.....( ای والله! دست راستتو بده.....قربون آدم فهميده و عاقل!....... يه لحظه صبرکن....که... اين شيشه ی وسطوخوب بکشم پائين و...... خب.... حالا بده بياد........ آها..... خوبه..... ... بقيه انگشتاتو جمع کن و.... ققط انگشت کوچيکه رو بکن توی اين لوله..... نترس!....گاز نميگيره!..... هه هه هه هه هه هه!.... ).
( دردی چيزی ندارد؟ شوک؟!).
(نه بابا!.... اون چيزا ديگه قديمی شده!.... درد چيه؟!.... شوک کجا بود؟!..... ممکنه که يه خورده هم، همچين بگی و نگی، خوش خوشانت هم بشه!.... آره..... فقط برای تنظيم ولتاژته..... حالا فروکن توش!..... يه خورده بيشتر..... بيشترررررر..... آها! خوب شد! عالی شد... حالا بگو ببینم که از شرکت چه خبرداری؟)
(کدام شرکت ؟)
(راس ميگی!.... کدوم شرکت؟! شرکت ، زياد پيدا ميشه، تو دنيا، اما يکی شرکت تونمیشه. لاله رو ميگن نوبر بهاره، برای تو....صدایم بدک نيس ها! نه؟!.... خوشت اومد؟!.... بی خيال.... خوبه... .... حالا، اين گيره رو ميکشم روی بند انگشتت که محکم نيگهش داره.....ای والله..... عالی شد.... خوبه!.... همينجور نيگهش دار.... آره.... خودمم که ميخوام ولتاژامو، رو به راه کنم، ميکنم تو اين لوله.....- بخوان سولاخ!- ... هههه.هه... هههههه....هه.. آره..... بستگی به ولتاژش داره.... بستگی به اين داره که بخوام کدوم ولتاژمو..... رو به راه کنم...... آره...... بهت که قبلن گفتم که توی اين دنيای عنی، هرچی که می بينی يا نميبينی، يه ولتاژی داره..... آره!..... همينجور نيگهدار و سعی کن که یهو نیفتی توی بغل خواب! حتما تا حالا شنفتی که میگن خواب دزده! آره! دزده! اونهم چه دزدی! .....جون پهلوون!.... وقتی شروع ميکنی به خواب ديدن، خيلی خررررررو پف فففف ميکنی!..... تکون نخور!.... خوبه.... همينجور نيگهدار!.... آره.... حالا، خروپفت به کنار، پارازيتم ول ميکنی تو کار ما!.... اونم... چه... پارازيتائی! بی صدا! باصدا! ...... با بو!... بی بو!...خب،... ديگه....تموم شد.... حالا بکش بيرون... حال کردی؟!..... نه دردی وو نه سوزی ونه شوکی!.......آره پهلوون!.... اين دنيای عنی، اروا عمه اش، نسبت به اون قديما، خيلی پيشرفت کرده!..... آره؟!..... خب! ..... اينم از اين وو.... حالا بگو ببينم که کجای قضيه بودم؟!).
( کدام قضيه قربان؟).
( قضيه ی بازجوی جاکشم و رابط .....).
( توی زندان بوديد قربان. از بهداری، برتان گردانده بودند به بند و شام مفصل و مشروب فراوان با هم بندی ها و بعد هم نشسته بوديد و.....).
( آره!..... خلاصه..... اونشب، بعد از شام ميدونو از دست اون دوتا ديوث که با هم پچ پچ کرده بودند و متلک بارم کرده بودند، گرفتم و با بقيه بچه ها تا نزديکيای صبح، گفتيم و خنديديم و بعدش هم، من و يه عده مون، از خستگی و بقيه هم، از مستی، افتاديم و بيهوش تا صبح که بيدارشديم و صبحونه وو بعدش هم، شد وقت هواخوری و ورزش که زديم بيرون و هنوز پام نرسيده بود به بيرون که ديدم، رابطم داره از رو به روم مياد و تا اومدم که از زير چشم، دور ورمو نيگا کنم و ببينم که برای صحبت کردن باهاش مناسبه يا نه که ديدم رسيده به منو همونجور که داشت ميومد تو سينه ام، چشمک زد و بعدهم، منو بغل کرد و سرشو کذاشت رو شونمو همونجور که های هوی گريه می کرد، يواشکی تو گوشم گفت که: اگه کسی اومد اين طرفا، بگو که ننه اش مرده و يه خورده مارو تنها بذارن و همونجور که داشتم دور و رو می پائيدم، ديدم که آره! با بلند شدن صدای عرعرگريه اش، همه ی اونائی که توی حياط بودن، اومدن طرف ما وو تا دورو ورمونو گرفتن که چی شده وو از اين چيزا،.... که بهشون گفتم، يعنی يه جوری که مثلن نميخوام طرف بفهمه که دارم به اونا چی ميگم، گفتم و حاليشون کردم که ننه ی طرف، مرده وو مارو تنها بذارن و خب، اونا هم حرف قهرمون قهرموناشونو، زمين ننداختن و هرکسی رفت سوی خودش و ماهم همونجور که جاکش، سرشو گذاشته بود رو دوشم، خودمونو کشونديم به يه گوشه ای ووتا نشستيم، قبل از اينکه بپرسم که چرا بردنش از اينجا و حالا چرا برش گردوندن، همون اول، فورن قضيه ی چلوکباب و سوروسات مشکوک توی بندو براش گفتم و پرسيدم که نظرش چيه که گفت نميدونه و بعدش هم از قضيه ی شکوندن اعتصاب غذا و اينکه بيرون شايع شده که نشکوندم و بستن قهرمون قهرمونا به خيکمون که...... يه دفعه، با تعجب، توی چشام خيره شد و گفت : " مگه اعتصاب غذاتو شکوندی؟!".
گفتم : " خب، آره ديگه! خودت به من گفتی که تشکيلات گفته بشکونم و خب، من هم شکوندم!". ايندفعه، چشاش يه جوری شد که مثلن، داره از تعجب، چهارتا شاخ در مياره وو گفت : " من! من بهت گفتم؟! کی؟! کجا؟!".
فورن گفتم : " تو اتاق مکعب ها که اومدی و ....".
پريد توی حرفم و گفت : " ديوونه شدی؟! من تو اتاق مکعب ها، چيکار ميکردم! ... خب!... نظرت چیه پهلوون؟!)
(راجع به چه قربان؟!)
(راجع به همین عکس العمل رابط جاکشم! تو، اگه اون لحظه جای من بودی چیکار می کردی که به خاطر دستور رابط جاکشت، اعتصاب غذاتو شکونده باشی وو حالا، چشم توی چشمت بدوزه وو بهت بگه که من؟! من بهت گفتم که بشکنی اعتصاب غذاتو! کجا؟! کی؟! و وختی بهش بگی که آره! فلان روز! توی اتاق مکعب ها!جاکش، چشم توی چشمش بندازه و بگه: " ديوونه شدی؟! من تو اتاق مکعب ها، چيکار ميکردم!"... داری چیکار میکنی پهلوون؟! چقدر وول میخوری! مثل اینکه حواست پیش من نیست؟!)
(دارم ماهيچه های کمر و پشتم را تقويت می کنم که.....).
(گفتم چيکار ميکردی!).
( کی قربان؟ در باره چه؟ کجا؟).
( بی خیال! ... حالا، یه سؤال دیگه ازت دارم!)
(بفرمائید. در خدمتم)
(ای والله! ...فکرکن همون لحظه ای که توی بزرگ راه، عقب همين قارقارک نشسته بودی و من داشتم با خدادتا سرعت، توی بزرگراه ميروندم، يه دفعه حس ميکردی که قارقارکه داره زيگزاگ و ويراژ ميره وو تا ميومدی که به من، يه چيزی بگی، می ديدی، جا تره وو چاکرت، پشت فرمون نيست و قارقارکه هم برای خودش، داره همينجور چپ و راست ميزنه وو زيگزاگ و ويراژ ميره!..... خب!.....اونوخت، چيکار ميکردی؟!)
(آها! منظورتان به آن مثال تاکسی بدون راننده ای است که برای رابطتان زدید؟!)
(ایوالله! آره! راجع به همون تاکسيه که داشت بدون راننده، برای خودش، توی بزرگراه.......).
(بلی..... بلی...... به هرحال،..... فکرمی کنم که راننده ی آن تاکسی، بايد در يک جائی، همان جلو....).
( گفتم که رانندهه، يه دفعه، از پشت فرمون، غيبش ميزنه! فهميدی؟!).
( آخرچطور ممکن است که وسط بزرگراه، يکدفعه، راننده ی يک تاکسی ای که دارد با آن سرعت می رود، ناگهان، از پشت فرمان تاکسی غيبش بزند، پهلوان؟).
( تقصير تو نيس پهلوون!....تقصير ولتاژاته!....قطر ولتاژات، کوچکتر از اونيه که اينجور چيزارو ممکن بدونه!...اون سقف توی کله ات نميگذاره!..... تازه! من که به اون رابط جاکشم نگفتم که همچین تاکسی ای واقعا هست! من به او جاکش، وختی که گفت که این اون نبوده که به من دستور تشکیلاتو برای شکوندن اعتصاب غذا، اعلام کرده، بهش گفتم، الان وضعیت من با تو، مثل این میمونه توی تاکسی نشسته باشم و یکدفعه، راننده تاکسیه، از پشت فرمون، غیبش بزنه! گفتم مثل اين ميمونه که.... مثل اين ميمونه، يعنی چی؟! و.... تازه!.... گفتم که حس ميکنم! نگفتم که می بينم!..... حس ميکنم، يعنی چی؟!.... دقت کن پهلوون! وختی میگی فکر ميکنی، يعنی چی؟! وختی میگی که خيال ميکنی، يعنی چی؟!..... گوش ميکنی، يعنی چی؟! می بينی، يعنی چی؟! ميخوری، يعنی چی؟! ميرينی، يعنی چی؟! به دنيا ميای، يعنی چی؟!از دنيا ميری، يعنی چی؟! چطو ممکن شد که اومدی توی اين دنيا؟!.... فيلسوفی؟! دانشمندی؟! ميگی که تو پشت بابات بودی و افتادی تو شکم ننه ات وو از شکم ننه ات هم، زرتی افتادی توی اين دنيای عنی؟!.... خب!...قبلش کجابودی شازده؟! بعدش چطو شد که اومدی و اومدی تا افتادی تلپی توی اين تاکسی ما؟! حالا هی بگو چطو ممکنه؟! يه جوری هم، چين تو پيشونيت ميندازی و ميگی " آخر چطور ممکن است........"، که انگار، جواب همه ی اون ممکنات و نا ممکنات قبلی زندگيتو پيداکردی و مونده همين که ما بگيم: " يه راننده تاکسی ای، همينطورکه داشته تو بزرگراه ميرونده، يکدفعه، پشت فرمون غيبش زده وو....."، اونوخت، تو، با يه نيگاه عاقل اندر سفيه، روکنی به ما وو بگی که: " نه. نمی شود! غيرممکن است!". آره؟! غير ممکنه؟! چی چی، غير ممکنه وو چی چی ممکنه؟!..... با تو هستم!).
(بفرمائيد پهلوان).
( دارم از تو مونيتور، صورتتو می بينم! شدی عينهو همون جاکش رابطم! اونم وختی به من گفت که"ديوونه شدی؟! من تو اتاق مکعب ها، چيکار ميکردم!" و من براش همين قضيه ی تاکسی رو مثال زدم، همينجوری نيگام کرد و گفت : " يعنی چی؟! مگه همچين چيزی ميشه؟!"
بهش گفتم:" حالا فرض کن شده وو خود تو هم، همون مسافره هستی که عقب تاکسی نشستی و راننده هم، يه دفعه، پشت فرمون غيبش زده وو تاکسی هم داره برای خودش ميره! اونوخت، چيکار ميکنی؟!".
گفت: "خب، فورن از صندلی عقب، می پرم روی صندلی جلو وومينشينم پشت فرمون و.....".
گفتم: " فرض کن که يه ديوار شيشه ای نشکن و ضد گلوله هم بين تو وو راننده هس، اونوخت چيکار ميکنی؟!".
گفت : " سعی می کنم که شيشه رو پائين بکشم، يا درو وازکنم و....".
گفتم : " فرض کن شيشه هاهم، نشکن و ضد گلوله باشن ودستگيره هاشون و دستگيره های درا، با سويچ برقی، قفل شده باشن چی؟!".
گفت :" در اونصورت، چهارچشمی جلوو می پام و منتظر ميشم که وقتی داره تاکسيه با يه جائی يا چيزی تصادف ميکنه يا کله پا ميشه، ببينم و قبل از اون، بدنمو توی يه موقعيتی قرار بدم که تا اونجائی که ممکنه، کمتر صدمه ببينه!".
گفتم : " اگه تو همون حال، يه دفعه، شيشه های جلو وو عقب و چپ و راست ماشين سياه بشن و تو نتونی بيرونو ببينی، چی؟!".........
داستان ادامه دارد……..