logo





سه داستان برق آسا


ترجمه علی اصغرراشدان

چهار شنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۳ - ۰۴ دسامبر ۲۰۲۴

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan07.jpg
کوین چیزمن
اشیائی که پدربزرگ برام گذاشت

فکراولیه م این بود « راشل داره منو میکشه. »
وقتی یک جوان رذل چاقویش را روی گلویت گذاشته، داشتن این فکرممکن است عجیب به نظربرسد، اما دخترم اخطارکرده که ممکن است اتفاقی مشابهش رخ دهد.
درست دیروز،که دخترم رابی کوچولو را برای دیدنم، به این دوراطراف آورد، گفت
« قبل از باز کردن در، باید روزنه ی چشمی رو کنترل میکردی. »
« البته که این کارو کردم. »
« واقعا؟ چنتا انگشت بالا گرفته بودم؟ »
خدا میداند از کجا یاد گرفته که اینقدر زیرزیرکی باشد. تکرارکردم:
« من چنتا انگشت بالا میگیرم؟ »
دخترم خوشش نیامد. فرض کردم: اگر رابی آنجا نمی بود، دخترم برام قسم خورده بود. دخترم گذاشت رابی از دستش فرار کند، دوید توی سالن و روی مبل شروع کرد به جست و خیز، میمون کوچولو. اهمیت ندادم. تا وقتی بیرون اطاق خوابم میماند، میتوانست هرکاری را دوست داشت بکند. به دخترم گفتم:
« من میتونم از خودم مراقبت کنم. »
«آره،درسته،فقط روزنه ی چشمی لعنتی رو وارسی کن،این کارو میکنی؟ »
وحالا این رذل به زور داخل خانه شده بود. ازاین که حق باراشل باشد، متنفرم. در را باتیپا پشت سرش بستم، آدم مزاحم هدایتم کرد تو سالن و روی مبل نشاند.
« اگه دنبال پولی، کیفم رو دفتره. »
کیفم را پیداکرد و اسکناسها را بیرون کشید.
« چل کود لعنتی؟ تو میباس بیشترازاون داشته باشی. »
« چی وادارت کرد این فکرو بکنی؟ »
به دوراطراف آپارتمان اشاره کرد- سقف های بلند، پنجره های مرتفع، باچشم اندازه پارک.
« اگه پول نمیداشتی، نمیتونستی اینجارو تهیه کنی. »
« من خیلی خوش شانس بودم؛ پدربزرگم اینجا رو برام گذاشت. خودم ثروتمند نیستم. »
غرغرو شروع کرد به سرکشی توی کشوهای دفتر. سعی کردم به خاطربیاورم که اشیاء باارزش توی کشوها هست یانه. ساعت پدربزرگم را دیگربه خاطر نمی آوردم، پیداش کرد.
« هلاو، این چیه؟ »
پرتو خورشید از پنجره، روی قاب نقره ی برق انداخته ی رولکس قدیمی افتاد. التماس کردم که ساعت را برندارد.
« اون رو نگاه میدارم برای نوه م. پدربزرگم تو تموم دوره ی جنگ اول جهانی اون رو به دسش می بست. »
بالحنی تمسخرآمیز گفت «اوه، لطفا اون رو ورندار، باهاش خداحافظی کن، گرندپا.»
ساعت را توی جیبش که لغزاند، تپش تند قلبم را حس کردم. دستهام شروع کردند به لرزیدن.
« حالم خوب نیست، احتیاج به داروهام دارم. »
مشکوک نگاهم کرد، اصرارکردم:
« تو یه مرده رو وجدانت نمیخوای که، میخوای؟ من به قرصای قلبم احتیاج دارم. اونا تو اطاق خوابمه. »
برگشت ومشغول جستجویش شد،گفت« خیلی خب،گرندپا، برو اونارو وردار. »
با تردید رفتم طرف اطاق خوابم و چیزی راکه لازم داشتم، تو کابینت پهلوی تختخواب پیداکردم. درفاصله ای که به سالن برگشتم، احساس آرامش و خون سردی کردم.
مهمان ناخوانده، شوکه شده، نگاهم کرد « اون لعنتی چیه؟ »
پائین و دستم را نگاه کردم. حالااستواربود؛ لرزش ازمیان رفته بود.
« این؟ این یه اسلحه نظامی وبلیه. پدربزرگم واسه م گذاشته. »

( ۲ )
چارلز وارن
سه درخت لیموترش

سه درخت لیموترش درطول دهه ها، توی باغچه برجی شده بودند. برگهای جوان درخت ها دربهار، بانسیم میرقصند. تابستان، در حالی که گرما کار خود رامی کند، درختها سایه های بزرگی روی چمن می پراکنند. درپائیز، بادهادر شاخه هاشان شکستگی به وجودمی آورند، برگها درپایشان میریزند. اماهر زمستان، درختهای لیمو درهوای سرد، درخود می پیچندو دوباره شروع می کنند.
اگربرادرم راه خودرا داشته باشد، بهاردیگرمتفاوت خواهدبود.درختها را قطع میکند و پائین میریزد، درباغچه پدرمادرم، جا برای ملک دیگرخواهد بود. خانه ی خالی پدرمادرم را تخریب میکند و اطاق برای چهارتازه وارد خواهد بود.
برادرم میگوید « درست کنارشهره، یه نقطه ی کامل. میتونیم یه مینت... بسازیم. »
تردیدم را احساس میکند.
« مامان و بابا ازما میخوان این کارو بکنیم، بااونچه واسه ماگذاشتن، یه کاری بکینم. »
فکر می کنم بازی کردن زیرسایه ی این غول هارا به خاطرمیاورد؟ این فکررا هم میکنم، موقع خیره شدن به زخم وشکافهاشان، به خاطرمی آوردچه مدتهای طولانی آنها اینجا بوده اند و همیشه خواهندبود.
« من نمیخوام اون درختارو ازدست بدم. »
رو به روی خانه ی خالی، روی چمن و بالای تخت رز مادرو پشت چمن دیگر می ایستیم، پشت چمن دیگر، درخت های لیمو ایستاده اند. درخت های دیگر و درختچه ها در کنار شان، شبیه دعا کننده ها، جمع شده اند.
برادرم آه می کشد « توسعه دهنده ها کارشان راکه تمام کرده باشند، میتونیم مقداری چیزای تازه بکاریم. احتمالا میتونیم یکی ازاونارو نگاه داریم. »
آنها خواهر و برادرند، شبیه یک کلیسای سبزپرپر زننده، خیلی نزدیک بهم و باهم زانوزده اند. کدام را ترک خواهم کرد، کدام یک ازآن دو بااره برقی سقوط خواهد کرد؟
می گویم « اونا بیشتر از ما زندگی می کنن. »
« چی؟ تصورمیکنم، احتمالا همینطور میشه. فکرنمی کنی تو کمی احساساتی باشی؟ اگه خونه وباغچه رو توسعه بدیم، تو میتونی بری ویه جنگل درخت بخری. »
« اما اون درختا این درختا نمی شن. »
چشمهای خودرا گرد می کند « مسیح مقدس! »
« بگذار درباره ش فکرکنم. »
« تو نمیتونی. ذهنت ساخته شده. »
« تو درست میگی. همینطوره. اون درختا مهمتراز طرح پولدار شدن سریع ماهستن. »
« ثروتمند شدن سریع من. واقعا منظورت همینه. »
و من وبرادرم به طرف یک سقوط لغزیدیم، شبیه کاری که همیشه میکردیم. معمولا این قضیه وقتی است که یکی ازما کمی می پذیرد:
گفتم « در باره ی این که باید با این مکان چه کارکنیم، من اغلب فکرکرده م، هیچکدام ازما نمیخواهیم اینجا زندگی کنیم. »
پهنه ی چمن کچل اوخرائی شده دراثرتابستان پایان ناپذیر را نگاه کردیم.
برادرم سکوت را شکست « پس چیکارکنیم؟ وقتی محل را فروختیم، یه نفردیگه کاری رو میکنه که مانکردیم، اونا ازش بهره برداری میکنن، نه ما. اونا درختارو میندازن و ساختمون می سازن. »
« خیلی خب، بگذار درختا حفظ بشن و یه خونه کمتر ساخته بشه. تو میتونی ازفروشش پول بیشتر به دست بیاری. »
برادرم دوباره آه کشید « من باآرشیتکتا صحبت میکنم. »
شروع کردیم به رفتن به طرف ماشین هامان.
برادرم گفت « واسه چی اون درختا؟ اینجا چرا خونه نشه، یاهرچیزدیگه ئی؟ »
« ما کارمون رو بااینجاتموم کرده یم، اونا تموم نکرده ن...»

( ۳ )
دیان لانگ
تراک

خیابان داونینگ را دو کلاچه کردو جداشد. به چپ و توی بورو پیچید ودر حال عبور از کنار الفیکس است. روز حراجیست و صف ها از کنار سالن سگ می گذرند که میتوانی برای سگی نازپرورده، همه چیزبخری. شورلت تراکم متوقف شده و من نگاه های پر زرق و برقی از آقایان فارنهام دریافت می کنم. درجواب شان می خندم ، با صورتهای شوکه شده، متوجه موهای بلوند بلندم میشوند که معمولا صورتم رابه شکل یک دخترجوان ونه یک هفتادساله جوان، پوشانده.
میخوا هم مامورخدمت خرید چند کالاشوم، اگربتوانم درجاهای کوچک تراکم را پارک کنم. برای خوش مزه کردن بره ام، در نهاری که روز یکشنبه در پاسیو برنامه دارم و دنبال بعضی ادویه جات ایرانی میگردم. همانطور که در دستور غذا می گوید، بعد از زدن 35 ضربه چاقو به پا، زیره و گشنیز زیرپوست میریزم. 24ساعت توپیاز و روغن زیتون میخوابانم، بعدمیگذارم 5ساعت آهسته بپزد. امیدوارم خانواده ویلسون متشکرباشند که ساعت 9 بیدارمیشوم و به اینصورت، میتوانند ساعت 2 نهاربخورند. مقداری از گوجه‌فرنگی‌های خوشه ای با کمی سیر وحشی که هفته گذشته از جنگل‌های بورن چیدم و به صورت پستو ریختم، باسالادی که درست کرده م، خوب ست می‌شوند. انبه پاولوا هم می تواند بعداً موفق باشد.
آنقدر درگیر چیزهای دوست داشتنی سوپرمارکت بوده م و بامردمی که درعمرم ندیده م، گپ زده م که ازدیدن بلیط زرد پارکینگ روی صفحه نمایش زیر برف پاک کن جدیدم، شوکه شده م. تراکم روشن نمی شود، زیرسنگینی گو جه فرنگی های خوشه ای ،کرم باز شده و در امتداد صندلی - نیمکت ریخته و روی فرش جدیدم چکیده. هیچ کاری ازدستم برنمی آید. بالرزشی زیرو رو میشوم. تراکم صدمه ندیده، اما جگوار مچاله شده.
انتظاردرچهار راه نزدیک ایستگاه، انگارتا همیشه طول می کشد، اما خیلی زود، دارم به پائین وجاده تیلفورد، دریک قدمی، زوم میکنم، باد ازپنجره به درون جریان میابدو دالی پارتین رابیهوش می کند. حالت وجناتم بالامیگیردو همراهیم رابا دالی شروع میکنم. مجبور میشوم تارسیدن به خانه و دادن جواب مبایل، منتظرباشم. به سمت چپ در لاین گوسفند می پیچیم و تراک را از دروازه ها عبور می دهم.
ویلسونها خیلی متاسفند که قادرنخواهند بود روز یکشنبه نهاربپزند، حادثه ای پیش آمده است...


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد