..... یارو بازجوی جاکشم دوباره توی چشام خیره شد و گفت : " يعنی موافقی ديگه؟!"
گفتم : " آره!".
دوباره، حرفاشو تکرار کرد و گفت: " برای اينکه خوب شيرفهم بشی، دوباره تکرار ميکنم: اعتصاب غذاتو نشکونده بودی! توی اعتصاب غذات، بيهوش شده بودی که بردنت بهداری! تو بهداری، با سوزن سرومی که به دستت وصل بوده، رگ دستتو ترکوندی و بعدهم خونريزی شديد و تا حالا هم، تحت مداوا بودی و حالا هم که حالت يک کمی بهتر شده، برگشتی پيش همبندیات! شيرفهم شد؟!"
گفتم : " بعله. شيرفهم شيرفهم شدم!"
اونوخت، دستی زد به پشتم و گفت : " برو به سلامت!" و بعدش هم سوار ماشينم کردن و راه افتادند به طرف بند و از اونجا تا رسیدن به بند، دیگه چیزی یادم نمیاد تا وختی که بهوش میام و شاید از خواب بیدار میشم و اینشو دیگه مطمئن نیستم ، ولی، یادمه که وختی وارد بندشدم، همه، با سرود خوندن و دست زدن، اومدن به استقبالم و با عزت و احترام، بردنم و نشوندنم اون بالا بالاها وو بعدش هم، يکدفعه، سکوت شد و همه شون دستشونوگذاشتند زیر چونه هاشون و... شروع کردن به تماشاکردن من و اونوخت، يکی شون روکرد به من و گفت که خيلی لاغر شدی و تا اومدم که جوابشو بدم، يکی ديگه شون گفت که پای چشاش خيلی گود افتاده وو... تا اومدم که جواب اونو بدم، يکی ديگه شون گفت که اوضاع و احوال دستت چطوره وو... تا اومدم جواب اونو بدم، يکی ديگه شون، به عوض من، جواب داد که خوبه وو باس مواظب باشه که بخيه هاش پاره نشه وو... يکی ديگه شون گفت که بخيه هاش حتمن تا حالا جوش خورده، چون اگه جوش نخورده بود که از بهداری مرخصش نميکردن و... يکی ديگه شون گفت که از کی بهداری زندون، دلش برای زندونی سوخته که ايندفعه بسوزه وو.... اونوخت، هر کسی از اون گوشه و اين گوشه، يه چيزی پروند و اونی که استارت صحبتو زده بود، حالا ، تازه موتورش راه افتاده بود که گذاشت تو دنده وو بقيه هم دادن دمش و بعد از يه ساعتی که زدند تو سر و کله ی همديگه، به اينجا رسيدن که حالا ، ما هرچی هستيم و هرچی نيستيم و با همديگه هر اختلاف و تضاد داريم و يا نداريم، مهم نيس، مهم اينه که همه مون، دشمن اين رژيميم و به خاطر همون دشمنی هم که با هاش داريم، انداختتمون تو زندون و... خلاصه تا حالا هم هرچی بوده وو هرچی نبوده، اما حالا، مهم اينه که فلونی – يعنی من!- ، رکورد مقاومتو شکونده و روی دشمن مشترکمونو و جلاداشو، حسابی کم کرده وو و...... بعد هم، باز، برام دست زدن و بعدش هم، سفره رو پهن کردن روی زمين و بعدش هم، به من گفتن که حالا، برای يه لحظه، چشاتو ببند و من هم بستم و با بستن چشام، يه دفعه، بوی چلوکباب، پيچيد توی دماغم و انگار که باز، داشتم توی خواب و خيال، ميرفتم طرف اتاق بازجوئی و چلوکبابی جولاشکا و تاريکخونه ی اشباح و........که تو همون لحظه ، گفتن که خب! حالا، چشاتو واکن و به وسط سفره، نيگا کن و چشامو واکردم و نيگا کردم و ديدم که بعله!....يه سينی گنده، مثل همون سينی ای که توی اتاق بازجوئی بود، وسط سفره است و توش هم، يه ديس گنده ی پلو و روش، چندتا ضربدر زعفرون، با يه ديس گنده ی پر ازکباب برگ، يه ديس گنده ی کباب کوبيده ، يه ديس گنده گوجه فرنگی، دوتا پارچ گنده ی دوغ و تا اومدم بگم که از کجا و چطوری توی زندون، اينهمه غذا و فلان فلان..... که تو همون لحظه، يه بطری عرق اسميرينوف و يه بطری ويسکی جانی واکرهم، از بالا اومد پائين و نشست وسط سفره، دو طرف سينی چلوکباب و بعدش هم، بشقابای کاغذی يکبار مصرف و ليوان و قاشق و چنگالای پلاستيکی و دستمال کاغذی و....جل الخالق! مگه ميشه؟! مگه اينجا، هتله يا دسته جمعی، رفتيم پيکنيک؟! که همشون با هم زدند زير خنده وو گفتنند، جایزه ی اون بالا بالائی هاست برای قهرمان قهرمان ها وو بعدش هم هجوم آووردند به سفره وو منهم مثل جن زده ها، کنار سفره نشسته بودم و همونجورکه گاهی ناخنکی به بشقاب کباب و برنجی که جلوم گذاشته بودند می زدم،
زير چشمی، صورت تک تکشون رو، از زير نظر ميگذروندم و به حرفائی که ميزدن، گوش ميکردم و توی فکرم برای خودم حلاجی می کردم که شايد بتونم ربطی ميون او چيزائی که اينجا ميشنوم و می بينم، با اون چيزائی که توی اطاق بازجوئی، ديده بودم و شنيده بودم، پيداکنم! ربط ميون سينی چلوکباب و شيشه ی ودکا وو ويسکی ميون اين سفره وو سينی چلوکباب و شيشه ی وودکا وو ويسکی روی ميز اتاق بازجوئی! نميشد. مغزم نمی کشيد. هی کله ام داغ ميشد و هی خيس عرق ميشدم و پس ميکشيدم و هی اونا، اصرار، پشت اصرار که " بابا! بخور! بخور که جون بگيری! اعتصاب غذا، داغونت کرده! بخور!" و هی می خنديدن و خب، منم برای اونکه خودمو از تک و تا نندازم، با هاشون می خنديدم، اما توی دلم غوغائی بود که يکيشون، رو به بقيه کرد و گفت: " ساکت! ساکت! همه ليواناشونو بلند کنن که ميخوايم به سلامتی هم رزم و هم بند مبارزمون که رکورد اعتصاب غذارو شکونده وو..." که تو همون لحظه، صدای پچ پچ يکيشون رو که درست رو به روم، اونطرف سفره نشسته بود، شنيدم که دهنشو برد کنار گوش يکی ديگه شون گفت: " شايد هم، اونی که قهرمون قهرمونا شکونده، خود اعتصاب غذا بوده، نه رکوردش!" و... بعدش هم، دونفری پخی زدند زير خنده وو منم همونجور که ميخ دوتاشون شده بودم، داشتم فکر می کردم که چی باس بکنم و چی نباس بکنم! منظورم، فقط به اون دوتا اوزگل نبود. نه. منظورم به کل اون قضايائی بود که داشت دور و ورم ميگذشت و ميخواستم سر در بيارم و سر در نمياوردم! آخه، وختی که جاکش بازجويه، توی بهداری، زد رو پشتمو گفت، برو به سلامت و راه افتاديم طرف بند، برای اينکه واقعن بفهمم که چقدر ازقضايائی که دور و ورم گذشته، توی خواب و خيال و بی هوشی بوده و چقدش واقعی، تنها اميدم به رابطم بود که وختی وارد بند ميشم، در اولين فرصت، خودمو يه جوری بهش برسونم و ته و توی داستان نشکوندن اعتصاب غذا وو پاره کردن رگ دستم و بقيه ی قضايائی که جاکش بازجويه برام سر هم کرده بود رو، در بيارم. چرا؟ چون، اولندش، بعد از اون قضايای خم اندر قيچی ای که برام پيش اومده بود، به ديگرون که هيچ، حتا به فکر و خيال و ديده ها و شنيده های خودمم ديگه نميتونستم اعتمادکنم! دوومندش، توی همه ی اون زندون، رابطم، تنها آدمی بود که ميتونستم راجع به خواب و خيال و چيزای واقعی که تو انفرادی و تو مکعب و تو اتاق بازجوئی، برام اتفاق افتاده، با هاش صحبت کنم. و مهمتر از همه ی اونا، اين بود که توی قضيه ی اعتصاب غذا و شکوندن اون، خود رابطم يه پای قضيه ی بود! يعنی اينکه اين خود او بود که دستور اعتصاب غذارو که تشکيلات خواسته بود، به من اعلام کرده بود. اونم با چه بدبختی و آرسن لوپن بازی هائی - چون تو اون زمون، تو مکعب بودم- زده بود تو گوش يکی از مأمورا! برای چی؟! برای اونکه اونم بفرستن پيش من، تو اتاق مکعب ها! خب! بعدش، بعد از چند روز که تو اتاق مکعب ها بود، تونسته بود بفهمه که من توی کدوم مکعب هستم. اونوخت، توی يکی از اون وختائی که از مکعبش، بيرونش آورده بودن که ببرنش به اتاق بازجوئی يا برش گردونن، چون مکعب من، جلوی در، نزديک همونجائی بود که باس منتظر يارو ميشد، تا يارو مأموره رفت که برگه ی ترخيص اونو بگيره، با همون زبون رمزی که بين خودمون بود، فورن به من رسوند که به دستور تشکيلات، باس اعتصاب غذاکنم. خب! منم، از همون لحظه رفتم توی اعتصاب غذا..... تا......چی؟! .... تا.... اونکه بعد از چندروز، باز خود او بود که ميون همون رفتن يا برگشتن ها از اتاق بازجوئی، وختی که از کنار مکعب من رد ميشد، با همون زبون رمزی که بين خودمون بود، به من رسوند که به دستور تشکيلات، باس اعتصاب غذامو بشکونم و منهم بعد از يکی دوساعتی – برای اونکه مشکوک نشن-، از تو مکعب داد زده بودم که ميخوام اعتصاب غذامو بشکونم که اونا هم برام بيسکويت و چای و اينجور چيزا آورده بودن و خلاصه، اعتصاب غذاهه رو شکونده بودم. خب! بعد از چند روزهم که از شکوندن اعتصاب غذام گذشته بود، باز همين رابطم، وختی که از کنار مکعب من رد ميشد، باز، با همون زبون رمزی که بينمون بود، به من رسونده بود که اوضاع خيلی پسه و دوتا از بچه ها رو- تا اون زمون، من نميدونستم که از بچه های تشکيلات خودمون هستن- ، اعدام کردن و بعدش هم، سفارش کرد که هوای خودمو داشته باشم و با غد بازي های شخصی، کار دست خودمو بقيه ندم که من تا اومدم بپرسم، منظورش از غدبازی های شخصی چيه که شنيدم مأموره بهش گفت: " راه بيفت!"و... ديگه از او خبری نشد که نشد.خب! اينطور بود که با حساب خودم، فکر کرده بودم که وختی پام به بند ميرسه و رابطمو می بينم، ، خب حالا بقيه قضايا به کنار، اقلن، ميتونست منو از توی اين ترديد ومرديدهائی که بازجويه توی کله ام فروکرده بود، بيرون بکشه وو بهم بگه که شکوندن اعتصاب غذات، خواب و خيال نيس و حقيقت داره! چرا؟! چون خودش، شاهد و ناظر قضيه بوده! چرا؟! چون، اگه اعتصاب غذامو نشکونده بودم، خب، دفعه ی آخری که با من تماس گرفته بود، مهم تر از رسوندن خبر اعدام اون دوتا بچه های تشکيلاتمون، اين بود که فورن، به من بگه که چرا از دستور تشکيلات، سرپيچی کردی و اعتصاب غذاتو نشکوندی! در حالی که چنين چيزی به من نگفته بود! خب! اين يعنی چی؟! اين، يعنی اونکه من، طبق دستور تشکيلات، اعتصاب غذامو شکونده بودم و... برای همين هم بود که وختی اونشب وارد بند شدم و همه اومدن به استقبالم، من، فقط با نيگام، دنبال رابطم ميگشتم که پيداش نکردم که نکردم و..... خب! مستقيمن هم نميتونستم از کسی، سراغ اونو بگيرم تا وختی که نشستيم دور سفره، چون خيلی نگرون شده بودم و فکر می کردم که نکنه اعدام معدامی، چيزی شده باشه، از يکی از بچه های بغل دستيم پرسيدم که تو اين مدتی که من اينجا نبودم، اعدامی ای چيزی....).
داستان ادامه دارد..........