logo





انتخابات، اعتراضات، سرانجام ؟

جمعه ۸ آبان ۱۳۸۸ - ۳۰ اکتبر ۲۰۰۹

سيامند

آنچه امروز رژيم جمهوری اسلامی در مقابله با جنبشِ دمکراتيکِ شهروندیِ مردمِ ايران تجربه می‏کند، دقيقا همان چيزی است که خود طی سه دهه در تقابل با گروه‏ها، احزاب و سازمان‏های سياسی پيشرو انجام داد. همه‏ی مناسبت‏ها، شعارها و دلايلِ حرکتی از رژيم سلب شده و توسط اين جنبش از آنِ خود شده است. جنبش دمکراتيکِ مردم ايران از «روزِ قدس»، «نمازِ جمعه»، نمايشگاه‏های گوناگون حکومتی، مسابقاتِ فوتبالِ باشگاه‏ها، اله اکبر گفتن‏های شبانه و هر موقعيتِ ديگری برای حرکت عليه باورها و اهدافِ رژيم، برای به مصافِ طلبيدنِ فاشيسم حکومتی استفاده‏ی بهينه کرده و رژيم و عوامل آن را همواره در مقابل عملی انجام شده قرار داده است. هر يک از حرکاتِ نامبرده و هر حرکتِ جمعیِ ديگری تنها بر راديکاليسم حرکات توده‏ای و مطالباتِ اجتماعی افزوده و موقعيت رژيم را بيش از پيش با تزلزل روبرو ساخته است.
برای پرداختن به انتخابات در رژيم جمهوری اسلامی و دلايل انتخاب مجدد محمود احمدی نژاد برای نشستن بر کرسیِ رياستِ جمهوری اسلامی، مي‏بايست مروری اجمالی بر روند تحولاتِ جنبشِ اجتماعیِ جاری در ايران کرد. پرداختن به اين امر خواه‏ناخواه نياز به نگاهی تاريخی به تحولاتِ مذکور دارد، و از همين رو پيشاپيش از خوانندگانِ به خاطر طولانی شدنِ مطلب پوزش می طلبم.

اصلاحات يا انقلاب ؟

حاصل انقلاب بهمن، تنها سرنگونیِ نظام سلطنت و رخت بربستنِ اين نظام حکومتی از ايران نبود، که استقرار يکی از خشن‏ترين حکومت‏های تاريخ معاصر جهان را نيز در پی داشت. حکومتِ جايگزين با خود جز مرگ و ويرانی، جنگ و قتلِ عام همراه نداشت. حکومتی که در نخستين روزهای استقرارِ خود، کردستان، ترکمن صحرا، خوزستان و آذربايجان را به خون کشيد، مدتِ کوتاهی پس از استقرار خود همه‏ی دانشگاه‏ها و مراکز آموزش عالی کشور را تعطيل کرد، در جنگی خانمانسوز و ويرانگر، طی هشت سال بر طبلِ «جنگ، جنگ تا رفع فتنه از عالم» کوبيد، زندان‏ها را انباشت و ده‏ها هزار نفر را آشکار و پنهان شکنجه و کشتار کرد، شبانه روز فرهنگِ مرگ‏پرستی، عزا و شيون را اشاعه داد، ميليونها نفر از شهروندان کشور را مجبور به جلای وطن نمود و ....
نخستين حاصلِ کوبيدنِ شبانه روزی بر طبلِ تبليغاتِ کر کننده‏ی حکومتی و معادل نماياندنِ «انقلاب» با نظامِ جمهوری اسلامی انزجار و نفرت از هرآنچه که نشانی از «انقلاب» و انقلابيگری داشت نزدِ نسلِ جوانِ پس از سال‏های انقلابِ بهمن بود. از سوی ديگر بيلانِ غيرقابلِ دفاع، و در مواردی فاجعه‏بار، بسياری از احزاب و سازمان‏های اپوزيسيون در سال‏های اقامت در داخل و سپس خارج از کشور خود مزيدی بر علت شد. امروزه به جرئت می‏توان اين دو نکته رااز عوامل اصلیِ عدم گرايش به مفهومِ انقلاب نزد نسلِ نوين ايران دانست.
اگر برای نسلِ پيشين، فعالانِ، جوانان و نوجوانانِ دورانِ قيامِ بهمن، «انقلاب» معادلِ رهايی از سلطه و يادآور قهرمانی و مبارزه‏ی توده‏ایِ خلقِ ويتنام، جنگِ چريکی در کوه‏های سييرامائسترا، و يا مقاومت و مبارزه‏ی خلقِ الجزاير عليه استعمارِ فرانسه بود، برای نسلِ برخاسته پس از قيامِ بهمن، انقلاب تداعی کننده‏ی «جنگ، جنگ تا رفعِ فتنه از عالم»، کشتار و قتلِ عامِ زندانيان سياسی، بی حقوقی و محدوديتِ همه‏ی آزادی‏های سياسی و فردی، وگروگان گيری و تروريسم بين المللی در اقصی نقاطِ جهان و ... بود. روشن است که اين «انقلاب» اندک اشتياقی در نسل نوين کشور برنمی‏انگيخت. اگر مظهر مبارزه و تحول خواهی در ميانِ برخی نه چندان اندک از ما پيشينيان، چه گوارا بود، مظهر مبارزه و مقاومت نسل جديد، نلسون ماندلاست، بی آن که ذره ای ارزش های مبارزاتی هر کدام از اين دو اسطوره‏ی مبارزاتی قرن بيستم کاهش يافته باشد. بی‏اعتمادی به نسلِ پيشين و بی‏اعتباریِ گروه‏هايی که داعيه دار انقلاب بودند، موجب گسسته شدنِ گفتگو ميان دو نسل شد. در اين ميان نسل پيشين، همان نسلی که برای انقلاب بهمن از جان مايه گذاشت و پس از انقلابِ بهمن نيز توسط حکام تازه به قدرت رسيده سبعانه سرکوبِ شد، هرگز نتوانست درکِ انسانی، صلح‏طلبانه و عاری از خشونتِ خود از «انقلاب» را به اين نسل نو ارائه کند.

جنبش اعتراضی

بر خلافِ بسياری تصورات و القائاتِ هدفمند، اصلاح طلبی ريشه در سال‏های رياستِ جمهوریِ محمد خاتمی نداشت، بلکه جنبش موجود و شايد کم جانِ اصلاح خواهی طی اين سال‏ها مفری برای بيانِ رساترِ مطالبات خود يافت. مبارزاتِ اصلاحی ريشه در سال‏های پس از استقرارِ حکومت جمهوری اسلامی دارد. پس از موجِ سهمگينِ سرکوب و کشتارِ دهه‏ی شصت و قتلِ عامِ مبارزين و انقلابيون، نخستينِ حرکاتِ اعتراضی به شکلِ شورش‏های توده‏ای به تناوب در شهرهایِ مختلفِ کشور رخ داد. قزوين، مشهد، شيراز، اسلام‏شهر[1] و ... هريک در فواصلِ زمانیِ مختلف عرصه‏ی اعتراضاتِ گسترده‏ی اجتماعی بوده‏اند. اعلاميه‏ی کانونِ نويسندگان در دفاع از سعيدیِ سيرجانی به تاريخِ 23 اسفند 1372 و پس از آن انتشار نامه‏ی موسوم به 134 نفر توسط اعضایِ کانونِ نويسندگانِ ايران[2] در مهرماهِ سال 1373، اعتراضات و تحرکاتِ کم جانِ دانشجويی، روشنفکری، اعتراض و نامه‏ی سرگشاده‏ی فعالان ملی-مذهبی (موسوم به نامه‏ی 90 امضايی، که بسياری از امضاکنندگان را گرفتارِ زندان و شکنجه کرد)؛ ظهور همين جنبش در عرصه‏ی مطبوعات، انتشار مجلاتی همچون آدينه، دنيای سخن، صنعت حمل و نقل، انديشه‏ی جامعه، ايران فردا و ... طلايه‏های جنبشِ قدرتمندِ اصلاحی بود.
دوم خرداد در چنين بستری رخ داد و پس از آن جمعی از روزنامه نگارانِ شجاع ناگفته های قتل های زنجيره‏ای و جناياتِ صورت گرفته در ابعادِ مختلف حياتِ شهروندان را برملا کردند. اين روزنامه‏نگاران، که تا پيش از اين به نوعی در حلقه‏ی نزديکان به حکومت محسوب می‏شدند، با در پيش گرفتنِ راه تازه، با زندان و محروميت‏های گسترده روبرو شدند. روزنامه‏نگارانی که همچون حافظه‏ی جمعی عمل کرده و نزد توده‏های مردم از اعتبار و حمايتی درخور برخوردار شدند.
دوم خرداد برآيندِ اتحادِ نانوشته و اعلام نشده ميانِ جنبش اصلاحیِ جاری در اعماقِ اجتماع و گروهی از روشنفکرانِ فاصله گرفته از حکومت بود. دوم خرداد، حرکتی خودانگيخته و کاملا دور از انتظار برای مجموعه‏ی حاکميت بود. رژيم جمهوری اسلامی حتی در خواب نيز نمی‏توانست تصور کند در جامعه‏ای که همه‏ی احزابِ سياسیِ مستقل سرکوب شده‏اند، جايی که همه‏ی ارگان‏های تبليغاتی بی استثنا در اختيار خودِ اوست، هيچ نهاد و تشکيلاتِ سازماندهنده‏ای اجازه و امکان تشکيل و رشد نداشته ، در يک خيزشِ منظمِ توده‏ای بيش از بيست ميليون رای به حسابِ محمدِ خاتمی به صندوق‏های رای ريخته شود. هنوز از شوک دوم خرداد رهايی نيافته بودند، که حوادث متعاقب بازیِ فوتبالِ استراليا – ايران رخ داد. در آذرماه همان سال ميليونها نفر از شهروندان در سراسر کشور با اعلام نتيجه‏ی مسابقه‏ی فوتبال ميان استراليا و ايران و مسجل شدنِ شرکت تيم ملی فوتبالِ ايران در مسابقات جامِ جهانیِ 1998 به خيابان‏ها ريختند و جشن و سرور به راه انداختند. رژيم در همان لحظاتِ اوليه غافلگير شد: چگونه ميليون‏ها نفر بی هيچ سازماندهی و نهادِ رهبری کننده همزمان اراده‏ی جمعی خود را به رژيم تحميل می‏کنند؟
پروژه‏ی قتل‏های زنجيره‏ای، آن‏گونه که بعدها توسط «اصلاح طلبان حکومتی» ادعا شد، پروژه‏ای برای به «بن بست کشانيدنِ دولت خاتمی» نبود. هدفِ اين پروژه از ميان برداشتنِ رهبران عملیِ جنبش اصلاحیِ جاری در اعماق اجتماع بود. پروژه‏ی اتوبوس نويسند‏گان، قتل‏های گسترده‏ی روشنفکران در سراسرِ کشور، محمد جعفرِ پوينده، محمد مختاری، ابراهيم زال زاده، غفار حسينی، مجيد شريف، احمد ميرعلايی، پروانه و داريوش فروهر و ... همه تلاشی برای بی سر کردنِ جنبش اجتماعی بود. اين جنايات مدت‏ها پيش از دوم خرداد 1376 و استقرار دولت خاتمی آغاز شده بود، از جمله طرح کشتار نويسند‏گان در اتوبوس عازم ارمنستان در 1375، قتل سعيدی سيرجانی و بسياری ديگر از نويسند‏گان و اهالی قلم مدت‏ها پيش از عروج سيدمحمد خاتمی به اريکه‏ی قدرت صورت پذيرفت.
جنبش اصلاحی طی همين سال‏ها و در حينِ پيشرفتِ خود رهبران عملی مبارزاتیِ خود را نيز از درون همين جنبش ارائه می‏داد. رهبرانی که به واسطه‏ی رفتارِ اجتماعی خود در اين جايگاه قرار گرفته و يا به فاصله‏ی کوتاهی جایِ خود را به ديگری سپردند. شاخص‏ترين نام‏هايی که طی اين دوران به مثابه رهبرانِ جنبشِ عملی شناخته شدند، اکبر گنجی، رضا عليجانی، تقی رحمانی، مهرانگيز کار، فريبرز رئيس دانا، علی افشاری، ناصر زرافشان، محمد ملکی، عزت‏اله سحابی، شيرين عبادی، رويا طلوعی، خسرو کردپور، محسن سازگارا، اکبر عطری، عبداله مومنی و ... بوده‏اند، نام‏هايی که در دوره‏ی کوتاهی برآمدند، بنا به ميزان تاثيری که در جنبشِ عملی جاری از خود باقی گذاشتند، ماندند و يا به جمع فراموش شدگان پيوستند. رژيم در ابتدا کوشيد با پروژه‏هايی از نوعِ قتل‏های زنجيره‏ای، اين دسته از رهبران عملیِ جنبشِ اصلاحی را از ميان بردارد. پس از ناکام ماندنِ اين پروژه، به سياست ارعاب، زندان، شکنجه و در نهايت تهديد و راندنِ اين دسته از روشنفکران از کشور، با در مقابل نهادنِ انتخاب ميان زندان و بند دائمی، و يا خروج و اقامت در خارج از کشور روی آورد.
دوم خرداد و سپس پايکوبی گسترده‏ی مردمی پس از مسجل شدنِ حضورِ تيمِ ملی ايران در جامِ جهانیِ 1998، که هردو خلاف ميل سکانداران بود، طلايه‏های جنبش گسترده‏ی توده‏ای عليهِ مجموعه‏ی رژيم را آشکار کرد؛ جنبش وسيع و گسترده‏ای که به رغم فقدان رهبری، سازماندهی و تشکيلات، وجودش قابل انکار نبود. واکنشِ اوليه‏ی رژيم هراس از ابعادِ حرکت و چاره‏جويی بود. در نخستين اقدامِ دفاعیِ خود کوشيدند با قربانی کردنِ مهره‏هايی از عواملِ سرکوب، فشار را از رویِ مجموعه‏ی رژيم برداشته و آن را متوجه «غده‏ای سرطانی» و «عواملِ خودسر» کنند.
از ميان برداشتنِ سعيد امامی به نحوی چنان خوار و خفيف نشان از هراس و دستپاچگی رژيم داشت. رژيم يکی از شاه مهره‏های خود را در تاکتيکی دفاعی و به هدفِ برداشتنِ فشار از روی خود، به قتلگاه برد. اما با گذشتِ زمان، کوشيد تا چاره‏ای درازمدت‏تر دربرابر جنبش اصلاحی توده‏ای بيابد. شکل‏گيریِ نهادهای اطلاعاتیِ موازی تلاشی مضاعف بود برای فائق آمدن بر شرايط جديد، شرايطی که برای رويارويی با آن آمادگی اوليه نداشتند. آنچه محمد خاتمی تنها «غده‏ای سرطانی» و گروهی «خودسر» نام نهاد، همه‏ی بدنه و راس نهادهای اطلاعاتی و سرکوب رژيم بود. خاتمی به عنوان رئيس جمهوری که هيچ نهادِ اقتداری در اختيار نداشت، در انتخاباتِ دورِ هشتمِ رياستِ جمهوری اسلامی و دورِ دومِ رياستِ جمهوری خود، کاری جز افشاندنِ قطره اشکی بر حالِ خود نتوانست انجام دهد.
دورِ نهمِ انتخاباتِ رياست جمهوری در شرايطی برگزار شد که رژيم تجربه‏ی کافی از دوم خرداد و واکنشِ اجتماعی در آذرماهِ 1376، پس از بازی فوتبالِ استراليا – ايران، اندوخته بود. کابوسِ رژيم تکرارِ دوم خرداد و يا آذرماه 1376 بود و هر ترفندی را برای ممانعت از تکرار چنين تحولاتی به کار گرفته بود. با عروج احمدی‏نژاد به قله‏ی قدرت و جاگرفتنِ او در مقامِ رياست جمهوری، درواقع مبارزه‏ی طبقاتیِ جاری در بطنِ حکومت و همچنين عرصه‏ی اجتماعِ به نقطۀ عطف خود رسيد.

مستضعفين عليه "سوسول‏ها"

حکومت جمهوری اسلامی با استقرارِ خود مفاهيم و واژه‏هايی نو به ادبيات اجتماعی و جامعه‏شناسی افزود. يکی از اين مفاهيم «مستضعف» بود، واژه و مفهومی که هرگز تعريف نشد و هرگز تعينِ علمی نيافت اما در همه جا مورد و مثالی برای آن يافته شد.
با اصلاحات ارضی در کشور توده‏ی وسيع و بی‏شماری از روستائيان بی‏خانمان شده به شهرها روی آوردند، عمده‏ی اين توده‏ی بی شکل و گسترده در حاشيه‏ی شهرهای بزرگ مسکن گزيد. توده‎‏ای که به دنبالِ «خوشبختی» رو به شهر آورد و در حاشيه‏ی شهرها مدفون شد. طی ساليان بخشی از اين توده به نيروی کار و طبقه‏ی کارگر پيوست و تعلقاتِ خود به روستا را تدريجا از کف داد، خصوصيات و ويژگی‏های شهری يافت، مطالبات، آمال و آرزوهايش شهری شد، و رشته‏های تعلقش به روستا و در يک کلام نظام پيش سرمايه‏داری گسسته شد. اما اين تحول شاملِ همه‏ی حاشيه‏نشينان شهرهای بزرگ، اين دوزخيانِ رانده از روستا و نپذيرفته شده در شهرهای بزرگ نشد. بخشی از اين توده‏ی بی شکل قبله‏ی آمال خود را همچنان در روستا و روابطِ روستايی جستجو می‏کرد. علت به شهر آمدنِ خود را کسب درآمد، در يک کلام پول درآوردن، تعريف می‏کرد. اين گروه در شهر زندگی می کرد اما تعلق خاطری به آن نداشت. با فرهنگ شهر و شهرنشينی خو نگرفت، حقوق شهروندی را برنتابيد، قبله‏ی آمال و مطلوبِ آرزوهايش همچنان در روابط پيش سرمايه‏داری باقی ماند. بيگانه با ارزش‏های مدرن، با بورژوازی دشمنی گزيد، چون با عرف و سننِ او هماهنگ نبود. با طبقه‏ی کارگر و زحمتکشان خصومت ورزيد، چون از رانده شدن به جايگاهِ او هراسان بود. از آنجا که آزمندانه تنها به کسب درآمد و پول‏سازی می انديشد، به دست‏فروشی، دوره‏گردی، پادويیِ بازار و ... پرداخت. چون با شهر و شهرنشينی سرِناسازگاری داشت، از نظمِ شهری گريزان و به دنبالِ مراد، رهبر و پيشوا بود.
اسد سيف اين گروه را چنين توصيف می‏کند: «عدم گرايش به سياستی خاص و ثابت، از خصوصيات لمپن‏هاست. لمپن‏ها اعتقاد سياسی معلومی ندارند. فاقد ثبات فکرند، در امور سياسی سردرگم هستند و به طور کلی بی علاقه به آن. لمپن با آگاهی سياسی وارد جريانات سياسی نمی‏شود، تحت تاثير و تحريک يک نيروی سياسی، به جريانات سياسی کشيده می‏شود و به طور عمده به ارتجاع تمايل دارد. راه‏اندازیِ آشوب، ايجادِ رعب و وحشت و تخريب، از کارهای اوست که به پول و وعده انجام می‏دهد. از غارت، چپاول، آشوب و بلوا خوشش می‏آيد، از کشتار کيف می‏کند. در اين مواقع است که قدرت خويش را می‏بيند و از آن غره می‏شود».[3]
اين قشرِ اجتماعی با همه‏ی مظاهر مدرنيته در تضاد و نتاقض است، با پديده‏ای از نوع منافع صنفی، گروهی، اجتماعی، تحزب بيگانه و موتورِ محرکه‏اش همانا منافعِ فردی است ؛ همه‏ی مظاهر شهرنشينی را دشمن می‏دارد، دانشجو، روشنفکر، فيلسوف، شيک‏پوش، خوش‏چهره، تميز و مرتب و ... را برنمی‏تابد ؛ اين گروه همان «مستضعفين» موردِ نظرِ نظامِ جمهوری اسلامی است.
حکومت جمهوری اسلامی در ابتدای پيدايش بر مبنای ائتلافی طبقاتی ميان بورژوازی صنعتیِ نوپا، بورژوازی تجاری و خرده بورژوازی سنتی استقرار يافت، در همان ماه‏های ابتدای حکومت، بورژوازی صنعتی از حاکميت حذف شد و بورژوازی تجاری و خرده بورژوازی سنتی به تقسيم قدرت ميان خود پرداختند. حاشيه‏نشينان شهری پايه‏ی توده‏ای حاکميت نوين را تشکيل می‏دادند. نيرويی وسيع و گسترده، افسون‏شده توسط افسونگران خرده بورژوازی سنتی و روحانيت حاکم، آرزومند و مشتاق رهايی از سيه‏روزی حاشيه‏نشينی. روحانيت حاکم طی سه دهه اين قشر را به جوی‏های شهد و عسل، و حور و غلمان در بهشت وعده داد و در مقابل تنها بر گستردگی اين قشر افزود.
اما انکشاف طبقاتی طی سه دهه، خرده‏بورژوازی سنتی را نيز رو به استحاله برد. نيروی شهری‏ای با تمايلات عميقا مذهبی در مقابل انتخاب ميان گذارِ به صفوفِ بورژوازیِ تجاری و يا سقوط به ميان حاشيه‏نشينان و طبقات فرودست قرار گرفت. انتخابی ناگزير ميان وابستگی به رانت‏های حکومتی و يا سيه‏روزی و فقر.
مدرنيته همراه با ورود خود به جامعه‏ی ايران در دهه‏های ابتدايی قرنِ پيشينِ ميلادی، عقايد ونظرياتی را نيز به ارمغان آورد. شناخته‏شده‏ترين و پرتحرک‏ترينِ اين نظريات، همانا مارکسيسم بود که با ورود خود به ايران، حزب، گروه‏ و سازمان‏های متفاوتی پديد آورد. حزبِ کمونيست ايران در ابتدای قرن، سپس حزب توده و در سال‎‏های بعد جنبشِ فدايی و گروه‏های ديگر مارکسيستی به دليل نقش و حضور نسبتا فعالِ خود در تحولاتِ اجتماعی جايگاهِ نسبتا شناخته‏شده ای داشته اند. اما مارکسيسم تنها ارمغانِ نظریِ مدرنيته به ايران نبوده است. يکی ديگر از تفکرات و عقايد برخاسته از مدرنيته فاشيسم بوده است. نهضتِ فاشيستی به مثابهِ جنبشی توده‏ای و ضد سرمايه‏داری در کشور ما هرگز مورد بحث و بررسی جدی قرار نگرفته است. تنها نمونه‏ی نشاندار فاشيسمِ ايرانی «سومکا[4]» بوده، جريانی که هرگز قادر به تاثيرگذاری بر روند تحولاتِ اجتماعی در ايران نشد. از آنجا که اين گروه کپیِ برابرِ اصل از حزبِ ناسيونال سوسياليست آلمان (نازی) بود و هيچ قرابتی با ويژگی‏های فرهنگی جامعه‏ی ما نداشت، اقبالِ عمومی هم شاملِ احوالش نشد و در حد گروهی حاشيه‏ای باقی ماند[5]. به گمانِ من، اين امر به معنای فقدانِ يا ضعفِ نهضتِ فاشيستی در ايران نيست و اين جنبش همواره در اشکال مختلف در حياتِ اجتماعی ما حضور داشته است.
اصلاحاتِ ارضیِ شاهانه و گستردگیِ وسيعِ حاشيه‏نشينانِ شهری، حدوثِ «انقلابِ اسلامی» و گسست در روندِ «صنعتی سازی» کشور و پراکنده نمودنِ طبقه‏ی کارگر توسط حاکميتِ نوينِ برخاسته از انقلابِ ضدسلطنتی، گسترشِ قدرتِ اقتصادی و سياسیِ بورژوازیِ تجاری و افزودن بر شمارِ حاشيه‏نشينانِ شهری (گروه و قشری که در جوامعِ مدرن پايه‏های توده‏ای گروه‏ها، احزاب و سازمان‏های اولترا راست افراطی را تشکيل می‏دهند) همه‏ی اسبابِ رشد نهضتِ فاشيستی را در ايران فراهم آورده است.[6]
اين نهضت از حاشيه‏نشينانِ شهری وسيعا نيرو می گيرد. گروهی که پايه‏های اقتدار نظامِ جمهوری اسلامی در سال‏های طولانی حکومت بوده‏اند. توده‏ای که با استقرار حکومت جمهوری اسلامی نمايندگانِ خود را در راس حکومت ديد، و با احراز پستِ رياستِ جمهوری توسط محمود احمدی‏نژاد، حکومت را «مردمی» ارزيابی کرد، چرا که نماينده‏ی «مستضعفين» را در راس حکومت ‏ديد. حضور پررنگِ اين اقشار در بسيج، گروه‏های موسوم به لباس شخصی‏ و عمده‏ی نيروهای سرکوبِ حکومتی برخاسته از ويژگی‏های اين بخش از اجتماع بوده است. اين گروه همانطور که در سطور پيشين آمد، با مظاهر شهرنشينی سرِ سازگاری ندارد. گروهی است که از روستا به حاشيه‏ی شهرها و سپس بسته به ميزان وابستگی به دستگاه حکومتی از حاشيه‏ی شهرهای بزرگ به مرکز آن شهرها منتقل شده‏اند. احمدی‏نژاد نماد و سمبل اين گروهِ اجتماعی در حاکميت است. او نماد و سمبلِ «مستضعفين» ادعايیِ حکومت جمهوری اسلامی است. پس از تمامِ سال‏های حاکميت جمهوری اسلامی در ايران برای نخستين بار[7]، «مستضعفين» در راس حکومت اسلامی قرار گرفته‏اند، به گمانم محمدرضا نيکفر به زيبايی و مهارتِ تمام اين پديده را شناسانده است :
«احمدی‏نژاد پديده‏ی غريب و هم‏هنگام آشنايی است. رفتارِ او در چشمِ بسيار کسان يادآور برخوردِ خشن و توهين‏آميزِ يک جوانکِ بسيجی تفنگ به دست در برابرِ شهروندانِ محترمی است که چنان تحقير می‏شوند که ديگر جهان را نمی‏فهمند. شانِ اجتماعی‏شان، ارجِ فرهنگی‏شان و منش و سليقه‏ی شان لگدکوب می‎‏شود. به زندگیِ خصوصی‏شان تجاوز می‏شود، و دستگاهِ تبليغاتی مدام از در و ديوار جار می‏زند که بايد شکرگزار باشند که در کشورشان اين «معجزه‏ی هزاره‏ی سوم» رخ داده است. احمدی‏نژاد حاشيه را بسيج می‏کند تا مرکزِ قدرت را تقويت کند، مردم مستمند را به دنبالِ ماشينِ خود می‏دواند... او مهندسِ نظام است، اما نه از آن مهندسانی که در ابتدای حکومت اسلامی در خدمتِ ملاها درآمدند تا سازندگی کنند و معجزه‏ی پيوند ايمان و تکنيک را به نمايش بگذارند. در ابتدا تکنيک در خدمتِ ايمان بود. در موردِ احمدی‏نژاد، ايمان خود امری تکنيکی است. او رمالی است که دکتر-مهندس شده است. در ذهنِ او جن و اتم، معجزه و سانتريفوژ، معراج و موشک در کنارِ هم رديف شده‏اند. احمدی‏نژاد به همه درس می‏دهد. او ختمِ روزگار است. در مجلسِ آخوندی هم درسِ دين می‏دهد. پيش لوطی هم عنتر بازی می‏کند.
احمدی‏نژاد ترکيبی از رذالت و ساده‏لوحی است. ... دروغ می‏گويد و ای بسا صادقانه. غلو می‏کند، زرنگ است و تصور می‏کند هرجا کم آوردی می‏توانی از زرنگی‏ات مايه بگذاری. جبران کنی... احمدی‏نژاد تحقير شده‏ای است که خود تحقير می‏کند. سرشار از نفرت است، اما کرامت دارد. به موضوع نفرتش که می‏نگرد، می‏پندارد که مبعوث شده است تا او را از ضلالت نجات دهد.
احمدی‏نژاد نماينده‏ی سنتی است جهش کرده به مدرنيت. او مظهر عقب‏ماندگی مدرنِ ما و مدرنيت عقب‏مانده‏ی ماست. او اعلام ورشکستگی فرهنگ است... ميان احمدی‏نژاد با گروهی از رهبران اپوزيسيون فرق چندانی نيست ... در وجودِ چپِ افراطیِ ايران، از ديرباز احمدی‏نژاد رخنه کرده است منهای مذهب، يا با مذهبی که گفتار و مناسکِ ديگری دارد.
احمدی‏نژاد نشان دهنده‏ی جنبه‏ی "مردمی" جمهوری اسلامی است، جنبه‏ای که اکثر منتقدانِ آن نمی بينند، زيرا هنوز از انتقاد از دولت به انتقاد از جامعه نرسيده‏اند و از همدستی‏ها و همسويی‏های دولت و جامعه غافل‏اند. ... برای اينکه نيروی پوپوليسم فاشيسم دينی را ناديده نگيريم، لازم است همه‏ی تحليل ها را بر تقلب و کودتا بنا نکنيم. رای احمدی‏نژاد يک ميليون هم باشد، بايستی ريشه‏ی اجتماعی فاشيسم دينی را جدی بگيريم.»[8]
اما اين تفکر فاشيستی برآمده از دوران مدرن در ايران در نظرگاه‏هايی ديگر و در قد و قامتی متفاوت با حزبِ نازیِ آلمان رخ نموده است. قاعدتا با توجه به نفوذِ قدرتمندِ تفکرِ مذهبی در اقشارِ متوسط و خرده‏بورژوازیِ سنتیِ کشور، زمينه‏های اين تفکر را می‏بايست در ميان اين جمع جستجو کرد. شايد بتوان از نخستين گروه‏های فاشيستیِ شکل‏گرفته با ايدئولوژی و تفکر اسلامی را «حزبِ ملل اسلامی» و «فدائيان اسلام» دانست. اشاره به اين دو گروه به هيچ‏وجه به اين معنا نبوده و نيست که تفکر فاشيستی تنها نزدِ گروه‏های «اسلامی» و مذهبی نمودار شده، که به گمانِ من ريشه‏های اين تفکر به اشکال قدرتمندی در جنبشِ چپ نيز ظهور يافته است. تفکر و انديشه‏ی فاشيستی، با حلولِ جمهوری اسلامی پايه‏های راستينِ خود را در ميان توده‏های بی‏شکلِ حاشيه نشين فراهم نمود، توده‏ای که همواره پايه‏ی اصلیِ حمايت از راست افراطی در جوامعِ مختلفِ جهان بوده است، در ايران پايه‏ی استقرارِ نخستين نظامِ فاشيستیِ تاريخِ معاصرِ ايران شد.

لباس شخصی‏ها

پديده‏ی لباس شخصی‏ها در ايران، امری تازه و نوين نيست. بارزترين نمونه‏ی اين گروه‏ها در دوره‏ی قدرت گيریِ حزبِ ناسيونال سوسياليست (نازی) آلمان با گروه‏های موسوم به پيراهن قهوه‏ای ها تجربه شد. پيش از آنها موسولينی پيراهن سياه‏ها را در ايتاليا سازماندهی کرده بود. در سال‏های بعد و پس از آغاز جنگِ دومِ جهانی، دولتِ نازی به سازماندهیِ چهار واحدِ ويژه Einsatzgruppen پرداخت که وظيفه‏ی از ميان برداشتنِ يهوديان، کمونيست‏ها و پارتيزان‏های جنبش مقاومت را به عهده داشت، شمار قربانيانِ اين جوخه‏های مرگ در فاصله‏ی سال‏های 1941 تا 1944 يک ميليون و دويست‏هزار نفر تخمين زده می‏شود.
دولت‏های برخاسته از کودتا در امريکای جنوبی در دهه‏های 80-1970 با سازماندهیِ جوخه‏های مرگ، در تلاش مبارزه با جنبش‏های اجتماعی و احزاب و گروه‏های چپِ انقلابی برآمدند. اين جوخه‏های مرگ وظيفه‏ی اعدام‏ و کشتار پنهانیِ فعالانِ اجتماعی، آدم‏ربايی از ميانِ فعالانِ اپوزيسيون و يا هر فردی را که به نوعی خطری متوجه نظمِ حاکم می‏نمود به عهده داشتند.
در ايران نيز همزمان با استقرار نظامِ جمهوری اسلامی، گروه‏های موسوم به حزب‏اله پديد آمد. اين گروه‏ها در ابتدا از حمايت‏های مالیِ بازار و پشتيبانی و تدارکاتِ نهادهای نظامیِ رژيم، از جمله سپاه پاسداران و کميته‏ها بهره برد. جريانی که در ابتدا با آماتورهايی از نوع زهراخانم، جمال کُرده و عباس زاغول، از درون «چادر وحدت» مقابلِ دربِ دانشگاه تهران آغاز کرده بود، به فاصله‏ی کوتاهی ابعادی سراسری يافت و به مثابه يکی از ارگان‏های سرکوب رژيم به کار گرفته شد. مارکس اسلافِ اين گروه را در قامتِ گروهِ ده دسامبر اين چنين توصيف می‏کند:
«اين جمعيت [ده دسامبر] که در سالِ 1849 به عنوانِ جمعيت خيريه پايه گذاشته شده بود، لمپن پرولتاريای پاريسی را در واحدهای سِری سازماندهی کرده، و در راس هر کدام از اين واحدها يکی از عمالِ بناپارت را قرار داده بود. خودِ جمعيت تحتِ فرماندهیِ يکِ ژنرالِ بناپارت بود. در کنارِ عياشانِ ورشکسته‏ای که اصل و نسبشان نامعلوم و وسايلِ گذرانشان مشکوک بود و ماجراجويانِ و پس‏مانده‏های منحطِ بورژوازی، ولگردان، نظاميانِ اخراجی، تبهکارانِِ محکوم به اعمالِ شاقه‏ی آزاد شده از اردوگاه‏های کار اجباری، محکومينِ به اعمالِ شاقه‏ی فراریِ از زندان، کلاهبرداران، حقه‏بازان، دريوزگان، جيب‏بران، سياه‏بازان، قماربازان، قوادان، صاحبانِ فاحشه‏خانه‏ها، باربران، ميرزابنويس‏ها، نوازندگانِ [خيابانیِ] ارگ، کهنه‏فروشان، چاقو تيزکن‏ها، سفيدگران، گدايان و خلاصه تمامِ اين توده‏ی مبهم و از هم گسيخته‏ که تلاشِ معاش پيوسته آنان را از سويی به سویِ ديگر پرتاب می‏کند و در اصطلاحِ فرانسويان La Boheme ناميده می‏شوند، گرد آمده بودند. بناپارت با چنين عناصری که به او نزديک بودند، هسته‏ی مرکزیِ جمعيتِ ده سپتامبر را تشکيل داد. «جمعيتِ خيريه» ای که همه‏ی اعضايش ، همه همچونِ خودِ بناپارت، محتاج و نيازمندِ احسان و بخشش از کيسه‏ی ملتِ زحمتکش به نفعِ خود بودند. اين بناپارت که در جايگاهِ رهبرِ لمپنِ پرولتاريا قرار می‏گيرد، تنها در اين موقعيت به اشکالی متنوع، قادر به تامينِ منافعی است که دنبال می کند، که در اين پس مانده، اين فضولات، اين چرکابه‏یِ تمامِ طبقات يگانه طبقه‏ای را تشکيل می‏دهد که [ناپلئون] بی هيچ دغدغه‏ی خاطری می‏تواند رویِ آنها حساب کند. اين بناپارتِ واقعی است. بناپارتی بی مشاطه. اين عياشِ کهنه‏کارِ دغل، حيات و مماتِ مردمان، فعاليت‏های شهروندیِ آنان را همچون کمدی‏ای در پيش‏پا افتاده‏ترين معنا و مفهومِ آن در نظر می‏گيرد، همچون بالماسکه‏ای که در آن لباس‏های فاخر، جملات بزرگ و اطوار بزرگ‏منشانه تنها برای پنهان کردنِ پست‏ترين فرومايگی‏هاست. به همين روال است که طی سفر به استراسبورگ، يک کرکس دست‏آموزِ سويسی معرفِ عقابِ ناپلئونی بود. هنگامِ ورودش به بولونی يونيفورمِ نظامی فرانسه را بر تنِ چند نوکرِ لندنی کرد، در حالی که به تن‏شان زار می‏زد، تا آنها را ارتش جلوه دهد. در جمعيتِ ده دسامبرش 10000 لمپن گرد آورده، تا که نقشِ مردم را بازی کنند، »[9]
چيزی نگذشت که جمهوری اسلامی نيز همچون اسلاف عقيدتیِ خود سرانِ حزب‏اله، افرادی از نوعِ حسين اله‏کرم، را با اعطای درجه‏ی دکترا به تدريس علوم سياسی در دانشگاه‏ها گماشت، توده‏ی اراذل و اوباشِ حزب‏اله را «امت هميشه در صحنه» نام نهاد و با القابی «فاخر... پست‏ترين فرومايگی‏ها» را توسطِ آنان ترويج داد. در نظامِ جمهوری اسلامی اين تودهِ «هميشه در صحنه» و لباس شخصی الزاما حقوق‏بگيران اطلاعاتی نيستند. آن ها را می‏توان واحدهای سازماندهی شده ميليشيای حکومتی خواند. ميليشيايی که تنها نمونه‏ی نزديک به آن را می توان در سال‏های ميانیِ نيمه‏ی نخستِ قرن پيشين نزد پيراهن سياهان ايتاليايی و پيراهن قهوه‏ای های آلمانی جستجو کرد. اين ميليشيا در ايران، بر خلافِ ادعاهای حکومت، ايدئولوژيک نيست، اما نيروی مادی اين ميليشيا را می‏بايست نزدِ حاشيه‏نشينانِ شهری و اقشارِ پائينیِ خرده‏بورژوازیِ سنتی جستجو کرد. قشری که در بهترين حالت همچون پادوی حجره‏های بورژوازیِ تجاری عمل کرده است. در ميانِ آنان می‏توان همه‏ی اقشاری که مارکس در ميانِ اعضاِ جمعيتِ ده دسامبر به توصيف نشسته را يافت. در فرهنگ اين اقشار، جامعه‏ی شهری جمع «بچه سوسول‏»هاست. تعبيری که شايد نخستين بار از تريبون نماز جمعه‏ توسط هاشمی رفسنجانی در واکنش به اعتراضات و تظاهرات دانشجويی و عمومیِ سال 1382 به کار گرفته شد، آن‏گاه که معترضين را گروهی «بچه سوسول» و «بچه ساواکی» خواند. «سوسول»هايی که صاحب ارزش‏ها، فرهنگ و ساختارِ فکری‏ای متفاوتند، فرهنگِ آنان عاری از تقديسِ خشونت است. در سویِ مقابل نيرويی به گردِ حکومت جمع شده و همچون پايه‏های اجتماعیِ آن عمل می‏کند که خشونت و سنگدلی را همچون ارزش پاس می‏دارد، که تفريحِ روزمره‏اش «درگيریِ خيابانی» است، در تقابل با «سوسول»ها، گرد هم می‏آيند و با لودگی فرياد می‏کشند، «سوسولا دست نزنيد، النگوهاتون می‏شکنه». «سوسول»هايی که علم و انديشه را در رفتار و زندگیِ روزمره‏ی خود پاس می‏دارد، در مقابلِ نيرويی که بيگانگی با علم و انديشه را همچون ارزشی تبليغ کرده[10] و بر آن پای می‏فشارد و طیِ سه دهه توسطِ رهبرانِ فکریِ خود ورود علم و انديشه را همچون «تهاجمِ فرهنگی» معرفی نموده است. اما اين بار «سوسول» ها مصمم و متحد برای احقاقِ ابتدايی‏ترين حقوق شهروندی و انسانیِ خود به مقابله با اوباش و لات و لمپن‏های حکومتی برخاسته بودند. اين بار لات و لمپن و لباس شخصی‏های حکومتی بودند که در هراس از واکنش «سوسول» ها حتی به پوشاندنِ چهره‏ی خود اقدام می‏کردند و ترس از خيلِ جمعيت «سوسول» ها بر آنان مستولی شده بود.
حاج مهدی عراقی از اعضای برجسته‏ی فدائيان اسلام که در ابتدای استقرار جمهوری اسلامی در ايران توسط گروه فرقان ترور و کشته شد، در خاطرات خود به اين ترتيب به معرفی نيروهای جنبشِ موردِ حمايتش می ‏پردازد :
«سيد مجتبی ميرلوحی [نواب صفوی] وقتی از زندان بيرون می آيد به فکر اين می افتد که يک محفلی، يک سازمانی، يک گروهی، يک جمعيتی را به وجود بياورد برای مبارزه ، اين فکر به نظرش می آيد که از وجود افرادی بايد استفاده بکنم که تا الان اين افراد مخل آسايش محلات بوده اند ، مثل اوباش‏ها که توی محلات هستند، گردن کلفت‏ها، لات‏ها، به حساب آن‏ها که عربده کش‏های محلات بوده اند ... اين‏ها بودند دوستانی که به دور مرحوم نواب جمع شده بودند ، اکثر آن ها مرحله اول از اينجور افراد بودند ...»[11]
به همين ترتيب با مراجعه به خاطراتِ شعبانِ جعفری به کوششِ هما سرشار می‏بينيم که اين اقشار اجتماعی تا چه ميزان به روحانيت، بازار و در يک کلامِ خرده بورژازیِ سنتی شهری و البته بورژوازی تجاری نزديک بوده‏اند و عموما از طريق پول های اهدايی اين طبقات اجتماعی ارتزاق کرده‏اند.
«س-داشتيد می‏گفتيد که با روحانيون در ارتباط بوديد.
ج-بله. آخه من با فدائيان اسلام بودم. من يه موقعی تو فدائيان اسلام بودم.
...
س-... در ارتباط با آيت‏الله کاشانی، شما کی با او آشنا شديد و چگونه جزو پيروانِ آيت‏الله کاشانی شديد ؟ اين را برايمان تعريف کنيد.
ج- والا همون موقع‏هايی که به حساب تو کارِ مبارزه با کمونيستا بوديم. البته گفتم من اون اولا تو دورِ کاشانی و مصدق و اينا اصلا نبودم. اون اول که به حساب با توده‏ايا اون کارارو کرديم و روزنامه‏هام نوشتن، يواش يواش سر و کارمون کشيد به حسينِ مکی. حسينِ مکی تو محلِ ما، تو خيابونِ ارامنه می نشست. مام خونه‎‏ش می‏رفتيم و ميومديم. تا حتی وقتی از لاهه برگشت تو فرودگاه اينو بلندش کرديم و چقدِ راهو پياده سرِدست آورديمش. اون که می‏خواست وکيل مجلس بشه تو انتخابات، خُب ما کمکش کرديم. آخه تو محل وکيل شده بود و مردمم کمکش می‏کردن.
س- شما چه کمکی برای انتخابات مکی کرديد؟
ج- همه جور.
س- مثلا يک جورش را بگوئيد.
ج- خُب می‏رفتيم مردمو جمع می‏کرديم رای بدن ديگه. بچه‏هارو با اتوبوس جمع می‏کرديم می‏آورديم رای بدن. آخه يه‏جوری بود که حسين مکی رو همه دوست داشتن. اين بود که ما باهاش رفت و اومد داشتيم. با حسين مکی عصرها می‏رفتيم خونه‏ی کاشانی که بعد ما يواش يواش ديگه مريد و طرفدارِ سفت و سختِ کاشانی شديم.»[12]
و در ادامه توضيح می‏دهد که در روز 9 اسفند 1131 چگونه روحانيت و اين گروه متحدا و در کنارِ هم می‏ايستند
ح- روز 9 اسفند... خدمت شما عرض کنم که؛ ما اول صبح رفتيم خونه‏ی کاشانی. درست يادمه. اون حاجی [محسن]محرر بود، امير موبور بود، احمد عشقی بود و حاجی حسين عالم بود و يه عده‏ای ديگه. آيت‏الله کاشانی گفت : «برين شاه داره از مملکت ميره بيرون. برين نذارين شاه بره!» گفت: «اگه شاه بره عمامه‏ی مام رفته!» اون گفت. خُب!
س- آيت‏الله کاشانی گفت؟
ح- نه اينکه ما بريم سرِ کسی سرِ خودی... آيت‏الله کاشانی که گفت برين نذارين. من اومدم رفتم سرِ بازار سخنرانی کردم و اينا و گفتم : «ايهاالناس، مغازه‏هاتونو ببندين، دوکوناتونو ببندين. اعليحضرت شاه داره از مملکت خارج مي‏شه. اگه شاه بره شما زندگيتوناز بين می‏ره و اينا...» ديديم هيشکی محل نذاشت...بله، منم زدم و شکستم و خلاصه بازارو بستن. ما راه افتاديم رفتيم ناصرخسرو. تو ناصرخسرو که رسيديم ديديم چيکار کنيم ملت دنبالِ ما بيان؟ اومديم يه نعش درست کرديم، راستش!
س- چطور نعش درست کرديد؟
ج- اومديم نعش درست کرديم ديگه. [خنده] يه چيزی گذاشتيم، متکا و فلان و اينارو گذاشتيم رو يه تخته و دو سه تا مرغ از اون مرغای رسمی گرفتم از اون يارو تو کوچه‏ی تکيه‏ی دولت. خوناشونو ريختيم اون رو، مرغاشم داديم برد خونه واسه زنمون. خلاصه، اينو راه انداختيم و گفتيم: «کشتن! آی کشتن!» از همون ساعت ديگه ما با مصدق چيز [مخالف] شديم.[13]

روند تحولات و «اپوزيسيون»

از سال 1376 و عروج اصلاح طلبان حکومتی به راس دو قوه‏ی مجريه و مقننه‏ی جمهوری اسلامی، و سپس کارشکنی‏های آشکار و نهانِ طيف‏های مختلفِ جناحِ فاشيستِ جمهوری اسلامی، در بيت رهبری، سپاه پاسداران و جمعيتِ موتلفه[14]، واژه‏ی «اپوزيسيون» برای ناميدنِ برخی از اصلاح‏طلبان حکومتی، و راست‏ترين جناحِ طيفِ گسترده‏ی موسوم به ملی-مذهبيون[15] نيز به کار گرفته شد؛ در اين سطور هدفِ من پرداختن به اين گروه از «اپوزيسيون» نبوده و نيست. مقصود از به کار گرفتنِ واژه‏ی اپوزيسيون، اشاره به گروه و جمعی است که طی سه دهه حکومت جمهوری اسلامی، به دليلِ دگرانديشی همواره در حاشيه قرار داشته، از حقوقِ ابتدايی خود محروم بوده و سرکوب شده است. اپوزيسيونِ چپِ[16] حکومت عمدتا در اين دسته جا می گيرند. اپوزيسيونی به گستردگیِ داخل و خارج از کشور که طی سه دهه حاکميتِ جمهوریِ اسلامی همواره طرفدار دگرگونیِ بنيادی و در يک کلام سرنگونیِ حکومتِ جمهوری اسلامی بوده است.
در ابتدا عمده‏ی توجه خود را به اپوزيسيون و مفهوم اين پديده در داخل کشور معطوف خواهم کرد و آنچه در خارج از ايران تحت نام اپوزيسيون فعاليت داشته است را جداگانه بررسی خواهم کرد. شاخص‏ترين چهره‏هایِ جنبش دمکراتيک مردم ايران طی سال‏های اخير عمدتا در ميان روشنفکران و انديشمندان سکولار و لائيک بوده‏اند. روشنفکرانی که به رغم اعتقاداتِ فردی‏شان به آئين و انديشه‏های متفاوت، تنها راهِ گذارِ واقعیِ جامعه‏ی ايران به دمکراسی و تحصيلِ حقوقِ شهروندی را در جدايیِ کاملِ دين از نهادِ دولت و برپايیِ نظامی مبتنی بر حکومتی غير دينی ارزيابی کرده‏اند. طيفی متنوع و گسترده، که از راست تا چپِ صحنه‏ی سياسیِ جامعه‏ی کنونی ايران را دربر می‏گرفته است. چهره‏های شاخص اين اپوزيسيون همانطور که در سطور پيشين آمد، مهرانگيز کار، علی افشاری، اکبر عطری، احمد زيدآبادی، اکبر گنجی، فريبرز رئيس دانا، ناصر زرافشان[17] و ... بوده‏اند؛ دو چهره‏ی شاخص نامبردگان، يعنی فريبرز رئيس دانا و ناصر زرافشان معرفِ تفکر و انديشه‏ی چپ در جامعه‏ی ايران بوده‏اند.
پيش از ادامه‏ی اين بحث می‏بايست به نکته‏ای مهم اشاره کرده و از آن گذشت و آن تاکيد بر اين انديشه است که در جوامع مسلمان، و جامعه‏ای همچون ايران، تاکيد و مبارزه برای جدايی نهاد دين از حکومت، مبارزه برای دولتی سکولار و لائيک از پيشروترين اهداف مبارزاتی است. با مراجعه به تاريخ معاصر ميهن‏مان، خواهيم ديد که هيچ‏يک از طبقات اجتماعی در تاريخ معاصر ايران قدم درراه اين مبارزه و مطالبه‏ی عميقا دمکراتيک و انقلابی نگذاشته‏اند و حتی طيف‏های متفاوت بورژوازی وطنی نيز از اين وظيفه‏ی اوليه‏ی خود ابا کرده‏اند. به عهده گرفتنِ اين وظيفه‏ی دمکراتيک از جانب هر طيفی از روشنفکران و طبقات اجتماعی ايران امروزه امری قابل تقدير و عميقا انقلابی و دمکراتيک است.
روشنفکران نامبرده در سطور بالا تنها گروهِ بسيار کوچکی از طيفِ وسيع و گسترده‏ی مبارزين لائيسيته در ايران بوده اند. برخی از اين روشنفکران طی سال‏های اخير همچون نمادِ معرفِ يک تفکر، طبقه و گروه اجتماعی طرح و معرفی شده‏اند. مثلاً اگر مهرانگيز کار همچون نمادِ زنِ مبارز و وکيل برجسته‏ی مبارز برای حقوق شهروندی شناخته شده، ناصر زرافشان و فريبرز رئيس دانا، همچون نمادِ آنچه می‏توان «بقايای» چپِ مبارز و طرفدار عدالت اجتماعی ناميد، شناخته شده‏اند و تاوانِ اين نماد سازی را نيز با قرار گرفتن در معرضِ سرکوب‏ و محدوديت‏های اعمال شده داده‏اند (آخرين موردِ آن پنج سال زندان برای وکيل مبارزِ ناصر زافشان به جرم به عهده گرفتنِ وکالتِ دادخواهانِ قربانيانِ قتل‏های زنجيره‏ای توسط ماموررين وزارت اطلاعات رژيم بود).
اما ناصر زرافشان و فريبرز رئيس‏دانا در رابطه با جنبش اجتماعی برخاسته پس از انتخاباتِ دور دهمِ رياست جمهوری در ايران در موضعی چندان قابل دفاع قرار نگرفتند، ناصر زرافشان به مثابه يکی از چهره‏های سرشناس و معتبر «چپ» در داخل کشور تحرکات اجتماعیِ طیِ مبارزاتِ انتخاباتی و اعتراضاتِ پس از برگزاری اين انتخابات را در قالب اين کلمات در مصاحبه با پايگاه اينترنتیِ «چه بايد کرد» بيان کرد:
«يا ما بايد در آرامش توسری بخوريم يا به محض اينکه تونستيم نفس بکشيم چنان شنيع رفتار ميکنيم، چنان از جلدمان ميآييم بيرون،بسياری ميگويند صد رحمت به همان فضای سرکوب قبلی.....»
و اين «رفتار شنيع» را هم چنين فرموله کرد:
«صدای بوق و بزن و بکوب ، راهبندان در خيابانها ،سلب آسايش مردم به وسيله جوانان،هزينه‌های سرسام آور تبليغاتی ،دختران و پسرانی که سوار بر ماشينهای پاپا‌جان و مامان‌جون از اين شرايط با‌د‌آورده سؤ‌استفاده کرده و دور از چشم چماق سرکوب حاکميت دست در دست هم اعمالی را که تا يک هفته پيش نميتوانستند انجام بدهند،عملي ميکنند»[18]
و بخشی ديگر از اين روشنفکران در «تحليلی» طبقاتی از روند تحولات جاری در ايران چنين نتيجه گيری کردند که عمده‏ی اين اعتراضات برخاسته از شمالِ شهر است و «اعماق اجتماع» رای خود را به نفع احمدی‏نژاد به صندوق های رای ريخته است، و به نوعی در کنار «اعماق اجتماع» ايستاده و تحرکاتِ اعتراضیِ توده‏های شهری برای حصول به حقوقِ ابتدايیِ شهروندیِ خود را در شعارِ «رای مرا پس دهيد» تبلور يافته بود، محکوم به وابستگی به اقشار و طبقات بالای اجتماعی کردند. ناگفته نماند اين درک و انديشه تنها منحصر به اين گروه از روشنفکران و فعالينِ اجتماعی ايران نمانده و در عرصه‏ی بين‏المللی نيز انعکاس داشته و سخنگويانی دارد.
در عرصه‏ی بين‏المللی تيری ميسان از جمله افرادای است که لااقل نزد بسياری از وابستگان جنبشِ چپِ ايران به عنوان فردی راديکال و صاحب انديشه شناخته شده و هراز چندی برخی از مقالاتِ ايشان به فارسی ترجمه شده و زينت بخشِ پايگاه‏های خبریِ اينترنتیِ اپوزيسيون چپ و مترقیِ ايرانی می‏شود. ميسان در مقامِ دبيرِکلِ حزبِ راديکالِ چپِ فرانسه، اخيرا در پی برآمد اعتراضات و مبارزات اجتماعی در ايران طیِ مطلبی تحتِ عنوانِ «از مصدق تا احمدی‏نژاد سيا و تجربه‏ی ايران[19]» مدعی شد که جنبش دمکراتيکِ حقوقِ شهروندیِ مردم ايران طراحی و رهبری شده توسطِ سازمان جاسوسیِ امريکاست. آقای ميسانِ اولترا چپ تنها کسی نبود که با شعارهای ضدامپرياليستی به حمايت از نظام فاشيستی جمهوری اسلامی پرداخت، اين امر در باقیِ نحله‏های «جدی» تر چپ نيز عملکرد داشت. گويی بختکِ پيمانِ ننگينِ استالين – هيتلر، در قامتِ «مبارزه با امپرياليسم» همچنان بر جنبشِ چپِ ايران و بر ذهنِ «حاميان» بين‏المللی و البته داخلی آن سايه افکنده باشد. جنبشِ چپی که زخم‏های «جبهه‏ی متحد خلق به رهبریِ امام خمينی» و «سپاه پاسداران را به سلاح سنگين مسلح کنيد» را هنوز بر تن دارد و هنوز از زير بارِ چنين فجايعی کمر راست نکرده است، اين بار از زبانِ برخی از افرادِ منسوب به چپ در داخلِ کشور فاشيسمِ حکومتی و هوادارانش را «اعماق اجتماع» تبيين می‏کرد.
فيل ويلايتو در مجله‏ی مانتلی ريويو مدعی است :«آنچه اکنون در ايران رخ می‏دهد مناقشه ميان دو نيرويی است که هر يک نماينده‏ی ميليون‏ها نفر از مردم هستند. در هر دو سو افراد خوبی وجود دارند و موضوعات مطرح پيچيده است.[20]»، جيمز پتراس يکی ديگر از نويسندگانِ اين مجله می‏نويسد «کوچکترين مدرکی وجود ندارد که قبل از انتخابات و يا در روز انتخابات، سلامت و صحتِ انتخابات را مورد ترديد قرار داده باشد.» و در آخر ويلايتو با استدلالی از اين نوع که احمدی‏نژاد که در مناطق روستايی و فقير جنوبِ تهران می‏زيسته می تواند از حمايت دو سوم از رای‏دهندگان برخوردار شده باشد، و جيمز پتراس نيز با اعتقاد به اين که «پيروزی احمدی‏نژاد در اين انتخابات نظير پيروزیِ پرون در آرژانتين، هوگو چاوز در ونزوئلا و اوا مورالس در بوليوی است[21]»، آب پاکی را روی آبرو و اعتبار جنبشِ چپ می‏ريزند.
سعيد رهنما در اعتراض به نحوه‏ی نگرشِ اين دسته از «چپ»‏ها در مقاله‏ای اين گرايش را به چالش فراخواند[22]. و اسلاوی ژيزک پاسخ به اين دسته از «چپ»های داخلی و بين‏المللی را طی مقاله‏ای کوتاه و اجمالی به عهده می‏گيرد.
«روايت‌های مختلفی از اتفاقات تهران وجود دارد. برخی در اين اعتراضات اوج "حرکت اصلاح‌گرايانه" هوادارغرب را می بينند ... ايشان اين اعتراضات را به عنوان نخستين گامها در جهت ايرانی جديد، سکولار و ليبرال دمکرات می بينند که از بنيادگرايی اسلامی آزاد شده است. اين تعبيراز سوی شکاکانی خنثی مي‌شود که باور دارند احمدی‌نژاد واقعا برنده شده است: او صدای اکثريت است ، در حالی که هواداران موسوی از ميان طبقه متوسط و فرزندان نازپرورده آنان مي‌آيند. به طور خلاصه مي‌گويند: بياييد توهم‌ها را به کناری بگذاريم و با اين حقيقت روبرو شويم که، با احمدی‌نژاد، ايران رييس جمهوری دارد که لايق آن است. در مرحله بعد، کسانی هستند که موسوی را به‌خاطر تعلقش به نظام روحانی حاکم رد می‌کنند که تنها قيافه ظاهری‌اش از احمدي‌نژاد بهتر است...
دست آخر، غم‌انگيز ترين اين مواضع متعلق به "چپ گرايان" طرفدار احمدی‌نژاد است: مهمترين مسئله برای ايشان استقلال ايران است. احمدی نژاد برای اين پيروز شد که برای استقلال کشور ايستادگی کرد، فساد نخبگان سياسی را نشان داد و سرمايه نفت را درجهت ارتقای درآمد اکثريت فقير به کار برد - احمدی نژاد واقعی اين است ، يا اقلا به ما اين‌گونه می گويند، که زير تصويرمتحجر و منکرهولوکاست که رسانه‌های غربی از او ساخته‌اند، ‌پنهان است. بر اساس اين ديدگاه، آنچه اکنون در ايران در حال وقوع است تکرار واقعه برکناری مصدق در۱۹۵۳ است - کودتايی با خرج غربيان برعليه رييس‌جمهورمشروع و قانونی. مشکل اين ديدگاه فقط انکار مستندات نيست: مشارکت بالای راًی‌دهندگان ازميزان معمول ۵۵ درصد به ۸۵ درصد را فقط مي‌توان به عنوان رأي اعتراضي تعبير کرد. به علاوه،‌ اين ديدگاه عدم درک خود را از نمايش اصيل اراده مردم به نمايش می‌گذارد، و قيم مآبانه مي‌پندارد که براي ايرانيان عقب‌مانده، همان احمدی‌نژاد مناسب است - اينها هنوز آنقدر به بلوغ نرسيده‌اند که چپ سکولار بر ايشان حکومت کند.
اين روايتها، با وجود تعارضات شديدی که با هم دارند، همگی بر اساس محور تقابل بين تندروهای اسلامی با اصلاح‌گرايان ليبرال غرب‌گرا بنا شده‌اند. به همين دليل است که نمی توانند جايگاه موسوی را تعيين کنند: آيا بالاخره موسوی اصلاح طلبی با پشتوانه غرب است که به دنبال آزادی فردی بيشتر و بازار آزاد است، يا عضوی از نظام روحانی حاکم که نهايتاً پيروزی‌اش هيچ تأثير جدی در تغييرطبيعت رژيم ندارد؟ چنين نوسانات فاحشی در اين تحليل‌ها نشانگر آن است که همگی از درک طبيعت حقيقي اين اعتراضات عاجزند....
چندين پيامد مهم از اين ديدگاه نتيجه می‌شود. نخست، ‌احمدی نژاد قهرمان اسلام‌گرايان فقير نيست، بلکه يک پوپوليست واقعا فاسد اسلامو-فاشيست است، يک يرلوسکوني ايراني که ترکيب رفتارهای دلقک‌ مآبانه و اقتدارگرايی سياسی ظالمانه‌اش حتی اکثريت آيت‌الله‌ها را هم معذب مي‌کند. نان پخش کردنهای عوام‌فريبانه‌اش به فقرا نبايد ما را بفريبد: پشت سراو نه فقط سازمانهای سرکوب‌گر پليس ودستگاههای بسيار غربی شده روابط عمومی ، بلکه يک طبقه تازه به‌دوران رسيده ثروتمند قوي ايستاده که در نتيجه فساد رژيم به‌وجود آمده است ( سپاه پاسداران ايران نيروي شبه نظامی طبقه کارگر نيست، بلکه نهادی فوق‌العاده فاسد و قدرتمندترين مرکز ثروت در کشور است).»[23]
حاکم ماندنِ فضای دورانِ مربوط به «جنگِ سرد» بر ذهن و روان روشنفکرانِ «چپ» ايرانی[24] و البته بخشِ بزرگی از روشنفکرانِ «چپ» غير ايرانی در همه‏ی تحولاتِ اخير نمودِ بارز داشت. بطورِ مثالِ کم بودند جرياناتی از «چپ» بين‏المللی و البته از «چپ» ايرانی که در جريان جنگِ ميانِ حزب‏اله لبنان و ارتش اسرائيل به ياد آورند که قربانی اصلی موشک‏های اهدايیِ جمهوری اسلامی به حزب‏اله در خاکِ اسرائيل، غيرنظاميان و مردمانِ عادی کوچه و خيابان‏ها بوده‏اند، اما همگان تنها به وجهی از جناياتِ رخ داده توسط ارتش اسرئيل پرداختند. اين امر در رابطه با برخی از اين روشنفکرانِ «چپ» به جايی رسيد که برخی از آنان تا حد مشاورتِ حسن نصراله نيز پيش رفتند[25]. بطورِ مثال فريبرز رئيس‏دانا طی مصاحبه‏ای مدت‏ها پيش از تحولاتِ اخير گفته بود:
«...واقعيت اين است که محمود عباس جانشينِ ياسر عرفات و رئيسِ حکومت خودگردانِ فلسطين اکنون تا مغزِ استخوان تحت سلطه و نفوذ صهيونيست‏ها قرار گرفته است و گويا وظيفه‏اش را بالعکس انجام می‏دهد. از سوی ديگر هم علی‏رغمِ اين که من و ديگرِ همفکرانِ سوسياليسم در ايران هيچ‏گونه قرابتِ ايدئولوژيک با حماس نداريم، اما بايد بپذيريم که حماس با يک انتخابات آزاد بر سر کار آمده است و پس از آز آن فشارِ دوچندانِ امريکا و تحريم‏های بين‏المللی دولتِ ائتلافیِ حماس و فتح را فلج کرد، اما واقعيت آن است که ما اکنون از عباس انتقاد می‏کنيم و حماس را به خاطرِ احترام به آرای فلسطينيان و در نتيجه دمکراسی به رسميت می‏شناسيم...»[26]
درست در زمانی که به درستی و حقانيت، مجازات اعدام توسط جنبش چپ و پيشرو در امريکا محکوم و افشا می‏شد، اما بر اعدام‏های بيشمار در چين چشم فروبسته می‏شد، در هنگامی که تجاوز به عراق توسط امريکا محکوم می‏شد، در رابطه با حمايت‏های چين و روسيه از يکی از سياه‏ترين ديکتاتوری‏های نظامی تاريخ معاصر در برمه (بيرمانی) سکوت اختيار می‏شد، در حالتی که حمايت همه‏جانبه‏ی امريکا از ديکتاتوری نظامی پينوشه در شيلی و ديگر کشورهای امريکای لاتين به درستی مورد افشا و طرد قرار می‏گرفت، اصرار چين بر شناساندنِ خمرهای سرخ به عنوان تنها نماينده‏ی قانونی کامبوج در سازمان ملل و حمايت همه‏جانبه‏ی اين حکومت از اين باند تبهکار و جنايت‏پيشه طی بيش از دو دهه با سکوت «چپ» ها روبرو شد. در حالی که در سيستم انتخاباتیِ امريکا برنده شدن جورج بوش و انتخابِ او به رياست جمهوری اين کشور به درستی با امعانِ نظر فرماندارِ فلوريدا و حمايت‏های فرماندار اين ايالت (برادر جورج بوش) اعلام شد. اما انتقال حکومت از فيدل کاسترو به برادرش پس از حدود 50 سال تکيه زدن بر اريکه‏ی قدرت در کوبا، انتقال قدرت از کيم ايل سونگ به پسرش کيم جُنگ ‏ايل در کره‏ی شمالی، پس از برپا داشتنِ سيستمِ حکومتی «جوچه»، انتقالِ قدرت از حافظ اسد به بشار اسد در سوريه، پس از گام برداشتن در «راه رشد غير سرمايه‏داری» و اتخاذِ مواضعِ «ضد‏ امپرياليستی» همه با بلندنظریِ چپِ بين‏المللی، جريانی که مطابق با آموزه‏های مارکس می‏بايست معرفِ پيگيرترين و پيشروترين دمکراسی تاريخِ بشريت باشد، روبرو شد و اشاره ای به آن نشد.
امروزه به جرئت می‏توان مدعی شد که سرکوب و جناياتی که دولت‏های روسيه و چين در چارچوبِ مرزهای خود اعمال کرده و می‏کنند، غارتی که از سرزمين‏های بيگانه اعمال کرده و می‏کنند و حمايت‏های بی‏دريغی که اين دو نمادِ پيشينِ «سوسياليسمِ واقعا موجود» از سياه‏ترين ديکتاتوری های معاصر اعمال کرده و می‏کنند، جايگاه سرکردگیِ امپرياليسمِ جهانی با همه‏ی ويژگی‏های ويرانگر اين نيرو را از امريکای شمالی به شرقِ اروپا و آسيا منتقل کرده است[27].
در اين ميان پرداختن به «اپوزيسيون» مقيمِ خارج از کشور نقض غرض خواهد بود. اين «اپوزيسيون» طی سال‏های طولانی اقامت در خارج از کشور، همه‏ی توانِ تاثيرگذاریِ خود بر روند تحولات و وقايع را از کف داده، و هنوز در پی راهی برای کسب اعتبار مجدد است. از آنجا که هرگز تلاش و همتی برای گذار از محافلِ بسته‏ی ايدئولوژيک به سازمانی سياسی با همه‏ی ويژگی‏های اين نوع سازمان ها و احزاب انجام نداده[28]، بيگانه از روندِ امور همچنان در قالب‏های بسته‏ی فکری با الگوبرداری و تلاش در يافتنِ تشابهات ميان لحظاتِ تاريخی می‏کوشداوضاع را درک کند. پيش‏بينی‏هايی از نوعِ سطورِ پائين، امری مجرد و اتفاقی نيستند.
«... اگر طی شش سالِ گذشته، بخشی از جريان‏های سلطنت طلب، پوشيده و آشکار در جهتِ همکاری و دستيابی به تفاهم با اصلاح‏طلبانِ حکومتی تلاش کرده‏اند، چرا که اکنون با توجه به حضورِ نظامیِ امريکا در منطقه و اعمال فشارِ آن به جمهوری اسلامی نمی‏توان متصور شد که بخشی از اصلاح‏طلبانِ حکومتی برای هماهنگی و نوعی همکاری با سلطنت‏طلبان در شرايط حساسِ کنونی آستين بالا نزنند. به علاوه ايالات متحده امريکا اينک نيروهای سازمانِ مجاهدين خلقِ ايران در عراق را تحتِ کنترلِ خود دارد و از اين سازمان به عنوان نيروی فشار عليه جمهوری اسلامی استفاده می‏کند. اين فشار توام با فشارهای ديگر (از فشارِ نهادهای بين‏المللی زيرِ نفوذِ ايالاتِ متحده گرفته تا فشارهای اقتصادی، سياسی و روانیِ دستگاهِ بوشِ پسر) می‏تواند موقعيتِ حکامِ ايران را به شذت متزلزل کند. و اين موقعيت متزلزل و مخاطره‏انگيز، بسترِ مساعد وقوع کودتاهاست....در صورتِ تداومِ فشارها امکان دارد که سپاه پاسداران دست به کودتا زند، آيت اله منتظری را جایِ خامنه‏ای نشاند. طاهری را جای مشکينی، نوری را جایِ خاتمی و دولتِ در سايهِ اصلاح طلبانِِ مغضوبِ مشروطه‏خواه را جای «اقتدارگرايانِ» حاکم ! »[29]
تحليل مارکسيستی از تحولات سياسی، به قصد درکِ روند تحولاتِ آتی و سپس طراحی و تعيين خطِ مشی برای تاثيرگذاری در اين روندها صورت می‏پذيرد. بر اساسِ اين «تحليل» مارکسيستی، سلطنت‏طلبان در تلاشِ همکاری و تفاهم با اصلاح‏طلبان حکومتی بوده‏اند، حالا هم که امريکا به منطقه وارد شده، اصلاح طلبان هم در آرزوی همکاری با سلطنت‏طلبان هستند، امريکا و بوشِ پسر هم که همچنان بر فشارهای خود بر رژيم می‏افزايند، تا کنون سه قطعنامه‏ی شورای امنيت هم عليه رژيم و جهت تحريم‏های اقتصادی آن به تصويب رسيده، پس سپاه بايد کودتا کند، و منتظری را به جای خامنه‏ای، طاهری را جای مشکينی، نوری را جای خاتمی و ...
سپاه کودتا کرد، اما هيچيک از پيش‏بينی‏های مذکور درست از آب درنيامد. امروز هم بحث بر سر اين نيست که اين نوع پيش‏بينی‏های سياسی تا چه ميزان از قرابت با تحليل مارکسيستی برخوردار است، اما سئوال اينجاست که علت چنين خطايی چيست ؟ چرا و چگونه می‏توان بيش از سه دهه و حتی شايد نزديک به چهاردهه در جنبش چپ و سياسی ايران بود، تحولات کشور را روزانه مرور کرد و پيگير بود و به چنين پيش‏بينی‏هايی پرداخت ؟ به گمانِ من سردرگمیِ آشکار نويسندگان ناشی از عدمِ شناختِ رژيم جمهوری اسلامی، ماندن در قالب‏های فکری جنگِ سرد و همچنان حرکت از «ضد امپرياليسم» راستِ نظری در جنبشِ چپِ ايران و جهان است. نويسندگان اين مطلب، همچون بخش بسيار بزرگی از اپوزيسيون «چپ» و دمکرات ايرانی در خارج از کشور سال‏هاست با تکرارِ و گاه روياپردازی در انتظار تماس و رابطه‏ای ميان رژيم جمهوری اسلامی با امريکا و شايد اسرائيل نشسته‏اند تا پس از يافتن کوچکترين نشانه‏ای از آن، به راست و يا ناراست، فرياد «يافتم، يافتم» سردهند. توجه کنيد به تحليلِ تحولاتِ جاری از همين قلم:
«سياستِ بين‏المللی و داخلیِ احمدی‏نژاد، طبقه‏ی متوسط مدرن و نيمه مدرنِ شهرهای ايران را نيز به صرافت انداخت و بيش از هر زمان آن‏ها را متقاعد ساخت که پايگاه استواری در نظام حکومت اسلامی ندارند... هاشمیِ رفسنجانی ... با هشياری و حواس جمعی، برنامه‏ای دور و دراز ريخته بود. ... در آستانه‏ی انتخاباتِ دهم، در محوطه‏ی دانشگاه آزاد تهران (واحد شمال)، ستادی مجهز به کامپيوترهای پيشرفته با نزم‏افزارهای ويژه‏ی نظرسنجی برپا داشت. او مهدی پسر 29 ساله‏اش را به سرپرستیِ آن گمارد و با استخدام هزار نظرسنج تمام وقت که با تلفن‏های سيار در شهرها می‏گشتند و حتی خرده نوسان‏ها را ثبت می‏کردند، گرايش عمومیِ رای دهندگان را به دقت دنبال می‏کرد. واپسين نظرسنجی اين ستاد در واپسين شب مسابقه‏ی انتخاباتی حکايت از آن داشت که موسوی با کسبِ 56 درصد آرا نفر اول است و احمدی‏نژاد با 42 درصد آرا نفر دوم. با تکيه بر يافته‏های اين ستاد بود که سيدحسين موسوی خود را پيروز انتخابات می‏خواند.»[30]
پيش از ادامه‏ی مطلب بد نيست اين سطور از زبان حماسیِ خود پيراسته و به فارسی سليس ترجمه شوند. در درجه‏ی نخست در انتخابات تقلبی صورت نگرفته است. طبقِ آمارگيریِ «هزار نظرسنجِ تمام وقت با تلفن‏های سيار» احمدی نژاد 42% آرا، يعنی با احتسابِ شمار 45 ميليونی شرکت کنندگان در انتخابات حدود 19 ميليون رای به دست آورده است. کروبی هم که بيخودی ول معطل است، چون بازهم بر اساس محاسبهِ «هزار نظرسنجِ تمام وقت با تلفن های سيار» خيلی زور می‏زد با محسن رضايی دوتايی 2% رای آ‏ورده‏اند ؛ موسوی هم می‏بايست بپذيرد که اين نظرسنجی توسط «هزار نظرسنجِ تمام وقت با تلفن‏های سيار» در تهران صورت گرفته و نه در شهرستانها، در تهران هم که حتی بر پايه‏ی آمارِ ارائه شده توسط وزارتِ کشورِ جمهوری اسلامی حداکثر آرا متعلق به اوست و اين چند درصد اختلاف را می‏بايست به حسابِ تفاوت روحيات شهروندان تهرانی و شهرستان‏ها، يعنی همان «اعماق اجتماع»، که قبلا با آن آشنا شديم، گذاشت. نکته‏ی بعدی آنجاست که طبقه‎ی متوسطِ نيمه مدرن ايران با توجه به سياست‏های بين‏المللی احمدی‏نژاد فهميد که از او آبی برايش گرم نخواهد شد. به عبارتی ديگر اين طبقه‏ی متوسط کمی تا اندکی مدرن در دوره‏ی پيشين انتخابات به احمدی‏نژاد رای داده بوده و حالا پشيمان شده. سپس هاشمی رفسنجانی حسابِ همه‏ی کارها را پيشاپيش کرده، برنامه‏ای دور و دراز ريخته بود و يک مرکز نظرسنجی با «کامپيوترهای پيشرفته» و «تلفن‏های سيار» تاسيس کرده بود. در ادامه‏ی اين «تحليل» دايی‏جان ناپلئونی می‏خوانيم:
«فروکش راه‎‏پيمايی‏ها و خلوت شدنِ خيابان‏ها، با اعتصاب کارمندان و کسبه پر نشد. نمی‏توانست هم که شود. توده‏ی عظيم کارگران نه خواسته‏های خود را در گفتار و کردار نامزدهای رياستِ جمهوری می‏يافت و نه آن را در شعارهای راه‏پيمايی‏های خيابانی ! ... از کارمندان و کاسبانی هم که به سياست گرايش داشتند، تنها پاره‏ی کوچکی از جريان حاکم جداسرند. پاره‏ی بزرگِ اين دو نيرو، به ويژه کارمندانِ دولتِ اسلامی، در پيوندی تنگاتنگ با قدرت حاکم قرار داشته‏اند. هردو پاره‏ی اين دو نيروی اجتماعی، اما با هزار تار پيدا و پنهان به جمهوری اسلامی وابسته‏اند، با آن بده بستان دارند و نزديکی‏هايی در حينِ دوری‏ها. و فاقد اراده‏ای مستقل لازم.»[31]

سرانجام

سرانجام اين بحران چه خواهد بود ؟ ماهيت اين جنبش چيست ؟ آيآ دعوا همچنان اختلاف منافع ميان دو جناح از رژيم است ؟ يا اين که فراتر از اختلافی درون خانوادگی است ؟ نقش توده‏های اجتماعی، اقشار مختلف شهروندان، خرده‏بورژوازی مدرنِ شهری در اين تحولات چيست ؟ آيا اين طبقه همچنان رستگاریِ خود را در همراهی و حمايت با يکی از جناح‏های حکومتی و در اين حالت ويژه، اصلاح طلبان حکومتی می‏بيند ؟ ماهيتِ نظامِ جمهوری اسلامی چيست ؟ حکومتی «سلطانی» يا فاشيسم ؟ و ...
چند سالِ پيش در هنگامِ انتخابِ محمود احمدی‏نژاد به رياستِ جمهوری اسلامی نوشته‏ بودم که « آنچه که به جرئت می توان حدوث آن را پيشاپيش به انتظار نشست، کم شدن وزنه ی قدرتِ ولايت مطلقه ی فقيه در مقابله با نظاميان در عرصه های مختلف حکومت خواهد بود. طنز تاريخ آنجاست که خامنه ای در آرزوی قبضه ی کامل قدرت در دست خود تير خلاص زنی را به رياست جمهوری برگزيد، غافل از اينکه تير خلاص زن اين بار مغز ولايت مطلقه ی فقيه را هدف خواهد گرفت»[32]در تداوم همين استدلال بر اين گمانم که روند آغاز شده را سرِ بازايستادن نيست و ناقوسِ پايانِ نظامِ فاشيستی در ايران به صدا درآمده است.
احزاب و نيروهای چپ و مترقی ايران طیِ سه دهه حکومتِ جمهوری اسلامی در تقابل با شعارهایِ نظام عملا خلع سلاح شده‏اند. نظامِ حاکم به دليلِ ماهيتِ فاشيستیِ خود – به مثابه جنبشی توده‏ای عليه سرمايه‏داری- از همان ابتدایِ استقرارِخود همه‏ی شعارهای «عدالت‏طلبانه» و ضدِ سرمايه‏داری‏ای که هر يک از نيروهای پيشرو و مترقیِ اجتماعی طرح می‏کرد را از آنِ خود کرد، و اين جريانات را با خلائی ايدئولوژيک مواجه نمود[33]. ترکيب‏ها و واژه‏هايی همچون «مرفهين بی‏درد» از ابداعاتِ رژيم بود، شعارهای «ضدِ امپرياليستی» و «ضد صهيونيستی»، همبستگی با «ملت‏های مظلوم» در سراسرِ جهان از حيطه‏ی عملِ احزاب و سازمان‏های چپ و مترقی برگرفته شده و توسط حکومت و نيروهای آن مصادره شد. برخی هنوز بر اين گمانند که رژيم به قصدِ عوامفريبی چنين سياستی در پيش گرفت. اما به گمانِ من در پيش گرفتنِ چنين راهکرد و سياستی توسط رژيم در پاسخ به مطالباتِ ايدئولوژيکِ خود بوده است. شعارهای حمايت از «مردمِ مظلومِ فلسطين»، لبنان، و يا هر کجای ديگرِ جهان، امری ايدئولوژيک در چارچوبِ دستگاهِ فکریِ حاکم بر نظامِ جمهوری اسلامی است، و نه عوامفريبی[34]. اينکه آيا رفتارِ رژيم در جهتِ منافعِ اين «ملت‏های مظلوم» و يا «منافعِ ملی ايرانيان» است يا خير، می‏بايست در رابطه با ماهيتِ فاشيسم و اين دستگاهِ فکری بررسی شود. به همان ميزان که آلمان‏ها از استقرار نازيسم در سرزمين خود سود بردند، يقينا مردم ايران و سراسر جوامع خاورميانه نيز از استقرار نظامی فاشيستی در ايران سود برده و خواهند برد !
رژيم با از آنِ خود کردنِ شعارها و مطالباتِ جريانات و احزابِ پيشرو در ابتدایِ انقلابِ بهمن، عملا اين گروه‏ها و احزاب را در موقعيتی قرار داد که يا در تلاشِ به کارگرفتنِ همه‏ی پتانسيل‏های نهفته‏ی انقلابی رژيم برآيند و برای تشکيلِ جبهه با حکومت برای مبارزه با امپرياليسم بکوشند؛ يا حکومت را «دجال» بنامند که گويا به دروغ همه‏ی شعارهای آنان را تصاحب کرده؛ و يا اينکه بر ماهيتِ فاشيستی و خرده بورژوايی آن ديده فروبندند و از بيخ و بن رژيم را بورژوايی ارزيابی کرده و به مدت سه دهه در انتظارِ سازشِ آشکار و يا پنهان رژيم با امريکا و «امپرياليسم» بين‏المللی اوقاتِ خود را طی کنند.
آنچه امروز رژيم جمهوری اسلامی در مقابله با جنبشِ دمکراتيکِ شهروندیِ مردمِ ايران تجربه می‏کند، دقيقا همان چيزی است که خود طی سه دهه در تقابل با گروه‏ها، احزاب و سازمان‏های سياسی پيشرو انجام داد. همه‏ی مناسبت‏ها، شعارها و دلايلِ حرکتی از رژيم سلب شده و توسط اين جنبش از آنِ خود شده است. جنبش دمکراتيکِ مردم ايران از «روزِ قدس»، «نمازِ جمعه»، نمايشگاه‏های گوناگون حکومتی، مسابقاتِ فوتبالِ باشگاه‏ها، اله اکبر گفتن‏های شبانه و هر موقعيتِ ديگری برای حرکت عليه باورها و اهدافِ رژيم، برای به مصافِ طلبيدنِ فاشيسم حکومتی استفاده‏ی بهينه کرده و رژيم و عوامل آن را همواره در مقابل عملی انجام شده قرار داده است. هر يک از حرکاتِ نامبرده و هر حرکتِ جمعیِ ديگری تنها بر راديکاليسم حرکات توده‏ای و مطالباتِ اجتماعی افزوده و موقعيت رژيم را بيش از پيش با تزلزل روبرو ساخته است.
تداوم روند کنونی نتيجه‏ی خود را در کوتاه مدت به طور جدی به نمايش خواهد گذاشت، بحران هويت سراپای رژيم را فراخواهد گرفت و روند ريزش نيروهای رژيم سرعت و فزونی هر چه بيشتری خواهد گرفت. به گمانِ من روندی که در شرايط کنونی سرعتی هر چه فزون‏تر به خود گرفته، کمرنگ‏تر شدنِ نقشِ روحانيونِ حکومتی و جناحِ ايدئولوژيک رژيم، و پر رنگ‏تر شدن وزنِ نظاميان در سامانه‏ی حکومتی است. امری که از ابتدای تحرکاتِ اخير از ديده‏ی مبارزينِ چپِ داخلِ کشور پنهان نماند و به درستی مورد اشاره قرار گرفت.[35]
در اينجا به کوتاهی می‏بايست به نظريه‏ی ابداعیِ آقايان اکبر گنجی و سعيد حجاريان پرداخت. بر اساسِ نظريات طرح شده توسط اين دو نظريه پردازِ «جنبشِ اصلاحاتِ» حکومتی، نظام حاکم در ايران، متاثر از الگوی طرح شده توسط ماکس وبر، نظامی سلطانی است. نظامِ سلطانی نامی ديگر برای «سلطنت مطلقه» و يا استبداد فردی است. طرح اين نظريه از جانبِ اکبر گنجی، يعنی کسی که خود برای نخستين بار در دانشگاه اصفهان نظريه‏ی فاشيسم را طرح کرد، از سويی موجب حيرت و از سوی ديگر تا حدودی قابل درک است. اکبر گنجی و سعيد حجاريان جدا از حضور ابتدايیِ خود در شکل‏گيری و استقرارِ نظامِ جمهوری اسلامی، جدا از تعلقِ خاطرِ احتمالی به بنيانگزار اين نظام، آيت‏اله خمينی، و همينطور جدا از گسستِ اعتقادیِ کاملِ خود از مفهوم انقلاب، با هر نوع تحرکی که منجر به براندازی نظامِ حاکم و تغييرِ اين نظام شود مخالفند. از نطرِ آقايان گنجی و حجاريان، دمکراسی پديده‏ايست احتمالا لوکس که به قول آقای حجاريان می‏بايست انتظارِ آن را در چهارصد سالِ آينده در ايران داشت. از نظر اين آقايان، مانعِ اصلیِ استقرار دمکراسی در ايران، نه نظامِ جمهوری اسلامی، بلکه هر نوع حرکت و تلاشِ انقلابی برای تغييرِ نظام است. مطلوبِ نظرِ آنان حفظِ نظامِ جمهوری اسلامی با تغييرِ شخصِ آيت‏اله خامنه‏ای و جايگزين کردنِ او با فردی همچون آيت‏اله منتظری و يا «شورای رهبری» است.
اما در نظام فاشيستی، با جابجايی و تغييرِ «دوچه» و يا «پيشوا» نظام به بازتوليدِ همان «رهبر فرهمند» خواهد پرداخت، و به جایِ «امامِ امت» به خلقِ «رهبرِ معظم» خواهد پرداخت. تنها راه حصول به دمکراسی در نظامِ فاشيستی، براندازی و تغييرِ نظام است. ز همين رو اين نظريه پردازانِ «اصلاحاتِ حکومتی» از معرفی نظامِ جمهوری اسلامی به عنوان نظامی فاشيستی اکراه دارند. عليرغم همه‏ی احترامی که برای مبارزه و پيگيریِ آقای گنجی قائل بوده و هستم بر اين گمانمِ که دغدغه‏ی اصلیِ آنان بيش از دمکراسی، دغدغه‏ی نظام و حفظِ آن باشد.
اين جنبش ره به کجا خوهد برد ؟ آيا حاصل برخورد و تضاد منافع ميان دو جناح حکومتی است و در «تعامل» ميان جناح‏های حکومتی به بن بست خواهد رسيد؟ آيآ سناريويی اين چنين در دستور کار است ؟
آنچه تحت عنوان جنبشِ سبز شناخته شده است، تداوم منطقی همانِ جنبش اصلاحی است که در اعماق جامعه‏ی ايران جاری بود و هست. اين جنبش فاقد رهبری است، هيچ نظم و تشکيلاتی نيز معرف جنبش اصلاحی جاری در ايران نيست. ميرحسين موسوی، مهدی کروبی رهبران اين جنبش نيستند، به رغم اينکه امروزه با شرايط حادث شده، شرايط رهبری آنها به طور بالقوه فراهم آمده است.
امری که می‏توان و می‏بايست به صراحت از آن ياد کرد، تفاوت‏های گسترده ميان جنبش امروز، و وقايع سال 57 است: تفاوت ميان ترکيب جمعيتی، تفاوت ميان اقشار و طبقات شرکت کننده در جنبش، و تفاوت ميان سطح مطالبات و سطح انديشگیِ اين جنبش با دوره‏ی پيشين. ترکيب جمعيتی ايران طی اين سال‏ها با تغييراتی محسوس مواجه شده، وجود و حضور نسلی فرهيخته و انديشمند در ميان بدنه‏ی جنبش، حاکم بودنِ نگاهی پراگماتيک بر اجزای جنبش، دوری گزينی از بت‏سازی، و حتی برخوردی انتقادی با اجزای جنبش، امری که البته به يمن دسترسی – بسيار دشوار و فيلتر شده توسط حکومت- به امکانات ارتباطی و توزيعی، از نوع اينترنت فراهم آمده، اين جنبش را از ويژگی‏هايی چندان پيشرو برخوردار ساخته که فرد در هر سطحی از آن نقش و تاثير چندانی نخواهد داشت.
حضور ميرحسين موسوی در مقام نخست‏وزيری دولتِ کشتار در دهه‏ی شصت تاريخ شمسی، مقام نخست وزيریِ او در دوره‏ی کشتار ملیِ 1367 و سکوتِ اين دولت و ... همه از جمله اموری است که طی دوران مبارزات انتخاباتی و روزهای مبارزه عليه کليت رژيم توسط عناصر و اجزای همين جنبش طرح شده‏اند. راديکاليسم جنبش طی روزهای بعدی، برخی از مسئولين و گردانندگان حکومتی در سال‏های بعدی، از جمله مهاجرانی را در موضعِ طرح و محکوميتِ اين فاجعه‏ی ملی قرار داده است، به گمانِ من مهاجرانی آخرين مسئول حکومتی نخواهد بود که در محکوميتِ اين جنايتِ بزرگ سخن خواهد گفت و بسيارانی ديگر نيز در روزها و هفته‏های آينده به مهاجرانی خواهند پيوست. اينکه ميرحسين موسوی چه زمان به سخن خواهد آمد و از آن روزهای سياه سخن خواهد گفت، از عوامل تعيين کننده‏ی جايگاهِ آينده‏ی ايشان در جنبش دمکراتيک کنونی خواهد بود.
ترديدی نيست که جنبش دمکراتيکِ احقاقِ حقوقِ شهروندی در ايران راهِ خود را از ميان سرکوب و بر ويرانه‏های نظام فاشيستی خواهد گشود و پيش خواهد رفت، بازهم بی‏ترديد به آينده و اهداف اين جنبش می‏توان بسيار خوش‏بينانه نگريست. شيخ مهدی کروبی، ميرحسين موسوی و بسياری از مسئولينِ حکومتی در دوره‏های پيشينِ نظامِ حکومتیِ جمهوری اسلامی از اعضا و اجزای جنبشِ جاری اند، شجاعتِ ستودنیِ کروبی و همينطور موسوی در روزهای پس از کودتای انتخاباتیِ رهبری و نظاميانِ سپاهِ پاسداران در ايستادگی و مقاومت در مقابلِ روندی از پيش تعيين شده توسط اين افراد، تغييردهنده‏ی روند تحولات و گشايشگرِ راهِ جنبشِ دمکراتيکِ کنونی بوده است. ولی می‏بايست اضافه کرد، جنبش کنونی با موسوی و کروبی آغاز نشده و با آنها نيز پايان نخواهد گرفت. موسوی و کروبی ايستگاه‏هايی، البته مهم، در طی طريقِ جنبش شهروندیِ کنونی‏اند. نگاهی انتقادی به سه دهه استقرارِ نظامِ فاشيستی و عملکردِ بنيادنگذارانِ اين نظام توسط هر کدام از افراد ياد شده، معرف جايگاهِ آتیِ آنان در جنبشِ جاری خواهد بود. می‏توان در راست‏ترين طيفِ اين جنبش جا گرفت و کوشيد تا «جمهوری اسلامی، نه يک کلام بيش و نه يک کلام کم» را ترويج نمود و با جلبِ آرای آيت‏اله‏های مقيم قم، آرای توده‏ی کوچه و خيابان، جمعِ فرهمندانِ مخالف تداومِ حکومتِ فاشيستی را از دست داد. و می‏توان به بازگوييِِ آنچه طیِ سه دهه بر مردم ايران رفت پرداخت و به تحکيم جايگاهِ خود در جنبشِ دمکراتيکِ شهروندی ايران پرداخت. آنچه به يقين می‏توان پيش‏بينی کرد، اين است که اين غول از قفس خارج شده، رژيم جمهوری اسلامی ديگر قادر به دربند کردنِ آن نيست.

Siamand@yahoo.com
سيامند
8 آبان 1388 – 29 اکتبر 2009
____________
[1] - جمهوری اسلامی؛ دور جديدی از کشتار – امير وحدتی – بولتنِ آغازی نو شماره 21، تير – مرداد 1371
[2] - «نگاهی بر تاريخِ شکل گيریِ کانونِ نويسندگانِ ايران» محمد محمدعلی، شهروندِ بی‏سی، شمارهِ 1050- متنِ سخنرانیِ محمد محمدعلی در جلسه‏ی کانونِ نويسندگانِ ايران در تبعيد- ونکور
[3] - تاريخ به روايتِ لمپنيسم ( نگاهی به کتابِ خاطراتِ شعبان جعفری) – اسد سيف – مجله‏‏ی آرش شماره 83
4 - حزبِ سوسياليست ملی کارگران ايران (سومکا)، تنها جريان رسما فاشيستی ايران به رهبریِ دکتر داود منشی‏زاده، تاسيس شده در دهه‏ی 30 و همزمان با ملی شدنِ صنعت نفت
[5] - با پذيرش اين نکته که تفکر فاشيستی در هر جامعه‏ای به فراخور شرايط و اوضاعِ جاری، ويژگی‏های فرهنگی، اقليمی و تاريخی جامعه‏ی مذکور در چهره‏هايی متفاوت عرضه شده است، می‏توان برای «سومکا» که به گمان من کاريکاتوری بيش از حزبِ ناسيونال سوسياليست آلمان (حزبِ نازی) نبود و هرگز قادر به ايفای نقشی تعيين کننده در تاريخ معاصر ايران نشد، اهميتی بيش از اندازه قائل نشد و آن را تنها در ابعادی که نشان دهنده‏ی نقش و جايگاه آن بوده باشد، بررسی کرد.
[6] - يقينا در جا و موقعيتی ديگر می‏بايست ويژگی‏های فاشيسم در معنای کلاسيکِ آن و نمودهای اين نهضتِ ويرانگر در ايران را دقيق‏تر بررسی کرد.
[7] - و شايد هم برای بار دوم، چرا که رجايی کپیِ برابرِ اصلِ احمدی‏نژاد در دورانی بود که هنوز نظاميان از چنين اقتداری برخوردار نبودند.
[8] - جمهوری اسلامی و داستانِ مرد پير و دريا – محمدرضا نيکفر
[9] - K.Marx, Le 18 Brumaire de Louis Bonaparte
[10] - جمله‏ی معروفِ خمينی در رابطه با کم‏سوادیِ محمدعلی رجايی برای پستِ رياستِ جمهوری تا مدتهای بسيار طولانی برای تقدير از رجايی بر ديوارهای شهرها باقی بود : «رجايی ايمانش از علمش بيشتر است»
[11] - ناگفته ها ، خاطرات شهيد حاج مهدی عراقی " ص 26 – چاپ اول – مؤسسه خدمات فرهنگی رسا
[12] - خاطرات شعبان جعفری – به کوشش هما سرشار
[13] - همانجا
[14] - اخيرا به حزبِ موتلفه‏ی اسلامی تغيير نام داد.
[15] - راست‏ترين جريانِ اين طيف عموما در حول و حوشِ نهضتِ آزادی گرد آمده‏اند. مهندس بازرگان چه در مقابل رژيم سلطنت و چه حکومت جمهوری اسلامی از مواضع سياسیِ راديکال‏تر و صراحتِ کلامی مبارزه‏جويانه تر برخوردار بود، رهبری کنونیِ نهضت با گسستنِ همه‏ی علايق خود به سنت و گذشته‏ی مبارزاتی اين جريان، عمده‏ی توجه خود را متوجه حفظِ نظامِ جمهوری اسلامی و هر از چندی طرح شکايتی و گله‏گذاری از ياران ديروز کرده است.
[16] - به گمانِ من «چپ» نه مفهومی ايدئولوژيک، بلکه مفهومی عميقا سياسی است، و از همين رو «چپ» الزاما به معنای گروه‏های سياسیِ مارکسيستی و کمونيستی نيست و طيفی گسترده را در بر می‏گيرد،
[17] - شيرين عبادی در اين مجموعه جا نمی‏گيرد، ويژگیِ برجسته‏ی اين گروه از «اپوزيسيون» دگرانديشیِ آنان و تلاش و مبارزه برای برقراری حکومتی سکولار و لائيک است، امری که شيرين عبادی آن را نپذيرفته و همواره در چارچوبِ حکومتی دينی باقی مانده است. ايشان اخيرا طی سخنرانی‏ای در دانشگاه ناروپا اعلام داشته‏اند که رشد و رهايی در تفسير صحيح آيات قرآن است و نه چيزی به نام حکومت سکولار. (العربيه – 14 اکتبر 2009) خانم عبادی در اين جايگاه بسيار عقب‏افتاده‏تر از برخی روحانيون حکومتیِ جمهوری اسلامی سخن می‏گويد، عبداله نوری وزير کشور خاتمی، در دفاعياتِ خود در دادگاه ويژه‏ی روحانيت آشکارا از جدايی دين از دولت طرفداری کرد، اما خانم عبادی همواره و به هر طريق دشمنی و مخالفتِ خود را با حکومت سکولار نشان داده است.
[18] - مصاحبه با پايگاه اينترنتیِ «چه بايد کرد» در روز 21 خرداد 1388، شب پيش از رای‏گيری
[19] - From Mossadegh to Ahmadinejad, The CIA and the Iranian experiment، آقای ميسان متنِ فرانسه‏ی همين مطلب را با تيترِ CIA و آزمايشگاهی به نامِ ايران، در پايگاهِ اينترنتیِ همبستگی با فلسطين به انتشار رساند.
[20] - جهان در آينه‏ی مرور، خيزش در ايران، مارکسيسم عليه مرده‏ريگِ جنگِ سرد – ليلا جديدی
[21] - همانجا – در اينجا بايد سپاسگزارِ مقاله‏ی بسيار خوبِ ليلا جديدی باشم که عمده‏ی نقل‏قول‏ها از مطلبِ ارزشمندِ اوست.
[22] - The Tragedy of the Left’s Discourse on Iran
[23] - اسلاوي ژيزک – آيا گربه به دره سقوط خواهد کرد ؟ اسلاوی ژيزک فيلسوف معاصر و يکی از امضاکنندگانِ نامه‏ی گروهی از فيلسوفان معاصر و استادان دانشگاه‏های جهان در حمايت از تظاهرکنندگانِ ايرانی است، اين مطلب او توسط بهمن هاتفی ترجمه شد و وسيعا در پايگاه‏های خبری ايرانی بازتکثير شد و مورد استقبال قرار گرفت.
[24] - تداوم اين فضای فکری در رابطه با بخش بزرگی از «چپ» ايرانی نمودهای گاه مضحکی از خود باقی گذاشت. طی مبارزاتِ روزمره‏ی مردم ايران عليه حکومت، يکی از شعارهايی که آگاهانه برگزيده و توسط جنبش تکرار شد، شعار «مرگ بر روسيه» بود. تکرار اين شعار بر برخی از جريانات خوش نيامد و به فوريت در مقابل آن به موضع‎‏گيری پرداختند. يکی از گروه‏هايی به مخالفت با اين شعار برخاست کميته‏ای بود موسوم به «کميته کارگری دفاع از آرای مردم»، البته اين کميته‏ی کارگری هرگز توضيحی نداد که طی سی سال گذشته که شعار اصلیِ حکومت جمهوری اسلامی «مرگ بر امريکا» و «مرگ بر اسرائيل» بود در کجا حضور داشته است، اما اين بار با ادبياتی «طراز نوين» به مخالفت با شعارهای جنبش دمکراتيک احقاقِ حقوق شهروندی ايران برخاسته و می‏گفت: «روز قدس همان گونه که پيش بينی و اعلام کرده بوديم نقطه عطفی در نبرد «که» بر«که» بود که خوشبختانه با درايت و هوشياری و شجاعت مردم به سود آزادی خواهی و عدالت طلبی رقم خورد. ... شايسته است دفاع از استقلال و دموکراسی و عدالت در قالب شعارهايی بيان شود که نه تنها به ايجاد دشمنی و کينه ی مردم ساير کشورها عليه جنبش ترقي خواهانه و مردمی ايران نيانجامد بلکه حمايت جهانی را برانگيزد و مردم کشورها را به نقد سياست های نادرستِ دولت هايشان عليه مردم کشور ما، وا دارد.
... کميته کارگری دفاع از آرای مردم به عنوان بخش کوچکی از جنبش، از همه ياران می خواهد که از طرح هرگونه شعار تنش زا و اختلاف انگيز بين کشور ما و مردم جهان خودداری شود. می توان و بايد اعتراض به حکومت های مداخله جو را با بيانی بهتر سر داد. پيشنهاد می کنيم که:
به جای شعار «مرگ بر ديکتاتور»، اصل ديکتاتوری را هدف قرار دهيم و بگوييم: «مرگ بر ديکتاتوری – مرگ بر استبداد».
به جای شعار مرگ بر کشورهای ديگر بگوييم: «بيزاريم از دخالت خارجی – چه امريکا، چه روسيه چه از چين».
به جای شعار «نه غزه، نه لبنان- جانم فدای ايران»، بگوييم: «مرگ بر ديکتاتوری، تجاوز در هر کجای دنيا – چه غزه، چه لبنان، چه سرزمين ايران». (منبع پايگاه خبریِ اخبار روز – انتقاد از شعارهای نادرست در تظاهرات»

[25] - تيری ميسان نويسنده‏ی کتابِ پرفروش «دروغ بزرگ» در رابطه با واقعه‏ی تروريستیِ 11 سپتامبر، و دبيرِ کل حزبِ راديکالِ چپ در فرانسه، در سالِ 2007 اعلام کرد که از آنجا که تنها شبکه‏ی مقاومت در خاورميانه حزب‏اله است، خود را به اين جريان بسيار نزديک حس می کند و احترام و علاقه‏ی بسياری برای حسن نصراله قائل است. او همچنين از همکاری‏های شخصی اش در خدمتِ «انقلابِ ايران» نيز بسيار سخن می‏گويد و از ماهِ اوتِ 2008 محل زندگی خود را به لبنان منتقل کرده است. منبع ويکيپديا
[26] - گفتگو با فريبرز رئيس‏دانا به بهانه‏ی سفرِ چاوز به تهران – مسعودِ باستانی – وبلاگِ سلام سوسياليسم
[27] - سرکوبِ تبت، چچنی، ترک‏های اويغور، حمله‏ی نظامی به گرجستان، حمايت از کشتارِ اپوزيسيون بودايی در بيرمانی (برمه)، حمايت از خونريزترين ديکتاتوری‏های افريقايی از جمله رابرت موگابه در زيمبابوه و ... همه تنها گوشه‏ی کوچکی از کارنامه‏ی دو دولت چين و روسيه در دو دهه‏ی اخير بوده است، علاوه بر اينکه امروزه روسيه به بهشتِ راستِ افراطی اروپا تبديل شده و باندهای راست افرطی و فاشيستی آزادانه دور از مجازات به کشتار ديگر مليت‏ها و همينطور رنگين پوستان سرگرمند و مانعی بر سر راه خود نمی‏بينند. آيا هنوز می توان از امپرياليسم جهانی به سرکردگی امپرياليسم امريکا سخن گفت ؟
[28] - از جالب‏ترين نکات در رابطه با اين «اپوزيسيون» اين است که آن‏گاه که در تلاشِ برمی‏آيد که با انعطاف بيشتری به مسائل سياسی بنگرد و امور سياسی را به مثابه سازمانی سياسی پيگيری کنند، در نخستين واکنشِ خود به حزب توده و سازمان اکثريت ارادت يافته و آغاز به باختنِ نردِ عشق با اين دو گروه می نمايند. گويی درک اين دسته از رفقا از«واقع بينی سياسی» و خروج از مدار بسته‏ی محافل ايدئولوژيک و گذار به سازمانی سياسی، به معنای آغاز به کار «سياست بازی» و ... باشد. شايد بهترين شاهد مثال برای غريب بودن اين مجموعه جريانات از ويژگی‏ها و خصوصيات يک سازمان سياسی تاثيرگذار و درگير، انشعابِ در راه‏کارگر به محضِ آغاز تحولاتِ اجتماعی در ايران بود.
[29] - از اصلاحات تا براندازی : تنگناها و چشم‏اندازها – بهار 1383 – محمودباباعلی، ناصرِ مهاجر
[30] - نظرخواهیِ نشريه‏ی باران «از شماری از صاحب‏نظران و کوشندگان سياسی ايران» شماره ی 23، بهار 1388- زورآزمايی – ناصرمهاجر. اين «تحليل طبقاتی» را مقايسه کنيد با تحليل طبقاتی عباس عبدی از جنبش کنونی تا تفاوتِ «صاحب‏نظران و کوشندگان سياسی» و ميزان جديتِ هرکدام در وظايفِ بر عهده‏گرفته را بهتر درک کرد. سال‏ها قبل مناظره‏ای قلمی ميان زنده‏ياد مجيد شريف و علی ميرفطروس درگرفت. در آن زمان مجيدشريف در دفاع از تفکر اسلامی با متدی علمی و علی ميرفطروس با متدی شيعی و مذهبی به مصافِ فکری يکديگر رفتند. جالب است که مقايسه‏ی اين دو «تحليل» تنها آن مناظره‏ی قلمی را در ذهنِ من تداعی می‏کند.
[31] - همانجا
[32] - النصربالرعب – 23 مرداد 1384 – وبلاگِ حرفی برای گفتن
[33] - شايانِ ذکر است که بحرانِ عميقِ ايدئولوژيک – سياسی که پس از فروپاشیِ «اردوگاهِ سوسياليسمِ واقعا موجود» بر چپِ بين‏المللی حاکم شد، در جنبشِ چپِ ايران بسيار زودتر از زمان فرارسيد. شايد امروز با نگاهی تازه بتوان باری ديگر از خود پرسيد، چگونه و در چه شرايطی بخش بزرگی از رهبران و پايه‏گذارانِ حرياناتی همچون پيکار، رزمندگان و ... به حزب توده پيوستند ؟ چگونه رهبران فدائيان اکثريت بر سر ميزانِ خلوصِ نيتِ خود در حمايت از جمهوری اسلامی يکديگر را افشا می‏کردند؟ چگونه جنبش چپ ايران پس از سه دهه که از استقرار رژيم جمهوری اسلامی می‎‏گذرد، هنوز فريبِ شعارهای «ضدامپرياليستی» رژيم را می‏خورد و در کنارِ «اعماق اجتماع» قرار می‏گيرد؟
[34] - دوستانی که معتقدند که رژيم به قصد عوامفريبی شعارهای حمايت از فلسطين و لبنان و ... را تکرار می‏کند، اگر درمنطقِ استدلالی خود پيگير باشند، قاعدتا می‏بايست از رژيم انتظار داشته باشند، که همچنان در تداوم روند «عوامفريبی» های خود اين بار مطابق با مطالباتِ «عوام» از اين شعارها دست کشيده و شعارهايی خلافِ آنها سردهد.
[35] - «کودتای انتخاباتیِ سپاه و رهبری که حوادثِ هشت روزِ گذشته نتايجِ فعلیِ آن است در يک سطح تحليلی در واقع نشانه‏ مراحل پايانیِ تکميل يک پروسه است. پروسه‏ی تبديل دولتِ جمهوری اسلامی از يک دولتِ فاشيستی به يک ديکتاتوریِ نظامی» کودتا به مثابه تکميلِ يک پروسه- فرهاد رها- بسوی انقلاب، شماره چهارم، اول تير 88

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد