و جناياتی که دولتهای روسيه و چين در چارچوبِ مرزهای خود اعمال کرده و میکنند، غارتی که از سرزمينهای بيگانه اعمال کرده و میکنند و حمايتهای بیدريغی که اين دو نمادِ پيشينِ «سوسياليسمِ واقعا موجود» از سياهترين ديکتاتوری های معاصر اعمال کرده و میکنند، جايگاه سرکردگیِ امپرياليسمِ جهانی با همهی ويژگیهای ويرانگر اين نيرو را از امريکای شمالی به شرقِ اروپا و آسيا منتقل کرده است[27].
در اين ميان پرداختن به «اپوزيسيون» مقيمِ خارج از کشور نقض غرض خواهد بود. اين «اپوزيسيون» طی سالهای طولانی اقامت در خارج از کشور، همهی توانِ تاثيرگذاریِ خود بر روند تحولات و وقايع را از کف داده، و هنوز در پی راهی برای کسب اعتبار مجدد است. از آنجا که هرگز تلاش و همتی برای گذار از محافلِ بستهی ايدئولوژيک به سازمانی سياسی با همهی ويژگیهای اين نوع سازمان ها و احزاب انجام نداده[28]، بيگانه از روندِ امور همچنان در قالبهای بستهی فکری با الگوبرداری و تلاش در يافتنِ تشابهات ميان لحظاتِ تاريخی میکوشداوضاع را درک کند. پيشبينیهايی از نوعِ سطورِ پائين، امری مجرد و اتفاقی نيستند.
«... اگر طی شش سالِ گذشته، بخشی از جريانهای سلطنت طلب، پوشيده و آشکار در جهتِ همکاری و دستيابی به تفاهم با اصلاحطلبانِ حکومتی تلاش کردهاند، چرا که اکنون با توجه به حضورِ نظامیِ امريکا در منطقه و اعمال فشارِ آن به جمهوری اسلامی نمیتوان متصور شد که بخشی از اصلاحطلبانِ حکومتی برای هماهنگی و نوعی همکاری با سلطنتطلبان در شرايط حساسِ کنونی آستين بالا نزنند. به علاوه ايالات متحده امريکا اينک نيروهای سازمانِ مجاهدين خلقِ ايران در عراق را تحتِ کنترلِ خود دارد و از اين سازمان به عنوان نيروی فشار عليه جمهوری اسلامی استفاده میکند. اين فشار توام با فشارهای ديگر (از فشارِ نهادهای بينالمللی زيرِ نفوذِ ايالاتِ متحده گرفته تا فشارهای اقتصادی، سياسی و روانیِ دستگاهِ بوشِ پسر) میتواند موقعيتِ حکامِ ايران را به شذت متزلزل کند. و اين موقعيت متزلزل و مخاطرهانگيز، بسترِ مساعد وقوع کودتاهاست....در صورتِ تداومِ فشارها امکان دارد که سپاه پاسداران دست به کودتا زند، آيت اله منتظری را جایِ خامنهای نشاند. طاهری را جای مشکينی، نوری را جایِ خاتمی و دولتِ در سايهِ اصلاح طلبانِِ مغضوبِ مشروطهخواه را جای «اقتدارگرايانِ» حاکم ! »[29]
تحليل مارکسيستی از تحولات سياسی، به قصد درکِ روند تحولاتِ آتی و سپس طراحی و تعيين خطِ مشی برای تاثيرگذاری در اين روندها صورت میپذيرد. بر اساسِ اين «تحليل» مارکسيستی، سلطنتطلبان در تلاشِ همکاری و تفاهم با اصلاحطلبان حکومتی بودهاند، حالا هم که امريکا به منطقه وارد شده، اصلاح طلبان هم در آرزوی همکاری با سلطنتطلبان هستند، امريکا و بوشِ پسر هم که همچنان بر فشارهای خود بر رژيم میافزايند، تا کنون سه قطعنامهی شورای امنيت هم عليه رژيم و جهت تحريمهای اقتصادی آن به تصويب رسيده، پس سپاه بايد کودتا کند، و منتظری را به جای خامنهای، طاهری را جای مشکينی، نوری را جای خاتمی و ...
سپاه کودتا کرد، اما هيچيک از پيشبينیهای مذکور درست از آب درنيامد. امروز هم بحث بر سر اين نيست که اين نوع پيشبينیهای سياسی تا چه ميزان از قرابت با تحليل مارکسيستی برخوردار است، اما سئوال اينجاست که علت چنين خطايی چيست ؟ چرا و چگونه میتوان بيش از سه دهه و حتی شايد نزديک به چهاردهه در جنبش چپ و سياسی ايران بود، تحولات کشور را روزانه مرور کرد و پيگير بود و به چنين پيشبينیهايی پرداخت ؟ به گمانِ من سردرگمیِ آشکار نويسندگان ناشی از عدمِ شناختِ رژيم جمهوری اسلامی، ماندن در قالبهای فکری جنگِ سرد و همچنان حرکت از «ضد امپرياليسم» راستِ نظری در جنبشِ چپِ ايران و جهان است. نويسندگان اين مطلب، همچون بخش بسيار بزرگی از اپوزيسيون «چپ» و دمکرات ايرانی در خارج از کشور سالهاست با تکرارِ و گاه روياپردازی در انتظار تماس و رابطهای ميان رژيم جمهوری اسلامی با امريکا و شايد اسرائيل نشستهاند تا پس از يافتن کوچکترين نشانهای از آن، به راست و يا ناراست، فرياد «يافتم، يافتم» سردهند. توجه کنيد به تحليلِ تحولاتِ جاری از همين قلم:
«سياستِ بينالمللی و داخلیِ احمدینژاد، طبقهی متوسط مدرن و نيمه مدرنِ شهرهای ايران را نيز به صرافت انداخت و بيش از هر زمان آنها را متقاعد ساخت که پايگاه استواری در نظام حکومت اسلامی ندارند... هاشمیِ رفسنجانی ... با هشياری و حواس جمعی، برنامهای دور و دراز ريخته بود. ... در آستانهی انتخاباتِ دهم، در محوطهی دانشگاه آزاد تهران (واحد شمال)، ستادی مجهز به کامپيوترهای پيشرفته با نزمافزارهای ويژهی نظرسنجی برپا داشت. او مهدی پسر 29 سالهاش را به سرپرستیِ آن گمارد و با استخدام هزار نظرسنج تمام وقت که با تلفنهای سيار در شهرها میگشتند و حتی خرده نوسانها را ثبت میکردند، گرايش عمومیِ رای دهندگان را به دقت دنبال میکرد. واپسين نظرسنجی اين ستاد در واپسين شب مسابقهی انتخاباتی حکايت از آن داشت که موسوی با کسبِ 56 درصد آرا نفر اول است و احمدینژاد با 42 درصد آرا نفر دوم. با تکيه بر يافتههای اين ستاد بود که سيدحسين موسوی خود را پيروز انتخابات میخواند.»[30]
پيش از ادامهی مطلب بد نيست اين سطور از زبان حماسیِ خود پيراسته و به فارسی سليس ترجمه شوند. در درجهی نخست در انتخابات تقلبی صورت نگرفته است. طبقِ آمارگيریِ «هزار نظرسنجِ تمام وقت با تلفنهای سيار» احمدی نژاد 42% آرا، يعنی با احتسابِ شمار 45 ميليونی شرکت کنندگان در انتخابات حدود 19 ميليون رای به دست آورده است. کروبی هم که بيخودی ول معطل است، چون بازهم بر اساس محاسبهِ «هزار نظرسنجِ تمام وقت با تلفن های سيار» خيلی زور میزد با محسن رضايی دوتايی 2% رای آوردهاند ؛ موسوی هم میبايست بپذيرد که اين نظرسنجی توسط «هزار نظرسنجِ تمام وقت با تلفنهای سيار» در تهران صورت گرفته و نه در شهرستانها، در تهران هم که حتی بر پايهی آمارِ ارائه شده توسط وزارتِ کشورِ جمهوری اسلامی حداکثر آرا متعلق به اوست و اين چند درصد اختلاف را میبايست به حسابِ تفاوت روحيات شهروندان تهرانی و شهرستانها، يعنی همان «اعماق اجتماع»، که قبلا با آن آشنا شديم، گذاشت. نکتهی بعدی آنجاست که طبقهی متوسطِ نيمه مدرن ايران با توجه به سياستهای بينالمللی احمدینژاد فهميد که از او آبی برايش گرم نخواهد شد. به عبارتی ديگر اين طبقهی متوسط کمی تا اندکی مدرن در دورهی پيشين انتخابات به احمدینژاد رای داده بوده و حالا پشيمان شده. سپس هاشمی رفسنجانی حسابِ همهی کارها را پيشاپيش کرده، برنامهای دور و دراز ريخته بود و يک مرکز نظرسنجی با «کامپيوترهای پيشرفته» و «تلفنهای سيار» تاسيس کرده بود. در ادامهی اين «تحليل» دايیجان ناپلئونی میخوانيم:
«فروکش راهپيمايیها و خلوت شدنِ خيابانها، با اعتصاب کارمندان و کسبه پر نشد. نمیتوانست هم که شود. تودهی عظيم کارگران نه خواستههای خود را در گفتار و کردار نامزدهای رياستِ جمهوری میيافت و نه آن را در شعارهای راهپيمايیهای خيابانی ! ... از کارمندان و کاسبانی هم که به سياست گرايش داشتند، تنها پارهی کوچکی از جريان حاکم جداسرند. پارهی بزرگِ اين دو نيرو، به ويژه کارمندانِ دولتِ اسلامی، در پيوندی تنگاتنگ با قدرت حاکم قرار داشتهاند. هردو پارهی اين دو نيروی اجتماعی، اما با هزار تار پيدا و پنهان به جمهوری اسلامی وابستهاند، با آن بده بستان دارند و نزديکیهايی در حينِ دوریها. و فاقد ارادهای مستقل لازم.»[31]
سرانجام
سرانجام اين بحران چه خواهد بود ؟ ماهيت اين جنبش چيست ؟ آيآ دعوا همچنان اختلاف منافع ميان دو جناح از رژيم است ؟ يا اين که فراتر از اختلافی درون خانوادگی است ؟ نقش تودههای اجتماعی، اقشار مختلف شهروندان، خردهبورژوازی مدرنِ شهری در اين تحولات چيست ؟ آيا اين طبقه همچنان رستگاریِ خود را در همراهی و حمايت با يکی از جناحهای حکومتی و در اين حالت ويژه، اصلاح طلبان حکومتی میبيند ؟ ماهيتِ نظامِ جمهوری اسلامی چيست ؟ حکومتی «سلطانی» يا فاشيسم ؟ و ...
چند سالِ پيش در هنگامِ انتخابِ محمود احمدینژاد به رياستِ جمهوری اسلامی نوشته بودم که « آنچه که به جرئت می توان حدوث آن را پيشاپيش به انتظار نشست، کم شدن وزنه ی قدرتِ ولايت مطلقه ی فقيه در مقابله با نظاميان در عرصه های مختلف حکومت خواهد بود. طنز تاريخ آنجاست که خامنه ای در آرزوی قبضه ی کامل قدرت در دست خود تير خلاص زنی را به رياست جمهوری برگزيد، غافل از اينکه تير خلاص زن اين بار مغز ولايت مطلقه ی فقيه را هدف خواهد گرفت»[32]در تداوم همين استدلال بر اين گمانم که روند آغاز شده را سرِ بازايستادن نيست و ناقوسِ پايانِ نظامِ فاشيستی در ايران به صدا درآمده است.
احزاب و نيروهای چپ و مترقی ايران طیِ سه دهه حکومتِ جمهوری اسلامی در تقابل با شعارهایِ نظام عملا خلع سلاح شدهاند. نظامِ حاکم به دليلِ ماهيتِ فاشيستیِ خود – به مثابه جنبشی تودهای عليه سرمايهداری- از همان ابتدایِ استقرارِخود همهی شعارهای «عدالتطلبانه» و ضدِ سرمايهداریای که هر يک از نيروهای پيشرو و مترقیِ اجتماعی طرح میکرد را از آنِ خود کرد، و اين جريانات را با خلائی ايدئولوژيک مواجه نمود[33]. ترکيبها و واژههايی همچون «مرفهين بیدرد» از ابداعاتِ رژيم بود، شعارهای «ضدِ امپرياليستی» و «ضد صهيونيستی»، همبستگی با «ملتهای مظلوم» در سراسرِ جهان از حيطهی عملِ احزاب و سازمانهای چپ و مترقی برگرفته شده و توسط حکومت و نيروهای آن مصادره شد. برخی هنوز بر اين گمانند که رژيم به قصدِ عوامفريبی چنين سياستی در پيش گرفت. اما به گمانِ من در پيش گرفتنِ چنين راهکرد و سياستی توسط رژيم در پاسخ به مطالباتِ ايدئولوژيکِ خود بوده است. شعارهای حمايت از «مردمِ مظلومِ فلسطين»، لبنان، و يا هر کجای ديگرِ جهان، امری ايدئولوژيک در چارچوبِ دستگاهِ فکریِ حاکم بر نظامِ جمهوری اسلامی است، و نه عوامفريبی[34]. اينکه آيا رفتارِ رژيم در جهتِ منافعِ اين «ملتهای مظلوم» و يا «منافعِ ملی ايرانيان» است يا خير، میبايست در رابطه با ماهيتِ فاشيسم و اين دستگاهِ فکری بررسی شود. به همان ميزان که آلمانها از استقرار نازيسم در سرزمين خود سود بردند، يقينا مردم ايران و سراسر جوامع خاورميانه نيز از استقرار نظامی فاشيستی در ايران سود برده و خواهند برد !
رژيم با از آنِ خود کردنِ شعارها و مطالباتِ جريانات و احزابِ پيشرو در ابتدایِ انقلابِ بهمن، عملا اين گروهها و احزاب را در موقعيتی قرار داد که يا در تلاشِ به کارگرفتنِ همهی پتانسيلهای نهفتهی انقلابی رژيم برآيند و برای تشکيلِ جبهه با حکومت برای مبارزه با امپرياليسم بکوشند؛ يا حکومت را «دجال» بنامند که گويا به دروغ همهی شعارهای آنان را تصاحب کرده؛ و يا اينکه بر ماهيتِ فاشيستی و خرده بورژوايی آن ديده فروبندند و از بيخ و بن رژيم را بورژوايی ارزيابی کرده و به مدت سه دهه در انتظارِ سازشِ آشکار و يا پنهان رژيم با امريکا و «امپرياليسم» بينالمللی اوقاتِ خود را طی کنند.
آنچه امروز رژيم جمهوری اسلامی در مقابله با جنبشِ دمکراتيکِ شهروندیِ مردمِ ايران تجربه میکند، دقيقا همان چيزی است که خود طی سه دهه در تقابل با گروهها، احزاب و سازمانهای سياسی پيشرو انجام داد. همهی مناسبتها، شعارها و دلايلِ حرکتی از رژيم سلب شده و توسط اين جنبش از آنِ خود شده است. جنبش دمکراتيکِ مردم ايران از «روزِ قدس»، «نمازِ جمعه»، نمايشگاههای گوناگون حکومتی، مسابقاتِ فوتبالِ باشگاهها، اله اکبر گفتنهای شبانه و هر موقعيتِ ديگری برای حرکت عليه باورها و اهدافِ رژيم، برای به مصافِ طلبيدنِ فاشيسم حکومتی استفادهی بهينه کرده و رژيم و عوامل آن را همواره در مقابل عملی انجام شده قرار داده است. هر يک از حرکاتِ نامبرده و هر حرکتِ جمعیِ ديگری تنها بر راديکاليسم حرکات تودهای و مطالباتِ اجتماعی افزوده و موقعيت رژيم را بيش از پيش با تزلزل روبرو ساخته است.
تداوم روند کنونی نتيجهی خود را در کوتاه مدت به طور جدی به نمايش خواهد گذاشت، بحران هويت سراپای رژيم را فراخواهد گرفت و روند ريزش نيروهای رژيم سرعت و فزونی هر چه بيشتری خواهد گرفت. به گمانِ من روندی که در شرايط کنونی سرعتی هر چه فزونتر به خود گرفته، کمرنگتر شدنِ نقشِ روحانيونِ حکومتی و جناحِ ايدئولوژيک رژيم، و پر رنگتر شدن وزنِ نظاميان در سامانهی حکومتی است. امری که از ابتدای تحرکاتِ اخير از ديدهی مبارزينِ چپِ داخلِ کشور پنهان نماند و به درستی مورد اشاره قرار گرفت.[35]
در اينجا به کوتاهی میبايست به نظريهی ابداعیِ آقايان اکبر گنجی و سعيد حجاريان پرداخت. بر اساسِ نظريات طرح شده توسط اين دو نظريه پردازِ «جنبشِ اصلاحاتِ» حکومتی، نظام حاکم در ايران، متاثر از الگوی طرح شده توسط ماکس وبر، نظامی سلطانی است. نظامِ سلطانی نامی ديگر برای «سلطنت مطلقه» و يا استبداد فردی است. طرح اين نظريه از جانبِ اکبر گنجی، يعنی کسی که خود برای نخستين بار در دانشگاه اصفهان نظريهی فاشيسم را طرح کرد، از سويی موجب حيرت و از سوی ديگر تا حدودی قابل درک است. اکبر گنجی و سعيد حجاريان جدا از حضور ابتدايیِ خود در شکلگيری و استقرارِ نظامِ جمهوری اسلامی، جدا از تعلقِ خاطرِ احتمالی به بنيانگزار اين نظام، آيتاله خمينی، و همينطور جدا از گسستِ اعتقادیِ کاملِ خود از مفهوم انقلاب، با هر نوع تحرکی که منجر به براندازی نظامِ حاکم و تغييرِ اين نظام شود مخالفند. از نطرِ آقايان گنجی و حجاريان، دمکراسی پديدهايست احتمالا لوکس که به قول آقای حجاريان میبايست انتظارِ آن را در چهارصد سالِ آينده در ايران داشت. از نظر اين آقايان، مانعِ اصلیِ استقرار دمکراسی در ايران، نه نظامِ جمهوری اسلامی، بلکه هر نوع حرکت و تلاشِ انقلابی برای تغييرِ نظام است. مطلوبِ نظرِ آنان حفظِ نظامِ جمهوری اسلامی با تغييرِ شخصِ آيتاله خامنهای و جايگزين کردنِ او با فردی همچون آيتاله منتظری و يا «شورای رهبری» است.
اما در نظام فاشيستی، با جابجايی و تغييرِ «دوچه» و يا «پيشوا» نظام به بازتوليدِ همان «رهبر فرهمند» خواهد پرداخت، و به جایِ «امامِ امت» به خلقِ «رهبرِ معظم» خواهد پرداخت. تنها راه حصول به دمکراسی در نظامِ فاشيستی، براندازی و تغييرِ نظام است. ز همين رو اين نظريه پردازانِ «اصلاحاتِ حکومتی» از معرفی نظامِ جمهوری اسلامی به عنوان نظامی فاشيستی اکراه دارند. عليرغم همهی احترامی که برای مبارزه و پيگيریِ آقای گنجی قائل بوده و هستم بر اين گمانمِ که دغدغهی اصلیِ آنان بيش از دمکراسی، دغدغهی نظام و حفظِ آن باشد.
اين جنبش ره به کجا خوهد برد ؟ آيا حاصل برخورد و تضاد منافع ميان دو جناح حکومتی است و در «تعامل» ميان جناحهای حکومتی به بن بست خواهد رسيد؟ آيآ سناريويی اين چنين در دستور کار است ؟
آنچه تحت عنوان جنبشِ سبز شناخته شده است، تداوم منطقی همانِ جنبش اصلاحی است که در اعماق جامعهی ايران جاری بود و هست. اين جنبش فاقد رهبری است، هيچ نظم و تشکيلاتی نيز معرف جنبش اصلاحی جاری در ايران نيست. ميرحسين موسوی، مهدی کروبی رهبران اين جنبش نيستند، به رغم اينکه امروزه با شرايط حادث شده، شرايط رهبری آنها به طور بالقوه فراهم آمده است.
امری که میتوان و میبايست به صراحت از آن ياد کرد، تفاوتهای گسترده ميان جنبش امروز، و وقايع سال 57 است: تفاوت ميان ترکيب جمعيتی، تفاوت ميان اقشار و طبقات شرکت کننده در جنبش، و تفاوت ميان سطح مطالبات و سطح انديشگیِ اين جنبش با دورهی پيشين. ترکيب جمعيتی ايران طی اين سالها با تغييراتی محسوس مواجه شده، وجود و حضور نسلی فرهيخته و انديشمند در ميان بدنهی جنبش، حاکم بودنِ نگاهی پراگماتيک بر اجزای جنبش، دوری گزينی از بتسازی، و حتی برخوردی انتقادی با اجزای جنبش، امری که البته به يمن دسترسی – بسيار دشوار و فيلتر شده توسط حکومت- به امکانات ارتباطی و توزيعی، از نوع اينترنت فراهم آمده، اين جنبش را از ويژگیهايی چندان پيشرو برخوردار ساخته که فرد در هر سطحی از آن نقش و تاثير چندانی نخواهد داشت.
حضور ميرحسين موسوی در مقام نخستوزيری دولتِ کشتار در دههی شصت تاريخ شمسی، مقام نخست وزيریِ او در دورهی کشتار ملیِ 1367 و سکوتِ اين دولت و ... همه از جمله اموری است که طی دوران مبارزات انتخاباتی و روزهای مبارزه عليه کليت رژيم توسط عناصر و اجزای همين جنبش طرح شدهاند. راديکاليسم جنبش طی روزهای بعدی، برخی از مسئولين و گردانندگان حکومتی در سالهای بعدی، از جمله مهاجرانی را در موضعِ طرح و محکوميتِ اين فاجعهی ملی قرار داده است، به گمانِ من مهاجرانی آخرين مسئول حکومتی نخواهد بود که در محکوميتِ اين جنايتِ بزرگ سخن خواهد گفت و بسيارانی ديگر نيز در روزها و هفتههای آينده به مهاجرانی خواهند پيوست. اينکه ميرحسين موسوی چه زمان به سخن خواهد آمد و از آن روزهای سياه سخن خواهد گفت، از عوامل تعيين کنندهی جايگاهِ آيندهی ايشان در جنبش دمکراتيک کنونی خواهد بود.
ترديدی نيست که جنبش دمکراتيکِ احقاقِ حقوقِ شهروندی در ايران راهِ خود را از ميان سرکوب و بر ويرانههای نظام فاشيستی خواهد گشود و پيش خواهد رفت، بازهم بیترديد به آينده و اهداف اين جنبش میتوان بسيار خوشبينانه نگريست. شيخ مهدی کروبی، ميرحسين موسوی و بسياری از مسئولينِ حکومتی در دورههای پيشينِ نظامِ حکومتیِ جمهوری اسلامی از اعضا و اجزای جنبشِ جاری اند، شجاعتِ ستودنیِ کروبی و همينطور موسوی در روزهای پس از کودتای انتخاباتیِ رهبری و نظاميانِ سپاهِ پاسداران در ايستادگی و مقاومت در مقابلِ روندی از پيش تعيين شده توسط اين افراد، تغييردهندهی روند تحولات و گشايشگرِ راهِ جنبشِ دمکراتيکِ کنونی بوده است. ولی میبايست اضافه کرد، جنبش کنونی با موسوی و کروبی آغاز نشده و با آنها نيز پايان نخواهد گرفت. موسوی و کروبی ايستگاههايی، البته مهم، در طی طريقِ جنبش شهروندیِ کنونیاند. نگاهی انتقادی به سه دهه استقرارِ نظامِ فاشيستی و عملکردِ بنيادنگذارانِ اين نظام توسط هر کدام از افراد ياد شده، معرف جايگاهِ آتیِ آنان در جنبشِ جاری خواهد بود. میتوان در راستترين طيفِ اين جنبش جا گرفت و کوشيد تا «جمهوری اسلامی، نه يک کلام بيش و نه يک کلام کم» را ترويج نمود و با جلبِ آرای آيتالههای مقيم قم، آرای تودهی کوچه و خيابان، جمعِ فرهمندانِ مخالف تداومِ حکومتِ فاشيستی را از دست داد. و میتوان به بازگوييِِ آنچه طیِ سه دهه بر مردم ايران رفت پرداخت و به تحکيم جايگاهِ خود در جنبشِ دمکراتيکِ شهروندی ايران پرداخت. آنچه به يقين میتوان پيشبينی کرد، اين است که اين غول از قفس خارج شده، رژيم جمهوری اسلامی ديگر قادر به دربند کردنِ آن نيست.
Siamand@yahoo.com
سيامند
8 آبان 1388 – 29 اکتبر 2009
____________
[1] - جمهوری اسلامی؛ دور جديدی از کشتار – امير وحدتی – بولتنِ آغازی نو شماره 21، تير – مرداد 1371
[2] - «نگاهی بر تاريخِ شکل گيریِ کانونِ نويسندگانِ ايران» محمد محمدعلی، شهروندِ بیسی، شمارهِ 1050- متنِ سخنرانیِ محمد محمدعلی در جلسهی کانونِ نويسندگانِ ايران در تبعيد- ونکور
[3] - تاريخ به روايتِ لمپنيسم ( نگاهی به کتابِ خاطراتِ شعبان جعفری) – اسد سيف – مجلهی آرش شماره 83
4 - حزبِ سوسياليست ملی کارگران ايران (سومکا)، تنها جريان رسما فاشيستی ايران به رهبریِ دکتر داود منشیزاده، تاسيس شده در دههی 30 و همزمان با ملی شدنِ صنعت نفت
[5] - با پذيرش اين نکته که تفکر فاشيستی در هر جامعهای به فراخور شرايط و اوضاعِ جاری، ويژگیهای فرهنگی، اقليمی و تاريخی جامعهی مذکور در چهرههايی متفاوت عرضه شده است، میتوان برای «سومکا» که به گمان من کاريکاتوری بيش از حزبِ ناسيونال سوسياليست آلمان (حزبِ نازی) نبود و هرگز قادر به ايفای نقشی تعيين کننده در تاريخ معاصر ايران نشد، اهميتی بيش از اندازه قائل نشد و آن را تنها در ابعادی که نشان دهندهی نقش و جايگاه آن بوده باشد، بررسی کرد.
[6] - يقينا در جا و موقعيتی ديگر میبايست ويژگیهای فاشيسم در معنای کلاسيکِ آن و نمودهای اين نهضتِ ويرانگر در ايران را دقيقتر بررسی کرد.
[7] - و شايد هم برای بار دوم، چرا که رجايی کپیِ برابرِ اصلِ احمدینژاد در دورانی بود که هنوز نظاميان از چنين اقتداری برخوردار نبودند.
[8] - جمهوری اسلامی و داستانِ مرد پير و دريا – محمدرضا نيکفر
[9] - K.Marx, Le 18 Brumaire de Louis Bonaparte
[10] - جملهی معروفِ خمينی در رابطه با کمسوادیِ محمدعلی رجايی برای پستِ رياستِ جمهوری تا مدتهای بسيار طولانی برای تقدير از رجايی بر ديوارهای شهرها باقی بود : «رجايی ايمانش از علمش بيشتر است»
[11] - ناگفته ها ، خاطرات شهيد حاج مهدی عراقی " ص 26 – چاپ اول – مؤسسه خدمات فرهنگی رسا
[12] - خاطرات شعبان جعفری – به کوشش هما سرشار
[13] - همانجا
[14] - اخيرا به حزبِ موتلفهی اسلامی تغيير نام داد.
[15] - راستترين جريانِ اين طيف عموما در حول و حوشِ نهضتِ آزادی گرد آمدهاند. مهندس بازرگان چه در مقابل رژيم سلطنت و چه حکومت جمهوری اسلامی از مواضع سياسیِ راديکالتر و صراحتِ کلامی مبارزهجويانه تر برخوردار بود، رهبری کنونیِ نهضت با گسستنِ همهی علايق خود به سنت و گذشتهی مبارزاتی اين جريان، عمدهی توجه خود را متوجه حفظِ نظامِ جمهوری اسلامی و هر از چندی طرح شکايتی و گلهگذاری از ياران ديروز کرده است.
[16] - به گمانِ من «چپ» نه مفهومی ايدئولوژيک، بلکه مفهومی عميقا سياسی است، و از همين رو «چپ» الزاما به معنای گروههای سياسیِ مارکسيستی و کمونيستی نيست و طيفی گسترده را در بر میگيرد،
[17] - شيرين عبادی در اين مجموعه جا نمیگيرد، ويژگیِ برجستهی اين گروه از «اپوزيسيون» دگرانديشیِ آنان و تلاش و مبارزه برای برقراری حکومتی سکولار و لائيک است، امری که شيرين عبادی آن را نپذيرفته و همواره در چارچوبِ حکومتی دينی باقی مانده است. ايشان اخيرا طی سخنرانیای در دانشگاه ناروپا اعلام داشتهاند که رشد و رهايی در تفسير صحيح آيات قرآن است و نه چيزی به نام حکومت سکولار. (العربيه – 14 اکتبر 2009) خانم عبادی در اين جايگاه بسيار عقبافتادهتر از برخی روحانيون حکومتیِ جمهوری اسلامی سخن میگويد، عبداله نوری وزير کشور خاتمی، در دفاعياتِ خود در دادگاه ويژهی روحانيت آشکارا از جدايی دين از دولت طرفداری کرد، اما خانم عبادی همواره و به هر طريق دشمنی و مخالفتِ خود را با حکومت سکولار نشان داده است.
[18] - مصاحبه با پايگاه اينترنتیِ «چه بايد کرد» در روز 21 خرداد 1388، شب پيش از رایگيری
[19] - From Mossadegh to Ahmadinejad, The CIA and the Iranian experiment، آقای ميسان متنِ فرانسهی همين مطلب را با تيترِ CIA و آزمايشگاهی به نامِ ايران، در پايگاهِ اينترنتیِ همبستگی با فلسطين به انتشار رساند.
[20] - جهان در آينهی مرور، خيزش در ايران، مارکسيسم عليه مردهريگِ جنگِ سرد – ليلا جديدی
[21] - همانجا – در اينجا بايد سپاسگزارِ مقالهی بسيار خوبِ ليلا جديدی باشم که عمدهی نقلقولها از مطلبِ ارزشمندِ اوست.
[22] - The Tragedy of the Left’s Discourse on Iran
[23] - اسلاوي ژيزک – آيا گربه به دره سقوط خواهد کرد ؟ اسلاوی ژيزک فيلسوف معاصر و يکی از امضاکنندگانِ نامهی گروهی از فيلسوفان معاصر و استادان دانشگاههای جهان در حمايت از تظاهرکنندگانِ ايرانی است، اين مطلب او توسط بهمن هاتفی ترجمه شد و وسيعا در پايگاههای خبری ايرانی بازتکثير شد و مورد استقبال قرار گرفت.
[24] - تداوم اين فضای فکری در رابطه با بخش بزرگی از «چپ» ايرانی نمودهای گاه مضحکی از خود باقی گذاشت. طی مبارزاتِ روزمرهی مردم ايران عليه حکومت، يکی از شعارهايی که آگاهانه برگزيده و توسط جنبش تکرار شد، شعار «مرگ بر روسيه» بود. تکرار اين شعار بر برخی از جريانات خوش نيامد و به فوريت در مقابل آن به موضعگيری پرداختند. يکی از گروههايی به مخالفت با اين شعار برخاست کميتهای بود موسوم به «کميته کارگری دفاع از آرای مردم»، البته اين کميتهی کارگری هرگز توضيحی نداد که طی سی سال گذشته که شعار اصلیِ حکومت جمهوری اسلامی «مرگ بر امريکا» و «مرگ بر اسرائيل» بود در کجا حضور داشته است، اما اين بار با ادبياتی «طراز نوين» به مخالفت با شعارهای جنبش دمکراتيک احقاقِ حقوق شهروندی ايران برخاسته و میگفت: «روز قدس همان گونه که پيش بينی و اعلام کرده بوديم نقطه عطفی در نبرد «که» بر«که» بود که خوشبختانه با درايت و هوشياری و شجاعت مردم به سود آزادی خواهی و عدالت طلبی رقم خورد. ... شايسته است دفاع از استقلال و دموکراسی و عدالت در قالب شعارهايی بيان شود که نه تنها به ايجاد دشمنی و کينه ی مردم ساير کشورها عليه جنبش ترقي خواهانه و مردمی ايران نيانجامد بلکه حمايت جهانی را برانگيزد و مردم کشورها را به نقد سياست های نادرستِ دولت هايشان عليه مردم کشور ما، وا دارد.
... کميته کارگری دفاع از آرای مردم به عنوان بخش کوچکی از جنبش، از همه ياران می خواهد که از طرح هرگونه شعار تنش زا و اختلاف انگيز بين کشور ما و مردم جهان خودداری شود. می توان و بايد اعتراض به حکومت های مداخله جو را با بيانی بهتر سر داد. پيشنهاد می کنيم که:
به جای شعار «مرگ بر ديکتاتور»، اصل ديکتاتوری را هدف قرار دهيم و بگوييم: «مرگ بر ديکتاتوری – مرگ بر استبداد».
به جای شعار مرگ بر کشورهای ديگر بگوييم: «بيزاريم از دخالت خارجی – چه امريکا، چه روسيه چه از چين».
به جای شعار «نه غزه، نه لبنان- جانم فدای ايران»، بگوييم: «مرگ بر ديکتاتوری، تجاوز در هر کجای دنيا – چه غزه، چه لبنان، چه سرزمين ايران». (منبع پايگاه خبریِ اخبار روز – انتقاد از شعارهای نادرست در تظاهرات»
[25] - تيری ميسان نويسندهی کتابِ پرفروش «دروغ بزرگ» در رابطه با واقعهی تروريستیِ 11 سپتامبر، و دبيرِ کل حزبِ راديکالِ چپ در فرانسه، در سالِ 2007 اعلام کرد که از آنجا که تنها شبکهی مقاومت در خاورميانه حزباله است، خود را به اين جريان بسيار نزديک حس می کند و احترام و علاقهی بسياری برای حسن نصراله قائل است. او همچنين از همکاریهای شخصی اش در خدمتِ «انقلابِ ايران» نيز بسيار سخن میگويد و از ماهِ اوتِ 2008 محل زندگی خود را به لبنان منتقل کرده است. منبع ويکيپديا
[26] - گفتگو با فريبرز رئيسدانا به بهانهی سفرِ چاوز به تهران – مسعودِ باستانی – وبلاگِ سلام سوسياليسم
[27] - سرکوبِ تبت، چچنی، ترکهای اويغور، حملهی نظامی به گرجستان، حمايت از کشتارِ اپوزيسيون بودايی در بيرمانی (برمه)، حمايت از خونريزترين ديکتاتوریهای افريقايی از جمله رابرت موگابه در زيمبابوه و ... همه تنها گوشهی کوچکی از کارنامهی دو دولت چين و روسيه در دو دههی اخير بوده است، علاوه بر اينکه امروزه روسيه به بهشتِ راستِ افراطی اروپا تبديل شده و باندهای راست افرطی و فاشيستی آزادانه دور از مجازات به کشتار ديگر مليتها و همينطور رنگين پوستان سرگرمند و مانعی بر سر راه خود نمیبينند. آيا هنوز می توان از امپرياليسم جهانی به سرکردگی امپرياليسم امريکا سخن گفت ؟
[28] - از جالبترين نکات در رابطه با اين «اپوزيسيون» اين است که آنگاه که در تلاشِ برمیآيد که با انعطاف بيشتری به مسائل سياسی بنگرد و امور سياسی را به مثابه سازمانی سياسی پيگيری کنند، در نخستين واکنشِ خود به حزب توده و سازمان اکثريت ارادت يافته و آغاز به باختنِ نردِ عشق با اين دو گروه می نمايند. گويی درک اين دسته از رفقا از«واقع بينی سياسی» و خروج از مدار بستهی محافل ايدئولوژيک و گذار به سازمانی سياسی، به معنای آغاز به کار «سياست بازی» و ... باشد. شايد بهترين شاهد مثال برای غريب بودن اين مجموعه جريانات از ويژگیها و خصوصيات يک سازمان سياسی تاثيرگذار و درگير، انشعابِ در راهکارگر به محضِ آغاز تحولاتِ اجتماعی در ايران بود.
[29] - از اصلاحات تا براندازی : تنگناها و چشماندازها – بهار 1383 – محمودباباعلی، ناصرِ مهاجر
[30] - نظرخواهیِ نشريهی باران «از شماری از صاحبنظران و کوشندگان سياسی ايران» شماره ی 23، بهار 1388- زورآزمايی – ناصرمهاجر. اين «تحليل طبقاتی» را مقايسه کنيد با تحليل طبقاتی عباس عبدی از جنبش کنونی تا تفاوتِ «صاحبنظران و کوشندگان سياسی» و ميزان جديتِ هرکدام در وظايفِ بر عهدهگرفته را بهتر درک کرد. سالها قبل مناظرهای قلمی ميان زندهياد مجيد شريف و علی ميرفطروس درگرفت. در آن زمان مجيدشريف در دفاع از تفکر اسلامی با متدی علمی و علی ميرفطروس با متدی شيعی و مذهبی به مصافِ فکری يکديگر رفتند. جالب است که مقايسهی اين دو «تحليل» تنها آن مناظرهی قلمی را در ذهنِ من تداعی میکند.
[31] - همانجا
[32] - النصربالرعب – 23 مرداد 1384 – وبلاگِ حرفی برای گفتن
[33] - شايانِ ذکر است که بحرانِ عميقِ ايدئولوژيک – سياسی که پس از فروپاشیِ «اردوگاهِ سوسياليسمِ واقعا موجود» بر چپِ بينالمللی حاکم شد، در جنبشِ چپِ ايران بسيار زودتر از زمان فرارسيد. شايد امروز با نگاهی تازه بتوان باری ديگر از خود پرسيد، چگونه و در چه شرايطی بخش بزرگی از رهبران و پايهگذارانِ حرياناتی همچون پيکار، رزمندگان و ... به حزب توده پيوستند ؟ چگونه رهبران فدائيان اکثريت بر سر ميزانِ خلوصِ نيتِ خود در حمايت از جمهوری اسلامی يکديگر را افشا میکردند؟ چگونه جنبش چپ ايران پس از سه دهه که از استقرار رژيم جمهوری اسلامی میگذرد، هنوز فريبِ شعارهای «ضدامپرياليستی» رژيم را میخورد و در کنارِ «اعماق اجتماع» قرار میگيرد؟
[34] - دوستانی که معتقدند که رژيم به قصد عوامفريبی شعارهای حمايت از فلسطين و لبنان و ... را تکرار میکند، اگر درمنطقِ استدلالی خود پيگير باشند، قاعدتا میبايست از رژيم انتظار داشته باشند، که همچنان در تداوم روند «عوامفريبی» های خود اين بار مطابق با مطالباتِ «عوام» از اين شعارها دست کشيده و شعارهايی خلافِ آنها سردهد.
[35] - «کودتای انتخاباتیِ سپاه و رهبری که حوادثِ هشت روزِ گذشته نتايجِ فعلیِ آن است در يک سطح تحليلی در واقع نشانه مراحل پايانیِ تکميل يک پروسه است. پروسهی تبديل دولتِ جمهوری اسلامی از يک دولتِ فاشيستی به يک ديکتاتوریِ نظامی» کودتا به مثابه تکميلِ يک پروسه- فرهاد رها- بسوی انقلاب، شماره چهارم، اول تير 88