طلوع خورشید را به انتظار بودن
با کف پا چند لحظه، خاک را کاویدن
حیرت همیشه!
آینه ای که در آن چهره خود نتوان دیدن.
بازگشت به جانب برکه،
به افق مُرصّع
که جام طلا به زبان ِترانه ی «دلکش»
قرار ست از سيحرِ سَحَرِ آن طلوع کند شاید
حیرت، می رود روان، آواز خوان
شرحه شرحه
اینست مسیر
پاره ای از منطق عشق را دویدن!
سلام گفتن
نور را سلام گفتن
همو که تصویر های موازی محبوس دردالان را
می کشاند درسفری تا پیاده شدن در بی نهایت
حیرت دریچه ای ست
که از آن میتوان آواز داد
سفینه را، به پیش پا نشستن.
در چنین آینه ایست
که می بینی آنکه را «باید»
و خودِ «دیدن» را
نیست خورشید مگر سفینه ای
میان زمین و جائی که باید فرود امد
هر پرنده این مسیرپرسد
: جه شد پر پروازت؟
کجاست جان حیرتت؟
صفحات نازل روزنامه
اخبار غبار و خاکستر
وتلاش دروغ و حذف واجتناب
تصویر سفینه را نتوانند بردن
اثبات خواهد کرد خود را
قُرصِ حقیقت.
و مسیر خود راِ،
به شهر ها، به هفتگانه
جَرَس های حیرت!
.............................
« سحر که از کوه بلند جام طلا سر میزنه»
بخشی از ترانه خواننده فقید «دلکش»
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد