logo





... مهلتی بایست تا خون شیر شد

(بازگشت به حکایت دژ هوش ربا)

دوشنبه ۵ آذر ۱۴۰۳ - ۲۵ نوامبر ۲۰۲۴

محمد بینش (م ــ زیبا روز )

mohammad-binesh1.jpg
خوانندگان عزیز ! همانطور که اطلاع دارید تا کنون شصت بخش از حکایت «دژ هوش ربا» دراین وبلاگ ارائه شد. سپس بنا بر دلائلی تأخیر افتاد.حال داستان را ادامه می دهیم؛ ام پیش از آوردن مطالب، برای یاد آوری، خلاصه ای از آنچه بر شاهزادگان گذشت می آید :

پادشاهی خردمند پسرانش را به سیر و سیاحت در کشور فرستاد تا با فوت و فنِّ حکومت آشنا تر شوند؛ اما ایشان را از رفتن به قلعه ای بنام «ذاتُ الّصُور» یا «دژ هوش ربا»بر حذر داشت.آنان ظاهرا نصیحت پدر را اطاعت کرده رهسپار شهرها و قصبات دیگر شدند تا اینکه به نزدیک آن دژ رسیدند . خار خار آن منع، طمعِ دیدار ِ پنهانی آنجا را در دلشان افروخت. درون قصر آن دژ انواع تندیس های زیبا هوش را از سر می پراند. تندیسی هم بود که دل هاشان را ربود. مفتون عشق آن نقش، از دژ بیرون آمدند و به پیری برخوردند و نشانی صاحب تندیس را پرسیدند. پیر گفت:« آن روی زیبا به دختر پادشاه چین تعلق دارد. اما بدانید که پدرش چنان تعصبی بر آن دختر دارد که نمی گذارد پا از قصر بیرون بگذارد و یا کسی به دیدارش برود. دیگر خود دانید.» برادران تصمیم گرفتند به کشور چین مهاجرت کرده، و مخفیانه کنارقصر پادشاه مقیم گردند و رفت و آمدها را زیر نظر داشته باشند، مگر راهی درون کاخ شاه بیابند و به دیدار دختر برسند. چنان کردند. مولوی تا اینجا چند بار رشتهٔ حکایت را قطع می کند تا تمثیلاتی متناسب با مقاصد معنوی خود بیاورد. ازین میان توجه به دو حکایت، کلید کشایشِ رمز داستان دژ هوش ربا را بدست می دهد؛ یکی ماجرای پناه بردن دو نوجوان، یکی اَمرد و آن دیگر کوسه به خانقاهِ صوفیان مجرّد، از ترس حملهٔ عسس و اقامت شبانه شان و رفتار کودک آزارانِ آنجا با نوجوان بی ریش ست. ــ طعنه ای گزنده به رواج رسم شنیع لواط با کودکان ــ‌ .

خانقاهی که بوَد بهتر مکان
من ندیدم یک دمی در وی امان
خانقه چون این بوَد بازار عام
چون بوَد؟ خر گلّه و ، دیوانِ خام …

اما کلید فهم منظور مولانا از طرح ماجرا اینجاست که نوجوانِ امرد رو به برادر کوسه کرده می گوید «همین دو سه تار مو که از عنایت خداوند بر چانه ات روییده تو را از تجاوز نابکاران نجات داده:

ذره ای سایهٔ عنایت بهتر ست
از هزاران کوششِ طاعت پرست ..

یعنی عنایت و لطف خدا وابسته به شریعت پرستی کسی نیست. تا او نخواهد کاری بر نیاید. حکایت دیگر کار و کردار « اِمْرَؤ القَیس» یکی از شاهان محلی اعراب ست که یوسف زمانه و شاعری خوش سخن بود. از مال و مِلک و زنان زیبا و نشاط دنیا چیزی کم نداشت. ناگهان او را « حالی پیدا شد که نیم شب از ملک و فرزند گریخت و خود را در دلقی پنهان کرد و از آن اقلیم به اقلیمِ دیگر رفت در طلبِ‌آن کس که از اقلیم منزّه ست.. » حاصل آنکه عشقِ مجازی و زمینی تنها زمانی به عشقی حقیقی مبدّل می گردد، که انقلابی در باطن عاشق ایجاد کند و راحت و خواب از او بگیرد.وگرنه، به همان نشاط ِ وصالِ معشوق زمینی بسنده کردن سعادت ِ شهودِ حقیقت را به دنبال ندارد. «درد ِ طلب» در گروِ عنایتِ خداوندی ست:

چون که با حق متّصل گردید جان
ذکرِ آن این ست و ، ذکر اینْ ست آن
خالی از خود بود و پُر از عشقِ دوست
پس ز کوزه آن تلابد که در اوست ..

باری، زمانی می گذرد و عاقبت صبر برادر بزرگ تر به پایان می رسد و قصد رفتن به دربار شاه چین و خواستگاری دخترش را با برادران در میان می گذارد:

آن بزرگین گفت: « ای اِخوانِ من!
ز انتظار آمد به لب این جان ِ من
لا اُبالی گشته ام صبرم نماند
مر مرا این صبر در آتش نشاند …

یعنی وی واقعا پای در میدان «طلب» که نخستین وادی سلوک در سلسله مقاماتی که عطار در منطق الطّیر معرفی کرده است نهاد و از جان گذشت. در تاویلی انفسی، نفسِ انسانی که یک سره حرکت ست و تلاش برای رسیدن به مقصود، هیچ از زیرکیِ ِخزَد و صبر و تامّل ِو بصیرت سرمایه ندارد . برادران، وی را از خطرات راه بر حذر داشته می گویند:

آن دو گفتندش نصیحت در سَمَر (حکایت شبانه؛ مقصود نصیحت )
که مکن ز اَخطار (خطرات) خود را بی خبر
جز به تدبیرِ یکی شیخی خبیر
چون روی؟ چون نبودَت قلبی بصیر؟

و می افزایند: « مردم چین می گویند پادشاه اصلا ازدواج نکرده تا فرزند داشته باشد.» بدون راهنمایی مرشدی مشکل گشا نباید خودسرانه اقدام کرد.صبر کن» شاهزاده پاسخ می دهد:

صبرِ من مرد آن شبی که عشق زاد
در گذشت او، حاضران را عمر باد
سرنگونم، هَی ! رها کن پای من
فهم کو در جملهء اعضای من ؟

و می افزاید نصایح شما زمانی به کارم خواهد آمد که شخصا پس از جستجوهای دراز پی ببرم که می بایست از تلاش بیشتر دست کشید

یار را چندان بجویم جِدّ و چُست
که بدانم که نمی بایست جُست
سر بریده مرغ هر سو می فتد
تا کدامین سو رهد جان از جسد

سپس بی گفت و گویی بیشتر چون تیری از چلّهٔ کمان برون جست و رفت ...
پس از آن مولانا درتایید کار و کردار برادر بزرگ، حکایت کسی را نقل می کند که درخواب دید ندا دادند : « آنچه می طلبی از یَسار، به مصر وفا شود، آنجا گنجی ست درفلان محله، در فلان خانه» چون به مصر آمد، کسی گفت : « من خواب دیده ام گنجی ست به بغداد، در فلان محله در فلان خانه.» نامِ محله و خانهٔ این شخص بگفت.آن شخص فهم کرد که آن گنج در مصر گفتن جهتِ آن بود که مرا یقین کنند، در غیرخانهٔ خود نمی باید جستن،ولیکن این گنجِ یقین و محقَّق جز در مصر حاصل نشود.»‌{ نقل از عنوان متن مثنوی} یعنی همین مسافرتِ شخص از بعداد بوده که باعث گردید چنان نقلی از نشانی گنج بشنود. هنر کم نظیر ولانا در حکایاتش این ست که خواننده در هر جای حکایت می پندارد حق با شخصیتی ست که در آن لحظه سرگذشتش مطرح ست. مثلا اینجا خواننده، حق را به برادر بزرگ می دهد که بی صبرانه و پریشان به جست و جوی یار برخاسته است. مخصوصاکه مولانا هم در تایید کارش تمثیلی می آورد . اما باید منتظر پایان داستان ماند، سپس داوری کرد.

و اما ادامه داستان . شهزادهٔ بزرگین مست و پریشان از عشق به درگاه پادشاه چین رسید:

اندر آمد مست پیشِ شاهِ چین
زود مستانه ببوسید او زمین
شاه ر ا مکشوف یک یکحالشان
اوّل و آخِر غم و زِلزالشان ...
گرچه شه عارف بُد از کل، پیش پیش
لیک می کردی معرِّف، کار ِ خویش…

رسم دربار پادشاهان چنین بود که اگر غریبه ای برای نخستین بار به حضور می رسید، کسی بنام معرِّف ابتدا نام و نشان وی را با صدای بلند تکرار کرده، شرحی کوتاه از مقام و منصب و حاجاتش به گوش حضّار می رساند . پس معرِّف گفت :

گفت: « شاها! صیدِ احسانِ توَ ست
پادشاهی کن، که بی بیرون شوَ ست .». (راه نجات ندارد )
گفت شه :« هر منصبی و مُلکتی
کِالتماسش هست، یابد این فتی (مردِ جوان )
لطف های شه غَمش را در نَوَشت
شد که صیدِ شه کند، خود صید گشت ...

شاهزاده چنان مطیع و ممنونِ عنایات شاهِ چین گشت که تمام غم های خود را فراموش کرد مولانا در اینجا به مناسبتِ تغییر احوالی که در شاهزاده ایجاد شده وی را در جلال و مهر ولیّ حق غرقه دید، به تحقیر هوس های جسمانی پرداخته ،حکایت مفتون شدن یک روحانی بر همسر جوحی ــ شخصیّتی فکاهی که در قرن دوم می زیست و اهل هزل و طنر بود ــ‌ رابیان می کند که : « مفتون شدنِ قاضی بر زن ِ جوهی، و در صندوق ماندن و نایب قاضی، صندوق را خریدن. باز سال ِ دوم آمدن ِ زن جوحی بر امیدِ بازی پارینه و گفتن ِ قاضی که : « مرا آزاد کن و کس دیگر را بجوی » الی آخِرِ القصّه ... {‌ نقل از عنوان متن مثنوی } و اما شرح و تفسیر این حکایت به تفصیل و با جزئیات آن در صفحهٔ ما به آنجا رسیده بود، که قاضی، گرفتار درون صندوق بر پشت کولبری در راه رسیدن به بازار و رسوایی عظیم بر خویشتن می لرزد و امید به سر رسیدن معاونش دارد تا صندوق را سربسته خریداری کند.

اینک ادامهٔ ماجرا :
https://zibarooz.blogfa.com/post/423




نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد