![]() |
|
مقدمه همه ساله به مناسبت فرارسیدن شب های عرس مولانا از دهم تا هفدهم آذرماه، نویسندهٔ این وبلاگ موضوعی از آثار مولانا را مورد بررسی قرار داده نظر خوانندگان را جویا می شود.امسال در نوشتار زیر نگاهی گذرا به تنوّع نظرات مولانا در مثنوی می اندازیم : خوانندهٔ باریک بین ِ مثنوی با مطالعات مکرر و تامل در حکایات، متوجه می گردد که وجوه گونه گون مباحث ِ عرفانی و فلسفی و اخلاقی در آنها موج می زند. چنان که ممکن نیست طرحی بدون تناقض از آنها در تبیین هستی ارائه شود. «شیمل » این موضوع را دقیق تربیان می کند که: « نقش آفرینانِ [حکایات] مثنوی و همچنین سمبل ها و تشبیهاتی که در آن بکار گرفته شده، تقریبا نوعی قابلیّت ِتغییرِ دائمی دارند؛ و مثنوی ــ دکانِ وحدت* ــ تقریبا هر نوع نظریهٔ عرفانی ِ قابل تصوّر /// در قرن سیزدهم [ میلادی] را در خود جای داده است./// تقریبا غیر ممکن ست که بتوان ازداستان ها و امثلهٔ آن {نظام عرفانی} واحدی را بنا نمود.هر شارح و مفسّری آنچه را که خود در جست وجوی آن بوده در آن کتاب یافته است؛ از همه خدایی تاعرفانِ شخصی، از عشق تواٌم با خلسه /// تا پیروی از مذهبِ رسمی و مقرّراتِ شرعی» (۱) منظور از نظام عرفانی اشاره به نوعی «عرفان نظری» و فلسفی ست. نخست ابن عربی ، عارف اندلسی (وفات ۶۳۸ ق) بودکه توانست با بهره گیری ازعرفان سنتی و در آمیختن آن با آموزه های نوافلاطونی نظامی نو پی افکند. البته مولانا به هیچ وجه ادعای فلسفه نکرده بود تا داعیهٔ تنیین جهان را داشته باشد. ذهن پویای وی همانطورکه علوم نظری را درمدرسهٔ حلاویهٔ بغداد آموخته بود، از عرفان نظری هم که توسط صدرالدّین قونوی شارح آثار این عربی تدریس می شد،آگاهی داشت؛ اما استقلالی را که درعمل و نظر پرورانده بود، حفظ کرده از دانسته های خود بهره می گرفت. وقتی که یاران و شاگردان با وفایش ازکارو زندگی روزانه فارغ شده، خواب شبانه را کنارگذاشته و گرد بر گردش حلقه زده مشتاق در آرامش و سکوتی عارفانه بر زمین می نشستند، مولانا الهامات غیبیِ درون خویش را در قالب ابیات مثنوی بر زبان می آورد و چلبی آنها را یادداشت می کرد، تا در فرصتی مناسب دوباره براو بخواند و تصحیح کند. مولانا بندرت محتوای ابیات را تغییر می داد و هیچ در بند ِرد یا قبول فضلای عصر نمی نشست . او حرمت واردات قلبی خود را نمی شکست. مثلا جایی سروده است: من نیم جنس ِ شهنشه دور از او بل، که دارم در تجلی نور از او جنسِ ماچون نیست جنسِ شاهِ ما مای ما شد بهرِ مای او فنا ... ۲/۱۱۷۳ ابیات بالا از زبان بازی ست که در ویرانکدهٔ جغدان اسیر است و تمثیلی ست از اولیاء الله. در این ابیات از دیدگاه فلسفی، جایی برای «وحدت وجود» نیست. اما در موضعی دیگرعارفان را ماهیان دریای الهی نامیده وجودشان را از جنس همان امواج می داند : بحرِوُحدان ست ، جفت و زوج نیست گوهر و ماهی ش غیرِ موج نیست ...۶/۲۰۳۰ با تعمق در مثنوی می توان تا حدی با تصرفاتی که مولانا در آموزه های عرفانی عصر خود انجام می داد، آشنا شد.افزون بر این، زبان استعاریِ پاره ای از حکایات جای انواع تاویلات از آنها را باز می گذاشت و می گذارد. برای همین شارحان مثنوی تحت تاثیر تجارب عرفانی درعصر خود به شرح و تفسیر آنها پرداخته اند. مثلا ولی محمد اکبر آبادی شارح قرون یازده و دوازده هجری قمری که در هندوستان زندگی می کرد، بدلیل رواج آراء ابن العربی در آن سامان، کوشش فراوانی در تفسیر مثنوی مطابق با آموزه های وی داشت؛ حال آنکه نوافلاطونیان بیش از ابن العربی بر اندیشهٔ مولوی تاثیر نهاده اند.در واقع این هر دو نامدارِ عرفان هر کدام به نوعی در اندیشهٔ پلوتین تصرف کرده آن را با عقاید دینی درآمیخته اند. نیکلسون در این باره می نویسد: «آنچه را که فلوطین لخت و عریان و به نحوی نازیبا بیان می کند،جلال الدین در قالب تمثیلی پرده نشین فرو می اندازد/// اما آن ها را بندرت فاش بر زبان می آورد ///// و به موضوعاتی که انتخاب می کند از جانب اخلاقی نزدیک می شود//// وی در شرح و بیان آنها بر روشی منطقی تظاهر نمی کند، چندان که نمی توان ژرفای آشنایی او با فلسفهء یونان و غرب را به صراحت و روشنی تعیین کرد.» (۲) به نظر می رسد منظور نیکلسون از رعایت «جنبهٔ اخلاقی» که در مورد مثنوی مطرح می کند، همان روح ِ شریعت مآبانه ای ست که بر فضای حکایات با آوردن آیات قرآنی و احادیث اسلامی سایه افکنده، آنها را از مباحث فلسفی متمایز نشان می دهد . با وجود تمام این احوال، چند موضوع زیر بنایی ست که در جان مولانا نهادینه شده و با زبان وی در آمیخته اند. مهمترین آنها موضوع عشق و انواع آن ست که سر تا پای دیوان شمس را فراگرفته ست.درجای جای مثنوی نیز از دیوانگی و حیرت حاصله از عشق سخن رفته، آن را کنایه ای از ذات حق می داند: با دو عالم ، عشق را بیگانگی اندر او هفتاد و دو دیوانگی سخت پنهان ست و پیدا حیرتش جان سلطانان جان در حسرتش پس چه باشد عشق؟ دریای عدم در شکسته عقل را آنجا قدم ... ۳/۴۷۲۳ اینجا دیگر سخن از هفتادو دوملت و مذهبِ رسمی، محلی از اعراب ندارد و جایش را تنها دیوانگی های عاشقانه گرفته اند، چندان که روح پادشاهانِ جهانِ شریعت و عقلانیت، در حسرت رسیدن به این مقام و مرتبه می سوزد.نوایی که عشقِ طربناک الهی برای عشاق می نوازد جای هر گونه نگرانی رعایت قوانین بندگی و درد سر خدایی کردن را پر می کند: مطرب عشق این زند وقت سماع بندگی بند و خداوندی صُداع .... بندگیّ و سلطنت معلوم شد ز این دو پرده، عاشقی مکتوم شد ... ۳.۴۷۲۴ نخستین راهنمایی که راه سماع را به مولانا آموخت شمس تبریزی بود: ای آسمان این چرخ را زآن ماهرو آموختم . خورشید او را ذره ام این رقص از او آموختم... غزل ۱۳۷۸ دیوان شمس هم او که خود از اوائل بلوغ به نوعی که بر ما معلوم نیست در جمعیّت صوفیانی سرانداز و سماع پرور حضور می یافت: « سی چهل روز ــ که هنوز مُراهق بودم، بالغ [نشده] بودم ــ از این عشق [ عشق به حق] آرزوی طعامم نبودی،//// در سماع، آن یارِ گرم حال، مرا بگرفت؛ چون مرغکی می گردانید. مرا می گردانید، دو چشم همچون دو طاسِ پر خون . آواز آمد که هنوز خام ست؛ به گوشه ای رها کن تا بر خود می سوزد !! » (۳) شمس تبریزی نشانی دیگری از آن «بی نشان »به خواننده عرضه نمی کند، اما همان «جانْ جَهش» را درآینده با دیدار مولانا به وی می افکند که با یک سوال او را از خود بی خود می کند: « محمد(ص) برترست یا بایزیدیا بایزید؟» (۴) (ادامه در بخش پایانی) زیر نویس: ۱: شیمل، آنه ماری ـ ابعاد عرفانی اسلام؛ ص۵۰۶ ـ ترجمه عبدالرحیم گواهی ۲ : ر.آ . نیکلسون ــ شرح مثنوی معنوی مولوی، دفتر اول؛ ص ۵۶۷ ترجمه حسن لاهوتی ۳ : مقالات شمس تبریزی، ۶۷۷ ـ به کوشش محمد علی موحد ۴ : جان جَهِش؛ گفتار یا کرداری ست که طرف مقابل را چنان منقلب می سازد، که دل و جانش به مرتبه ای فراتر از آنچه بوده است، ارتقاء می یابد. همانند شبانی که با شنیدن سرزنش موسای پیامبر، پریشان گشت و سر به بیابان نهاد. برای توضیحات بیشتر نک: «جان جهش یا ضربه ایجاد» در این وبلاگ: http://zibarooz.blogfa.com/post/253 نظر شما؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد |
|